آشنايي با برخي از رهبران فکرى مشروطه غربى
عبدالرحیم طالب اف
زندگىنامه اجمالى
وى به سال 1250 قمرى در تبریز به دنیا آمد و در سن شانزده یا هفده سالگى به «تفلیس» رفت و به تجارت مشغول شد. پس از مدتى ثروت کلانى به دست آورد و زبان روسى را آموخت و با آثار اندیشمندان روس و فرانسه دمساز شد. پس از چند سال سکونت در تفلیس، به «تمرخان شوره» مرکز داغستان، مهاجرت نمود و تا سال 1329 ق، یعنى پایان عمرش، در همانجا به سر برد.(1)
دیدگاه انتقادى به اوضاع اجتماعى ایران
طالب اف ساختار نظام ایران را قبول نداشت و از فقدان قواى مجزّا و دستگاههاى منظّم و داراى وظایف مشخص و عدم قانونمندى در نظام مدیریت کشور انتقاد مىکرد. از اینرو، در نوشتههایش از وضع محاکم شرع و عرف و بى سر و سامانى وزارتخانهها و فقدان موازین حقوقى مکتوب در کشور به شدت خرده مىگرفت، و مىگفت: «هر بیننده از خود سؤال مىکند: اگر این ترتیب وزارتخانهها تأسّى از فرنگیان است، کدام دولت اروپا وزیر بىسواد دارد؟ در کجا وزیر اسم دارد، اما اداره ندارد؟ اسم بىمسمّا براى چیست و رسم کجاست؟ مثلاً، وزیر عدلیه شخصى است که مطلق وجود علم حقوق را قایل نیست؛ با ده نفر اجزا و معاون در عمارت عالیه و اطاقهاى متعدد مىنشیند، به امور متنازع فیهاى مردم مىرسد. اگر اساس این اداره یعنى دستورالعمل قطع دعاوى از روى شرع است، صاحبان شرع در هر کوچه از این متاع مىفروشند و خریدار مىجویند و اگر از روى قانون مملکت است، مدرسه تعلیم قانون ما کجاست؟ کتب حقوق ما کدام است، و دستگاه وضع قوانین و اصلاح و تغییرات او چه نحو است؟ اگر نه شرع است و نه قانون، اساس عدل ما نظر و خیال وزیر است. در همه جاى ایران از داروغه گرفته تا حاکم، همه با رأى و میل و نظر شخصى خود آمر و حاکمند... دستگاه ظلم و استبداد را در کدام لغت " عدل" مىگویند.»(2)
چنانکه پیداست، وى در این نوشتار در عین زیر سؤال بردن نظام قضایى و حقوقى قاجار و نفى استبداد، ناکارامدى قوانین شرع را در حل مشکلات جامعه به خواننده القا مىکند.
شیوههاى برخورد با ادیان آسمانى
طالب اف مانند سایر روشنفکران غربزده آن روزگار، همچون آخوندزاده و ملکم خان، راه ترقّى ملت ایران را کنار نهادن روحانیت و موازین شرع از عرصه حیات سیاسى و اجتماعى مىدید، ولى بر خلاف آخوندزاده به صراحت دین را انکار نمىکرد و آن را افیون ملت و دولت نمىخواند، بلکه با شیوههاى زیرکانه و پنهانى به جنگ دین مىرفت، به طورى که بدون انکار صریح خدا و دین، دین را از ماهیت اصلى آن تهى مىکرد. اهم شیوههاى او از قرار زیر بودند:
الف. ناکارآمد خواندن علوم دینى براى اداره زندگى: وى در کتاب مسائل الحیات در غالب یک داستان، گفتوگوهاى یک عالم متقّى به نام آقارضا و یک شخص متجدّد به نام احمدآقا را مطرح کرده است، که ضمن مىکوشد ناتوانى دروس حوزه و علوم دینى را براى روزگار نو از زبان خود آن عالم بیان کند. و مىنویسد: «... از آقارضا (نماد یک عالم متقّى، ولى موافق غربزدگى) که مردى فاضل و شاعر است، پرسیدم: تازه چه دارید؟ گفت: جامعه المعقول و المنقول نزد شما نشسته، من چه مىدانم و چه داشته باشم؟ گفتم: چرا فروتنى و شکسته نفسى مىکنى، ده هزار جلد کتاب دارى، دفینه معلومات شما به ده نفر عالم کافى است. گفت: نه خیر، آنچه من و امثال من مىدانیم السنه اموات است، یا معلوماتى که از حیّز انتفاع عصر افتاده و جزو افسانه شده؛ آنچه احمدآقا (نماد یک روشنفکر) مىداند امروز به کار خود و دیگران مىخورد. همه دنیا محتاج آن معلومات است و هرچه ما مىدانیم، در روى کاغذ ملت دیگر باید بنویسیم و با عینک فرنگى باید بخوانیم. معلومات ما وقتى کافى بود که احتیاج مردم اینقدر وسعت نداشت، مراوده ملل با این تقریب خارج تصور بود. اما احمد مىتواند از خاک ما چینى بسازد، سنگ ما را بلور کند، ریگ صحراى ما را شیشه نماید، از پنبه و پشم وطن تنظیف و ماهوت خوب و پاک براى عمامه و ردا ببافد، از نفت سیاه روغن خورش تجزّا بکند و جوهر او را چون روغن چراغ بسوزاند. زمین را تا گاو ماهى بکند و هرچه طبیعت در ناف او گذاشته و پنهان نموده، همه را در آورد و مصرف نماید و به ثروت عمومى بیفزاید. چه بگویم؟ بنده از معلومات خود منفعلم. آنچه مىدانم این است که هیچ نمىدانم.»(3)
ب. تفسیر لیبرالیستى و ماتریالیستى از آموزههاى دین: طالب اف تلاش مىکرد تا از واژه مقدس «شهید فى سبیلالله» و رمز ماندگارى او، یک تفسیر لیبرالیستى، منقطع از حیات اخروى و بقاى روح پس از مرگ ارائه دهد. وى قداست شهید را به این مىدانست که در راه «آزادى» جان خود را از دست مىدهد و بقا و جاودانگىاش را به ماندگارى نامش در میان جامعه مىدانست و مىگفت: «شهداى هر ملت دائم الحى و روز ولادت و وفات ایشان از ایام متبرکه معدود مىباشد. چرا؟ به جهت اینکه در سرِ حفظ حقوق و آزادى و عدم تبعیت به ریاست مستبد، از جان خود گذشتند و زنده و جاوید شدند.
شهداى جهاد فى سبیلالله را معنى دیگر نیز موروث زندگى جاوید و احترام مخصوص است. آنها ـ یعنى شهدا ـ چون وظیفه و مأموریت ایام خودشان را، که معاونت بنى نوع و ارائه به طریق مستقیم آزادى و حفظ وجود است، در زندگى خود به وجهالکمال اجرا نمودند، بعد از وفات نیز تاریخ ایشان براى اخلاف خود، کتاب تشویق و تعلیم اجراى همان وظایف، معاونت نوع و حفظ وجود مىباشد. پس هر قدر آثار ممدوحه گذشته آنها به اعصار آینده نافذ است، همان قدر نام گرامى ایشان زنده محسوب است و احترام ایشان واجب است.»(4) وى پس از بیان این تفسیر، به سراغ پاسخ این سؤال مقدّر مىرود که مگر آزادى چه قداستى دارد که شهید راه آزادى در سایه آن قداست مىیابد؛ ولى در پاسخ، به دلیل عدم اعتقاد به پاداش اخروى، به ناچار سعى مىکند به آزادى قداست نفسى ببخشد تا از این رهگذر، به منطق شهید ارج و اعتبار بنهد؛ او مىگوید: «آزادى مثل سایر اقوال و افعال ما مقدّمه نیست که از او نتیجه تولید گردد: مثلاً مشى را طى مسافت، خواندن را تحصیل معلومات، خوردن را تقویت بدن، گفتن را تبلیغ معنویات، عبادت را تقرّب خدا، ادب را جلب محبت، کفایت را پیشرفت امور، شجاعت را مغلوبى دشمن، عدل را سعادت و بر کات، ظلم را تنفّر و مغضوبى و نیکویى را نیکنامى نتیجه مىباشد. هکذا به هرچه متوجه باشى دریابى که از مقدّمه یک نتیجه است، مگر «آزادى» که فقط آزادى و براى آزادى است؛ یعنى آزادى نتیجه بىمقدّمه، یا مقدّمه بىنتیجه است که منطق ما به وجود اوّلى و دومى قایل نیست.»(5)
وى بقاى روح و حیات اخروى را، بدون آنکه نامى از آنها بیاورد، منکر مىشود و پایان حیات بشر را نیستى مىخواند. علاوه بر این، عالم «ذرّ» را به عالم «مولکولر» یعنى عالم آزادى مطلق ذرّات مادى از یکدیگر، تفسیر مىکند، و این در حالى است که اساسا عالم «ذرّ» در قرآن مجید عالمى روحانى و مجرّد از ماده معرفى شده، پیش از خلقت عالم مادى تحقق یافته است. به عبارت او توجه کنید: «بعضى حیات را نیز از الفاظ مجرّده مىدانند و مىگویند که حیات نیز فقط حیات و براى حیات است. ولى به عقیده ما، حیات مقدّمه و نتیجه او مرگ است.
اما آزادى در حیات و ممات یکسان است، خواه در عالم ذرّ (مولکولر)، آزادى ذرّات مطلق یعنى بىشرط و تکلیف و در آزادى تعیّن (حال اتصال ذرّات) آزادى او محدود، یعنى محکوم قوانین پیوستگى ذرّات و تکالیف مدنیّت یعنى شرع و عرف مىباشد...»(6) وى با نفى عالم غیب و حیات پس از مرگ، سرانجام نمىتواند به این پرسش پاسخ بگوید که شهادت چه نفعى براى خود شهید خواهد داشت. اگر بناست شهید پس از مرگ نیست و نابود گردد، دیگر چه فایدهاى دارد که نامش باقى بماند و یا آزادى بقا یابد. در هر دو حال، او نه تنها نفعى نمىبرد، بلکه به سبب از دست دادن لذایذ حیات دنیوىاش، متضرّر گردیده است.
ج. تبیین اومانیستى از ادیان آسمانى: یکى از شیوههاى طالب اف این بود که سعى مىکرد به بشر و حیات مادى انسان در مقابل خدا و ادیان الهى اصالت بدهد، به طورى که هدف از دین را تأمین زندگى مادى و این جهانى بشر تفسیر مىکرد. و از این رهگذر، زمینه بىاعتنایى به آموزههایى را که به ظاهر با رونق زندگى مادى بشر تعارض دارد، فراهم مىآورد و مقدّمه فکرى نفى عزادارى براى سیدالشهداء علیهالسلام و یا اجراى حدود بر مرتدان را ترتیب مىداد. او در مسالک المحسنین مىنویسد: «همه شرایع آسمانى و قوانین زمینى فقط براى سهولت زندگانى بشر وضع شده.»(7)
بىتردید، در در پرتو این برداشت از دین، بسیارى از احکام و شعایر اسلامى تعطیل و یا کم رونق خواهند شد؛ زیرا اگر ما بپذیریم فلسفه وجودى ادیان رونق بخشى به زندگى انسانها بوده است، در صورت انکار دین توسط یک مرتد، نمىتوان وى را اعدام کرد؛ چون حیات یک انسان از رونق افتاده، نابود خواهد شد. همینطور در ایامى چون عاشورا و یا ایام شهادت امیرمؤمنان علیهالسلام و زهراى اطهر علیهاالسلام نمىتوان دست از کار کشید و به عزادارى پرداخت؛ چرا که این کار موجب اخلال در تحصیل معاش خواهد شد.
د. ارائه دینشناسى تاریخى: طالب اف بدون اشاره به عدم اعتقادش به آسمانى بودن ادیان، تلاش کرد تا با ارائه نظریههاى ساختى، مراحل تکوین دین تاریخى را سامان دهد. وى در خلال بیان مراحل تکامل ادیان در طول تاریخ، در باور خواننده به آسمانى بودن دین تردید ایجاد کرده، مذاهب را ساخته و پرداخته بشر و غیرمرتبط با خداوند و پیامبران الهى جلوه مىدهد.
وى در کتاب احمد مراحل تکوین دین تاریخى را چنین بیان مىکند: «در نظر اول، معلوم مىشود که سکنه دوره سنگ عقیده و مذهب و آداب و رسوم نداشته، و چون بهایم از آمیزش با دختران و خواهران خودشان پروایى نمىکردند و از تعلیم و کتاب بىخبر بودند... در دوره برنز، مىبینیم معبدها ساخته شده، مردم خدایى از سنگ و فلز براى خودشان تراشیده، عقیدهاى داشتهاند و بیم و امیدى در حیات آنها طلوع نموده و به قدر وسعت فهم خودشان عالم دیگرى براى بعد از مرگ هم نقشه زدند.»(8)
طالب اف در حالى این نظریه را ارائه مىدهد که بر اساس آیات قرآن مجید، اولین انسانى که بر روى کره زمین آفریده شد، خودْ پیامبر خدا بود و معابد و کلیساها و دیرها غالبا به دست پیروان ادیان آسمانى و پیامبران الهى پدید آمدند و اخبار از عالم پس از مرگ و روز حساب و جزاى اعمال از تعالیم سفیران الهى بودهاند. اگر هم انحرافى همچون پرستش بتهاى سنگى و فلزى در طول تاریخ مشاهده مىشود، به دلیل شیطنتهاى برخى از پیروان همین ادیان آسمانى و یا دشمنان ادیان بوده است. ولى طالب اف بدون توجه به این امور، سعى مىکند با استناد به بىخبرى مردم از تعلیم و کتاب، و پرستش بتهاى سنگى و چوبى، کلیّت دین را مصنوع نسل آدم معرفى کند. بالطبع تحلیل او چیزى جز نفى تعالیم موجود دین، در قالب اصلاح دینى یا «پروتستانتیسم اسلامى»، نخواهد بود؛ چرا که اگر ما پذیرفتیم دین در اصل خویش مصنوع بشر بوده و یا حتى برخى از تعالیم آن به دست خود انسان، بدون اراده الهى، به اقتضاى شرایط هر عصرى تغییر و یا تکامل یافته، به آسانى به تعطیل و یا تقطیع بسیارى از تعالیم دین موجود، به بهانه کهنگى و عدم سازگارى با واقعیتهاى روز، تن خواهیم داد.
ه . نفى دخالت خدا در اداره زندگى زمینى: طالب اف وجود خدا و یا پیدایش هستى به ید قدرت الهى را اعتقاد نداشت اما هرگز به این عقیده الحادى خویش تصریح نمىکرد، بلکه گاه دم از عبادت و خدا مىزد و نتیجه عبادت را قرب الهى مىشمرد، ولى با بیان زیرکانهاى مىگفت: خدا پس از خلقت زمین، اختیار امور آن را به خود زمین واگذار نمود تا گردونه هستى را به هر صورتى که خواست به چرخش درآورد؛ هرکه را خواست بکشد و هرکه را خواست زنده کند. از طرف خداوند مىگفت: «بعد از آنکه زمین مسکن تو با سایر افلاک تکوین خود را تکمیل نمودم، قوّه انبات بر او دادم، هواى نسیمى به دور او پیچیدم، فصول اربعه را مقرّر داشتم. در هواى نسیم، تشکیل برف و تگرگ و تموّج خلق کردم. آن وقت کره زمین را مثل سایرین استقلال دادم [! [که در مدار خود بگردد هرچه دارد به خود بدهد و از خود بگیرد.»(9)
طالب اف در این فراز، سعى مىکند با ایجاد پیوند بین اندیشه ماتریالیستى، که اداره امور هستى و تحوّلات عالم مادى را به خود ماده نسبت مىدهد، با اندیشه اسلامى، که اساس خلقت را از آن خداوند مىداند، پیوند برقرار کند تا از یک سو، با پذیرش اصل «خالقیت الهى» جلوه دینى خود را نزد خواننده حفظ کند و از سوى دیگر، تعبّد دینى خواننده را در عمل به دستورات شریعت در حیطه زندگى دنیوى بکاهد؛ چرا که وقتى کار امور این جهان به خود زمین واگذار شده باشد، دیگر التزام به دستورات دینى نقشى در سعادت زندگى دنیوى نخواهد داشت و قلمرو دین از دنیا جدا خواهد شد.
طالب اف در میان اقران معاصر خود، براى تحریف و تغییر و به تعبیر منوّرالفکران غربزده «اصلاح دین» تلاشهاى زیادى نمود، به طورى که برخى او را بنیانگذار و نقطه آغاز طرح پروتستانتیسم اسلامى و به عبارت واضحتر، «التقاط دینى» در ایران دانستهاند.(10)
سرانجام، نوشتههاى دوپهلو و مزورانه طالب اف موجب گردید در میان خواص و عوام در چگونگى برخورد با آثار وى اختلاف ایجاد شود؛ برخى آنها را به قیمت گزافى مىخریدند و برخى دیگر به رهبرى شهید شیخ فضلالله نورى کتاب او را ضد شیعه و تشیّع مىخواندند.(11)
پس از انقلاب مشروطه در دوره اول مجلس، از تبریز به نمایندگى برگزیده شد.(12) ولى به تهران نیامد و از شرکت در مجلس خوددارى کرد. طبق نقل کسروى، یکى از بهانههایش از عدم حضور در مجلس، تکفیر شیخ بود؛ زیرا شیخ به استناد مطالب کتاب مسالکالمحسنین، او را بىدین خوانده و این مطلب در روزنامه حبلالمتین درج گردیده بود. بدین روى، مىترسید در تهران ترور شود.(13)
شیفتگى در برابر غرب
وى علاوه بر اصلاح دین و برقرارى دموکراسى غربى، اصلاح خط و زبان و تغییر الفبا را از شروط ترّقى ایران مىشمرد. علاوه بر این، او از فکر نظام وظیفه اجبارى و ایجاد راه آهن نیز حمایت مىکرد.(14) ریشه اصلى رویکرد فکرى و سیاسى طالب اف به غرب، شیفتگى شدید او نسبت به آداب زندگى و فرهنگ حاکم بر غرب بود. از اینرو، وقتى به مغرب زمین مىنگریست، تمام محاسن ملت خود را فراموش مىکرد و دین و آیین و خلوص و برادرى به دور از تزویر مسلمانان را به باد انتقاد مىگرفت و هیچ ثمر و اثرى برایش قایل نبود. ولى وقتى به مردمان فرنگ مىرسید، مىگفت: «مرحبا به قومى که در یک زندگى... شرف دو حیات را نایل هستند: یکى حیات ابدان و دیگرى حیات وجدان.» حال آنکه اگر مردم مغرب وجدان داشتند، جنگهاى خونین وحشتانگیزى را، که در هر یک از آنها میلیونها انسان را به کشتن مىدادند، برپا نمىکردند و اموال ممالک ثروتمندى چون هند را به غارت نمىبردند و از نیروى جسمانى بردگان افریقا براى عیش روزافزون خویش ظالمانه بهره نمىگرفتند.
ولى جناب طالب اف چنان مفتون و مبهوت غرب شده بود که هیچیک از این فرازهاى سیاه کارنامه غرب را نمىدید. حتى جنگهاى خونین آنان را تجلّیگاه رأفت و مهربانى معرفى مىکرد و به خورد ملت ایران مىداد؛ مىگفت: «جنگ ابناى بشر با یکدیگر طبیعى است، نه مصنوعى... جنگ و خونریزىهاى این عهد هیچ نسبت به عهود سابقه ندارد و در محاربات سابقه مجروحین را زیرپاى اسب پایمال مىکردند. اسرا را قطار بسته گردن مىزدند، بلاد مفتوحه را قتل عام و ویران مىنمودند. حالا عقب محاربین، دسته اطبا و نسوان خادمه به عنوان «خواهر مهربان» با اسباب جرّاحى و کوزههاى پرآب و خورجین دواجات و تابوتهاى فنرى براى حمل مجروحین قدم به قدم مىروند؛ زیر گلوله مىگردند، زخمشان را مىبندند...؛ اگر مغلوبین تشنه و گرسنه هستند اول آنها را چون مهمان عزیز اطعام مىکنند و سقایت مىنمایند، بعد موافق شروط منعقده با خلعالسلاح یا مسلّح آزاد مىکنند یا مثل اسرا به محل اقامت مىفرستند و در آنجا به آموختن صنعت و تدریس مىگذارند.»(15)
آرى، وقتى انسان مبتلا به سطحىنگرى گردیده، مجذوب زرق و برق تمدن غرب شد، بدون آنکه از خود بپرسد به چه دلیل اروپاییان جنگ جهانى اول و دوم را بر ملل شرق تحمیل کردند و جان و مال و ناموس آنها را به خطر افکندند؟ و یا به چه دلیل آنان را در اسارت خانهها حبس کردند؟ به چمدانهاى زیبا و زنان مهربان و عریان صلیب سرخ و روزنامهها و کتبى که در اسارتگاهها براى سرگرم نمودن و تخدیر فکرى اسرا پخش مىکردند مىنگرند.
به هر حال، طالب اف یکى از مهمترین معماران اندیشه مشروطه غربى بود که با نگارش آثار متعدد اعتقادى و سیاسى و اجتماعى، زمینه روى کارآمدن یک نظام لیبرال را فراهم نمود.
مهمترین آثار او عبارتند از: مسائل الحیات، مسالک المحسنین، کتاب احمد یا سفینه طالبى و ایضاحات در خصوص آزادى.
کتابهاى طالب اف در آستانه مشروطه مکرّر چاپ و منتشر گردیدند و در غربگرایى انقلابیان تأثیر بسزایى گزاردند. کتاب مسالک المحسنین در خلال انقلاب مشروطه، با قیمت گزافى خرید و فروش مىشد.(16)
میرزا آقاخان کرمانى
شرح حال اجمالى
چهارمین کسى که در تکوین فکر مشروطه سکولار و حکومت دموکراتیک جداى از دیانت نقش مهمى آفرید، میرزاعبدالحسین خان، مشهور به «میرزا آقاخان کرمانى» است. او ظاهرا در سال 1270 ق در خانوادهاى سرشناس و صاحب نام و اهل علم و عرفان در قصبه «مشیز» از بلوک «بردسیر» کرمان متولد شد. پدرش از ملّاکان بود و به سلسله متصوّفه «اهل حق» تعلّق داشت. جدّه پدرىاش، دختر قاضى تهمتن از بزرگان دین زردشتى بود که به اسلام درآمده بود. جدّ مادرى میرزا آقاخان، میرزا محمدتقى معروف به «مظفرشاه کرمانى» ابتدا جزء فقها بود، ولى بعد به «تصوف» گرایید و از پیروان مشتاقعلى شاه گردید.(17)
چنانکه پیداست، آثار و رگههاى انحراف دینى در گرایشهاى صوفیانه اجداد میرزا آقاخان کاملاً مشهودند؛ او پرورش یافته خانوادهاى است که مبتلا به افراط و تندروى در امور دینى بودند. میرزا آقاخان تحصیلات اصلى خود را در کرمان گذراند و در زمینه ادبیات فارسى، عربى، تاریخ اسلام، ملل و نحل، فقه و اصول، حدیث، ریاضیات و منطق، حکمت و عرفان و طبّ سنّتى آموزشهایى دیده بود. استادان وى در حکمت و طبیعیات حاجى آقاصادق، از شاگردان حاج ملّاهادى سبزوارى بود و استادش در عرفان و تاریخ فلسفه و حکمتِ ملاّصدرا و حکمتِ شیخ احمد احسائى، حاجى سیدجواد شیرازى معروف به «کربلایى» بوده است.(18)
تحصیلات و آشنایى آقاخان با علوم دینى به مراتب بیش از اقران روشنفکر زمانش بود؛ زیرا هیچیک از منوّرالفکرانى که پیشتر به آنها اشاره شد، به اندازه او تحصیلات مدرسى دینى نداشته و اساسا برخى از آنها از معارف ابتدایى اسلام و قرآن بىبهره بودند. ولى تحصیلات علوم دینى موجب نجات او نگردید. شاید یکى از علل آن همان رگههاى افراط و تفریطى بود که از اجدادش به او به ارث رسیده بود و عامل مهم دیگر برخى از استادان وى بودهاند؛ زیرا طبق توصیفى که میرزا آقاخان از استاد اعتقادات خود مىکند، او از هویّت دینى ثابتى برخوردار نبود و به نوعى مصالحه و مسامحه در تعامل با ادیان و فرق دیگر قایل بود و به جاى آنکه قایل به اسلام فقاهتى باشد، با همه ادیان و هرگونه اعتقادى کنار مىآمد. به گونهاى که میرزا آقاخان او را چنین وصف مىکند: «از بس در حق ابناى بشر یکسان خیرخواهى مىکرد، هیچکس نمىدانست از کدامین ملت است... ارباب دهریه و طبیعى و زندقه و الحاد و قائلین به اباحه و اشتراک را داناترین مردم و صاحب حس نورانى مىدانست... سخنان هر فرقهاى را از عالم شیخى گرفته تا صوفى نعمتاللهى و مبلّغ بابى مىشنید و نسبت به اصحاب همه ادیان صمیمى بود.»(19) طبق توصیف میرزا آقاخان از استادش، معلوم مىشود وى هیچ اصل ثابت و لایتغیّرى در دین نداشته و به نوعى لاقیدى عقیدتى مبتلا شده بود، تا جایى که بهایىها او را فردى «منافق و مزدور و دهرى مذهب شمرده و معتقد بودند پایش به هیچ جا بند نیست.»(20)
میرزا علاوه بر علوم دینى با زبانهاى فرانسوى و اندکى هم انگلیسى آشنایى داشت و همین امر دریچه تماس او را با فرهنگ و تمدّن غرب گشود.
میرزا آقاخان تا حدود سى سالگى در کرمان زندگى کرد و مشغول تحصیل و تدریس و تألیف بود. در سن 25 سالگى به تقلید از گلستان سعدى، نگارش کتاب رضوان را آغاز کرد.(21)
پس از مرگ پدر، تقریبا به سال 1301 ق به اصفهان رفت و در آنجا جایگاه علمى رفیعى پیدا کرد و مورد عنایت ظلّ السلطان، حاکم سفّاک قاجار، قرارگرفت و یکى از مقامات دیوانى به وى واگذار شد، ولى در اثر اختلاف با ظلّ السلطان به سال 1303ق رهسپار تهران گردید. در تهران از دست حکمران کرمان شکایت کرد. متعاقبا حاکم کرمان نیز از دولت خواست او را دستگیر کنند. ریشه اختلاف آنها با یکدیگر در مورد مسائل دیوانى بود؛ چون میرزا آقاخان در زمان اقامتش در کرمان با حاکم کرمان همکارى دیوانى داشت. سرانجام، امینالسلطان با دستگیرى میرزا آقاخان موافقت نکرد و او پس از مدتى در همان سال 1303ق به اسلامبول رفت.(22)
پس از یکى دو ماه اقامت در اسلامبول، براى ملاقات با یحیى صبح ازل، رئیس فرقه أزلیه، به قبرس رفت و با دختر صبح ازل ازدواج کرد. و سپس از آنجا به شام رفت و پس از مدتى به اسلامبول بازگشت و تا سال 1313 ق در آنجا زندگى کرد، ولى در اوایل سال 1314 ق در تبریز کشته شد.(23)
از دوستان بسیار صمیمى و دیرینه میرزا آقاخان چهره منحرفى به نام شیخ احمد روحى بود که شاید همین امر عامل دیگرى در انحراف او به شمار مىآید. میرزا آقاخان نزد پدر شیخ احمد، آخوند ملاّجعفر، درس خوانده بود، به علاوه شیخ احمد از همدرسان او در کرمان به شمار مىآمد؛(24) چنانکه پس از خروج میرزا آقاخان از کرمان، شیخ احمد هم از کرمان خارج شد و همراه میرزا آقاخان به تهران و اسلامبول و سرانجام، قبرس رفت و در قبرس باهم با دو دختر یحیى صبح ازل ازدواج کردند. آن دو از یک مرام و مسلک پىروى مىکردند و سرانجام، در تبریز در کنار هم به قتل رسیدند.(25)
راهکارهاى دینزدایى
الف. ارائه دینشناسى تاریخى (ترویج دین طبیعى): میرزا آقاخان مانند ملکم خان و آخوندزاده نه تنها تشیّع، بلکه اساسا هیچ دین و آئینى را قبول نداشت. او معتقد بود ادیان الهى ساخته و پرداخته ذهن بشر هستند؛ انسانهاى گذشته در اثر جهل و نادانى از فرایند شکلگیرى تحولّات و رخدادهاى هستى دچار وحشت و اضطراب مىشدند. از اینرو، براى فرو نشاندن بیم خویش، موجودى نامرئى را به عنوان عامل پیدایش حوادث ترسناک و وحشتزا در نظر مىگرفتند و به درگاه او خشوع و تضرّع مىکردند تا خشم او را فرو بنشانند و خشنودىاش را جلب کنند. وى مىنویسد: «... ریشه معتقدات دینى ترس و بیم بود نسبت به مظاهر طبیعى و ندانستن چگونگى آنها. این خود طبیعى است که جهل و نادانى در طبیعت مولّد و مؤسس و مؤید و مقوّى ترس و هراس است و آدمى به هرچه نادانتر است، ترسش از آن بیشتر... خوف انسانى از مظاهر وحشتزاى طبیعى، نخست تصور دیو را در ذهن او به وجود آورد و هر سختى و بدبختى را اثر بىمهرى آن مىدانست. پس به نیایش و پرستش دیو پرداخت و در برابر آن عجز و لایه مىکرد. همینجا بود که براى جلب محبت و استرحام دیوان، عصور عبادت پیدا شد. معتکف شدن در مُغارهها و نخوردن غذا و ننوشیدن آب از جمله عبادات شد.»(26)
وى با این مقدمات، زمینه انکار هر موجود ماورایى و قدرت غیبى را فراهم آورده، ریشه عبادات و نماز و روزه را در ذهن خواننده مىخشکاند. سپس به سراغ اعتقاد به ملائکه و فرشتگان مىرود، مىگوید: «همین که پندار آدمى ترقّى کرد، درصدد دفع هرچه موحش برآمد و تصور اعتقاد به پرى و فرشته به وجود آمده، انسان به پریان روى آورد و بر انداختن دشمنان خود، یعنى دیوان، را از آنان خواست. در این مرحله، ترس از دیوان کاسته شد و پرستش پریان و فرشتگان جارى گشت و در ذهن آدمى بیم و امید هر دو وجود داشت. براى خشنودى خاطر پریان، محفل جشن و سرور فراهم نمود.»(27)
سپس براى صحّت نظریه خود به اساطیر و پندارهاى آیینهاى موهوم یونان و مصر و ایران و هند باستان تمسّک جست و سرانجام، آن را بر کتب آسمانى تطبیق کرد. وى مىنویسد: «سبقت دیوان را بر پریان و فرشتگان از اینجا مىدانیم که در میتولوژى یونان و آیین مصریان و ایرانیان و هندوان، همه جا آمده است که در یک عصر، کره زمین در زیر پنجه و قهر دیوان بود و همین معنى در کتابهاى دینى آسمانى منعکس است و شیطان را معلم ملائکه مىدانند. سرانجام، آدمى به کمک و قوّت فرشتگان بیخ و بن دیوان را از زمین برکند. افسانه تهمورث دیوبند و دیگر داستانهاى همسان آن حکایت از همین تصور ذهنى مىکند.»(28)
روشنفکرانى همچون میرزاآقاخان، به پىروى از روشنفکران عصر نوزایى اروپا، دینى را قبول داشتند که آموزههاى آن با عقل و حس قابل درک باشد، و از آنرو که از منظر آنها امورى همچون ملائکه و فرشتگان و شیطان از راه عقل و حس قابل اثبات نبودند، سعى مىکردند با تبیین تاریخى شکلگیرى اعتقادات دینى، آن را به موهومات و بافتههاى جاهلانه ذهن انسانهاى بدوى و متحجّر مبدّل نمایند، تا از این رهگذر، ایمان مردم نسبت به دین سست گردد و زمینه براى نیل به جامعه مدنى، یعنى جامعه مترقّى و متمدّن، فراهم آید.
از منظر آنها، نخستین شرط ترّقى و تعالى اروپا، گریز از مسیحیت بوده است از اینرو، براى رشد ایران نیز ابتدا باید بنیان تعهدات مذهبى را سست کرد. وى براى وهمى جلوه دادن اعتقاد به خداوند، ابتدا اعتقاد به ربّالنوعهاى ساخته و پرداخته بشر را مطرح نمود؛ پس از بیان چگونگى شکلگیرى پرستش ربّالنوعها، همه ادیان، حتى دعوت پیامبران را دعوتى موهوم خواند و پیامبران را مخترعان دین و انسانهاى دینآور معرفى کرد. «خلاصه اینکه همه پرستشهاى مردم راجع مىگردید به «پرستش اوهام و افکار» و هیچکدام از آن معتقدات به صورت ارادى و اختیارى حاصل نگردیدند، بلکه به طور لایشعر ظهور یافت. چون آن اوهامپرستى مخرّب هستى و زندگانى و معاش آدمى شد، پیغمبران برخاستند و ادیان تازهاى آوردند و آن دینآوران را، که فطرتهاى تابناک بودند، باید «لسان دعوت طبیعت» خواند. این داعیان طبیعت در میان هر قوم ظهور یافتند و بر حسب اقتضاى آن عصر، و احوال آن ملت سخن گفتند.»(29)
استفاده از تعابیرى همچون «لسان دعوت طبیعت» یا «داعیان طبیعت» کاملاً مبیّن این حقیقت است که آقاخان پیامبران را تنها روشنفکرانى مىدانست که طبیعت عصر و زمان خود را درک نمودند و اعتقاداتى موافق با طبع انسان عصر خویش ارائه نمودند؛ اعتقاداتى که هیچگونه اصل و ریشه واقعى و ماورایى ندارند تا صحّت و سقم آنها با توجه به واقعیتهاى غیبى ارزیابى گردند. از منظر میرزا آقاخان، ادیان الهى ساخته و پرداخته انسانهاى روشن ضمیرى است که با مقتضاى زمان همخوانى دارد.
وى در اینباره مىنویسد: «حکمت تمام ادیان، قانون خلقت و ایجابات طبیعت است که در هر عصر و هر قوم، آنچه از براى اصلاح احوال ایشان لازم است، به عرصه ابداع و اختراع مىآورد.»(30)
پیامبر خواندن برخى از صاحبان علم و ادب همچون مولوى و حافظ توسط برخى از روشنفکران امروز، در حقیقت همان طرح میرزا آقاخان براى ساختگى جلوه دادن ادیان و طبیعى و بشرى انگاشتن اعتقادات دینى است که به صورت وارونه بیان مىشود؛ یعنى میرزا آقاخان پیامبران را به مخترعانِ دین و روشنفکرانِ مولّد اندیشه تشبیه مىکرد، ولى امروزه برخى از روشنفکران صاحبان آثار فرهنگى بزرگ را به پیامبر تشبیه مىکنند که نتیجه هر دو قداستزدایى از پیامبران و انکار وحى و دین آسمانى، و زوالپذیر شمردن تعالیم انبیاست. چرا که وقتى پذیرفتیم نبى در حقیقت یک انسان روشن ضمیر است که نیاز انسان عصر خویش را درک کرده، به مقتضاى نیاز او به او خوراک فکرى و اعتقادى مىدهد، بالطبع باید بپذیریم در صورت تغییر شرایط و گذر زمان دوشادوش تبدّل ادبیات و فرهنگ، اعتقادات دینى نیز باید تغییر کند؛ باید روشنفکر دیگرى به عنوان پیامبر ظهور نماید، آموزههاى پیامآور پیشین را نسخ کرده، و دین جدیدى تدوین نماید.
از اینرو، روشنفکران دین گریز همواره با روایاتى که دال بر تغییرناپذیر بودن و ثبات احکام اسلام مىباشد مخالفت مىکردهاند؛ از جمله یکى از منوّرالفکران صدر مشروطه در مقالهاى که در روزنامه اختر به چاپ رسید، چنین مىنویسد: «تا چند از «حلال محمد صلىاللهعلیهوآله حلال الى یوم القیامه و حرام محمد حرام الى یوم القیامه» بحث و تحقیق کنید؟ بلى، حلال آن سرور حلال و حرامش حرام، ولى در آن عهد و عصر بود که اختر اقبال دینش از برج سعادت و اوج استقامت رخ مىنمود و نیز قوّت و شوکت آیینش پرتوافکن به تمامى جهان بود. و اما در چنین عصر و زمان، که مشاهد و محسوس هر دانا و نادان است که آیین اسلام را نجم غرور و اقبال دمبدم رو به انحطاط و زوال است، وضع روزگار اقتضا ندارد که دیگر پىروى چنین آیین بىرونق و رواجى کنند؛ چرا که به حکم تجربت پیران آزموده کار، پیروان چنین عادت و آیین را انجامِ روزگار به هزاران رنج و محنت و ذلّ و مهانت خواهد کشید.»(31)
این جملات کاملاً نشان مىدهند که از منظر این گروه از منوّرالفکران، تعالیم اسلام مانند آداب و رسوم فردى و اجتماعى محصول یک قرارداد و پذیرش اجتماعى هستند و هیچگونه واقعیتى ماوراى محتواى قرارداد ندارند که بتوان صحّت و سقم و حقّانیت آنها را با محک واقعى ارزیابى نمود. از اینرو، همانگونه که آداب و رسوم اخلاقى در اقوام و ازمان متحوّل مىشوند، برخى به احترام مهمان از جا برخاسته، برخى دیگر کلاه از سر مىگیرند، ادیان هم به مرور زمان و یا در مکانهاى گوناگون تغییر مىیابند؛ مثلاً، حجاب و قصاص در یک زمان و یا در میان یک قوم مطلوب و در زمان و مکان دیگر نامطلوب خواهند بود.
در اندیشه میرزا آقاخان، هیچ ارزش و مطلوبى بالاتر و والاتر از ترقّى مادى و نیل به تمدن و دستیابى به دنیاى جدید نبود، به گونهاى که حقّانیت هر مکتب و مرامى را در میزان همراهى و همگامى آن با رشد زندگى مادى و حیات طبیعى مىسنجید و غایت قصواى آرزویش اعتلاى زندگى این دنیا بود. به طورى که تصریح مىکرد «هر آیینى که ناشر و مروّج ترقى ملتى باشد، حق است و اگر مخرب و مخالف برهان طبیعت، یکسره عاطل و باطل.»(32)
از منظر این دست روشنفکران، اگر رشد اقتصادى و توسعه مدنى کشور نیاز به ترویج صنعت توریسم همراه با گسترش بىحجابى و یا استقراض از دول استعمارگر و یا بانکدارى همراه با ربا و برقرارى روابط دوستانه با مستکبران عالم داشته باشد، الزاما باید آن را پذیرفت؛ چرا که در فلسفه حیات، ارزشى متعالىتر از نیل به تمدن و ترقّى مادى وجود ندارد. بنابراین، چشمپوشى از تنعمّات دنیوى به سبب پاسدارى از ارزشهاى دینى، امرى پوچ و بیهوده است.
ب. ستایش از دیانت و مدنیت ایران باستان: از دیگر شیوههاى آقاخان براى مبارزه با اسلام، تعریف و تمجید از اوضاع اجتماعى و پادشاهان ایران باستان و بازگرداندن همه مشکلات و نابسامانىهاى کشور به ورود اسلام و مسلمانان فاتح به ایران است.
وى در سخنانش از کوروش و داریوش و هخامنشیان و ساسانیان حمایت کرده، عصر ساسانى را عصر اقتدار و رشد دولت و ملت معرفى مىکند و قوانین ادارى و اجتماعى و علم و صنعت ساسانى را مىستاید، حتى دین ساسانیان را دینى موافق با پیشرفت و تمدن مىشمارد. مىگوید: «با تأسیس دولت ساسانى، تاریخ ایران روشنى مخصوصى یافت و قدرت ملت و حکومت و کیش، همه خادم و رهسپر مقصد واحد طبیعى ترقّى گردیدند. آیین مملکتدارى و قوانین مدنى وسعت یافت... دانش و فن و صنایع و هنر پیشرفت شایان کرد، فلاحت و تجارت رونق خاص گرفت و کشور آبادانى یافت و نیز مردم ایران در آداب مدنیّت و اخلاق ستوده و فضیلت و بزرگوارى ممتاز بودند. همچنین در عالم دیانت، «قانون زند» استوارترین آیینهاى ازمنه سابقه بود و مدارس بر «پروگره و نظام و ترقّى» قرار داشت.»(33)
وى در کنار این همه تمجید ناروا از ایران باستان، وقتى به ایران اسلامى مىرسد، صرفا به خاطر کینهاى که از اسلام دارد و آن را سدّ راه گسترش فرهنگ مبتذل غرب در ایران مىبیند، چنین مىگوید: «هر شاخه از درخت اخلاق زشت ایران را که دست مىزنیم، ریشه او کاشته عرب و تخم او بذر مزروع آن تازیان است.»(34)
میرزا آقاخان، میرزا فتحعلى آخوندزاده و برخى روشنفکران امروز در حالى فکر مرتجعانه احیاى ایران باستان را دنبال مىکنند که غالب مورّخان ایران باستان از آن دوران به زشتى و تاریکى یاد کردهاند و اساسا یکى از علل موفقیت فاتحان مسلمان بر آنها را نارضایتى مردم از اوضاع سیاسى اجتماعى جامعهشان دانستهاند. آنها در حالى دین و موبدان عصر ساسانى را عامل ترقّى و تعالى معرفى مىکنند که مورّخان آنها را عامل رکود و فساد شمردهاند.
سعید نفیسى در اینباره مىنویسد: «در تمام این دوره، پادشاهان همه دست نشانده موبد موبدان بودند و هر یک از ایشان که فرمانبردار نبود، دچار مخالفت موبدان مىشد و او را بدنام مىکردند؛ چنانکه یزدگرد دوم، که با «ترسایان» بدرفتارى نکرد و به دستور موبدان به کشتار ایشان تن در نداد، او را «بزهکار» و «بزهگر» نامیدند و همین کلمه است که تازیان «اثیم» ترجمه کردند و وى پس از هشت سال پادشاهى، ناچار شد مانند پدران خود با ترسایان ایران بدرفتارى کند.»(35)
کریستین سن روحانیت ساسانى را به تعصّب و تمامیتخواهى متصّف نموده، مىگوید: «روحانیون زردشتى بسیار متعصّب بودند و هیچ دیانتى را در داخل کشور تجویز نمىکردند، لیکن این تعصّب بیشتر مبتنى بر علل سیاسى بود. دین زردشت دیانت تبلیغى نبود و رؤساى آن داعیه نجات و رستگارى کلیه ابناى بشر را نداشتند. اما در داخل کشور مدعى تسلط تام و مطلق بودند.»(36) و یا نفیسى مىنویسد: «از کریتر، موبد موبدان زمان شاپور اول، که پس از او نیز مدتى بر سر کار بوده، سه کتیبه... باقى است و جزئیات اقداماتى را که به «زور شمشیر» براى انتشار دین زردشت در نواحى مختلف به کار برده است، بیان مىکند.»(37)
این در حالى است که فاتحان مسلمان هرگز ایرانیان را ملزم به پذیرش دین اسلام نکردند بلکه آنها را در پذیرش اسلام و پرداختن جزیه در صورت باقى ماندن بر ادیان خویش مخیّر مىکردند. آنها نه تنها پیروان سایر ادیان را نمىکشتند، بلکه آنان را در پذیرش دین آزاد مىگذاردند. ولى روشنفکران خودباخته غربى ادیان و روحانیان باستانى را بر اسلام اصیل و علماى اسلامى ترجیح مىدهند؛ چرا که آنها اهل معامله و مصالحه بودند و در برابر دنیا، از باورهاى خود دست مىکشیدند. ولى روحانیت شیعه و مکتب تشیّع اهل مصالحه با دنیاگرایان و غربزدگان و مستکبران نیست.
ج. تمجید از حقوق زن در ایران باستان: میرزا آقاخان با مقایسه وضع زنان در ایران باستان و ایران اسلامى، تلاش مىکند احکام زن در اسلام را ناعادلانه و موجب محجوریت و محدودیت آنان جلوه دهد و از این رهگذر، آنها را وادار به گریز از شریعت کند. وى براى دفاع از حقوق زن بر دو نکته حجاب و تعدد زوجات در اسلام انگشت نهاده وضعیت زن در ایران پیش از اسلام را مىستاید و معتقد است: زنان در ایران باستان از آزادى بیشترى برخوردار بودند و در تمامى صحنهها غیر از حاکمیت و فرماندهى مانند مردان حضور داشتند. مىگوید: «از آن بدتر حجاب بىمروّت زنان است. در ایران باستان، زنان با مردان شریک زندگانى بودند، باهم مراوده داشتند و در سفر و حضر با هم سوار مىشدند و بجز در امر حکومت و فرماندهى، از حقوق دیگر بهرهمند بودند. حال هزار سال است زنان ایران... در زیر پرده حجاب... مستور و در خانهها محجور و مهجور گشتهاند.»(38)
سپس به قانون تعدّد زوجات مىتازد و آن را با روابط نامشروع زن و مرد مقایسه نموده، عامل سست شدن پیوند زناشویى مىشمارد، مىگوید: «قانون تعدّد زوجات، لذت زن و شوهرى را به نفاق و کینهورزى مبدّل ساخته و مایه فقر و پریشانى خانوادهها گردیده است و همان فقر و بیچارگى فحشا را ترویج کرده و امراض مسرى و مهلک را نشر داده و مردمى را به روز سیاه نشانده است.»(39)
حسّاسیت میرزا آقاخان بر روى حجاب امرى طبیعى است؛ زیرا حجاب نقش مؤثرى در عفّت دینى جامعه داشته، راه نفوذ ابتذال غربى را مسدود مىکند. از اینرو، افرادى همچون میرزا آقاخان، که در پى ترویج فرهنگ غرب در ایران بودهاند، از آن ناراحت هستند. ولى انتقاد او از تعدّد زوجات چیزى جز یک بهانهجویى غیرطبیعى نیست؛ چرا که تعدد زوجات در عصر ساسانى به گونه تبعیضآمیز و زشتى جریانداشتوحقوقزن به شدت در آن عصرتضییعمىشد.ولى میرزاآقاخان این فرازهاى تاریخ ایرانباستان را نادیده گرفته است.
کریستین سن اوضاع اجتماعى و حقوق زن در عصر ساسانى را بر اساس احکام و قوانین زند و اوستا چنین توصیف مىکند: «اصل تعدّد زوجات اساس تشکیل خانواده به شمار مىرفت. در عمل، عده زنانى که مرد مىتوانست داشته باشد، به نسبت استطاعت او بود»؛(40) یعنى حد و مرز خاصى نداشت، در حالى که در اسلام هر مرد نمىتواند بیش از چهار زن دایم بگیرد.
نکته جالب توجه اینکه آنها بین زنان از روز نخست تبعیض قایل شده، از میان زنان یکى را به عنوان «سوگلى» یا «پادشاه زن» یا «زن ممتاز» و از او پایینتر را «زن خدمتکار» مىنامیدند.(41) در حالىکه یکى از شروط اولیه و مهم اسلام براى تعدد زوجات، برخورد عادلانه و یکسان میان آنان است.
در نظام اجتماعى و خانوادگى ساسانى، زن سوگلى و زنان خدمتکار از حقوق متفاوتى برخوردار بودند؛ براى نمونه، شوهر مکلّف بود مادامالعمر زن ممتاز و سوگلى را نگهدارى کرده، نان او را تأمین کند، ولى نسبت به سایر زنان چنین تکلیفى براى او درج نشده است.(42)
و یا زنانى که عنوان «چاکرزن» داشتند، فقط فرزندان ذکورشان در خانواده پدرى نگهدارى مىشدند،(43) و این نشان مىداد که آنها بر خلاف آنچه میرزا آقاخان مبلّغ آن است، مانند دوران جاهلیت عرب، پسران را بر دختران ترجیح مىدادند و دختران را در خانه نمىپذیرفتند.
آنان مرزهاى تعدّد زوجات را گسترش داده، با محارم خویش نیز ازدواج مىکردند، به گونهاى که برخى در عهد هخامنشیان معتقد بودند: «مزاوجت بین برادر و خواهر به وسیله فرّه ایزدى روشن مىشود و دیوان را به دور مىراند.»(44) و یا نَرسى برزمهر مفسّر مدعى بود ازدواج با محارم معاصى کبیره را محو مىکند.(45) و یا بِطْریق ماربها، همعصر انوشیروان، در کتاب حقوق سریانى مىگوید: «عدالت خاصه پرستندگان اهورا مزدا به نحوى جارى مىشود که مرد مجاز است با مادر و دختر و خواهر خود مزاوجت کند.»(46)
کریستین سن مىگوید: «در میان آنها ازدواج با اقارب به هیچ وجه زنا محسوب نمىشده، بلکه عمل ثوابى بوده که از لحاظ دینى اجرى عظیم داشته است.»(47) اینها نشان مىدهند ازدواج با محارم کاملاً مورد تأیید ادیان و روحانیانشان بوده و عرف و شرع ایران باستان، آن را تأیید مىکرده است.
برخى معتقدند: احتمالاً قول هیون تسیانگ چینى در اوایل قرن هفتم میلادى (اوایل ظهور اسلام) که مىگوید ازدواج ایرانیان عصر او بسیار آشفته است، ناظر به همین رسم باشد.(48)
در عصر ساسانى، شوهر بر اموال زن ولایت داشت و زن بدون اجازه شوهرش حق نداشت در اموال خویش تصرف کند... هرگاه شوهرى به زن خود مىگفت: از این لحظه تو آزاد و صاحب اختیار خودت هستى، زن بدین وسیله از شوهر خود طرد نمىشد، ولى اجازه مىیافت به عنوان «زن خدمتکار» (چاکر زن) شوهر دیگرى اختیار کند... فرزندانى که در ازدواج جدید در حیات شوهر اولش مىزایید، از آن شوهر اولش بود؛ یعنى زن تحت تبعیّت شوهر اول باقى مىماند.(49)
شوهر حق داشت در صورت احتیاج بدون رضایت همسر خویش یگانه زن خود را یا یکى از زنانش را (حتى زن ممتاز خود را) به مرد دیگرى، بسپارد (عاریه بدهد) تا این مرد از خدمات آن زن استفاده کند. در این صورت، شوهر دوم حق دخل و تصرف در اموال زن را نداشت و فرزندانى که در این ازدواج متولد مىشدند، متعلّق به خانواده شوهر اول بودند و مانند فرزندان او محسوب مىشدند.(50)
همانگونه که ملاحظه مىکنید در نظام اجتماعى و حقوق مدنى ساسانیان، زنان بسان یک کالا و ابزار تولید، بردهوار مورد اجحاف قرار مىگرفتند و با کمترین بها، بیشترین استفاده از آنها صورت مىگرفت، حتى حقّ دخل و تصرف در اموال خویش را نداشتند. اما روشنفکران دین گریز صدر مشروطه به دلیل شیفتگى در برابر غرب و عشق به رسیدن به تمدّن مادى اروپا، از همه این ظلمها و بىعدالتىهاى ایران باستان چشمپوشى کرده، براى از بین بردن اعتقادات اسلامى ملت، آنها را دعوت به بازگشت به نظام اعتقادى جاهلى ساسانى مىکردند؛ تا از رهگذر ترویج ایرانیگرى و زنده کردن تعصبّات ملّىگرایانه، تعهّدات دینى مردم را سست کنند و به خیال خود، بستر نوزایى را در ایران فراهم نمایند. از اینرو، میرزا آقاخان از مسلمانان فاتح ایران سخت بدگویى کرده، هرگونه نسبت ناروا را نثار آنان مىکند، مىگوید: «یک مشت تازى لخت و برهنه، وحشى و گرسنه... بر کاروان هستى تو تاختند. دانشوران جهان معتقدند که ایران قافله تمدنى بود که ناگاه گرفتار ایلغار تازیان گردید و سرمایه و کالایشان را ربودند. و ریشه ایرانیگرى و بیخ درخت بزرگوارى و کیانیگرى را از خاک ایران برکندند و بر باد دادند.»(51)
از نظر آقاخان کرمانى، فتح ایران به دست مسلمانان عرب نه تنها هیچ خیر و صلاحى براى ایران به بار نیاورد، بلکه عامل رکود، جمود و فقر فرهنگى و اقتصادى شد و ایران و ایرانى را از اوج عزّت به حضیض ذلّت کشانید، گرچه از توضیحات گذشته تا حدّى برخى چشمههاى وضع اسفبار ایرانیان در عهد باستان روشن گردید، ولى براى پى بردن به نادرستى این دیدگاه مىتوان به کتاب ارزشمند و محققانه شهید مطهرى در مورد خدمات متقابل اسلام و ایران مراجعه کرد. اما مدعاى او در اینکه دانشوران جهان با وى همرأى مىباشند، دست کم بر اساس آنچه در آثار دانشمندان و محققان منصف معاصر مشاهده مىشود، کاملاً خلاف واقع مىباشد. براى نمونه، دکتر معین در کتاب مزدیسنا و ادب پارسى، ورود اسلام به ایران را موجب غناى زبان فارسى و پیدایش آثار گرانبهایى همچون بوستان و گلستان سعدى، و دیوان حافظ و نگاشتههاى ادبى ناصر خسرو و سایران مىداند و معتقد است: بسیارى از علوم و معارف ناشناخته، که دسترسى ایرانیان به آنها بسیار دشوار بود، پس از ورود اسلام به ایران، از طریق برگردان ترجمههاى عربى آنها به زبان فارسى در دسترس ایرانىها قرار گرفتند. وى مىگوید: «اسلام... آیینى نو، داراى محاسن و اصول و قوانین منظّم آورده و انتشار اسلام در ایران روح تازه و ایمان قوىتر دمید که دو مایه مطلوب نیز بر اثر آن به این دیار آمد: یکى زبان بسیار غنى و پرمایه و وسیع یعنى عربى...، دیگرى علوم و معارف و تمدن بسیار عالى.»(52)
بدین روى، او عالمان نامدار ایران اسلامى مانند ابنسینا، فارابى، بیرونى، محمّدبن زکّریاى رازى و هزاران دانشمند دیگر ایرانى را مولود مبارک ورود اسلام به ایران و پیروزى مسلمانان عرب بر دولت ساسانى مىداند.
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز معتقد است: تشویق اسلام به کسب دانش و ترویج آن نقش فراوانى در توسعه علمى و صنعتى ملل مسلمان داشته است. ایشان بر این باور است که اسلام موجب گردید روح تعصّب قومى ایرانیگرى جاى خود را به فرهنگ مشترک اسلامى بدهد و از این رهگذر، بین دول مسلمان ارتباط تنگاتنگى ایجاد گردد که این موجب خروج ایران و سایر ملل اسلامى از انزوا شد. وى مىگوید: «در ایران هم، اظهار علاقه خسرو انوشیروان به معرفت و فکر، یک دولت مستعجل بود، و باز تعصّباتى که برزویه طبیب در مقدّمه کلیله و دمنه به آن اشارت دارد، هر نوع احیاى معرفت را در این سرزمین غیرممکن کرد. در چنین دنیایى، که اسیر تعصّبات دینى و قومى بود. اسلام نفحه تازهاى دمید؛ چنانکه با ایجاد دارالاسلام ـ که مرکز واقعى آن قرآن بود، نه شام و نه عراق ـ تعصّبات قومى و نژادى را با یک نوع جهان وطنى چاره کرد. در مقابلِ تعصّبات دینى نصارا و مجوس، تسامح و تعاهد با اهل کتاب را توصیه کرد و علاقه به علم و حیات را، ثمره این درخت شگرف، که نه شرقى بود و نه غربى.»(53)
از آنچه گذشت، به راحتى مىتوان دریافت میرزا آقاخان و شارحان گفتههاى او، همچون فریدون آدمیت و سایر روشنفکران باستانىگراى ایران، بیش از آنکه در پى یک تحقیق و تفحّص و اظهارنظر منصفانه بین ایران باستانى و ایران اسلامى باشند، درصدد نفى اسلام از این مرز و بوم بودهاند. آنها در معادلات خویش، به این نتیجه رسیدهاند که براى غربى کردن ایران، ابتدا باید اسلام را از این مرز و بوم برداشت؛ چرا که قدرت برانگیزانندگى و استعمارستیزى اسلام هرگز نخواهد گذارد کفّار غرب به آسانى بر این مرز و بوم سلطه یابند. از اینرو، براى زدودن ایمان مذهبى ملت ایران تلاش مىکردند با ادبیات تحریککننده و اهانتآمیز، ایرانیگرى را ترویج و اسلامگرایى را تضعیف نمایند. از اینرو، سعى مىکردند ایران باستان را مدینهاى فاضله و فتوحات اسلامى را آغاز پایان عمران و آبادانى و نیکبختى ایرانى توصیف کنند.
د. نقد عزادارى بر سیدالشهداء علیهالسلام : چنانکه در قسمت نخست گذشت، میرزا فتحعلى آخوندزاده با لطایف الحیل گوناگون تلاش مىکرد سنّت عزادارى را از فرهنگ ایرانى بزداید؛ چرا که عزادارى بر سیدالشهداء علیهالسلام نقش زیادى در تجدید حیات اسلام در کشور داشته، پیوند عاطفى و ایمانى ملّت مسلمان ایران را با پیشواى شهیدان حسین بن على علیهالسلام به عنوان مظهر ظلمستیزى و احیاگر امر به معروف و نهى از منکر، تقویت مىکند.
میرزا آقاخان نیز همین ترفند را در پیش گرفت، در آثار خویش از سنّت عزادارى ایرانیان سخت انتقاد کرده، آن را مایه افسردگى و از بین رفتن شور و نشاط مردم مىشمرد و فلسفه آن را زیر سؤال مىبرد؛ مىگفت: «آیین عزادارى و ماتمگرى روح شادى و کامرانى را از میان این ملت برانداخته، روزشان را چون شب تار ساخته است. ایرانیان، که با حبیب بن مظاهر هیچ قرابت و خویشى ندارند، روز سوگوارى هزار سال پیش را برپا مىکنند و بر مظلومان آن زمان مىگریند.»(54)
آرى، براى منوّرالفکرانى همچون میرزاآقاخان، که دین را ساخته و پرداخته بشر و رهبران دینى را روشنفکران دینآور مىدانند و به هیچ حقیقتى ماوراى این عالم مادى باور ندارند، عزادارى هیچ سودى جز افسردگى روحى و از دست رفتن فرصت کامجویى نخواهد داشت. از اینرو، آن را تنها در مورد بستگان نزدیک خود، آن هم در حد بسیار محدود تجویز مىکنند؛ چرا که از منظر آنان، انسان پس از مرگ به خاک مبدل شده، هیچگاه برنمىخیزد تا ثوابى از مجالس سوگوارى به او برسد.
جمعبندى
با توجه به آنچه در مورد آخوندزاده و میرزا ملکم خان و نیز مطالبى که در مورد میرزا عبدالرحیم طالب اف و میرزا آقاخان کرمانى به عنوان چهار رهبر فکرى اصلى مشروطه غربى مطرح گردید، وجوه مشترک ذیل در حیات فکرى و اجتماعى ایشان به چشم مىخورند:
1. همگى داراى گرایشهاى الحادى بوده، دین را پدیدهاى انسان ساخته مىدانستند؛ که برخى به آن تصریح مىکردند و برخى دیگر به صراحت آن را ابراز نمىداشتند، اما با زبان کنایه، دین را «افیون ملتها»، و موجب رکود و عقبماندگى جامعه، مىشمردند.
2. همه آنها در سنین جوانى و دوران رشد و بالندگى در محیطهاى التقاطى و یا مراکز فرهنگى غربى پرورش یافته بودند، از اینرو، مبتلا به تحجّر عقیدتى و یا فقر اطلاعات دینى گردیدهاند.
3. غالبا خود در خارج از کشور و در شرایط مطلوب مادى به سر مىبردهاند و از توده ملت و دردها و سنّتها و باورهاى عمیقشان درک صحیحى نداشتهاند.
4. درک آنها از فرهنگ و تمدن غرب و علل پیشرفت اروپا به شدت سطحى و روبنایى بوده است؛ به گونهاى که غرب را یکسره بهشت و ایران را یکسره جهنم مىدیدهاند و نیل به تمدن غرب را بزرگترین و برترین آمال و آرزوى بشر شرقى پنداشته، راه رسیدن به این آرزو را تنها در طریقى که آنان از آن گذر کرده بودند، منحصر مىدیدند.
5. هر چهار تن علاوه بر آشنایى با فلسفه و علوم سیاسى و اجتماعى، از نویسندگان چیره دست و قلم به دستان هنرمندى بودند که افکار موردنظر خود را در قالب داستان و یا طنز و با زبانى ساده و روان به صورت روزنامه و مقاله و کتاب منتشر مىکردند. از اینرو، به زودى اندیشههایشان در محافل فرهنگى منتشر گردید و اذهان بىخبر و غیر نقّاد را تسخیر کرد. 6. نقد عزادارى و تقلید، تلاش براى تغییر خط، بازگشت به ایران باستان و تفسیر زمینى از ادیان آسمانى از مهمترین ترفندهاى آنان براى دینزدایى و غربى کردن ایران به شمار مىآمده است.
••• پىنوشتها
1و2ـ ر.ک: محمدرضا فشاهى، تحولات فکرى و اجتماعى در جامعه فئودالى ایران، تهران، گوتنبرگ، 1354، ص 386/ ص 392.
3ـ علىاکبر ولایتى، مقدّمه فکرى نهضت مشروطیت، چ ششم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1372، ص 65 / به نقل از: طالب اف، مسائلالحیات، تفلیس، مطبعه غیرت، 1324 ق، ص 49.
4الى6ـ ر.ک: علىاکبر ولایتى، همان، ص 66و67، به نقل از طالباف، همان، ص 94 تا 96.
7ـ طالب اف، مسالک المحسنین، تهران، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، 1347، ص 99.
8ـ همو، کتاب احمد یا سفینه طالبى، چ دوم، گام، 1336، ص 63.
9ـ همو، مسالک المحسنین، ص 133.
10ـ ر.ک: علىاکبر ولایتى، پیشین، ص 67.
11ـ ر.ک: غلامحسین زرگرنژاد، رسائل مشروطیت، نشر کویر، 1374 / شیخ فضلالله نورى، رساله تذکرة الغافل و تنبیه الجاهل، ص 179 و 180.
12و13ـ ر.ک: احمد کسروى، تاریخ مشروطه ایران، تهران، امیرکبیر، چ 18، 1376، ص 189 و 190 / ص 231.
14ـ ر.ک: محمدرضا فشاهى، پیشین، ص 392.
15ـ ر.ک: علىاکبر ولایتى، همان، ص 65 و 66 به نقل از: طالب اف، مسائل الحیات، ص 49.
16ـ ر.ک: غلامحسین زرگرنژاد، همان، ص 179 و 180.
17ـ فریدون آدمیت، اندیشههاى میرزا آقاخان کرمانى، تهران، پیام، چ 2، 1357، ص 13.
18ـ ر.ک: همان، ص 14.
19و20ـ همان، ص 145.
21 الى 25ـ همان، ص 16 / ص 16 تا 18 / ص 18و 19 / ص 14 و 15 / ص 18 و 19.
25الى 28ـ ر.ک: همان، ص 132 و 133.
29و30ـ ر.ک: همان، ص 135 و 136.
31ـ شیخ حسن کربلایى، تاریخ دخانیه، به کوشش رسول جعفریان، قم، الهادى، ص 44.
32و33ـ فریدون آدمیت، پیشین، ص 138 / ص 176.
34ـ علىاکبر ولایتى، همان، ص 165، به نقل از فریدون آدمیت، اندیشههاى میرزا آقاخان، ص 180.
35ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، چ 23، تهران، صدرا، 1376، ج 14، ص 158، به نقل از: سعید نفیسى، تاریخ اجتماعى ایران، ج 2، ص 19.
36ـ ارتور کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمى، تهران، دنیاى کتاب، 1372، ص 363.
37ـ مرتضى مطهرى، پیشین، ج 14، ص 159، به نقل از سعید نفیسى، همان، ج 2، ص 27.
38ـ فریدون آدمیت، همان، ص 207. حذف الفاظ رکیک و تعابیر زشت عبارت میرزا آقاخان موجب بریده نقل شدن نوشتهاش گردیده است.
39ـ همان، ص 208.
40و41ـ ر.ک: کریستن سن، پیشین، ص 432.
42 الى 45ـ همان، ص 433 / ص 434.
46الى 50ـ همان، ص 435 / ص 441 و 442.
51ـ فریدون آدمیت، پیشین، ص 257.
52ـ مرتضى مطهرى، پیشین، ص 138 به نقل از: محمد معین، مزدیسناى و ادب پارسى، چ دوم، ص 16.
53ـ عبدالحسین زرینکوب، کارنامه اسلام، چ چهارم، تهران، امیرکبیر، 1369، ص 22.
54ـ فریدون آدمیت، پیشین، ص 206.