تأثير انقلاب اسلامى بر تاريخ نگارى مشروطيت

بسم الله الرحمن الرحيم
بنده قصد دارم اين برداشت رايج را در ميان خيلى از افراد, و اعتقادى را كه (گذشته چراغ راه آينده است. ) به گونه ديگر عرض بكنم و آن اين كه: مى تواند آينده چراغى براى گذشته باشد, يعنى همان طورى كه آينده نياز به راهنمايى و روشنگرى دارد, اين طور نيست كه تاريخ نياز به راهنمايى و روشنگرى ندارد. به هر حال ما خودمان مى دانيم كه در تاريخ زواياى پنهان و تاريك و ناشناخته بسيار است كه نياز به روشنگرى دارد. خوب, چه چيزى بهتر از اين كه يك چيزى هم سنخ خودش در روشنايى و روشنگرى تاريخ بتواند كمك كند.
حال بحثهاى فلسفى آن تا چه اندازه مى تواند درست باشد, در جاى خودش در خود مقاله مى گذاريم. فقط همين اندازه عرض مى كنم: اگر تاريخ مى تواند روشنگر آينده باشد, به نظر مى رسد كه عكس آن هم يك قاعده درستى مى تواند باشد.
بنده, بر همين اساس به نظرم رسيد كه مى توانيم بر اساس رابطه بين دو تا واقعه اى كه سابق ولاحق هستند نسبت به همديگر, واقعه انقلاب مشروطيت و يا نهضت مشروطيت و انقلاب اسلامى, مى توانيم اين استفاده را براى نشان دادن اين كه آينده مى تواند روشنگر گذشته باشد, داشته باشيم.
اگر انقلاب اسلامى را به مثابه آينده و يا يك واقعه لاحقه نسبت به انقلاب مشروطيت بخواهيم در نظر بگيريم, من فكر مى كنم كه اگر بخواهيد آينده روشنگرى بكند براى گذشته, لااقل در سه جنبه اين كار امكان پذير است:
ييك جنبه مسأله احياگرى آينده نسبت به گذشته است. مسأله ديگر تفسيرگرى است.
و جنبه سومى كه مى توانيم براى وجه تأثيرگذارى آينده بر گذشته ما بيان بكنيم, رويكرد انتقادى يادآورى آينده نسبت به گذشته است.
اما در مورد بخش اول, به جنبه احياگرى انقلاب اسلامى نسبت به نهضت مشروطيت, نكته اى بخواهم عرض بكنم اين است كه: به هر حال, اگر وقايع نسبت به همديگر تأثير و تأثر دارند, ممكن است يك واقعه اى, واقعه ديگر را از صحنه به در بكند و يا به فراموشى بسپارد. و به نوعى آن واقعه از صحنه خارج شده را تبديل به يك عنصر مردهِ بكند. همچنين عكس آن هم ممكن است; يعنى يك واقعه اى ممكن است واقعه اى را كه در گذشته به فراموشى سپرده شده آن را دوباره احيا كند.
ما به چه واقعه اى مى گوييم واقعه زنده؟ به واقعه اى مى گوييم زنده كه در حال باشد و در زندگى ما حضور فعال و مؤثر داشته باشد. به طورى كه ما بتوانيم احساس بكنيم و احساس ما را بتواند تحريك بكند و در اثر اين تحريك ما بتوانيم از آن عبرت بياموزيم, درس بگيريم. ما به اين واقعه, مى گوييم واقعه زنده. در مقابل واقعه اى مى تواند مرده باشد كه احساس ما را تحريك نكند, در حال به سر نبرد. يا به تعبيرى, امروزى نباشد. در زندگى ما فعال نباشد. حالا همين بحث را اگر بخواهيم نسبت به رابطه انقلاب اسلامى و انقلاب مشروطيت نگاه بكنيم, ما مى بينيم كه تا پيش از انقلاب اسلامى, وقايع مختلفى اتفاق افتاد, كه هرچه به انقلاب اسلامى نزديك تر مى شديم, اين وقايع, به جاى اين كه بخواهند انقلاب مشروطيت را در صحنه حفظ بكنند و در زندگى روزمره ما به صورت يك حضور فعال نگهدارند, عكس آن عمل مى كردند. يعنى هرچه مى آييم به انقلاب اسلامى نزديك تر مى شويم, مى بينيم كه انقلاب مشروطيت با همه ابعادش, با همه آرمانهايش به سمت از صحنه خارج شدن, به حاشيه رفتن مى رود. يعنى ما مى بينيم كه انقلاب مشروطه به سمت تاريخى شدن مى رود و با تاريخى شدن آن, گسست بين مردم با انقلاب مشروطيت دارد بيش تر مى شود.
هرچقدر يك شىء تاريخى بشود, به نوعى از متن زندگى خارج مى شود و رابطه ما با آن شىء, با آن پديده, قطع مى شود. اما اگر اتفاقاتى كه در بين انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامى رويداده بنگريم, مى بينيم اين تاريخى شدن انقلاب مشروطيت خيلى شدت دارد.
اولين مسأله اى كه ما با آن مواجه هستيم, همين هرج و مرج است كه درست بعد از نهضت مشروطه اتفاق افتاد. همين هرج و مرج, گامى در جهت تاريخى شدن انقلاب مشروطه بود. گام مهم تر, كه از همه وقايع شايد مهم تر باشد, تأسيس يك حكومت مطلقه به نام حكومت پهلوى بود.
مشروطيت, اساساً و ذاتاً مى شود گفت كه با حكومت مطلقه پهلوى كاملاً در تضاد است. بنابراين, طبيعى است وقتى كه يك حكومتِ مطلقه اى به نام پهلوى تأسيس مى شود, ديگر تحمل اين كه يك حكومتى به نام مشروطيت هم وجود داشته باشد و برمبناى حكومت مشروطه بخواهد عمل كند, وجودندارد, لذا دولت مطلقه پهلوى, به تدريج انقلاب مشروطه را پس مى زند و به فراموشى مى سپارد.
ييا گامهاى ديگر, مثلاً فرض بگيريم باستان گرايى, كه در دوران پهلوى اتفاق افتاد, نوعى به حاشيه بردن و تاريخى كردن مشروطيت بود.
ييا اگر بخواهيم يك كمى دقيق تر بشويم, بسيارى از رهبران مشروطيت, در جهت تاريخى شدن انقلاب مشروطه خيلى گام برداشتند.
به هر حال, بسيارى از اين رهبران مشروطه را شما مى بينيد كه در دولت مطلقه حضور گسترده دارند, تا رياست مجلس سنا هم پيش مى روند. بسيارى از كارگزاران اصلى حكومت پهلوى از رهبران مشروطه بودند. خوب طبيعى است كه اينها هم ديگر حاضر نيستند كه انقلاب مشروطه, در حال باشد در متن زندگى به سر ببرد. اينها هم به تدريج انقلاب مشروطه را بيش تر به حاشيه مى برند.
خاطره نويسيها در انقلاب مشروطه, خيلى سريع تبديل به تاريخ مى شود. ما الآن نگاه مى كنيم در انقلاب اسلامى, هنوز تاريخ انقلاب اسلامى ما نوشته نشده است. خوب چرا تاريخ نوشته نشده, به خاطر اين است كه انقلاب اسلامى هنوز در متن زندگى ما حضور دارد و فعال است. شما ببينيد الآن مثلا يك واقعه اى اتفاق مى افتد كه در حال است, ما گزارش مى كنيم, روايت تاريخى از آن ارائه نمى كنيم. فقط مى آييم گزارش مى دهيم. ما از انقلاب اسلامى, گزارش فراوان داريم, ولى تاريخ انقلاب اسلامى نداريم, در حالى كه شما مى بينيد كه بعد از انقلاب مشروطه, خيلى سريع اين عمل تاريخى شدن در تاريخ نويسى خودش را شكل مى دهد. خيلى از كتابهاى معتبر تاريخى مشروطه, بلافاصله از انقلاب مشروطه نوشته مى شود. حالا بر همين اساس, من مى خواهم عرض بكنم كه پيش از انقلاب اسلامى, با واقعه اى كه بيايد انقلاب مشروطيت را به حال بياورد و امروزى بكند و در متن زندگى ما قرار بدهد, مواجه نبوديم, تا اين كه مى رسيم به انقلاب اسلامى كه به نوعى مشروطيت را احيا مى كند. و در متن زندگى ما قرار مى دهد. تأثير اين احياگرى را, هم در ميان خود انقلابيون مى بينيم, انقلابيون را مى بينيم كه مى آيند عمل احياگرى انجام مى دهند, هم از ناحيه كسانى كه زياد موافقتى با انقلاب اسلامى ندارند. شما ببينيد الآن كتابهايى كه درباره انقلاب اسلامى نوشته مى شود, خصوصاً از ناحيه روشنفكران خواسته و ناخواسته وقتى كه مى خواهند بحث خودشان را شروع كنند, مى روند از انقلاب مشروطه و يا كمى قبل تر از انقلاب مشروطه شروع مى كنند, تا بحث شان را به انقلاب اسلامى برسانند. يعنى اينها احساس كردند كه ناگزيرند كه دوباره بازخوانى تاريخ بكنند, منتهى اين جا ديگر بحث تاريخى نمى كنند. مثلاً نمى آيند مثل كسروى و ديگران تاريخ انقلاب مشروطه بگويند. تاريخ نمى گويند, بلكه مى آيند بحث انديشه اى مى كنند. نظريه پردازى مى كنند. اين خودش مى بينيد كه حتى خود انقلاب مشروطه هم در ذهنيت كسانى كه به فراموشى سپرده شده بود, دوباره احيا مى شود.
علاوه بر آن, در خودِ انقلابيون هم, كسانى كه تعهد به انقلاب اسلامى دارند, به نوعى انقلاب مشروطيت دارد زنده مى شود, يا احيا شده است. ما در اين چند ساله بعد از انقلاب, به گونه اى انقلاب مشروطيت را داريم تجربه مى كنيم, در متن زندگى خودمان احساس مى كنيم. چرا؟ چون يكى از بحثها در انقلاب اسلامى, بحث آسيب شناسى است. لذا براى آسيب شناسى مى آييم از تجربيات گذشتگان استفاده مى كنيم. بنابراين, ما وقتى مى خواهيم از تجربيات گذشتگان استفاده بكنيم, خواهى نخواهى بايد آن شىء, آن پديده و آن واقعه را از تاريخ بكشيم بيرون, و به حال بياوريم و در متن زندگى خودمان قرار بدهيم كه حس ما را تحريك بكند. والا اگر يك شىء در تاريخ باشد, هيچ وقت حِس ما را تحريك نمى كند. در جهت آسيب شناسى انقلاب اسلامى, هيچ اقدامى نمى كنيم. بنابراين, خود انقلاب اسلامى, انقلاب مشروطيت را به روز در مى آورد, به حال مى كند از تاريخ بودن خارج مى كند و در جهت آسيب شناسى خودش استفاده مى كند.
جنبه ديگرى كه عرض كردم, مسأله تفسيرگرى مى باشد. در انقلاب اسلامى, حتى وقايع اين طورى نيست كه نسبت به همديگر سكوت بكنند. وقايع نسبت به همديگر حرف دارند, گفته دارند, تحليل دارند, بحث دارند و يكى از اين جنبه هايى كه نسبت به همديگر دارند, مسأله نظيرگرى است. وقايع نسبت به همديگر شرايطى را پديد مى آورند كه امكان تفسير يكديگر را به وجود مى آورند. ما همين وضعيت را نسبت به انقلاب اسلامى, در برابر انقلاب مشروطه احساس مى كنيم. يكى از كارهاى ارزشمندى كه انقلاب اسلامى, يا درواقع خدمات ارزشمندى كه انقلاب اسلامى براى نهضت مشروطيت كرد, اين بود كه: مجالى براى روشنگرى و تفسير انقلاب مشروطيت را براى ما پديد آورد.
ييكى از روشهاى تاريخ نگارى, كه مورخين هم به آن اشاره مى كنند اين است: گاهى گفته مى شود كه اگر ما بخواهيم يك واقعه تاريخى را تحليل بكنيم, بايد در متن و در فضاى آن واقعه تاريخى قرار بگيريم. وقتى كه در آن فضا قرار گرفتيم بهتر مى توانيم از زواياى مختلف آن بحث كنيم و روشنگرى كنيم.
ما مى بينيم انقلاب اسلامى همين نقش و همين رابطه را دارد. يعنى تا پيش از انقلاب اسلامى, فضا و فرصتى كه اين امكان را به پژوهشگر, محقق يا يك ايرانى بدهد كه بتواند ببيند در انقلاب مشروطيت چه اتفاقى افتاده و چه فضايى بوده, نداشتيم, خصوصاً كه جرياناتى بود كه سعى شان بر اين بود كه اين چنين فضايى ايجاد نشود. عرض كردم حكومت مطلقه پهلوى, به كسى اجازه نمى داد در فضاى مشروطيت قرار بگيرد, در فضاى انقلابى قرار بگيرد. يا همين مسأله باستان گرايى به كسى اين اجازه را نمى داد كه در فضاى مشروطه قرار بگيرد. اما انقلاب اسلامى فرصت را به ما داد كه ما در يك شرايط انقلابى قرار بگيريم و در اين شرايط انقلابى, بتوانيم بهتر انقلاب مشروطيت را درك بكنيم و احساس بكنيم. خيلى از حوادثى كه در مشروطيت اتفاق افتاد ما شايد تا پيش از انقلاب اسلامى نمى توانستيم به درستى آنها را درك بكنيم.
ييك مورد را خدمت شما عرض مى كنم: اين مسأله حضور دوگانه بعضى از نخبگان در انقلاب مشروطيت است كه ما مى بينيم در انقلاب مشروطيت, افرادى هم پاى سفره شاه مستبد مى نشستند. و همزمان, هم پاى سفره مشروطه مى نشستند. يعنى هم از سفره استبداد مى خوردند و هم از سفره مشروطه. هم ميرزا بنويس استبداد بودند و هم قانون اساسى مشروطه را مى نويسند. خوب اينها را ما در فضاى بپش از انقلاب اسلامى, درك نمى كرديم, ولى در فضاى امروز انقلابى ما مى توانيم اينها را درك بكنيم. مثلاً من در يك مقاله اى, اين بحث را مطرح كرده بودم, به نام اُپُوزيسيون در قدرت. افرادى هستند كه در قدرت هستند, در عين حال اُپوزيسيون اند! آن جا گفتم كه اين, اصلاً قابل تصور نيست. چطور مى شود يك كسى كه داخل در قدرت است, با اين حال خودش مدعى بشود كه ما اُپوزيسيون هم هستيم. خوب اين را الآن ما داريم تجربه مى كنيم. پيش از انقلاب اگر مى خواستيم بگوييم افرادى اين طورى بودند, شايد كسى باورش نمى شد, براى بعضى قابل تصور نبود. ولى الآن وقتى كه در انقلاب اسلامى مى توانيم اين اُپوزيسيون در قدرت را تجربه بكنيم و احساس بكنيم, بهتر مى توانيم بفهميم كه آن كسى كه مى گويد نخبگانى در انقلاب مشروطه بودند كه حضور دوگانه داشتند, اين يعنى چى؟
نكته آخر را هم در عرض يكى دو دقيقه اشاره بكنم. مسأله جنبه داورى انقلاب اسلامى نسبت به انقلاب مشروطيت است. بعضيها معتقد هستند كه تاريخ قضاوت مى كند, ولى من فكر مى كنم كه اين شايد درست نباشد. تاريخ در تصميم گيريهاى ما نقش دارد, ولى داورى و ارزيابى, كار آينده است. آينده است كه نسبت به گذشته مى تواند داورى و ارزيابى بكند, نه اين كه برعكس باشد. چون در آينده چيزى اتفاق نيفتاده كه بتواند تاريخ قضاوت بكند.
اما اين امكان براى آينده است كه درباره گذشته ارزيابى و داورى بكند. اين جنبه از ارزيابى و داورى هم مى تواند به شكل انتقادى باشد.
شكل انتقادى هم با پرسش شروع مى شود, يعنى شما تا پرسش نداشته باشيد, كم تر امكان اين كه يك رويكرد انتقادى نسبت به يك واقعه داشته باشيد, داريد. اين جنبه پرسش گرى در انقلاب اسلامى واقعاً شدّت دارد و حضور دارد. يعنى مى شود گفت كه شايد هيچ واقعه اى به اندازه انقلاب اسلامى, براى انقلاب مشروطيت پرسش گرى ندارد, پرسش برانگيز نبود. شايد بشود گفت انقلاب اسلامى, مشروطيت را به نوعى به زير سؤال برد. به نوعى پرسشهاى فراوانى را فراروى آن گذاشت كه تا پيش از انقلاب اسلامى اصلاً مطرح نبود.
مهم ترين پرسش اين است كه چرا يك انقلاب ديگرى بعد از انقلاب مشروطه اتفاق افتاد.
چون فرض بر اين است كه وقتى كه انقلابى اتفاق مى افتد, ديگر لزومى ندارد كه انقلاب ديگرى اتفاق بيفتد. اولين ذهنيتى كه ممكن است در ما پديد بيايد اين است كه: ممكن است بگوييم انقلاب سابق يك انقلاب ناتمام بوده است نسبت به انقلاب لاحق. انقلاب اسلامى به نوعى اصلاح گر انقلاب سابق بوده است. بنابراين, اگر ما بخواهيم دعوى اصلاح گرى داشته باشيم, نمى توانيم در تعارض با انقلاب اسلامى حركت بكنيم. اين سه جنبه اى بود كه به نظر من رسيد. مى توان گفت خدمات انقلاب اسلامى بر مشروطيت.
والسلام عليكم و رحمةاللّه