تندروى جناح سكولار، و آثار زيانبار آن بر مشروطيت

چنانكه در جاى ديگر  به تفصيل گفته‏ايم: هتّاكى، هرج و مرج افكنى و لجام گسيختگىِ انجمنها، ناطقين و جرايد تندرو صدر مشروطه، از واقعيات تلخ و غير قابل انكار آن روزگار بوده و مى‏توان سياهه‏اى بلند از نام بسيارى از سران و فعالان مشروطه تهيه كرد كه هر يك به نوعى، نگرانى (يا ندامت) شديد خويش از افراطها و تندرويهاى مزبور را بر صفحة كاغذ ثبت كرده اند.

مهدى ملك‏زاده (دوست و هم‏مسلك تقى‏زاده) با اشاره به «نيرومندىِ اقليت تندرو مجلس»، از «موقعيت مهمّى» ياد مى‏كند «كه اقليت تندرو مجلس   به قيادت تقى‏زاده   در جريان انقلاب پيدا كرد و تأثيرى كه در وقايعى كه     اواخر مشروطة اول   پيش آمد داشت و به عقيدة اعتداليها و يا بهتر بگوييم مخالفين اقليت، رويّة تند   ى كه اقليت پيش گرفت، كار را به توپ بستن مجلس و انهدام مشروطيت كشيد و مانع شد ميان مجلس و محمدعلى شاه سازش پيدا شود...».  يحيى دولت آبادى كه خود با تندروها دوست و به يك معنا از جرگة آنها بوده، اعتراف مى‏كند: در مجلس شوراى اول، «فرقة نافذى بود از تندروان كه با وجود اقليت   بودن  ، در هر كار مداخله نموده، رشتة امور را به دست خود گرفته بود   پيشقدمان آن فرقه چند نفر بودند كه از آنها بود آقا سيد حسن تقى‏زاده     و   پس از خرابى مجلس، در سفارت انگليس متحصن، و در تحت حمايت انگلستان به اروپا رفت...».  احتشام السلطنه، از رؤساى مجلس اول، كه با جبر و شانتاژ توسط تندروها بركنار شد، مى‏نويسد: 

روز بروز انجمنها به قوّت خود مى‏افزودند و از هر انجمنى، رئيس يا يك نماينده در مجلس داشتند. مِن جمله انجمن آذربايجان كه رئيس آن تقى‏زاده   بود   و رئيس و اعضاى آن انجمن خيلى تند مى‏رفتند. هرچند روز يكمرتبه صدايى از يك طرف بلند مى‏شد و شكايتى را اسباب تجمّع در مجلس و داد و فرياد قرار مى‏دادند، و من دائماً سعى مى‏كردم و نصيحت مى‏نمودم كه از تندروى خوددارى كنند و بگذارند وزرا و مسئولين دولت، به وظايف قانونى خود بپردازند تا مملكت آسايشى پيدا كند و كابينه دوامى حاصل نمايد؛ تلاش و كوشش من بكلّى بى اثر بود.

فلان وكيل! و مثلاً وكيل‏الرعاياى همدانى كه يكى از اشخاص عوام و منفعت پرست و فحّاش و مغرض بود، در مجلس فرياد مى‏كشيد: بفرستيد از ميدان مال فروشها وزير بياورند! و هكذا...  

مستشار الدوله، وكيل تبريز كه خود از تندروى خالى نبود، در نامه‏اى كه در (مشروطة اول) به ثقهًْ الاسلام تبريزى مى‏نويسد: «وضع تهران» را به «ديگ بخار بزرگى» تشبيه مى‏كند كه «به مرور گرم شده، به غليان و جوش و خروش نزديك مى‏باشد. اغراض و امراض مختلف با هم تركيب يافته و عنقريب است از تركيب آنها، مواد مضرّه اى كه اسامى آن فساد و هرج و مرج و قتل و غارت و استبداد است حادث شود».  

مجدالاسلام كرمانى، روزنامه نگاران هوادار مشروطه، در تحليلى كه از علل و موجبات انحطاط مجلس شوراى اول به دست مى‏دهد، هتّاكى روزنامه ها و هرزگى انجمنها را از عوامل مهم سقوط و انحلال مجلس اول مى‏داند: انجمنها «به قدرى هرزگى كردند كه سلب امنيت از تمام مردم شد و هر كس هر خلافى كه دلش مى‏خواست مى‏كرد و به واسطة عضويت در يكى از انجمنها از همه جهت غير مسئول مى‏مانْد   انحطاط مجلس شوراى ملى ايران يكى از آثار مشئومة اين اجتماعات بود».  وى كارنامة روزنامه نگاران عصر مشروطه را نيز بهتر از انجمنها نمى‏داند: 

...افسوس كه بعضى از آنها، مسلك خودشان را هتّاكى قرار دادند و چيزها نوشتند كه در هيچ روزنامه از روزنامه هاى آزاد، چنين مطلب ديده و خوانده نشده. نه بر علما ابقا كردند، نه بر وزرا. حتى آنكه نسبت به پادشاه، پاره‏اى تعرضات غيرلازمه نوشتند، مثلاً روزنامة صوراسرافيل هميشه به پادشاه استهزا مى‏كرد و روزنامة مساوات پادشاه را به نوشيدن باده و ساير قبايح و شنايع نسبت مى‏داد   مخفى نماند كه غرض رفقاى من تهذيب اخلاقِ نوعِ ملت نبوده، بلكه ابداً متوجه به وطن و اهل وطن نبودند. فقط چون به واسطة نگارش اين گونه مطالب، مشترى روزنامه آنها زيادتر مى‏شد   آقايان هم بى ملاحظة مسئوليت، هر چه مى‏خواستند يا مى‏توانستند مى‏نوشتند. 

اظهارات ديگر مطلعين نظير مخبرالسلطنه، وزير علوم مشروطه، نيز مؤيّد صحّت داوريهاى فوق در بارة انجمنها و مطبوعات نورُستة مشروطه است.  حتى تقى‏زاده، اعتراف مى‏كند كه: در زمان نخست‏وزيرى امين‏السلطان در صدر مشروطه «من خيلى تند بودم به حد افراط به او مخالفت مى‏كردم   چون كه مخالف بودم هر وقت در مجلس مذاكره مى‏كرد بر ضدش نطق مى‏كردم»! 

آن اقليت تندرو كه در بين اكثريت مجلس و مردم جايى نداشت و نان آشوب و اغتشاش را مى‏خورد، گوش خوابانده بود و هرگاه مى‏ديد روابط مجلس با دولت و دربار اندكى رو به بهبودى رفته و نزديك است كه اسباب نفاق و شقاق بين قوّة مجريه و مقنّنه برطرف شده و اتحاد بين آنها راه را براى پيشرفت كشور باز كند، دست به ايجاد تشنج مى‏زد و رشتة التيام بين شاه و دولت و مجلس را از هم مى‏گسست. ترور امين السلطان (درست در زمانى كه با تلاش زياد، موفق به متقاعد ساختن شاه و تحصيل دستخطى از وى براى همكارى با مجلس شده بود) و نيز بمب‏اندازى به سوى شاه (در شرايطى كه تلاش عضدالملك و جمعى از وكلا، بين شاه و مجلس صميميتى ايجاد كرده بود) در راستاى همين شگرد شيطانى بود. مستشارالدوله (نمايندة مجلس) با اشاره به سوء قصد نافرجام به شاه نوشت: «بعد از صلح بين سلطنت و مجلس شورا اميدواريها داشتيم كه كارها بر وفق مرام، و اذهان و افكارْ متوجه اصلاح خواهد شد   امّا معاندين نخواستند صلح ادامه يابد». و سپس افزود: «اين دفعه از انجمن آذربايجان گرفته تا مجلس، فاتحه را خواهند خواند»!  در همان ايام بود كه مراجع مشروطه‏خواه نجف (آخوند خراسانى، ميرزا حسين تهرانى و شيخ عبداللّه‏ مازندرانى) نيز كه نگران موج اغتشاش و آشوب در كشور بودند، در تلگراف مشتركشان به مجلس شورا، مورَّخ 12 ذى قعدة 1325 ق، اخطار كردند: «...اغتشاشات داخله   اعظم وسايل براى بازشدن پاى اجانب به مملكت است...».  

حالت جناح تندرو، به آن غلام سياه مى‏مانْد كه گويند كودكى را در بغل گرفته مى‏فشرد و مى‏بوسيد، و كودك پيوسته زار مى‏زد و مى‏گريست. و او براى آنكه به زعم خود، كودك را آرام و ساكت كند، وى را شديدتر در آغوش مى‏فشرد و بيشتر مى‏بوسيد، و كودك باز، بلكه بيشتر، زار مى‏زد و بلندتر مى‏گريست، و او كودك را باز هم شديدتر به سينه مى‏فشرد و بيشتر مى‏بوسيد   . به او گفتند: «هالو جان! گريه و فغان كودك، از ترس خود تو است؛ لطف كن بر زمينش بگذار، ساكت مى‏شود»! و چون چنين كرد كودك آرام گرفت و ساكت شد. جناح تندرو نيز، همچون آن غلام سياه، پس از آنكه نهضت عدالتخواهى صدر مشروطيت با كوشش و مجاهدات ملت بزرگوار ايران (به رهبرى روحانيت) به ثمر نشست، خود را به ميان افكنده و در مقام «دايه‏هاى دلسوزتر از مادر»!، به بهانة اينكه مبادا مشروطيت صدمه ديده و استبدادْ تجديد قوا كند، رهبران اصيل نهضت را (با تهمت و توهين و ترور) كنار زدند و عملاً استبدادى مهيب‏تر از استبداد فرسودة قاجار بپا كردند. فرقشان با غلام سياه، آن بود كه غلام (به سفارش دلسوزان) كودك را رها كرد و وى آرام شد، اما اينان مشروطه را رها نكردند تا از شدت اندوه و زارى به هلاكت رسيد! 

دخالت بى رويّة انجمنها و هتّاكىِ جرايد و تعدّىِ روزافزونِ عناصر تندرو به جان و مال و حيثيت مردم، به مرور چنان اكثريت و عامّة مردم را از مجلس و مشروطه متنفر ساخت كه (به نوشتة احتشام السلطنه): «احتمال داشت همان بيست تا سى هزارتن مردمى كه در طهران براى تحصيل مشروطه قيام كردند و در سفارت انگليس تحصن اختيار نمودند، به زودى براى تعطيل مجلس و برچيدن بساط انجمنها و جرايد هرزه و هتاك قيام نمايند»! و تنها اقدام خشونتبار شاه به انحلال مجلس و كشتار مشروطه خواهان بود كه آبروى مجلس و مشروطه خواهان را خريد!  حتى ناظرين بى‏طرف، سكوت و حلم محمدعلى شاه در برابر هتاكيها و بلوا آفرينى‏هاى مشروطه چيان تندرو و جرايد و انجمنهاى وابسته به آنان را، عجيب و بيش از حد معمول مى‏شمردند!  و چنين بود كه به اعتراف ناظم الاسلام كرمانى: در وقت به توپ بسته شدن مجلس «عموم اهل تهران خوشحالى مى‏كردند و از شاه تعريف مى‏كردند، جز معدودى قليل   كالكبريت الاحمر»! سبب اين امر نيز آن بود كه «بر مردم سخت گذشت. يكى خيانت بعضى وكلا و ناطقين و رشوه گرفتن رؤسا، مردم را خيلى رنجانيد. جرايد نگاران هم از وظيفه و حدود خود خارج شده؛ گويا طبيعت، فشارى فوق العاده به آسودگى و راحت مخلوق آورد، از اين جهت از خرابى مجلس و اقدامات شاهْ خرسند و خوشحال و راضى بودند...». 

براى آنكه ميزانى از هتاكيها و غوغاگريهاى جناح تندرو و سكولار در صدر مشروطيت به دست آيد، بايد پروندة هتاكى به محمدعلى شاه را (كه بهر حال طبق قانون اساسى، پادشاه مشروطه شناخته مى‏شد، و دست كم در حدّ يك شهروند عادى، احترام داشت) گشود و در آن به ديدة عبرت نظر كرد. جايى كه شاه قاجار، با وجود قدرت، اين چنين آماج هتاكيهاى «بى‏بنياد» و برخوردهاى «غيرقانونى» قرار داشت، تكليف ديگران معلوم بود. 

حسين طاهرزادة بهزاد، از فعالان صدر مشروطه در تبريز، در روزنامة حشرات الارض، كاريكاتور محمدعلى شاه را به صورت قورباغة چاق كشيده بود.  مهمتر از اين، نسبتهاى سوئى بود كه صراحتاً در انجمنها و جرايد، به مادر شاه: امّ خاقان (دختر بزرگ اميركبير ) مى‏دادند. كسروى مى‏نويسد: روز 13 ربيع الثانى 1325 ق «تهرانيان   بخوانيد: جناح تندرو مشروطه   در دشمنى با محمدعلى ميرزا اندازه نشناختند و آنچه مى‏دانستند و توانستند گفتند. امروز نام مادر او، ام الخاقان، را به زبانها انداختند و سخنانى را كه در سى و اند سال پيش در بارة آن زن گفته شده بود، سخنانى كه بنيادى جز پندار و گمان نمى‏داشت، تازه گردانيدند».  فريدون آدميت مى‏نويسد: «نمايندگان افراطى در مجلس از بدگويى به محمدعلى شاه و دربار فروگذار نبودند. سخنوران انقلابى نيز بر منبر از ناسزا گويى احتراز نداشتند. يكى عزل و اعدام شاه را مى‏خواست و ديگرى او را «پسر اُمُّ الخاقان» مى‏خواند. نويسندگان تندرو نيز دست كم از خطباى هم مشرب خود نداشتند. در حقيقت، عفّت قلم و زبان رخت بربسته و هرزه درايى و دشنام گويى معيار آزادى خواهى شناخته شده بود...».  

در آن ميان، از همه بى‏پرواتر، سيد محمدرضا مساوات، يار و همفكر تقى‏زاده، بود كه در روزنامة خود (مساوات) شاه را فرزند نامشروع «امّ خاقان» مى‏خواند و علناً تومارى در باب زنازادگى شاه نوشته و در بازار تهران از تودة مردم امضا مى‏گرفت!  و كسانى چون فخرالاسلام مدير روزنامة «تدين» نيز با وى همنوايى مى‏كردند.  سخن مجدالاسلام (روزنامه نگار مشروطه خواه) در بارة استهزاى مساوات به قانون انطباعات مصوّب مجلس شوراى صدر مشروطه قبلاً گذشت: «روزنامة مساوات   وقتى كه قانون انطباعات از مجلس شوراى ملى   گذشت يك نمره روزنامة خود را سرتاپا وقف و صرفِ استهزاى آن قانون نمود. مسلّم است كه مشروطه خواه هرگز به قانونِ موضوع، استهزا نمى‏كند. ولكن چون ديد اين قانون از هتّاكى و هرزه درايى آن جلوگير است، اين بود كه بى اختيار مرتكب آن اقدام جسورانه گرديد». 

يك شاهد عينى در محرم 1326 نوشت: «روزنامه‏نويسها هرچه دلشان مى‏خواهد مى‏نويسند، مخصوصاً روزنامة مساوات. در روزنامه نوشته شده بود شاه جوان بى‏تجربة ما ابداً به خيال ما نيست. ملت غيور پرتقال، شاه و عيالش و وليعهدش را تيرباران كردند. چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار».  همو چند روز بعد، از بمب‏اندازى به كالسكة شاه خبرداد و نوشت: «وضع تهران عجالتاً مغشوش و درهم، احدى اطمينان ندارد كه شب در خانة خودش راحت باشد. در تهران آدم كشتن با پشه كشتن يكى. واقعاً امروز از براى شاه و گدا توقف در تهران مشكل شده است». 

در آن هنگامه، حيدر عمو اوغلى ـ يار تقى‏زاده، تروريست مشهور عصر مشروطه، و رئيس «حزب كمونيست ايران» در سالهاى پس از كودتاى 1299  ـ به سوى كالسكة شاه بمب پرتاب كرد و عدلية مشروطه (زير فشار وكلا و انجمنهاى تندرو) در دستگيرى و كيفر ضاربين تعلّل ورزيد و حتى رئيس نظمية تهران (معتضد ديوان) را كه در تعقيب آنها بود، به بهانة استنطاق، توقيف كرد! چندانكه شاه، با همة باد بروتش، در نامه به عضدالملك ناليد: «...امروز ظلمى كه به من شده، تا حال در حق احدى نشده است. رئيس نظميه مى‏رود قاتل و بمب انداز و بُمب ساز  را بگيرد، براى او تقصير ثابت مى‏كنند. من به اطمينان حق شناسى وزرا و امرا گفتم برود   راپورت خودش را بدهد، حالا او را آنجا نگاهداشته‏اند كه استنطاق ناتمام است، بايد فردا استنطاق شود. در اين صورت به چه اطمينان مى‏شود در اين شهر زندگى كرد. از شما سؤال مى‏كنم تكليف من حالا چه چيز است»؟!  دهها سال پس از آن تاريخ، محمدعلى جمال‏زاده در مقاله‏اى كه راجع به تقى‏زاده نوشت، فاش ساخت كه چگونه مشروطه چيان (براى نجات حيدر خان از چنگ قانون) جوانى را تعليم مى‏دادند كه «بگويد او بوده است كه براى محمدعلى شاه بمب انداخته است (نه حيدر عمواغلى)» و زمانى هم كه جمال زاده «در موقع جنگ عمومى اول با حيدر خان عمواغلى در بغداد و بعداً در برلن دوستى دور و درازى پيدا» مى‏كند حيدرخان «اقرار» مى‏كند كه خود وى «بمب انداخته بوده است»! 

حملات آشكار جرايد به شاه، كه به تقليد از قاتلان لوئى شانزدهم در انقلاب فرانسه صورت مى‏گرفت، به قول كسروى: اثرى جز رماندن شاه از مشروطه، سوق وى به دامن روسها و تحريكش به انهدام مجلس نداشت.  طبق قانون مشهور نيوتون: «هر عملى، عكس العملى برابر با آن، و در جهت مخالف با آن، دارد» و طبعاً اين گونه حملات بى‏پروا و بى رويّه به شاه نيز (كه قانون اساسى مشروطه صراحتاً سلطنت وى را به رسميت مى‏شناخت) بدون واكنش نمى‏ماند و نماند   . اعظام الوزاره، كه خود با مشروطه خواهان تندرو و حتى شاخة ترور آنها در ارتباط (و بعضاً همكار) بوده، پس از شرح ماجراى بمب‏اندازى حيدر عمو اوغلى و تروريستهاى قفقازى همدست وى به كالسكة شاه، و نقش انجمن آذربايجان و باكو در اين امر، پيامدهاى آن واقعه را چنين ترسيم مى‏كند: «بعد از حادثة بمب يا نارنجك، شاه خيلى ملول و افسرده گرديد و اميدش از سازش با مجلس و آزادى خواهان قطع گرديد. در واقع، رفته رفته مهيّاى بر طرف كردن مجلس و بانيان آن گرديد. براى اينكه صد در صد يقين حاصل نمود كه قضيه، اختلاف نظر و امثال آن نيست؛ موضوع آن است كه مشروطه خواهان قصد كشتن او را دارند. البته لجام گسيختگى و هتّاكى جرايد ملى و عدم مراعات ادب و شئونات مقام سلطنت بيشتر او را غضب آلود مى‏نمود، به طورى كه ديگر افكار سازش در او اثر نداشت، بلكه او را عصبانى‏تر مى‏نمود. كار بمب، تمام رشته‏هايى كه تصور مى‏رفت براى سازش مؤثر خواهد بود، همه را پاره و از بين برد».  

كسروى، با وجود هوادارى از مشروطه، و سر سنگينى با شاه قاجار، آن چنان از تندروى و افراطگرىِ سيد محمدرضا مساوات، خشمگين است كه حكم به جواز قتل وى مى‏دهد! به گفتة او: مساوات «مرد خيره رويى مى‏بود و در روزنامه‏اش همه گونه سخنان تند مى‏نوشت. داستان لويى شانزدهم پادشاه فرانسه را يادآورى كرده محمدعلى ميرزا را بيم مى‏داد. گذشته از همة اينها چون در يكى از شماره‏هاى روزنامه‏اش پرده درى بسيار كرده بود محمدعلى ميرزا از عدليه دادخواهى كرد، ولى سيد محمدرضا گردن كشى كرده به دادگاه نرفت و بلكه يك شماره از روزنامة خود را   ويژة ريشخند و بدنويسى به دادگاه گردانيد. سپس به يك رفتار بى شرمانه‏ترى برخاسته، بدكاريهايى به نام محمدعلى ميرزا و مادرش ام الخاقان به روى چلوار بزرگى نوشته به بازار فرستاد كه مردم گواهى خود را پاى آن بنويسند و مهر كنند. در ميان آزادى خواهان اگر كسانى شايندة كشتن مى‏بودند نخستين‏شان اين مرد را بايد شمرد»! 

جالب است كه خود ابراهيم زنجانى نيز، سالها پس از مشروطه، در يادداشتهاى خويش اعتراف مى‏كند كه انگشت انگليسيها در كشاكشهاى مشروطه‏خواهان با محمدعلى شاه دخيل بوده است. و به راستى، چه دم خروسى بهتر از افاضات جناب اردشير ريپورتر در جلسات مخفى لژ عليه شاه قاجار و عالمان شريعت خواه؟!

به نوشتة استاد عبداللّه‏ شهبازى: 

زنجانى بعدها خاطرة سالهاى مبارزه با محمدعلى شاه را بارها به ياد مى‏آورد و با بدبينى به نقش استعمار بريتانيا در آن حوادث مى‏نگرد. او در سنين كهولت، در تابستان 1342 ق / 1303 ش، نوشت: «دولتين به اين غلبه هم كمك كردند، زيرا مقصود آنان دائماً وقوع جنگ و آشوب و زد و خورد و خرابى در ايران بود و يك دقيقه نمى‏خواستند ايران به يك وضع آزادى يا استبدادى آرام و اداره شود و از هر طرف تحريك فساد و خرابى مى‏كردند. در بين جنگ تبريز به بهانة مساعدت به محصورين و قحط زدگان، قسمتى از قشون روس وارد تبريز شده تا انقلاب روسيه در جنگ بزرگ در آنجا اقامت كرده، چه بلاها به سر آذربايجان و اهل ايران بدبخت آوردند و همه به تحريك انگليسها بود».  


القائات اردشير جى به ابراهيم زنجانى عليه روحانيت (كه نمونه‏هاى آن قبلاً گذشت) يادآور القائات همو، سالها پس از آن تاريخ، به شخص رضا خان است. آنجا كه در وصيتنامة سياسى خود شرح مى‏دهد چگونه آن قزاق ديكتاتور را بر ضدّ علما تحريك مى‏كرده است:

به زبانى ساده، تاريخ و جغرافيا و اوضاع سياسى و اجتماعى ايران را برايش   يعنى براى رضا خان   تشريح مى‏كردم   اغلب تا ديرگاهان به صحبت من گوش مى‏داد و براى رفع خستگى چاى دم مى‏كرد كه مى‏نوشيديم   من به تفصيل برايش شرح داده‏ام كه طبقة علما و آخوندها و ملاها چگونه در گذشتة نه چندان دور آمادة حتى وطن فروشى بودند   علما به طور كلى مى‏خواستند كه جيبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پايدار بماند و هميشه بر چند بالين سر مى‏نهادند   يعنى به چند دولت اجنبى وابسته بودند!     خوب به خاطر دارم كه   رضا شاه   پس از شنيدن داستانى از من در اين زمينه   چندبار اين كلمات را ادا كرد: قحبه‏هاى بى‏همه چيز.  براى شاه گفتم كه چگونه در شهر مقدس مشهد و در سايه‏هاى گنبد امام رضا   ع   آخوندها با مسافرين و زوار تماس مى‏گرفتند و بدون هيچ شرم و حيايى موجبات عيش و لذت آنها را فراهم مى‏كردند   اذعان دارم كه در ميان روحانيون ايران افراد شرافتمند و ايران دوست هم هستند كه خود افتخار دوستى و مصاحبت‏شان را داشته‏ام، ولى اين عدة انگشت شمار را نمى‏توان نمونة واقعى جامعة روحانيت ايران دانست... 

ضمناً آن همه تحذير اردشير جى (در جلسات مخفى لژ بيدارى) از ظلم شاه قاجار و سخنان فيلسوفانة وى در بارة خطر قدرت و ميل آن به طغيان، بايد در كنار تعريفها و توجيهات چرب او (در وصيت نامة سياسى) از ديكتاتور خشن و وابستة پهلوى قرارگيرد و از اين عنصر نفاق پيشه (كه گويا همه را چون خود ابله فرض مى‏كرده) به خنده يا شايد هم به گريه افتاد. در وصيت نامةاش با اشاره به ديكتاتور پهلوى مى‏نويسد:

در طى شانزده سال گذشته، من شاهد و ناظر مردى   = رضا خان    بوده‏ام كه در ساية نبوغ و ارادة آهنين و شخصيت بارز خود مسير تاريخ كشورش را تغيير داد. از اين پس نسلهاى ايرانى كه وارث مملكتى مستقل و آزاد   !   و متمايز از يك قطعه خاك جغرافيايى مى‏گردند بايد خود را مديون رضاشاه پهلوى بدانند...

حسّ شديد ايران پرستى   !   توأم با استعداد خداداد و هيكل و قامتى توانا و سيماى مردانه، قابليت و قدرتى به او مى‏داد كه بتواند كشورش را از نيستى و زوال برهاند   قيام رضا خان   = بخوانيد: كودتاى انگليسى سوم اسفند 1299   زاييده و مخلوق مستقيم سياست انگليس نبود   بيم آن دارم كه مورخين ايرانى، شدت عمل شاه را نسبت به كسانى كه مستحق آن هستند به سنگدلى و شقاوت سوء تعبير نمايند و حال آنكه در زير اين صورت مردانه و سخت، قلبى پر از احساسات مى‏طپد    ! لابد شاهد آن نيز، فرمان رضاخان به چكمه پوشان خويش مبنى بر كشتار فجيع پناهندگان مسجد گوهرشاد است!     هنگامى كه اين سطور را مى‏نويسم رژيم اتوكراسى در ايران برقرار است و قدرت به تمام معنى كلمه در دست رضاشاه مى‏باشد. او اين قدرت مطلق و بلامنازع را صرفاً براى جلو راندن ايران مى‏خواهد   رضاشاه داراى سليقه‏اى است كه قرنها پيش افلاطون آن را نوع پسنديده‏اى از حكومت مى‏دانست و عبارت بود از تأمين امنيت و برابرى در مقابل قانون و راهنمايى مردم در جهت آمال ملى   !  ...

توجه داشته باشيم كه جناب سِر ريپورتر، اين ستايشهاى چاپلوسانه از ديكتاتور پهلوى و بركشيدة آيرونسايد را، در اوايل دهة 1310 شمسى يعنى زمانى نوشته كه رضا خان، در اجراى دستورات لندن، همة آرمانها و دست آوردهاى مشروطه (آزادى بيان و قلم، نظارت مجلس بر امور، عدالت قضايى، امنيت سياسى و...) را نابود ساخته و با انزوا و حبس و تبعيد و كشتار آزادى خواهان (نظير مدرّس‏ها، مصدق‏ها، كمال‏الملك‏ها، مؤتمن الملك‏ها، ميرزا طاهر تنكابنى‏ها، صولت الدولة قشقايى‏ها و...)، غصب املاك و دارايى ثروتمندان (نظير سپهسالار تنكابنى‏ها و اقبال السلطنة ماكويى‏ها)، و كشتار و تخته قاپوى ايلات و عشاير (بختيارى، قشقايى و...)، اختناقى بى‏سابقه و كم نظير را بر كشور تحميل كرده بود. و حتى براى آنكه فاتحة عدالت قضايى و استقلال قضات را بخواند در مرداد 1310 به دست وزير دادگسترى‏اش (داور) تفسيرى كاملاً وارونه از اصل 82 متمم قانون اساسى را به زور به امضاى مجلس فرمايشى وقت رسانده بود.  آنگاه در چنين شرايطى، جناب سِر ريپورتر، سَر دلاّل انگليس، از قلبِ «پراحساس»! و مهربان! رضا خان دم مى‏زند و رژيم خشن پليسى وى را با مدينة فاضلة افلاطون! قياس كرده و غايت آن را «تأمين امنيت و برابرى در مقابل قانون و راهنمايى مردم در جهت آمال ملى»! مى‏خواند! به راستى كه روى و ريا و دروغ و عوام فريبى (در دنياى مدرن) تا كجا و تا چه حد مى‏تواند پيش برود؟! 

ريشخند شگفت تاريخ را ببين! كسانى كه در صدر مشروطه، استبداد «ضعيف و متزلزل» محمدعلى شاهى را (چون مورد بى‏مهرىِ شديدِ لندن قرار داشت) به هيچ روى برنمى‏تافتند و مدام از آزادى‏خواهى و عدالت‏جويى دم مى‏زدند، چه‏سان چندى بعد چكمه‏هاى ديكتاتور مهيب پهلوى را بوسيدند و اوراق دفتر را به مدح وى آلودند!


رُمان «شرارة استبداد»، نوشتة زنجانى، مفصل است و تا حوادث ذى‏قعدة 1325 ادامه مى‏يابد. اينكه بعدها مى‏نويسد: «من در حال استبداد صغير غالباً در خانه منزوى بودم و رمانى متعلق به آن زمان مى‏نوشتم»، اشاره‏اش به همين شرارة استبداد است.