تجددگرایان افراطى و علما در انقلاب مشروطه

بحثى را که مى خواهم ارایه دهم، درباره رابطه تجددگرایى افراطى و علما در دوره مشروطه است، و گریزى است به مفهوم رایجى که در فرهنگ سیاسى ما متداول شده، دالّ بر این که گویا در دوران مشروطه بین علما و روشن فکران تعارض وجود داشت؛ اما به نظر مى رسد که چنین تعارضى وجود نداشته؛ یعنى گروهى که در مقابل علما بودند، روشن فکران نبودند. علت این اشتباه و دلیل رواج این تعبیر نادرست، تعریف غلطى است که از مفهوم روشن فکرى در جامعه ما متداول شده؛ به این معنا که روشن فکرى به معناى یک جریان سیاسى معین انگاشته شده که همان جریان تجددگرایى افراطى است؛ یعنى از واژه «روشن فکر» در واقع تجددگرایان افراطى را اراده مى کنیم؛ غرب گرایانى که دین ستیز بودند؛ در مقابل روحانیان ایستادند و تمام همّ و غمّشان در دوران مشروطه این بود که علما را از صحنه بیرون کنند. آنان روش هاى مختلفى به کار گرفتند؛ از توطئه و ترفندهاى مختلف تا ترور: ترور مرحوم شیخ فضل اللّه نورى و ترور مرحوم سید عبداللّه بهبهانى. علاوه بر آن با حربه هاى مختلف تبلیغاتى و... در نهایت توانستند دستاوردهاى مشروطه را تصاحب کنند و رهبرى علما ـ بویژه مرحوم آخوند خراسانى که رهبر انقلاب مشروطه بود ـ را از صحنه کنار بزنند و ایشان و مرحوم شیخ عبداللّه مازندرانى را در وضعى قرار دهند که به تعبیر مرحوم مازندرانى ـ از جان خود خائف بودند.
آیا جریانى که در مقابله با نهضت اصیل مشروطه و علما قرار گرفت و همه را از صحنه به در کرد، روشن فکران بودند؟ آن ها روشن فکر نبودند؛ بلکه ترکیبى از گرایش هاى مختلف سیاسى، شبکه هاى سرّى و جاسوسى و نخبگانى بودند که شاخص فکر آن ها غرب گرایى، تجددگرایى و شیفتگى نسبت به غرب بود و از سوى کانون هاى خارجى حمایت مى شدند. دلیل این ادعا آن است که روشن فکر، تعریف معینى دارد.
اشتباه گرفتن غرب گرایى و روشن فکرى، از واضح نبودن و مغشوش بودن تعریف روشن فکر ناشى مى شود. یک مفهوم روشن فکر، مفهوم روسى و مارکسیستى آن است. این مفهومى است به نام «اینتلى جنتسیا»(1) که در دهه 1860 میلادى در روسیه رایج شد؛ یعنى در پى اصلاحات الکساندر دوم، تزار روسیه که خود شیفته الگوهاى غرب بود، نسلى از جوانان تحصیل کرده به شدت شیفته اروپاى غربى در روسیه پیدا شدند. این ها عمدتا ملحد و نسبت به وضع موجود پرخاش گر بودند، و تمام این ویژگى هایى را که ما در فرهنگ متداول خود از مفهوم روشن فکر مى شناسیم، داشتند. کتاب «چه باید کرد» نوشته نیکلاى چرنیسفسکى نیز که به فارسى ترجمه شده، کتاب مقدس آنان بود. به این گروه «اینتلى جنتسیا» مى گفتند. اینتلى جنسیا به معناى روشن فکر، یک واژه روسى است که ریشه لاتین دارد و از آن همین گروه را اراده مى کردند: جوان هاى تازه آشنا شده با غرب که به مذهب و سنن ارتدوکس روسیه اعتراض مى کردند و رفتارهاى نامتعارفى داشتند.
بعدها مارکسیسم همین واژه را مورد پیشتازان سیاسى جامعه به کار برد و نان را روشن فکر معرفى کرد. حزب توده هم بعد از شهریور 20، این مفهوم را در جامعه ما رواج داد؛ یعنى روشن فکر به کسى مى گفتند که بى دین باشد، معترض، به تعبیر خودشان انقلابى باشد، و در یک کلام روشن فکر به کسى مى گفتند که کمونیست توده اى باشد. این مفهوم روسى ـ مارکسیستى روشن فکر است که رواج یافته و از آن، روشن فکران در مقابل علما را اراده مى کنیم.
در علوم اجتماعى، تعریف دیگرى از روشن فکر وجود دارد. روشن فکر در دانش هاى اجتماعى، به بخشى از اعضاى جامعه گفته مى شود که به حرفه هاى فکرى اشتغال دارند؛ یعنى در مقابل بقیه اعضاى جامعه که به حرفه هاى مختلف مى پردازند، به بخشى از اعضاى جامعه که تولیدکنندگان فکرى جامعه هستند، روشن فکر مى گویند. در این تعبیر فرق نمى کند که گرایش سیاسى این ها چه باشد: دیندار باشند یا دین ستیز، از نظام سیاسى موجود طرفدارى کنند یا با آن مخالفت ورزند. این مجموعه را در عرف علمى و جامعه شناسى، روشن فکر مى گویند که جدى تر از مفهوم مارکسیستى آن است.
طبق این تعبیر مى توانیم بگوییم حتى روحانیان هم جزء گروه هاى روشن فکرى اند؛ چون یکى از کهن ترین و مهم ترین تولیدکنندگان فکرى جامعه مى باشند؛ یعنى گروهى اجتماعى اند که کارشان تولید فکرى است و با فکر سر و کار دارد. طبق این تعریف، در جوامع اسلامى در قرون سوم تا پنجم هجرى، گروه هاى وسیع روشن فکرى داشتیم؛ براى نمونه با مراجعه به «احیاءِ علوم دین» ابوحامد امام محمد غزالى مى توان ترکیب گروه هاى فکرى جامعه در آن زمان را به روشنى دریافت. غزالى در این کتاب که متعلق به قرن پنجم هجرى است، صاحبان مشاغل فکرى در جامعه زمان خود را به سه دسته اصلى تقسیم مى کند:
اول، علما و مدرسان طلاب علوم دینى؛
دوم، کارگزاران دولتى و از جمله دبیران و مستوفیان؛
سوم، کارشناسان و متخصصان در علم هایى که «براى مصلحت تن ها و شهرها بدانان حاجت افتد».
در قرون اولیه اسلامى این گروه هاى اجتماعى ـ یا به تعبیر جامعه شناسى «روشن فکران» ـ از منزلت بالایى برخوردار بودند؛ مثلاً در قرن سوم هجرى فردى به نام ابن اعرابى را مى شناسیم که در ازاى تدریس ماهیانه، یک هزار درهم حقوق دریافت مى کرد. در آن زمان یک هزار درهم، معادل قیمت یک صد گوسفند (پنج تا هفت میلیون تومان امروزى) بوده. این نشان دهنده منزلت والاى روشن فکران در قرون اولیه اسلامى است: روشن فکر به مفهوم شاغلان و مولدان فکرى جامعه.
بنابراین ـ به اعتقاد بنده ـ بهتر است زمانى که ما از تعارض علما و روشن فکران صحبت مى کنیم، از تعارض تجددگرایان افراطى و جریان هاى سیاسى افراطى غرب گرا با روحانیان سخن بگوییم، تا این که خلط مبحث نشود و شاغلان حرفه هاى فکرى و استادان دانشگاه تصور نکنند که از روشن فکران مقابل علما، آنان را اراده کرده ایم. شاید این تعبیرى باشد که دشمن رواج داده تا این دو مفهوم خلط شود و استاد دانشگاه تصور کند که از اساس، در ضدیت با جامعه روحانى قرار دارد.
به طور خلاصه سابقه تعارض تجددگرایان افراطى با علما، به دوران فتحعلى شاه قاجار مى رسد؛ زمانى که حکومت انگلیسى هند در زمان نیابت سلطنت «ریچارد ولزلى»، اولین مسیونرهاى پروتستان را به ایران اعزام مى کند و آنان رساله هاى متعددى علیه اسلام و قرآن کریم مى نویسند؛ از جمله رساله معروف «میزان الحق» که مؤلف آن کارل پفاندر، میسیونر آلمانى است و در خدمت انگلیسى ها بود.(2)(3) این تهاجمى که میسیونرهاى پروتستان با حمایت دستگاه استعمار انگلیس آغاز مى کنند، موجى از ردّه نویسى را در میان علماى ما ایجاد مى کند و علمایى چون مرحوم حاج ملا احمد نراقى و سید محمدحسین خاتون آبادى و دیگران، رساله هایى مى نویسند که به «رَد علیه پادرى» معروف است. پادرى همان(4) به معناى «پدر» است که عنوان میسیونرها بود.
دومین موج، تهاجمى است که به وسیله «بابى گرى» و «بهایى گرى» شروع مى شود همه این ها سازمان یافته اند؛ اما در این فرصت نمى توان مستندات آن را ارایه کرد.
سومین موج، به وسیله لژهاى ماسونى ایجاد مى شود.
چهارمین جریانى که بنیان گذار حرکت دین زدایى در جامعه ما بود، حرکت شبکه اطلاعاتى انگلیس است. فردى به نام «مانکجى هاتریا» که از زرتشتیان هند بود، شبکه مفصلى از لژهاى ماسونرى ایجاد مى کند. با کمک ایشان است که افرادى مثل رضا قلى خان هدایت و...، فرهنگ تحریف شده «برهان قاطع»، «انجمن آراى ناصرى» و کتاب هاى دیگر را رواج مى دهند که در جهت اشاعه باستان گرایى است و از این طریق اولین نطفه هاى پرستش ایران باستان با قرار دادن آن در برابر اسلام شکل مى گیرد.
جریان بعدى، «صوفى گرى» و فرقه درویش هاست؛ بویژه فرقه هاى افراطى صوفى گرى که افرادى مثل میرزاى سکوت در رأس آن بودند، و ادبیات مفصلى که نطفه هاى اولیه جریان تجددگرایى را با کتاب هاى جعلى مثل «دساتیر آسمانى»، «دبستان مذاهب»، و... شکل مى دهد. همین موج است که کمى بعد در دوران میرزا حسین خان سپهسالار شکل نهایى خود را مى گیرد و از طریق افرادى مثل میرزا فتحعلى آخوندزاده تقویت مى شود و در نهایت، در دوران انقلاب مشروطه موفق مى شود.
ملاحظه مى شود که مبارزه، مبارزه فکرى نبود؛ بلکه دسیسه و توطئه بوده است. آنان اهرم هاى اصلى قدرت دولتى را در دست داشتند. به نظر بنده کاربرد تعبیر «نخبگان دو زیست» درباره آنان مناسب است؛ چون هم وزیر بودند، هم سفیر بودند، هم از امکانات حکومت قاجار استفاده مى کردند و هم در موضع اپوزیسیون قرار داشتند (مثل خانواده فروغى و خانواده مشیرالدوله) که «هم از توبره مى خورند و هم از آخور»؛ به همین دلیل با ترفندهاى متعدد موفق شدند نهضت مشروطه را به شکست برسانند و در نهایت، آرمانشان را در غالب دیکتاتورى رضا شاه مستقر کنند.

پی نوشت
1. Intelligentsia.
2. Carl Pfander.
3. مرحوم دکتر عبدالهادى حائرى این رساله را در کتاب خودشان به هِنرى مارتین منتسب کرده اند که اشتباه است.
4. Father.