روضه شيخ شهيد / خاطرات
روايتي كه در پي ميآيد، حدود نيم قرن پس از شهادت شيخ شهيد، از سوي �مدير نظام نوابي� از شاهدان واقعه دستگيري، محاكمه و اعدام شيخ، براي نواده وي دكتر تندركيا، بيان گرديده است كه نامبرده نيز آن را در سال 1335 در كتاب �نهيب جنبش ادبي - شاهين� به زيور طبع آراست.
حافظه نسبتا قوي و ديد نافذ راوي موجب گرديده است تا وي در مقام بازگويي اين وقايع نكاتي بسيار ظريف و جالب توجه را مورد اشاره قرار دهد كه در مجموع ميتواند يارگير ما در شناخت سيره عملي شيخ علي الخصوص در واپسين ايام حيات وي باشد
بناي ما بر اين نبود كه برخي از فرازهاي اين روايت را كه مرتبط به بيحرمتي برخي مشروطه فروشان تبهكار به پيكر اين عالم رباني است، درج نماييم اما پس از درنگي كوتاه دريافتيم كه شناخت نگرش و عملكرد اين جريان ما را ناگزير به ذكر واقعيتهاي تاريخي مي كند كه در برهه كنوني خالي از لطف نيست با اين همه از درج آن پوزش ميطلبيم.
در معرفي راوي نيز بايد گفت كه وي در آخر سلطنت ناصرالدين شاه وارد مدرسه نظام شد و در زمان مظفرالدين شاه با اتمام دوران مدرسه وارد ژاندارم نظميه گرديد. در مقطع سلطه محمد علي شاه، پس از به توپ بسته شدن مجلس، ژاندارم نظميه به قزاقخانه منتقل گرديد و در مقطعي كوتاه نيز عهدهدار حفاظت از شيخ شهيد بود. پس از فتح شهر و از هم پاشيده شدن شيرازه امور وي مجددا به نظميه بازگشت و تا درجه سرهنگي نيز ارتقاء يافت.
وضعيت شهر وخيم بود. مشروطه طلبان شهر را زير آتش خود گرفته بودند. ماموريت من در جنوب شهر بود. فرمانده به ما پيشنهاد كرد كه از بيراهه به مجاهدين ملحق شويم. من نپذيرفتم و خودم را كنار كشيدم.
افراد من هم به اين كار حاضر نشدند و حتي يكي از ايشان به نام عليشاه به من گفت اگر بگذاري او را هدف گلوله خواهم ساخت( يعني فرمانده را) اين را هم نپذيرفتم. ايشان را برداشتم و در زير آتش دشمن به زحمت زياد خود را به قزاقخانه رسانيدم.
پس از تقديم راپرتهاي لازم به مافوقها براي استراحت توي سربازخانه رفتم. تب شديدي داشتم. كمي كه استراحت كردم، مرا خواستند. بيرون رفتم. ديدم صاحب منصبان ارشد دور هم ايستادهاند و يكي از ايشان كاغذي در دست دارد. به من گفت آقا (مقصود شهيد نوري بود) كاغذي فرستاده كه وجود تو لازم شده، زود برو، من به گريه افتادم، براي اين كه ابدا ميل نداشتم در آن موقعيت حساس از سنگر به خدمت خانگي بروم.
فرمانده ما گفت: �لابد وجودت لازم شده كه آقا ترا خواسته، حتما بايد بروي.�
اطاعت كردم و رفتم، وراد خانه شدم. آقا توي ايوان خلوت ايستاده بود هنوز نيامده گفت: �آقا بزرگ خان، وجودت لازم شده. خدا هدايت كند. �حاج آقا علي اكبر� و �امير بهادر� را كه مرا توي زحمت انداختند، آخر من مستحفظ ميخواستم چكنم؟!�
هنوز نيامده ديدم كه چه خوب شد آمدم. از طرف دولت بيست نفر تفنگچي سيلاخوري و ترك براي حفاظت خانه فرستاده بودند و چند روز بود كه اينها بدون نظم و ترتيب خانه را شلوغ كرده بودند. فورا تشكيلات صحيحي به كار و بار ايشان دادم. �استاد اكبربنا� را آورديم و روي پشت بام بالاخانه را سنگربندي كرديم و به كشيك پرداختيم. هنوز شاه به سفارت نرفته بود.
فردايش نشسته بوديم كه ناگهان از سمت گلوبندك به سوي ما تيراندازي شد. منهم فرمان شليك دادم و چند تيري رد و بدل گرديد. آقا تا صداي تير را شنيد يك مرتبه هراسان از كتابخانه بيرون آمد و فرمود: �آقا بزرگ خان، آقا بزرگ خان، اينكار را موقوف كن. در اين خانه صداي تير نبايد بلند شود.�
عرض كردم آقا دارند خانه را تيربان ميكنند.
فرمود: تير باران كه سهل است اگر بمباران هم بكنند ديگر نبايد از اين خانه صداي تير شنيده شود. همين شد و همين، ديگر صداي تير از آن خانه شنيده نشد. روز سوم اقامت من در خانه بود كه شاه به سفارت رفت. به محض اين كه خبر آمد كه شاه به سفارت رفته، به دستور آقا تفنگچيان را خلع سلاح كرده، مخفيانه از راه سرتون و مدرسه ايشان را مرخص كردم و به باغشاه پيغام دادم بياييد تفنگها را ببريد. آمدند آنها را بردند.
از آن روز در خانه فقط من ماندم و �ميرزا عبدالله واعظ� و �آقا حسين قمي� و �شيخ خيرالله� و همه آن روزها آقا مريض بود و تره چلو زيره ميخورد.
روز چهاردم پناهندگي شاه بود كه آقا، آقا ميرزا عبدالله و آقا حسين و شيخ خيرالله را صدا كرد و گفت:
�عزيز من، اينها با من كار دارند نه با شما، اين خانه مورد هجوم اينها خواهد شد. از شما هم هيچ كاري ساخته نيست. من ابدا راضي نيستم كه بهيوده جان شما به خطر بيفتد. برويد خانههاي خودتان و دعا كنيد.� ايشان هم پس از آه و ناله رفتند و من ماندم و آقا .
راستي يادم رفت بگويم روز قبل در اطاق بزرگ همه جمع بوديم و آقايان هر يك به عقل خودشان راه علاجي به آقا پيشنهاد ميكردند و او جوابهايي ميداد آقا رويش را به من كرد و به اسم فرمود:
�آقا بزرگ خان تو چه عقلت ميرسد؟!� من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم: �آقا من دو چيز به عقلم ميرسد، يكي اين كه در خانهاي پنهان شويد و بعد مخفيانه به عتبات برويد، آنجا در امن و امان خواهيد بود، و بسيارند كساني كه با جان و دل شما را در خانهشان منزل خواهند داد.�
فرمود: اين كه نشد، اگر من پايم را از اين خانه بيرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد، تازه مگر ميگذارند؟ خوب ديگر چه؟�
عرضه كردم: �دوم اين كه مانند خيليها تشريف ببريد به سفارت.�
آقا تبسم كرد و فرمود: �شيخ خيرالله برو ببين زير منبر چيست.�
شيخ خيرالله رفت و از زير منبر يك بقچه قلمكار آورد
فرمود: �بقچه را بازكن� باز كرد. چشم همه ما خيره شد. ديديم يك بيرق خارجي است!خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم، اصلا نفهميدم اين بيرق را كي آورد و كي آورد و از كجا آورد. دهان همه ما از تعجب باز ماند!
فرمود: �حالا ديديد، اين را فرستادهاند كه من بالاي خانهام بزنم و در امان باشم. اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را براي اسلام سفيد كردهآم حال بيايم و بروم زير بيرق كفر؟!) بقچه را از همان راهي كه آمده بود پس فرستاد!
چه ميگفتيم .... بله .... ميگفتيم من ماندم و آقا و دو سه نفر پيشكار. روز چهارم، رفتن شاه به سفارت. نزديك نصف شب ديديم در ميزنند، واكرديم �ميرزا تقيخان آهي� بود. به آقا خبر داديم. گفت: �بفرمايند تو� رفت تو.
گفت: �ميرزا تقيخان چه عجب ياد ما كردي. اين وقت شب چرا؟!� گفت: �آقا كار واجبي بود. از امام جمعه و امير بهادر پيغامي دارم.� گفت: �بفرماييد ببينم چه پيغامي داريد؟�
گفت: �پيغام دادهاند كه ما در سفارت روس هستيم و در اينجا مخلاي طبع شما يك اطاق آماده كردهايم. خواهش ميكنيم براي حفظ جان شريفتان قدم رنجه فرماييد و بیایید اينجا. البته ميدانيد در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است�
گفت: �ميرزا تقي خان، از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را كردي كافي است، لازم نيست حفظ جان مرا بكني!�
آن شب هم گذشت، شب چهاردهم بود. روز پنجم يا ششم آقا مرا خواست رفتم توي كتابخانه گفت:
فرزند تو جواني، جوان رشيدي هم هستي (من بيست و هفت هشت ساله بودم) من حيفم ميآيد كه تو بيخود كشته شوي؛ اينجا ميماني چه كني، برو فرزند از اينجا برو!
من قلبا به اين امر راضي نبودم، رفتم در اندرون. حاج ميرزا هادي را صدا كردم، گفتم: �آقا مرا جواب كرده، تكليفم چيست؟�
حاج ميرزا هادي رفت و به خانم قضيه را گفت كه يك مرتبه ضجه خانمها بلند شد، نميخواستند من بروم! آقا از كتابخانه ملتفت شد و حاج ميرزا هادي را صدا زد و گفت:
اين سر و صداها چيست؟ ميخواهيد جوان مردم را بكشتن بدهيد....�
همه ساكت شدند و من رفتم توي كتابخانه زانوي آقا را همانطور كه نشسته بود بوسيدم كه مرخص شوم. فرمود:
�فرزند من خيلي خيالات براي تو داشتم، افسوس كه دستم كوتاه شد. برو پسر جان برو ترا به خدا ميسپارم....�
يك ماه پيش رفتم قم و سر مقبره آقا به خاك افتادم و گفتم آقا تو مرا آن روز به خدا سپردي و پنجاه سال است كه با كمال عزت زندگي ميكنم، روز قيامت هم خوت بايد شفيع من باشي!
.... در هر حال از خدمت مرخص شدم و رفتم خودم را به نظميه معرفي كردم... آخر من صاحب منصب ژاندارم نظميه بودم، صاح بمنصب قزاقخانه كه نبودم. پنج شش روزي گذشت. يك روز نشسته بوديم، عصر بود. ديديم هفتاد هشتاد نفر مجاهد آقا را در ميانه گرفته و با درشكه او را آوردند نظميه.
مشهدي علي ميگفت عصر بود كه يك مرتبه ديديم عده زيادي مجاهد خانه را محاصره كردند و مانند مور و ملخ از ديوارها بالا رفتند و پشت بامها را اشغال كردند. آقا در كتابخانه بود. حال نداشت. وقتي كه صداي گرپ گرپ را شنيد، آمد بيرون. دو دستش را دو طرف در تكيه داد و فرمود �باز چه خبره؟!�
در اين وقت رئيس مجاهدين جلو آمد و گفت:
�آقا بفرماييد با هم برويم�
آقا به رو بام نگاهي كرد و فرمود:
�اين همه تفنگچي براي گرفتن من يك نفر؟!�
سيلا خوري داريد (كلمه سيلاخوري را با مسخره كشيده طول و تفصيلش داد.�
آقا فرمود: �ميبينيد كه ندارم!�
ديگر نگذاشتند آقا از درگاهي جم بخورد! حاج ميرزاهادي (فرزند شيخ شهيد) عبا و عمامه او را آورد و رفتند كه بروند. حاج ميرزا هادي هم دنبالش راه افتاد كه با آقا برود.
آقا فرمود: �تو كجا ميآيي، برگرد پيش مادرت بمان!�
آقا را بردند و �مهدي نادعلي� (خدمتگذار شيخ) هم سياهي به سياهي ايشان رفت.
در دهه اول رجب بود كه آقا را گرفتند. درست يادم نيست چندم رجب بود همينقدر ميدانم كه آقا چهار پنج روزي بيشتر در زندان نماند.
آقا را گرفتند و آوردند و در ضلع شرقي عمارت نظميه توي اطاقي كه مشرف به خيابان مريضخانه (سپه امروزي) بود او را حبس كردند.
مجدالدوله آجودان باشي، شيخ چاله ميداني با دو پسرش هم در همين اطاق حبس بودند. من مرتب به ديدن آقا ميرفتم. آخر صاحب منصب نظميه بودم. يك روز آقا به من گفت: تو چرا اينقدر اينجا رفت و آمد ميكني. من ميبينيم با توچه معاملهاي خواهند كرد بله ديدم كه با من چه معاملهاي كردند دو ماه از شهادت آقا نگذشته بود كه مرا از نظميه اخراج كردند و توي حبس انداختند.
�صدر العلما� مرا نجات داد در اين فتنهها به صدر العماء خدمتي كرده بودم كه تلافي كرد..
اين چند روزي كه آقا حبس بود، مردم مرتباً در ميدان توپخانه تظاهراتي ميكردند. تا اين كه سيزدهم (13) رجب روز تولد مولاي متقيان اميرالمومنين علي عليه السلام رسيد. اين روز من صاحب منصب كشيك بودم. اي كاش اصلا نبودم تا اين چيزها را ببينم....
سه ساعت بعد ازظهر بود كه آقا را از بالا خانه نظميه پايين آوردند و مرا با چند نفر مجاهد ماموركردند تا ايشان را به عمارت گلستان ببريم آقا را توي درشكه گذاشتيم و برديم به عمارت گلستان در گلستان عمراتي بود به اسم عمارت خورشيد كه امروز مقابل در بزرگ دادگستري واقع است.
در عمارت خورشيد سه تالار بسيار بزرگ بود. وارد يكي از تالارها شديم تالار مفروش نبود. وسط تالار يك ميز گذاشته بودند كه يك طرف ميز يك صندلي بود و يك طرف ديگر يك نيمكت، شش نفر آنجا روي اين نيمكت حاضر و آماده نشسته بودند.
آقا را روي صندلي نشانديم و خودمان رفتيم كنار. من توي درگاهي ايستاده بودم و تا اخر هم همانجا ايستاده بودم. تقريباً بيست نفر تماشاچي هم بود مجاهد و غيرمجاهد ولي همه از هم عقيدههاي خودشان بودند كه به ايشان اجازه ورود داده بودند.
سه نفر از اين شش نفر مستنطق را من ميشناختم يكي �شيخ ابراهيم زنجاني� بد اصلاً معلوم نبود اين آخند چه دين و آئيني دارد. دو نفر ديگر �حاجيخان� و برادرش پسران �ابوالفتح خان� صاحب منصبان قزاقخانه بودند و چون كه در رشت به دسته مخالفان ملحق شده بودند از قزاقخانه اخراج شده بودند. آن سه نفر ديگر را نشناختم، غريبه بودند. در راس اين شش نفر مستنطق شيخ ابراهيم قرار داشت كه فوراً از آقا شروع كرده وبه سوالات از اول تا آخر همش از تحصن حضرت عبدالعظيم سؤال كرد كه چرا رفتي و چرا آن حرفها را زدي، چرا آن چيزها را نوشتي، پول از كجا ميآوردي، و از اين قيبل چيزها، و اقا جوابهايي ميداد.
شيخ ابراهيم در ضمن استنطاق خيلي به اقا حمله ميكرد و يك دفعه اين آخوند بي سواد به آقا گفت: �شيخ من از تو عالم ترم�! مخصوصاً خيلي ميخواستند بدانند آقا مخارج تحصن حضرت عبدالعظيم را از کجا اورده. اقا هم يكي يكي قرضهاي خود را شمرد و آخر سر گفت: �ديگر نداشتم كه خرج كنم.� در ضمن استنطاق، اقا اجازه نماز خواست. اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديكي روي صحن اطاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند.
آقا اين روزها همينطور مريض بود و پايش هم از همان وقت سر خوردن همينطور درد ميكرد. زير بازوي او را گرفتم و دوباره روي صندلي نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سؤالات كردن.
در ضمن سؤالات� يپرم� از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتد و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقه كه گذشت، يك واقعهاي پيش آمد كه تمام وضعيت نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند تن من مي لرزيد يك مرتبه آقاي از مستنطقين پرسيد:
�پيرم� كداميك از شما هستيد؟
همه به احترام پيرم از سرجايشان بلند شدند و يكي از آنها بااحترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت:
يپرم خان ايشان هستند!�
آقا همينطور كه روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تكيه داده بودند به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغيير گفت:
�يپرم تويي�
يپرم گفت: �بله، شيخ فضل الله تويي؟!�
آقا جواب داد: �بله منم!�
يپرم گفت: �تو بودي كه مشروطه را حرام كردي؟!�
آقا جواب داد: �بله من بودم و تا ابد الدهر هم حرام خواهد بود. موسسين اين مشروطه همه لامذهبين صرف هستندو مردم را فريب داده اند.�
آقا رويش را ازيپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.
در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوصي از دهان آقا بيرون ميآمد نفس از در و ديوار بيرون نميآمد همه ساكت گوش مي دادند.
تن من رعشه گرفته بود با خود ميگفتم اين چه كار خطرناكي است كه آقا دارد در اين ساعت ميكند. آخر �يپرم� رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود!
بعد از چند دقيقه يپرم از همان راهي كه آمده بود، رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و يكي از آن شش نفر رو به تماشاچيان كرده، اين مضمون را گفت: �تا موقعي كه صورت جلسه رسمي منتشر نشده، هيچ يك از شما حق ندارد يك كلمه از آنچه در اينجا ديده يا شنيده، در خارج نقل كند. هر كس يك كلمه فضولي بكند، به همان مجازاتي خواهد رسيد كه اين شخص الان ميرسد.� بعد آقا را نشان داد.
من در تمام مدت استنطاق همانجاتوي درگاهي ايستاده بودم. استنطاق كه تمام شد، جلو آمديم و آقا را توي درشكه گذاشتيم و به طرف توپخانه راه افتاديم. تجمع در ميدان توپخانه به قدري زياد بود، كه ممكن نبود درشكه رد بشود و به نظميه برسد.
آقا را با درشكه زير دروازه خيابان باب همايون نگهداشتند آن وقتها دهنههاي توپخانه هر كدام يك دروازه داشت. بعد مجاهدين مسلح، جمعيت را شكافتند و راه براي ما باز كردند و رفتيم و به جلوي در نظميه رسيديم آقا را پياده كرديم و برديم توي نظميه.
...تا يادم نرفته بگويم كه فرداي شهادت آقا ورقهاي منتشر شد، راجع به محاكمه آقا، چيزهايي در آن نوشته شده بودند كه ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيش ديده و شنيده بودم نداشت!
آقا را برديم توي نظميه كنار ديوار شمالي دالان ورودي نيمكتي بود، آقا را روي آن نيمكت نشانديم باز هم يادآور مي شوم كه آقا علاوه بر درد پاييكه از موقع تير خوردن داشت مدتي هم بود كه مريض بود.آقا روي نيمكت نشست وسط تابستان بود. عرق از پيشانيش مي ريخت. همينطور دو دستش را روي دسته عصايش از وقتي كه توي عمارت خورشيد آن مستنطق گفته بود كه هركس كلمهاي از جريان در خارج نقل كند، به همان مجازاتي ميرسد كه او الان خواهد رسيد از همان وقت اقا ميدانست كه او را ميكشند. مخصوصاً وقتي كه موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را ديد، ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصله يك متري آقا، به لنگه شمالي در نظميه تكيه داده بودم. به كلي روحيهام را باخته بودم هيچ اميدي نداشتم.
شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه ايكه آقا در آن حبس بودند برپا كرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود و ايوانهاي نظميه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهاي اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عكاسي در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايههاي سوار شده بودند. همه چيز گواهي ميداد كه هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود. يك حلقه مجاهد دورادور دايره زده بودند. چهار پايهاي زير دار گذاشته شده بود مردم مرتب كف ميزدند و يك ريز فحش و دشمنام ميدادند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نه ديده بودم و نه ديگر به چشم ديدم...
ناگهان يكي از سران مجاهدين كه غريبه بود و من او را نشناختم به سرعت وارد نظميه شد و راه پلههاي بالا را پيش گرفت تا برود اطاقهاي بالا. آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: �اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد، و اگر بايد بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) كه بازهم معطلم نكنيد.
آن شخص جواب داد: الان تكليف معين ميشود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: �بفرماييد آنجا� بعد ميدان توپخانه را نشان داد.
آقا با طمانينه برخاست و عصا زنان به طرف درنظميه رفت. جمعيت جلوي در نظميه را مسدود كرده بود. آقا زير در مكث كرد. مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش كرده، راه را جلوي او باز كردند. آقا همانطور كه زير در ايستاده بود نگاهي به مردم انداخت و رو به آسمان كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
و افوض امري الي الله و ان الله بصير بالعباد� و به طر �دار� راه افتاد.
روز سيزدهم رجب 1327 قمري بود. روز تولد اميرالمومنين علي عليه السلام. يك ساعت و نيم به غروب مانده بود د همين گير واگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله و محاسنش سفيد شده بود همينطور عصازنان با آرامي و طمانينه به طرف دار ميرفت و مردم را تماشا مي كرد تا نزديك چهار پايه دار رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: �نادعلي!�
ببينيد در آن دقيقه وحشتناك و ميان آن همه جار و جنجال آقا حواسش چقدر جمع بود كه پيشكار خود را ميان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا كرد... هيچوقت آن ساعت را فراموش نميكنم....
نادعي فوراً جمعيت را عقب زد و پريد و خودش را به آقا رساند و گفت: �بله آقا�
مردم كه يك جار و جنجال جهنمي راه انداخته بودند يك مرتبه ساكت شدند. ميخواستند ببينند كه آقا چه كار دارد. خيال ميكردند مثلاًوصيتي ميخواهد بكند. حالا همه منتظرند ببينند آقا چه كار دارد.... دست آقا رفت توي جيب بغلش و كيسهاي در آورد و انداخت جلوي نادعلي و گفت: �نادعلي اين مهرها را خرد كن!�
�الله اكبر كبيراً� ببينيد در آن ساعت بيصاحب، اين مرد ملتفت چه چيزهايي بوده نميخواسته بعد از خودش مهرهايش به دست دشمنان بيفتد تا سندسازي كنند....
نادعلي همانجا چند تا مهر از توي كيسه در آورد و جلوي چشم آقا خرد كرد.
آقا بعد از اين كه از خرد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلي گفت: �برو�! و دوباره راه افتاد وبه پاي چهارپايه زير دار رسيد.
پهلوي چهار پايه ايستاد. اول عصايش را به جلو وميان جمعيت پرتاب كرد كه مردم قاپيدند. عباي نازك مشكي دوشش بود، عبا را در آورد و همانطور كه به جلو ميان مردم پرتابش كرد، قاپيدند.
در همين موقع بود كه من رفتم توي بالاخانه سر در نظميه تا بهتر ببينم. با حال پريشان به يكي از ستونها تكيه دادم، همينطور از بالا نگاه ميكردم. چند متري بيشتر از دار فاصله نداشتم. زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه قريب ده دقيقه، براي مردم صحبت كرد. چيزهايي كه از حرفهاي او بگوشم خورد و به يادم ماند،اين جملهها هستند: �خدايا تو خودت شاهد باش من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم... خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم، گفتند قوطي سيگارش بود.... خدايا تو خودت شاهد باش كه در اين دم آخر هم باز به اين مردم ميگويم كه مؤسسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب دادهاند... اين اساس مخالف اسلام است... محاكمه من و شما مردم بماند پيش پيغمبر محمدابن عبدالله�
بعد از اين كه حرفهايش تمام شد، عمامهاش را از سرش برداشت و تكانتكان داد و گفت: �از سر من اين عمامه را برداشتند از سر همه برخواهند داشت.� اين را گفت و عمامهاش را هم همانطور به جلو ميان جمعيت پرتاب كرد، كه قاپيدند.
در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاي او كشيدند و طناب را بالا كشيدند. تا چهارپايه را از زيرپاي او كشيدند، يك مرتبه تنه سنگيني كرد و كمي پايين افتاد . اما فوراً دوباره بالا كشيدندش و ديگر هيچ كس از آقا كمترين حركتي نديد، انگار نه انگار كه اصلاًهيچ وقت زنده بود!
در همين گيرودار باد هم شديدتر شد. گرد و غبار و خاك و خل تمام فضا را پر كرده بود، به طوري كه عكاسها نتوانستند عكسبرداري كنند. هوا گرم بود، همه خيس عراق بودند. باد و طوفان و گرد و خاك هم بود. راستي كه هوا چه نكبتي بود!
همينطوري كه من بالاي ايوان نظميه به ستون تكيه داده بودم و بهتزده، مثل يك مرده اين صحنه را تماشا ميكردم، يكمرتبه ديدم يك كسي از پشت سر با مشت محكم به شانهام كوبيد. از جا جستم و نگاه كردم. ديدم �امير تومان سهراب خان سالار� مجلل عراقي، مافوق من است. به من پرخاش كرد و گفت: �آخر اينجا ايستادهاي چكني برو خانهات!�
گفتم: �قربان روز كشيك من است.�
ديگر هيچي نگفت و سرش را پايين انداخت و رفت. سالار مجلل از مريدان آقا بود، او هم حالش خيلي منقلب شده بود!
روي ايوان نظميه ميرزامهدي، پسر آقا در نزديكيهاي من بود، با او چندان فاصلهاي نداشتم. وقتي كه طناب دار كشيده ميشد و آقا بالاي دار ميرفت دو مرتبه فرياد كشيد: �زنده باد مجازات! زنده باد مجازات!� و دست ميزد! پس از اين كه آقا جان به جان آفرين تسليم كرد، دسته موزيك نظميه پايدار آمد و همانجا وسط حلقه شروع كرد به زدن. مزغون همينطور ميان آن باد و طوفان ميزد و مجاهدين با تفنگهايشان همينطور ميرقصيدند.
در اثر تلاطم و طوفان كه دايماً جسد را بالاي دار تكان ميداد يك مرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و بدن آقا گرپي به زمين افتاد!
تقريباً يك ساعت و نيم به غروب بود كه عمليات شروع شد و آقا را به طرف دار حركت دادند و تا پاره شدن طناب و افتادن جسد، اگر نيم ساعت، سه ربعي طول كشيد.
جنازه را آوردند توي حياط نظميه، مقابل در حياط روي يك نيمكت بيپشتي گذاشتند. اما مگر ول كردند؟! جماعت كثيري مجاهد و غير مجاهد از بيرون فشار آوردند و ريختند توي حياط. محشري برپا شد. مثل مور و ملخ از سر و كول هم بالا ميرفتند.
همه ميخواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند. آن قدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سرو صورت و دماغ و دهن آقا روي گونهها و محاسن آقا سرازير شد. هر كه هر چه در دست داشت ميزد. آنهايي هم كه دستشان به نعش نميرسيد تف ميانداختند. در اثر اين ضربات همه جوره و همه جانبه، جسد از روي نيمكت همينطور به رو به زمين افتاد...
به همه مقدسات قسم كه در اين ساعت گودال قلتگاه را به چشم خودم ديدم. من از ملاحظه شما خودداري ميكنم و گرنه همين حالا هم دلم ميخواست زارزار گريه بكنم...
ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر ميشد....
پناه بر خداي بزرگ ... حالا ميخواهم يك چيزي بگويم كه از گفتنش راستي راستي خجالت ميكشم. اما چه كنم؟ چيزي را كه به چشم خودم ديدهام بايد به زبان خود بگويم. آرزويم هميشه اين بود كه روزي مشاهدات آن روز خود را بگويم و يك كسي بنويسد. خدا را شكر كه اين آخر عمري به آرزوي خود رسيدم و اين خاطرهها را با خودم به گور نميبرم، اما باز هم از تمام مسلمانها معذرت ميخواهم كه اين كلمات زشت را بر زبان ميآورم، از اسلام و اهل اسلام معذرت ميخواهم، وظيفه من امروز اين است كه بگويم آنچه را كه آن روز بودهام و ديدهام...
ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر ميشد و تف و لگد و حملات مجاهدين و مردم بر جنازه بيشتر، كه يك مرتبه ديدم يك نفر از سران مجاهدين، مرد تنومند و چهارشانهاي بود، وارد حياط نظميه شد.
مردم همه عقب رفتند و براي او راه باز كردند. من او را نشناختم. غريبه بود، اما مجاهدين خيلي احترامش ميكردند. جلو آمد و بالاي جنازه ايستاد. اين بيحيا هنوز نرسيده جلوي همه، دكمههاي شلوارش را باز كرد و رو به روي اين همه چشم، شرشر به سر و صورت آقا...!
اين سرگذشتها را يك روزي براي يكي از علماي زنجان نقل ميكردم، مثل عزاي حسين هايهاي گريه ميكرد. به اينجا كه رسيدم از حال رفت و گفت: �مدير نظام ديگه نگو، ديگه نگو!�
ازدحام مردم دم به دم زيادتر ميشد و ديگر توي حياط جاي سوزن انداختن نبود. پس از اين همه كارها تازه آقاي �احمد عليخان� معاون يپرم، دريچه بالاخانه را باز كرد و به من دستور داد: �جمعيت را از حياط بيرون كن!�
جواب دادم كه: �اينكار از عهده من خارج است!�
آن وقت از بالا چند نفر مجاهد مسلح فرستادند و جمعيت را تماماً از حياط بيرون كردند. در حياط را بستم. توي حياط فقط من ماندم و تقيخان مزغانچي، جلو دار دسته موزيك نظميه با لباس رسمياش.
به تقي خانم گفتم: �پاي اين مسلمان را بگير تا بلند كنيم و بگذاريم روي نيمكت.
آقا يك قباي سفيد كتان تابستانهاش تنش بود. يك چار نماز راهراه، يك راه سفيد و يك راه سياه، از زير روي شكم و كمر آقا بسته بود. چند بار گفتم كه آقا اين روزها مريض بود. اين چادر نماز در اين كش و واكنشها باز شده بود. آن را از كمرش كشيدم و باز كردم و پهن كردم روي نعش آقا. در اين اثنا در حياط را زدند. گفتم �واز نميشه!� ولي فوراً از بالاخانه كه محل سكونت و اجتماع روساي نظميه بود، به من دستور دادند: �واكن!� واكردم. يك مردي با لباس مشكي وارد شد، عصا به دست. مقابل سرآقاي ايستاد. با عصا چادر نماز را از روي آقا پس زد و همين طور كه تماشا ميكرد، به تركي فحش نثار آقا ميكرد. اين شخص كاردار سفارت عثماني بود او هم رفت!
خلاصه كمكم هوا تاريك ميشد و جمعيت هم پراكنده ميشدند. كم كم مردم همه رفتند.
توپخانه خلوت شد. هيچ كس جز من و مامورين نظميه نماند. فضاي توپخانه و نظميه را سكوت نحسي فرا گرفته بود. چراغهاي نفتي اين گوشه آن گوشه، سوسو ميزد. همه جاي بوي مرگ ميداد. من مشغول انجام كارهاي خودم بودم تا ساعت چهار از شب رفته.
ساعت چهار بود، كه تلفن زنگ زد. رفتم پاي تلفن و گوشي را ورداشتم. از خانه يپرم بود. به من از طرف يپرم با تلفن ابلاغ كردند كه جنازه شيخ فضلالله را تحويل بستگانش بدهم.
جواب دادم: �اين امريه را نميتوانم با تلفن بپذيرم، ابلاغ كتبي لازم است.�
جواب دادند: �بسيار خوب، همين الان.�
طولي نكشيد كه فولادي كه جواني بيست و پنج شش ساله بود، با درشكه دم در نظميه پياده شد. من آنجا ايستاده بودم. فولادي دست چپ و راست يپرم بود.
فولادي به من ابلاغ كرد كه: �حسبالامر سردار يپرمخان، جنازه را بدهيد بستگان شيخ ببرند.�
گفتم: �تا خود شما حاضر هستيد بايد اين امريه اجرا شود، در حضور خود شما.�
او هم ايستاد، همان بيرون، تو نيامد. سه نفر از بستگان شيخ شهيد و سه نفر از پيشكارهايش توي آن ظلمت توپخانه، در گوشهاي با يك تابوت منتظر تحويل جنازه بودند. اين شش نفر يكي مفتاح بود نوه آقا، يكي محمدعلي برادر آقا، يكي يحيي پيشكارش، يكي هم همان نادعلي كه آقا مهرهايش را پيش از شهادت جلويش انداخت. دو نفر ديگر را يادم نيست.
من برندگان جنازه را صدا كردم و با هم وارد حياط نظميه شديم تا جنازه را تحويل ايشان بدهم. چراغ دستي آنجا سوسو ميزد. ديدم كه اصلاً نه نيمكتي هست و نه جنازهاي. �لاالهالاالله، جنازه چه شد؟!�
وقتي كه گشتيم ديديم جنازه را بردهاند و كنار ديوار غربي حياط انداختهاند، لختلخت. فقط يك شلوار براي او گذاشته بودند و همين. همه لباسهايش را، چادر هم روي همه، برده بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همين طور افتاده بود و اثري هم از آثار نيمكت نبود. لاالهالاالله!
جنازه را در تابوت گذاشتيم و از حيات بيرون آورديم. ساعت پنج از شب رفته بود. شهر اكيداً غدغن و شديداً تحت كنترل بود. هيچ كس حق نداشت شب بيرون بماند. آمد و رفت اسم شب لازم داشت. فولادي، دو نفر مجاهد را همراه جنازه كرد و به ايشان دستور داد: �اين جنازه را با اين اشخاص ميبريد و غسل و مسلش را كه دادند، هركجا خودشان خواستند با ايشان مي رويد و شبانه دفن ميكنيد و آن وقت كه اين حضرات را به خانهشان ميرسانيد و خودتان برميگرديد نظميه. بياييد! هيچ سروصدايي نه در ميان راه و نه در خانه هيچ كجا، از هيچ كس، نبايد بلند شود. مواظب باشيد تا در حضور شما نعش دفن نشده، برنگرديد!�
جنازه را در ظلمت شب و سكوت كامل حركت دادند. برق كه نبود، شبها شهر مثل گور تاريك بود. فولادي رفت. تابوت توي تاريكيها ميرفت من هم رفتم توي نظميه.
صبح شد. ساعت 9 كشيك من تمام شد. كشيكم را تحويل دادم و به منزل رفتم. دلم ميخواست براي خبرگيري به خانه آقا بروم، ولي روز بود و مرا ميديدند، ترسيدم كه بروم. آن روزها پرنده دور و ور خانه آقا پر نميزد، همه ميترسيدند. اين همان خانهاي بود كه هميشه ملجاالانام بود! گذاشتم تا شب شد. شب كه شد در تاريكي شب از آن عقب توي دالان رفتم و در حياط كوچك را زدم. در را باز كردند و تو رفتم خدمت حاج ميرزا هادي رسيدم و از قضاياي ديشبش پرسيدم.
حاج ميرزاهادي براي من اين طور نقل كرد كه: ديروز غروب خانم يك كاغذ براي �عضدالملك� نوشت، مضمون كاغذ اين بود: �آخر كار خودتان را كرديد، حالا لااقل جنازه ما را به ما تحويل بدهيد.� اين كاغذ را توسط شيخ خيرالله به دربار پيش عضدالملك فرستاديم. عضدالملك به شيخ خيرالله پيغام داده بود كه: �من همين الانه از واقعه خبردار شدم، از من پنهان كرده بودند و نگذاشتند من از قضيه خبردار شوم. چشم، فوراً براي تحويل جنازه اقدام ميكنم.�
يكي دو ساعت ميگذرد، ولي هيچ خبري از ناحيه او نميشود. خانم دلواپس شده، دوباره يك كاغذ ديگري باز به توسط شيخ خيرالله براي او ميفرستد.
عضدالملك جواب ميدهد: �تا به حال كه هرچه كوشيدهايم، به جايي نرسيدهايم. يپرم از تحويل جنازه استنكاف ميكند؛ ولي معذالك مشغول اقدام هستيم.�
تا سه ساعت از شب گذشته باز هم خبري نميشود. باز خانم براي دفعه سوم يك كاغذ ديگري، توسط شيخ خيرالله به عضدالملك مينويسد.
اين كاغذ سومي موقعي به دست عضدالملك ميرسد كه مطابق معمول از دربار برميگشته. وقتي كه ميخواسته جلوي خانهاش، در خيابان جليل آباد از كالسكه پياده شود، اين كاغذ سوم را شيخ خيرالله به دست او ميدهد.
عضدالملك وارد هشتي خانهاش ميشود. پسر كوچكش با او بوده. اطرافيانش هم دور و برش ايستاده بودهاند. كاغذ خانم را به دست پسرش ميدهد و ميگويد: �براي اين كار يك فكري بكن.�
پسرش جواب ميهد: � از غروب تا به حال هرچه لازمه اقدام بوده است كردهايم. يپرم نعش را نميخواهد بدهد، ديگر چه داريم كه بكنيم؟!�
سرهنگي كه معمولاً ملتزم ركاب نايب السلطنه بوده، پيشنهاد ميكند كه اگر اجازه بدهيد من شخصاً بروم و يپرم را ببينم، شايد بتوانم او را راضي كنم. عضدالملك از اين پيشنهاد خوشحال ميشود و ميگويد: �برو، به امان خدا!�
خانه يپرم در شمال خيابان اسلامبول بود. سرهنگ به خانه او ميرود. پيام عضد الملك را به او ميرساند و براي تحويل جنازه اصرار ميكند يپرم باز سرسختي كرده ميگويد: �اين لاشه بايد سوزانده شود.�
اما سرهنگ يك حرفي به او ميزند كه در او موثر واقع ميشود. سرهنگ به يپرم ميگويد: �امروز مسلمانها همه مست و خواب هستند ولي طولي نخواهد كشيد كه همه هوشيار و بيدار خواهند شد. آن وقت اين عمل شما كه امروز رئيس نظميه هستيد، يك كينه بزرگي از ملت ارامنه در دل مسلمانها كه اكثريت اين مملكت را درست ميكنند خواهد انداخت كه ابدا به صلاح ارامنه نيست، ديگر خود دانيد!�
يپرم فكري كرده، ميگويد: �بسيار خوب... به نظميه تلفن كنيد كه لاشه را به صاحبانش رد كنند!� در اين موقع بود كه منزل يپرم مرا در نظميه پاي تلفن خواستند.)
سرهنگ �مظفر� و �فيروز� بر ميگردد و اين مژده را به عضد الملك ميدهد. عضد الملك هم فورا به ما اطلاع مي دهد كه بفرستيد و نعش آقا را از نظميه تحويل بگيريد ساعت چهار، چهارم و نيم از شب رفته بود. ما هم آن شش نفر با تابوت فرستاديم كه شما نعش را تحويل داديد.�
ميرزاهادي ميگفت: پس از اين كه نعش را از نظميه حركت دادند، وسط خيابان جليل آباد تابوت ميشكند. آن را به زمين ميگذارند، و نادعلي با شال خود آن را طناب پيچ ميكند. تابوت را از درب سرگذر وارد حيات خلوت ميكنند. دو مجاهده را در يكي از اطاقهاي اين حياط خلوت جا ميدهند و يكي از آدمها را ميگذارند تا از ايشان پذيرايي كند. خلاصه سرشان را گرم كند.
جسد را از حياط خلوت وارد حيات بزرگ گرده از آنجا به حيات خلوت دوم كه در حمام سرخانه در آن باز ميشد ميبرند. به اندرون ميسپرند كه بنا بر دستور نظميه دخترها نبايد سر جنازه پدر بيايند و كمترين صدايي از خانه نبايد بلند بشود كه كار خطرناكي است.
شيخ ابراهيم نوري از شاگردان و بستگان مرحوم آقا كه در مدرسه يونس خان عقب خانه حجره داشت، حاضر ميشود تا جنازه را غسل بدهد. جنازه را به حمام ميبرند او را غسل ميدهند و او كمكش ميكرده.
آقا را غسل مي دهند و خلعت ميكنند و ميبرند در اطاق پنج دري ميان در حياط كوچك پنهان ميكنند. آن وقت ميآيند سر تابوت، تابوت را با سنگ و كلوخ و پوشال و پوشاك خوب پر و سنگين ميكنند به طوري كه صدا نكند و يك لحافي هم تا كرده روي آن ميكشند.
بعد او حاج ميرزا هادي - كاغذي براي متولي سر قبر آقا كه از مريدان بود مينويسد به اين مضمون: �نعش پدرم را براي شما فرستادم. از آقايان مجاهدين در حجره خود پذيرايي شايسته بنماييد. دستور بدهيد جنازه را ببرند و در قبرستان دفن كند و صورت قبري بسازند. آن وقت تابوت را به مجاهدين برگردانيد تا به معيت همراهان به خانه برگردند.�
بعد كاغذ را با سفارشاتي به دست يكي از آدمها ميدهد مجاهدين را صدا ميكند و تابوت قلابي را به ايشان به سر قبل آقا ميفرستند. متولي كه قضيه را ميفهمد عينا به مضمون كاغذ عمل ميكند. مجاهدين با تابوت خالي و با مشايعين به خانه برميگردد بعد خودشان ميروند نظميه و گزارش كفن و دفن را ميدهند.
بعد ميرزا هادي گفت: امروز صبح" اوسا اكبر" معمار را آورديم و درهاي اطاق پنج دري را كه نعش آقا را ديشب در آن گذاشته بوديم تيغه كرديم و رويش را گچ كاري نموديم.
دو ماه بعد از شهادت شيخ نوري مرا از نظميه اخراج كردند و خانه نشين شدم. شبي مرحوم حاج ميرزا هادي مرا خواست، از در دالان خدمت او رفتم معلوم شد كه ميخواهند جنازه را جا به جا كنند. در اطاق پنج دري را شكافتيم جنازه را از آنجا برداشتيم و در اطاق كوچكي كه آن ور همان حياط كوچك بود، جنب ديوار شمالي، پشت دالان، امانت گذاشتيم و رويش را تيغه و روي تيغه را اندود كرديم و رفتيم.
ولي باور كنيد كه پس از دو ماه آن هم در اطاق در بسته و هواي گرم تابستان هيچ عيبي در جنازه ديده نميشد، همانطور تاز تازه مانده بود! دو سه روز بعد از شهادت آقا خوب يادم است، روز دوشنبه بود - ميزار مهدي بدون عبا، مسلح و مجهز، سر زده رفت توي اندرون - توي اندرون به حاج ميراز هادي حمله ميكند كه �زود باش پولها را در بياورد! تو همه كاره او (آقا يعني پدرش) بودي، راستش را بگو پولها را كجا قايم كرده اي؟!
مادر ماتم زدهاش وحشت زده از اطاق بيرون ميدود و با عزج و لابه و قسم و التبامس او را از حاج ميرزا هادي دور ميكند. ميزا مهدي مدتي روي پلهها مينشيند و هر چه از ذهنش در ميآيد ميگويد و با تشديد و تهديد از خانه بيرون ميرود.
ضمنا بگويم كه مرحوم شيخ شهيد هر چه داشت، به خانم بخشيده بود و به ميزا مهدي چيزي نميرسيد.
خانم بزرگ كه از اين پس آمد وحشت كرده بود، كاغذي شكايت آميز به عضد الملك مينويسد و خواهش ميكند كه :�يك كاري بكنيد كه ديگر ميرزا مهدي توي اين خانه نيايد!�
كاغذ دردربار به دست عضدالملك ميرسد. تا آن روز در بار پايمال مجاهدين ميبود. هميشه پر از مجاهد بود. از قضاي اتفاق در آن ساعت ميرزا مهدي هم در ميان مجاهدين توي دربار بوده عضدالملك تا چمشش به او ميخورد، حاجب الدوله فراش باشي را صدا كرده ميگويد:
�اين مرديكه را از اينجا بيرون كنيد!� كه بيرونش ميكنند بعد از آن در عين اوقات تلخي رويش را به مجاهدين كرده ميگويد:
�اينجا كه كاروان سرانيست اگر شما از اين جا نرويد من ميروم!� از همان روز ديگر پاي مجاهدين از درباره بريده ميشود.
ضمنا عضد الملك به نظميه پيغام ميدهد كه دو نفر محافظ براي خانه حاج شيخ بفرستيد تا نگذارند ميرزا مهدي و اشخاص مزاحم ديگر آنجا بروند. كور از خدا چه ميخواهد دو تا چشم. نظميه هم فورا دو نفر مجاهد براي محافظت خانه ميفرستند اين دو نفر دو تا صندلي دو طرف در سر گذر ميگذاشتند و همانجا مينشستند.
آقا اگر بدانيد اين دو نفر مجاهد خودشان چقدر اسباب زحمت شدند! همان فردا شبش ديدم حاج ميرزا هادي عقب من فرستاد. از آن پشت، از در دالان خدمت ايشان رفتم.
گفت: �فلاني اين مجاهدها از من دويست تومان پول خواستهاند، چه كنيم بايد داد. شما اين اثاثيه را يك جايي گروه بگذاريد و دويست توماني براي ايشان درست كنيد و بياوريد.�
اثاثيه را كه عبارت از پنج شش مجمعه مسي، يك تخته قاليچه، دو گوشواره طلا بود، بردم پيش ميرزا علي اكبر سمسار كه در سفر حاج اكبر همراه شيخ شهيد بود و صد تومان گرفتم، بيشتر نداد. آوردم و دادم به مرحوم حاج ميزا هادي او هم همانجا داد به مجاهدين آقا آن وقتها صد تومان خيلي پول بود!
اين را هم بگويم كه روز بعد از شهادت شيخ، يپرم در نظميه، جشن مفصلي ميگيرد و سور سات فراواني ميچيند و اهل حال هم ميروند. و خوشحالي زيادي ميكنند!
روزها ميگذاشت. اين چيزي نبود كه پنهان بماند. كم كم مردم فهميدند كه نعش شيخ نوري در خانه اوست. صبح تا شب همين طور ميآمدند و توي دالان پشت ديوار فاتحه ميخوانند و ميرفتند كم كم سر و صداي بد خواهان بلند شده بود و از گوشه و كنار پيغام ميدادند.
�امامزاده درست كردهايد؟!�
هيجده ماه از شهادت شيخ گذشته بود معلوم نيست چه نوع حالت سياسي پيش آمده بود كه بازاريها به خيال ميافتد بيايند و امانت را بشكافند و جنازه را برداشته، دور شهر بيفتند و �وااسلاما، واحسينا!� راه بيندازند.
البته براي مقصد خودشان!
باري دو خطر در كار بوده، يكي اين كه دولتي ها ناگهان بيايند و جنازه را در آورده به هر كجا كه دلشان ميخواستند ببرند. ديگر خطر بازاريها و تظاهرات احتمالي ايشان. اين بود كه پدر من حاج ميرزا هادي ميراز هادي - به فكر ميافتد جنازه را از خانه خارج كرده، به قم بفرستد محرمانه!
يك روز زمستاني بود كه خانم مرا خواند. خدمتشان رسيدم. ديدم دختر حاج ميراز حسين نوري زار زار گريه ميكند.
گفتم: خانم ديشب چه شده؟!
گفت: �ديشب مرحوم آقا خواب ديدم كه خيلي خوش و خندان بود، ولي من در همان عالم خواب گريه ميكردم، آقا به من گفت گريه نكن همان بلاهايي را كه سر سيد الشهداء آوردند سر من هم آورند. اينها ميخواهند نعش مرا در بياورند، تا در نياوردهاند، زود آن را به قم بفرست. حالا شما را خواستهام تا با حاج ميزا هادي كمك بكنيد و نعش را هر چه زودتر از اين شهر بيرون بدهيم و به حضرت معصومه بفرستيم.
اين بود كه همان شب آقا حسين قومي و پسرش آقا نوري را خبر كرديم و با حضور خانم حاج ميرزا هادي و حاج ميرزا علي اكبر محر صندوقچه را شكافتيم و نعش را در آورديم.
با اين كه دو تابستان از آن گذشته بود و جايش هم نمناك بود، معذالك جسد پس از هجده ماه همان طورتر و تازه مانده مانده بود. جايش نمناك بود، براي اين كه پشت كوچه و جوي آب بود. فقط كفن كمي زرد شده بود.
اين بود كه به دستور خانم دوباره كفن كرديم. از نو كفن كرديم و نمد پيچ نموديم و همان شبانه آن را از ته دالان و راه سرتون، به مسجد �يونس خان� كه پشت خانه بود برديم. شب آنجا بود.
صبح به اسم طلبهاي كه مرده، آن را با درشكه به امامزاده عبدالله برديم در امامزاده عبدالله شب آن را در حجرهاي قرار داديم و شيخ علي اكبر قاري را بالاي سر او براي قرائت قرآن گذاشتيم. شب يك نفر ناشناس براي شيخ علي اكبر نان و تخم مرغ و چوب سفيد برده بود، زمستان بود.
صبحش جنازه را روي سقف دليجاني گذاشتيم و به طرف حضرت معصومه حركت كرديم. در دليجان من بودم و حاج ميرزا هادي بود و آقا حسين و حاج ميزرا علي اكبر محرر و برادرش ميرزا فصل الله مشهدي، علي هم پهلوي سورچي نشسته بود. شيخ شهيد زمان حيات خود در صحن مطهر براي خودش مقبرهاي تهيه كرده بود و يك روزي به سيد موسي متولي آن گفته بود: اين زمين نكره يك روزي معرفه خواهد شد!
نزديك قم كه رسيديم از ترس اين كه مبادا شناخته شويم و سر و صدا بلند شود، كاغذي به متولي نوشتيم كه زني از خاندان شيخ فوت كرده ميخواهيم در مقبره دفنش كنيم و به حاج ميرزا هادي سپرديم كه هنگام دفن او جلو نيايد، مباد قضيه كشف شود. او هم نيامد.
شب جنازه در مقبره ماند. صبح با شتاب تمام قبري فقط در حد نصاب شرعي كنديم. فرصت اين كه عميق كنيم نداشتيم مبادا ناگهان خبر شوند و سر وقت ما بيايند.
قبر كه كنده شد، من در ته قبر رفتم و سر را گرفتم و مشهدي علي پارها را گرفت و در قبر گذاشتيم. مهر تربتي را هم كه خانم داده بود، زيرا سرآقا نهاديم. شما بگوييد نعش پس از هيجده ماه كمترين بوي عفونتي داشت، نداشت. من بالا آمدم و خاك ريختم و رفتم!
و لاتحسين الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند و بهم يزرقون.