شيخ فضل الله در پاى چوبه دار

روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع ) بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى به نفوذ روحانيت وارد آيد. عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به دادگاه برده بودند، از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر و فشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود، عده اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند. يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواى آقشام را مى نواخت . انتظار پايان يافت . آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند و اين آيه را تلاوت فرمود:

و افوض امرى الى الله بصير بالعباد و به طرف چوبه دار كه در جلو نظميه نصب بود حركت كرد، او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد. نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد نادعلى ، (نوكر حاج شيخ ) نادعلى فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقا رساند و گفت : بله آقا. جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكت شدند تا ببينند آقا چه كار دارد. دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداخت جلوى نادعلى و گفت : نادعلى اين مهرها را خرد كن !!!

نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد. آقا پس از اطمينان از خرد شدن مهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگران به بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى از رجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتن رها سازيد فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنين امضائى نخواهم كرد.

آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :

خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .

هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه : يوسف خان ارمنى به طرز خفت بارى عمامه را از سر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد. جالب بود كه آنا مردمى كه دسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشان شانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!

در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اى با مرگ ندارد، زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتر از تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است ، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود در اين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردم به تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاى هاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند. شيخ كه لحظات آخر را پشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو در بدن بينندگان راست شد.

شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت : هذا كوفه الصغيره اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترين و قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخند غم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد. به دژخيمان گفت : كار خود را بكنيد

طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروع به نواختن مارش نظامى نمود.

در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بال مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدى فرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخ پرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران و سرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سر عقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركت قبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چون كسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد، از آن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف او رفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .

در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفت كه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد: گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردم مى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .

به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتند مگر دست برداشتند، جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و با قنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان و گوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد. هر كس هر چه داشت مى زد آنها كه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندى بود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارى كرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!!