نقش انگليس در عزل و قتل ميرزاتقيخان اميركبير

ميرزاتقيخان اميركبير، صدراعظم بزرگ عصر ناصري از رجال برجسته، آزاديخواه و اصلاحگر تاريخ معاصر ايران بود.
اميركبير يكي از پايههاي اصلي مبارزه با استعمار و استثمار در تاريخ معاصر ايران به شمار ميآيد. وي همواره سدي در مقابل مطامع دول روس و انگليس بود و مانع از رسيدن آنان به اهداف شومشان ميشد. بنابراين بررسي زواياي شخصيتي اميركبير و عملكرد او در برخورد با دول استعمارگر و نقش اين دولتها به ويژه انگليس در عزل و قتل امير حائز اهميت است.
ميرزاتقيخان در خانوادهاي از طبقات پايين به دنيا آمد و در دامان يكي از بهترين و اصيلترين خاندانها پرورش يافت. تقي، فرزند كربلائي محمد قربان از اهالي قريه هزاوه اراك، در مجاورت فراهان، كه زادگاه خانواده بزرگ قائممقام بزرگ درآمد و آشپز وي شد و در زمان ميرزا ابوالقاسم قائممقام دوم، صدراعظم محمدشاه به نظارت بر آشپزخانه خاندان گمارده شد. ميرزاتقي هم با اطفال خانواده قائممقام محشور بود. به طوري كه هوش ذاتي و دانش او باعث شد در اندك مدتي ترقي يابد و به مدارج عالي علمي دست يازد.
امير در كودكي كه ناهار اولاد قائممقام را ميآورد و در حجره معلمشان ايستاده براي باز بردن ظروف، آنچه معلم به آنها ميآموخت فراميگرفت تا روزي قائممقام به آزمايش پسرانش آمده، هر چه از آنها پرسيد، ندانستند. امير جواب ميداد. قائممقام پرسيد: تقي تو كجا درس خوانده[اي]، عرض نمود، روزها كه غذاي آقازادهها را آورده ايستاده ميشنودم. قائممقام انعامي به او داد، او نگرفت و گريه كرد. بدو فرمود چه ميخواهي. عرض كرد به معلم امر فرمائيد درس كه به آقازادهها ميدهد به من هم بياموزد. قائممقام را دل سوخته، معلم را فرمود تا به او نيز ميآموخت.
بدين ترتيب با پرورش در دو خانواده فقير و غني، هم رفاه و آسايش و ناز و نعمت طبقات ممتاز را از نزديك ديد و هم درد و رنج و زحمات و محروميتهاي طبقات زحمتكش ملت را لمس كرد و از نزديك با شرايط هر دو طبقه آشنا گرديد. دوران رشد و جواني تقي با شكست ايران در برابر روس و عقد عهدنامه ننگين تركمانچاي، دسيسههاي دول خارجي از جمله انگلستان در اين عهدنامه، اقدامات انگليس در خراسان، بلوچستان و ماوراءالنهر براي حفظ هندوستان و خلاصه تماس مستقيم با عملكرد استعمارگرايانه آن كشورها در ايران مصادف بود و البته حضور او در كنار ميرزاابوالقاسمخان فراهاني، قائممقام اول، در اواخر عهد فتحعليشاه و اوايل محمدشاه، چشم و گوش امير را بر جنايات و خيانتهاي دول استعماري و فساد دستگاه حاكمه گشود.
شروع كار ميرزاتقي به طور رسمي و جدي از زمان به تخت نشستن ناصرالدينشاه قاجار بود. گرچه سفرهاي او به روسيه در هيأت عذرخواهي از بابت قتل گريبايدوف (16 شوال 1244-3 رمضان 1245) مسافرت به ايروان (1253ق) هنگامي كه محمدشاه براي تسخير هرات به خراسان رفته بود و امپراتور روسيه عازم بازديد از مناطق جنوبي روسيه و نواحي منتزعه از ايران بود و ميخواست با شاه ايران ملاقات كند، ميرزاتقي به همراه ناصرالدينميرزا وليعهد هشت ساله ايران عازم آن نواحي شد و با نيكلاي امپراتور روس ملاقات كرد. همچنين مسافرت به ارزنهالروم براي رفع كشمكشهاي عثماني و ايران (اواخر سال 12359-1262ق) و تدبير مدبرانهاش در اين قرارداد؛ رجال خارجي و نمايندگان آنان را با او آشنا كرده بود. به طوري كه رابرت كرزن انگليسي درباره نقش ميرزاتقيخان در آن كميسيون نوشت:
ميرزاتقي از تمام نمايندگان عثماني، روسيه و انگليس كه در ارزنهالروم جمع شده بودند قابل ملاحظهتر و مشخصتر بود و با هيچيك از آنها قابل مقايسه نبود.
اما هنوز امير قابليتهايش را آشكار نكرده بود.
صدارت و نخستين جرقههاي مخالفت
چند روز قبل از مرگ محمدشاه، مهدعليا همسر اول او و مادر ناصرالدينشاه و سفراي روس و انگليس از وخامت حال شاه باخبر شده بودند. طبيب مخصوص شاه، دكتر بل مراتب را به طور رسمي به اطلاع وزيرمختار انگليس رسانده بود. مهدعليا مادر ناصرالدينشاه بلافاصله دست به دامان وزراي مختار روس و انگليس شد تا براي آوردن وليعهد از تبريز اقدام كنند. او در تهران گوش به زنگ ماند تا در صورت خبر فوت شوهر، كليه مدعيان سلطنت را به كمك ياران خود نابود سازد. البته در اين مورد قول مساعد سفراي روس و انگليس را به دست آورده بود. دالگوركي وزيرمختار روس پس از مشورت با كلنل فرانت، كاردار سفارت انگليس مقرر داشت به محض وصول خبر مرگ محمدشاه فوراً يكي از اعضاي سفارت را به چاپاري روانه تبريز نمايند و وليعهد را در اسرع وقت به تهران برسانند و بدين ترتيب خيالات سوء جمعي از درباريان و امرا را كه هر يك به نفع خود فعاليت ميكردند و نقشههايي در سر ميپروراندند، بگيرند. اما در عين حال هر يك از سفرا جداگانه خيال سبقت گرفتن از يكديگر را داشتند و ميخواستند در تقرب و همراهي وليعهد، پنهاني و قبل از فوت محمدشاه، قاصدي روانه تبريز كنند. از اين رو كلنل فرانت پس از اطلاع از وخامت حال شاه، قاصدي از جانب خود به تبريز فرستاد. دالگوركي هم سفيري روانه تبريز كرد.
يازدهم شوال 1264 خبر مرگ محمدشاه، پس از پنج روز، در تبريز به وليعهد هفده ساله رسيد. ناصرالدينميرزا فوراً به وزير خود ميرزافضلالله نصيرالملك دستور داد مبلغي پول براي پرداختن قرضهاي هجده هزار تومانياش و مخارج سفر تهران تهيه نمايد و مقدمات سفر را آماده سازد. اما نصيرالملك نتوانست پول را تهيه كند و رسماً معذرت خواست.
وليعهد به ميرزاتقيخان فراهاني، وزيرنظام متوسل شد، كه شغل امارت نظام را بعد از مرگ اميرنظام، محمدخان زنگنه به عهده داشت، كه او نيز اين مسئوليت را پذيرفت.
اميرنظام از ناصرالدينميرزا خواست دستخطي تحت عنوان «سند تقي سند من است.» بدو بدهد. تا او با اين دستخط هر قدر تنخواه لازم باشد، فراهم آورد. ناصرالدينميرزا چنين كرد و امير مقداري پول از بازرگانان تبريز وام گفت. وي با مراجعه به يكي از تجار تبريز (حاج شيخ كاظم پدر شيخ محسنخان مشيرالدوله) مبلغ سيهزار تومان قرض كرد و با پشتكار فراوان، وسايل حركت وليعهد و سپاهيانش را به تهران فراهم نمود. ناصرالدينميرزا در 14 شوال 1264/1848ش در تبريز تاجگذاري كرد و روز بعد همراه وزيرنظام و سپاهيانش راهي تهران گرديد. امير قبل از حركت براي اينكه مشكلي در آذربايجان پيش نيايد، ابتدا در دستگاه حكومت تغييراتي داد و افراد مطمئن و معتمد را به كار گمارد و همچنين مانع از همراهي بعضي از نزديكان وليعهد در سفر به تهران شد و به آنان گفت: «حقوق شما اضافه ميشود ولي حق آمدن به تهران را نداريد تا موقع اقتضا كند. فعلاً در تبريز بمانيد.»
همچنين به شاه گفت كه اينها در كودكي شما را ديدهاند و حالا احترام مقام سلطنت را درست نگه نميدارند. بهتر است در تبريز بمانند و فقط شش نفر از آنان را اجازة آمدن داد.
حسن خدمت و تدابير ميرزاتقي باعث شد كه در باسمنج، دو فرسنگي تبريز، ناصرالدينشاه منشور لقب و مقام امارت نظام را كه سابقاً با محمدخان زنگنه بود به ميرزاتقيخان اميركبير تفويض كرد و او را از آن تاريخ به بعد به نام اميرنظام ملقب ساخت. كاروان شاه در روز هجدهم ذيقعده سال 1264 به تهران رسيد. اوضاع پايتخت در اين زمان بسيار آشفته بود. مهدعليا از ترس مدعيان سلطنت بويژه طرفداران عباسميرزا ملكآرا، ديگر فرزند ذكور محمدشاه كه به او و مادرش خديجه سلطان علاقهاي خاص داشت، به سفارتخانههاي انگليس و روس متوسل شد و پس از كسب حمايت آنها براي 45 روز با قدرت زمام امور را در دست گرفت. او عليقلي ميرزا اعتضادالسلطنه را به پيشكاري خود برگزيد و هر روز در تالار بزرگ پشت پرده زنبوري قرار ميگرفت و راجع به كارها با آنان گفتوگو و دستورات لازم را صادر ميكرد.
وي جمله «مهين مادر ناصرالدين شهم» را بر چهارگوش بزرگي حك كرده بود و فرمانهاي خود را با آن مهر ميكرد.
در اين زمان تهران و ولايات در بينظمي كامل به سر ميبرد. حاج ميرزاآقاسي، وزير بيكفايت محمدشاه كه در طول مدت صدارتش عده بيشماري از رجال و درباريان را از خود رنجانده بود و در حفظ مقام، جز شخص محمدشاه پشت و پناهي نداشت در روزهاي آخر حكومت شاه از ترس در قلعه عباسآباد مستقر شده بود و ميخواست از عباسميرزا ملكآرا به عنوان جانشين پادشاه حمايت كند. او حتي چند مراسله به رضاقليخان هدايت، للهباشي عباسميرزا نوشت و از او خواست تا عباسم ميرزا ملكآرا را به قلعه عباسآباد بياورد تا از طريق نايبالسلطنه كردن او همچنان زمامدار باشد. اما رضاقليخان از ترس مهدعليا و مخالفتهاي سرسختانه رجال درباري از اين اقدام حذر كرد.
در اين زمان عدهاي از امرا و متنفذين دولت همچون ميرزايوسف مستوفيالممالك و ميرزامحمدخان كشيكچي باشي و عباسقليخان والي و محمدحسنخان سردار ايرواني شبانه به سفارت انگليس رفتند و متعهد شدند تا ورود وليعهد، زمام امور دولتي را در دست بگيرند و پس از ورود وليعهد خدمتگزار صميمي او باشند اما حاضر نيستند زير بار امر حاجميرزا آقاسي بروند و حتي حاضر به جنگ و مقابله با او هستند. كاردار سفارت انگليس آنان را به جلب نظر سفير روس فرستاد. آنان نيز در ديدار با دالگوركي بر وفاداري به ناصرالدينشاه تعهد كردند و تأكيد كردند كه حاجيميرزاآقاسي بايد به كلي از كارها كناره بگيرد و نظامياني را كه گرد خود جمع نموده متفرق سازد. دالگوركي و فرنت پس از گرفتن اين تعهد قول دادند كه حاجي را وادارند كه در قلعة عباسآباد آسوده بنشيند و از تحريك و تشبث دست بردارد.
وقتي اين خبر به گوش مهدعليا رسيد بلافاصله به عليقليميرزا اعتضادالسلطنه، عمّ محمدشاه و پيشكار خود دستور داد كه دستخطي داير بر عزل حاجميرزا آقاسي صادر و به كليه بلاد ارسال نمايد.
آغاسي پس از صدارت ميرزاتقيخان به عتبات رفت و همانجا در 12 رمضان 1265 درگذشت.
پس از خلع حاج ميرزاآقاسي مدعيان از گوشه و كنار سربرآوردند. از جمله اين افراد ميرزاآقاخان نوري بود كه به حمايت سفارت انگليس به تهران آمد. وي دو سال قبل از فوت محمدشاه از دربار مطرود و پس از خوردن چوب مفصل و مصادرة دوازده هزار تومان و عزل از وزارت كشور به كاشان تبعيد شده بود. سفارت انگليس درصدد برآمد كه پيش از ورود شاه به پايتخت با كمك مهدعليا زمينههاي صدارت او را پيريزي نمايد. در اين زمينه فرانت به پالمرستون مينويسد: «... در ملاقات خصوصي با مهدعليا او به من اطمينان داد كه پيوسته به شاه تلقين خواهد نمود كه به اندرز و راهنمايي انگلستان گوش بدهد.»
خبر بازگشت ميرزاآقاخاننوري به پايتخت در بين راه به امير رسيد. او نيز براي اينكه دخالت بيجاي نماينده انگليس را محكوم نمايد، فرماني از شاه خطاب به نوري گرفت كه فوراً به تبعيدگاه خود، كاشان، مراجعت كند. ميرزاآقاخان باز به سفير انگليس و مهدعليا متوسل شد و در سفارتخانه انگليس متحصن گرديد. سفير انگليس رسماً از او دفاع كرد و به امير اطلاع داد كه ميرزاآقاخان از تبعه دولت انگليس و تحت حمايت سفارت آن كشور ميباشد و كشور بريتانيا نميگذارد او را تبعيد كنند. سپهر در ناسخالتواريخ مينويسد:
ابتدا ميرزاآقاخان خواست فرمان شاه را اطاعت كند و گفت به كاشان برميگردم ولي صاحبان مناصب سفارتخانه انگليس به ميان ارگ سلطنتي درآمدند و در خدمت مهدعليا و [ناخوانا] معروض داشتند. سالها است دولت انگليس و ايران با هم از در مودت و موالاتند و سود يكديگر را نميگذارند، ما از قبل دولت خود ابلاغ اين خبر ميكنيم كه هرگز رضا نخواهيم داد كسي مانند وزير كشور از اين در دور باشد.
امير با مشاهده پشتيباني مهدعليا و سفارت انگليس از ميرزاآقاخان نوري، مصلحت ندانست بيش از اين با اين مسئله مخالفت كند و او را واسطة خود و سفارت انگليس قرار داد. سرانجام موكب ناصرالدينشاه روز پنجشنبه 20 ذيقعده 1264 به قريه يافتآباد در غرب تهران رسيد و عدة زيادي از درباريان كه منتظر صدارت بودند از جمله صدرالملك كه مدتي در منزل حاج ميرزاآقاسي منزل گرفته بود، مأيوس شد. چرا كه شاه در همان شبي كه بر تخت سلطنت جلوس كرد فرمان صدارت اعظمي با لقب پرطمطراق اتابك اعظم را به نام ميرزاتقيخان بدين شرح صادر نمود:
اميرنظام
ما تمام امور ايران را به دست شما سپرديم و شما را مسئول هر خوب و بدي كه اتفاق افتد ميدانيم. همين امروز شما را شخص اول ايران كرديم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم كمال اعتماد و وثوق داريم و به جز شما به هيچ شخص ديگري چنين اعتقادي نداريم و به همين جهت اين دستخط را نوشتيم.
مخالفان داخلي
كاخ آرزوهاي مهدعليا و پارهاي از رجال درباري با انتصاب اميركبير به صدارت در هم شكست. مهدعليا كه در دل خيال شراكت در سلطنت را داشت، مأيوس شد چرا كه امير را مردي آهنين يافته بود و در تفكر و قدرت كمتر از مردان مقتدر پيشين نبود. مهدعليا از همان لحظة اول از نفوذ امير بر پسرش آگاهي يافت و دانست كه ناصرالدينشاه جوان تصميمات او را بر تصميمات خود برتري خواهد داد. مهدعليا كه پس از سالها انتظار براي پادشاهي پسرش آرزوهايش را برباد رفته ميديد، كمر به حذف امير بست. بويژه كه امير در اولين اقدام خود مقرري مهدعليا و شاهزادگان را كم يا قطع كرد و اين امر براي كساني كه به بذل و بخشش و ريخت و پاش فراوان عادت كرده بودند، بسيار گران ميآمد.
از اين رو، مهدعليا مخالفان را به دور خود جمع كرد و به مبارزه رودررو با او پرداخت. امير در آغاز با مهدعليا مدارا كرد و تقريباً هر چه او ميخواست اگر به مصالح مملكتي خدشهاي وارد نميساخت، مهيا مينمود.
علاقه قلبي شاه به امير يكي از دلايل عمده حسادت مهدعليا به حساب ميآمد. اين ارادت و محبت خالصانه ناصرالدينشاه جوان به امير و بيتوجهي به مادر كه در طول حكومت محمدشاه از شوهر محبتي نديده بود، مهدعليا را به خشم ميآورد و او را به مبارزه واميداشت، چه شاه جوان هنوز در چشم مادر خام و بيتجربه ميآمد و بياعتنايي او سخت گران بود. محفل درباريهاي ناراضي و شاهزادگان و امراي دولت پيشين كه به دور مهدعليا گرد آمده بودند به شايعاتي دامن ميزد كه اين شايعات خشم شاه جوان را برميانگيخت اما اميركبير دورانديش كه ميدانست خطرات گوناگوني دولت نوپاي ناصري را تهديد ميكند به ترفندي دست ميزد تا روابط شاه و مادرش را بهبود ببخشد. او در نامهاي به شاه مينويسد:
ديروز والده سركار را زياد دلگير ديدم. خودم فردا خاكپاي مبارك عرض ميكنم اگر جسارت نباشد عرض ميكند كه زودتر زياد مهرباني و دلجويي قلبي بفرمائيد. اميدوار است كه عرايض اين غلام كه از راه بيغرضي است، خاكپاي همايون مقبول باشد.
در نامهاي ديگر سعي به حل اختلاف پسر و مادر دارد و به شاه مينويسد:
گمان ندارم نواب به شكست حكم همايون در اين شش ماهه اول سلطنت راضي شود. زيرا كه دنيا را معلوم است براي وجود مبارك شما و استقامت احكام شما ميخواهد... به هر صورت امر با خود سركار همايون است.
اين دو نامه در بيان نامههاي خصوصي امير به ناصرالدين شاه بيانگر تلاش امير در جلوگيري از نفاق و دوگانگي در دستگاه حكومت است. زيرا كه در دوران سلطنت ناصرالدينشاه، دولت با مشكلات و شورشهاي گوناگوني روبهرو بود و امير كه به ناصرالدينشاه به مثابه فرزندي علاقه داشت نميخواست پايههاي سلطنت شاه جوان به هر دليلي سست گردد. بنابراين اختلاف بين مادر و فرزند را جايز نميدانست و شاه را به دلجويي از مادر تشويق ميكرد. اما دشمنان اين بيميلي و بيعلاقگي را ناشي از وجود امير جلوه ميدادند و مادر را بيشتر تحريك ميكردند. مقارن با همين زمان، ناصرالدينشاه برخلاف ميل مادر خواستار ازدواج يگانه خواهرتني خود عزتالدوله با اميركبير شد. امري كه شرايط را بر مهدعليا تنگتر ميساخت. او امير را لايق ازدواج با شاهزاده خانم نميدانست و از همه بدتر ميترسيد كه امير با اين ازدواج بر نفوذ و قدرت خود در دربار بيفزايد و در زمان مقتضي خاندان سلطنت را نابود كند و زمام قدرت را در دست گيرد. طعنههاي رجال و شاهزادگان بر شدت اين حسادتها ميافزود.
چنانچه از نامههاي امير برميآيد خود او نيز خواهان اين ازدواج نبود و از طعن مخالفان و توطئههاي آنان باخبر بود. او در نامهاي به ناصرالدينشاه مينويسد:
فدوي از اول برخورد قبله عالم... معلوم است كه نميخواستم در اين شهر صاحبخانه و عيال شوم. بعد به حكم همايون و براي پيشرفت خدمت شاه اين عمل را اقدام كردم.
در تمامي اين مراحل امير سعي داشت با مدارا و ملايمت با مهدعليا برخورد كند و از اين طريق از متشكل شدن قدرت بدخواهانش در زير لواي مادر شاه جلوگيري نمايد.
مهدعليا در نهايت با تصور اينكه دخترش در نابودي دشمنش او را ياري خواهد كرد، با اين پيوند موافقت كرد و در نامهاي به ناصرالدينشاه نوشت:
قربانت گردم
ملكزاده كنيزي است از شما، اختيار او با من نيست، با قبله عالم است. همانطور كه شما مصلحت ديدهايد من حرفي ندارم. صلاح من همه آن است كان تراست. صلاح البته بهتر و لايقتر از جناب اميرنظام كسي نيست. انشاءالله زير سايه پادشاه مبارك است.
ناصرالدينشاه هم در نامهاي به امير نوشت:
خدمت اميرنظام
چنانچه نواب نوشته است، ما هم اذن داديم كه شما در تدارك اين امر باشيد. انشاءالله مبارك است. به زودي بايد انجام بگيرد. في شهر ربيعالاول سنه 1265.
به هر حال عزتالدوله در 22 ربيعالاول 1265 به عقد اميركبير درآمد. مهدعليا ميخواست از طريق دختر به امير نزديك شود و بر اعمال او نظاره كند. اما شخصيت امير قويتر از آن بود كه دختري سيزده ساله بر او تسلط يابد. از بد حادثه اندكي پس از ازدواج، ملكزادهخانم جوان مانند برادرش شيفته و دلبسته امير شد و از اندروني و مادرش دل بريد. ملكزاده خانم بعدها با وجود فشارهاي شديد مادر و برادرش هرگز امير را ترك نكرد و در بدترين شرايط در كنار امير ماند.
نامههاي شيل، كاردار سفارت انگليس در تهران درباره اميركبير بر تحكيم قدرت او در دربار اذعان دارد به طوري كه چهار ماه پس از سلطنت شاه و صدارت امير مينويسد:
اميرنظام مورد نهايت اعتماد شاه است، رأي و ميل او تنها راهنماي سلطنت در انجام كارها و اصلاحات مملكت ميباشد... شاه نسبت به هوش و كارداني اميرنظام همان اعتقادي را دارد كه محمدشاه نسبت به حاجي ميرزاآقاسي. امير كاري را انجام نميدهد مگر اينكه قبلاً با شاه مشورت نمايد. اين معني حتي در امور بسيار جزئي صادق است. در هر مطلبي اگر فرصت توضيح زباني نداشته باشد، يادداشت مفصلي به شاه ميفرستد و نظر خود را ميدهد. شاه نيز معمولاً تصميم خود را به خط خودش مينگارد.
يك سال و نيم بعد شيل نوشت:
قدرت اميرنظام همچنان برجاست، از اعتماد شاه نسبت به او هيچ كاسته نشده، اما اميرنظام خردمندانه از تسلط مطلق خود بر شاه كم كرده است... شاه آن قدر كوشاست كه گزارشهاي روزانة كشور را ميخواند، گرچه به ندرت ممكن است بدون مشورت و تصويب اميرنظام دستوري صادر نمايد. زندگي خصوصي شاه از قاعده درست بيرون نيست. رفتارش ساده و بيپيرايه است و حتي شايد بيش از اندازه براي ايران ساده باشد...
اعتماد بيش از حد شاه به امير در نهايت باعث شد كه مادر شاه بر آن شود كه اعتماد شاه را به اميرنظام متزلزل كند. پس كمر به تباه كردن اقدامات دولت بست.
رفتار مهدعليا پسرش را نيز ميآزرد به طوري كه شاه دستور داد آمد و شد شاهزادگان و رجال به دربار مهدعليا محدود شود و رسماً اعلام كرد كه هيچكدام از شاهزادگان يا كسان ديگر بدون اجازهنامه كتبي اذن ديدار مادرش را ندارند.
او به شاه در نامهاي نوشت:
چون شاهزادگان و ديگر كسان از زمين و آسمان دستشان بريده شده بود، به جهت اينكه خفيف نشوند يا در دل خودشان را و عرضشان را بكنند، ناچار رو به من ميآوردند ... اگر پشت سر شاهزادهها هم بزنند، بيقاعده و بياذن نخواهند آمد.
اما باز محفل مهدعليا محفل دسيسهكاري و توطئهسازي عليه امير بود. و البته اين محفل با ارتباط نزديك با ميرزاآقاخان نوري و مادام حاجيعباس گلساز تحت نظارت و نفوذ مستقيم انگليسيها قرار داشت.
در اولين اقدام عليه امير، افواج مسلح ماكويي و آذربايجاني به بهانه اينكه برادر اميركبير وزيرنظام در آذربايجان با سربازان بدرفتاري ميكند، خواستار عزل او شدند و به خانه امير حمله كردند و دو تن از محافظان او را كشتند.
امير به صلاحديد عزتالدوله و پارهاي از نزديكانش به خانه ميرزاآقاخان نوري پناهنده شد. گواينكه ميدانست اين شورش با سفارت انگليس و دسيسههاي عمال آنان بيارتباط نيست و چون ميرزاآقاخان نوري از عمال رسمي سفارت انگليس به حساب ميآمد، سربازان شورشي به خانه او حمله نميكردند.
با ياري مردم شورش سربازان آذري خاموش شد و مردم امير را از خانه ميرزاآقاخان نوري با تجليل و احترام به ارگ سلطنتي بردند. وزيرمختار انگليس كلنل شيل در اين باره مينويسد:
در راه امير به مقر سلطنتي، تمام مردم شهر به دنبال او روان بودند، گوسفندها قرباني كردند و استقبال شاهانهاي از او نمودند. در اين مملكت هيچ وقت چنين تظاهراتي به نفع وزيري ديده نشد.
پس از شكست نقشه مهدعليا و يارانش، محفل او بار ديگر محل تجمع مخالفان امير شد و شاه كه با اصرار عدهاي از ياران و نزديكان مادرش مبني بر عزل امير پي به توطئه برده بود، بيشتر از قبل به مادرش بدبين شد. او در جواب عدهاي مبني بر عزل امير استقامت كرده و گفت: «اگر ما بخواهيم به اينگونه چيزها ترتيب اثر بدهيم، از اين به بعد بايد تسليم سربازان باشيم و هر چه را كه بخواهند به اين ترتيب از ما خواهند گرفت.»
نامههاي بعدي مهدعليا به پسرش و اظهار عجز بيش از اندازه او گواه اين مسئله است:
قربانت گردم
شما بايد چند وقت ديگر مرا بشناسيد؟ من چه كار دارم به اين حرفها؟ چه وقت دخل و تصرف به كار شما و دولت كردهام؟ با وجودي كه من از همه كس با احتياطتر راه ميروم، شما از همه كس مرا نامحرمتر ميدانيد. از قصر كه آمدم بعضي حرفها شنيدم، گفتم گاه هست كه خدمت شما عرض نكرده باشند، خواستم به شما حالي كنم. والا به من چه پادشاهيد و مختاريد. خدا شاهد است نه با وزيرتان آشنايي دارم، نه نوكرهاتان مرا ميشناسند. نه من آنها را. خداوند عالم شما را به سلامت بدارد. پيشه من مثل مادر اسدالله دعاگويي است. به حق خدا اين حرفها را كه خدمت شما گفتم از مردم شنيدم، همه كس ميگفتند. اگر ميدانستم بايد نگفت، نميگفتم. من هرگز از حرف زدن خدمت شما بياحتياط نيستم.
نامه ديگر مهدعليا به شاه نشانگر اين است كه شاه محمدوليميرزا، پسر فتحعليشاه را مأمور كرده بود تا در اندروني بنشيند و به هيچكس اذن ملاقات با مهدعليا را ندهد و شاهزادگان و رجال تنها در روزهاي عيد اجازة ملاقات با او را داشته باشند. مهدعليا در اين نامه مينويسد:
قربانت گردم
قرار شاهزاده همان است. روزي كه از سفر آمدم، دادم. البته نكول نخواهم كرد. حالا اگر پشت گردن شاهزادهها هم بزنند بيقاعده و بياذن نخواهند آمد. آن، روز راه ديگر داشت. از خدمت شما محروم بودند. ميرزاتقي هم كه اين طايفه را و شاهزادههاي بيچاره را از سگ كمتر كرده بود، از زمين و آسمان دستشان بريده شده بود. به جهت اينكه خفيف نشوند يا درد دل يا عرضشان را [بكنند] ناچار رو به من ميآوردند. حال بحمدالله اين التفات كه پادشاه درحق ايران فرمودند، همه كارشان را فهميدند، عرضشان را به پادشاه ميكنند. به من ديگر چه كار دارند؟ والله من هم بحمدالله آسوده شدم. به عليقلي ميرزا هم گفتم: كاغذي در اين باب به شاهزاده ولي ميرزا نوشت كه به شاهزادهها كلاً اعلام بكند كه روزهاي عيد به ديدن من بيايند و در وقتهاي ديگر مرخص نيستند. كاغذ را هم دادم به نظر شما برسد بفرستم پيش محمدوليميرزا.
وقتي مهدعليا از نامهنگاري با شاه نااميد شد، واسطه تراشيد تا در نزد شاه وساطت كند و كدورت را از بين ببرند. و چه كسي بهتر از ميرزاآقاخان نوري.
در نامه ميرزاآقاخان نوري به شاه از زبان مهدعليا آمده است:
پريروز خدمت نواب رسيدم. اول دلتنگي بسياري كرد كه هرگز به جز رضاي شاه چيزي نخواستم. بعد گله زيادي از اينكه زن معيرالممالك به خانه فخرالدوله و هرجا رفت خودش رفت. تملق كرد و زنش را راضي كرده بود. حالا كه به خانه من ميآيد، پدرسوخته هر جا نشسته گفته است، شاه فرمود: زني كه به خانه مادر من رفت به كار تو نميخورد، طلاق بده. و آن بيحيا طلاقنامه را نوشته، دختر فتحعليشاه را طلاق داده، آن هم در خانه من... قربان، دستخط مباركي به سركار مهدعليا نواب [مرقوم] قدري مهرباني بفرمائيد. اگرچه دلتنگي ايشان رفع شد، ليكن از شاهنشاه زياده از حد متوقع است.
مهدعليا در نامهاي ديگر كه به شيرخان عينالملك برادرزادة خود و رئيس ايل قاجار (پسردايي ناصرالدينشاه) نوشت نكتههاي معنيداري از اين كدورت و اختلاف را بيان ميكند:
عينالملك جان
كاغذت رسيد، نوشته بودي پيغامهاي تو را خدمت قبله عالم رسانيدم، زياد از تو راضي شدند و باور كردند. خدا سايه مباركشان را كم نكند اگر انصاف داشتند و حق مرا ميدانستند، و من را به خودشان مادر ميدانستند كه تا حال دانسته بودند كه من براي ايشان چطور مادر باغيرتي بودم كه به يك روز دلتنگي ايشان راضي نبود و راضي بودم پسرم يك نقض براي دولتشان اتفاق نيفتد، هرگز ضرور نبود كه تو يا ديگري پيغام مرا خدمت شاه ببري. چرا كاري بكنند كه ميان من و شاه كار به واسطه و پيغام برسد، واسطه همه كس بايد من بودم و پيغام همه را بايد من ميبردم. كاري كردند به حرف ارباب غرض، با زور مادر خودشان را مقصر ساختند كه خودشان را در دولتها و در روي زمين به هيچ و پوچ رسوا كردند. اينكه كار دنياشان شد. گمان داشتم از اول دنيا تا حال هيچ مادري مثل من فرزندش را دوست نداشت و زحمت نكشيد. حالا كار به جايي رسيد كه من شاه را نخواستم، مردم ديگر خواستند و آن قدر را نميدانند كه خواستن مردم از چه راهست و خواستن من از چه راه. اگر شاه را هيچ نخواهم از حاجيعليخان كه قطعاً زيادتر ميخواهم. اقلاً دلسوزي او را گوش نفرمايند. باري حرف بسيار است ميل ندارم بنويسم. اگر خداوند به خودشان انصاف داد، آخر يك روزي به سر حرف من خواهند [آمد]. خداوند حق را از باطل زود جدا خواهد كرد و در ماده صداقت با شاه معلوم است من حق صرفم و حضرات باطل صرف. البته طوري ميشود. حالا كه بلاتشبيه مثل سيدالشهدا در صحراي كربلا تنها ماندهام. به هر طرف نگاه ميكنم نه ياري ميبينم و نه پشت و پناهي. در پادشاهي الآن از من بيپناهتر كسي نيست. پناه بردهام به همان سيدالشهدا كه هر كس ميخواهد پادشاه را از من برنجاند، مرا از اينجا فراري بكند و شاه را رسوا بكند، همان به غضب خود شاه گرفتار شود. دعايي است كه در حضرت معصومه از براي ميرزاتقيخان كردهام. با من سر به سر نگذارند. اگر من در درگاه خداوند روسياهم، وليكن بسيار كارهاي بزرگ براي من كرده است. حالا هم خدا راضي نميشود كه به اين شدت مادر و فرزند را از هم جدا بكنند.
باري ميخواستم جهانسوزخان را بفرستم بارخانه ناقابلي خدمت شاه بفرستم، بعد از آمدن آنجا ديدم معركه است. حاجيعليخان بعضي حرفها منتشر كرده است. در شهر نياوران كه آدم گاهي خندهاش ميآيد، گاهي تعجب ميكند. به جز عليخان هم حضرات نياوراني خيلي حرف ميزنند. با وجود اين حرفها چه اظهار حياتي؟ چه ضرر كه ما شاه را بشناسيم؟ يا خودمان را داخل كنيزهاي شاه حساب كنيم؟ عجب هنگامهاي است. تا حال حرف زنانه بود و اندروني، حال دولتي شده و بيروني. براي من نقلي نيست وليكن به حق خدا شاه رسوا ميشود. تا زود است معالجه اين كار را بكنيد. من مقصرم چاره مرا بكند. ديگران جعل ميكنند، قراري بگذارند. از اين جعلها نشود. الله، بالله از براي دولت خودشان نقض دارد. خوب دشمن حالا هر چه بخواهد حالا سرسبد است، اسباب به دستش افتاده است، ميگويد شاه چرا باور ميكند. دور از جان شاه، خداوند اول مرا قربان شاه بكند، بعد همه را. حاجيميرزاآقا هم به شاه مرحوم ميگفت مادرت ترا نميخواهد، آخر مادر سوختني شد. حاجي از نصفه راه فرار كرد. الهي خدا به اين زوديها مرا مرگ بدهد. قربان سر شاه بكند كه ديگر من از اين حرفها را نميتوانم بشنوم. كار زياد بيمزه شده است. اگر خود شاه معالجه نكنند، مردم كار پيدا كردهاند. بدهنگامهاي خواهد شد. اگر تنها بيرون كردن من باشد رسوايي من باشد، براي شاه بدنامي نداشته باشد. باز والله حرفي ندارم. حاجيعليخان زياد چرند گفته است از قول خودش. از بزرگترها، حالا كه نميتوان نوشت. خيلي قباحت دارد. باباجان، شما ما را خسته كرديد. يكباره بكشيد، تمام بشويم.
مهدعليا هيچگاه در زندگي تا اين اندازه خوار نشده بود. پس دست به كار شد، بنابه نوشته محمدتقيخان احتسابالملك (نوة حاجعليخان اعتمادالسلطنه) محفل مشاوره و مبارزه را به بيرون از دربار كشاند و در بي بي زبيده، سر راه حضرت عبدالعظيم پيرمردي حاجيعلي نام، امامزادهاي برپا كرده بود و به قرار معروف در جاي گور دخترش دو سه اتاق پاكيزه ساخته بود. مهدعليا هر هفته به عنوان زيارت به آنجا ميرفت و ملاقاتهاي او همانجا انجام ميگرفت. كار حاجيعلي بالا گرفت. اشخاص چه واسطهها براي آشنايي با حاجي برميانگيختند و چه پولها خرج ميكردند كه شرف ملاقات خانم را درك كنند.
مهدعليا تمام همِّ خود را جزم كرد و هدفش را آشكارا نابودي امير قرار داد. او كوشيد در ذهن شاه ميرزاتقيخان را به خيانت و تصاحب تاج و تخت متهم گرداند. او در بين بزرگان قاجار و زنان دربار اين انديشه را گسترش داد و خود را در بستر انداخت و با بيان خوابي وَهْمگونه ناصرالدينشاه را كه تا حدي خرافاتي بود به امير بدگمان ساخت. در اين ميان توهينها و اهانتهاي امير نيز وضع را آشفتهتر كرد و مهدعليا توجه و محبت امير را به عباسميرزا ملكآرا برادر ناتني ناصرالدينشاه كه بدو پناه آورده بود وسيله قرار داد و امير را متهم نمود كه با آمادهسازي عباسميرزا ملكآرا قصد بركناري شاه از مسند پادشاهي و به سلطنت رساندن او را دارد تا خود در مقام نايبالسلطنه بتواند بيچون و چرا بر كشور حكم براند. در اين ميان دستور اميركبير بدون كسب اجازه از شاه مبني بر مشق نظام ديدن عباسميرزا بر سوءظن ناصرالدينشاه افزود. او روزي با عصبانيت گفت: «فرزندم، امير قصد دارد كه با در اختيار داشتن عباسميرزا هرگاه بخواهد به بهانه عدم لياقت و كارداني شما تاج و تخت را در دست گيرد و با توجه به صغر سن عباسميرزا خود حكومت كند.» مجموع اين شايعات كم كم تخم بدبيني را در دل شاه كاشت.
حادثه سفر اصفهان، آخرين قطرهاي بود كه اين جام را لبريز ساخت. در غرة رجب 1267 ناصرالدينشاه در معيت اميركبير از راه سلطانآباد عراق و بروجرد به قصد اصفهان به راه افتاد. امير به عباسميرزا و مادرش نيز امر نمود تا در ركاب شاه باشند. با اينكه عباسميرزا و مادرش عذر آوردند امير ماندن آنها را در تهران صلاح نديد و حركت آنان را جداً خواست. مهدعليا از اين امر به شدت ناراحت شد و اظهار نارضايتي نمود. او از شاه مصرانه خواست تا از اين اقدام اميركبير جلوگيري كند، اما امير، شاه جوان را قانع ساخت.
در اين سفر اميركبير و حاجآقاخان نوري و سفراي روس و انگليس همراه شاه بودند. هنگامي كه هيأت به اصفهان رسيد مردم به امير بيشتر توجه نشان دادند و امير نيز از فرط توجه مردم و استقبال در جلو صف قرار گرفت. اين عمل باعث شد تا بدخواهان راه سعايت را نزد شاه بيابند و به شاه بگويند كه در هنگام استقبال هر كس از تماشاچيان از ديگري ميپرسيد كه اين جوان كيست كه عقبتر از امير حركت ميكند. ميگفتند: او برادرزن امير است؟
در مراجعت از اصفهان، اميركبير دستور اخراج يكي از پيشخدمتهاي مخصوص و محرم اسرار شاه را به نام «ميرزامحمدعليخان» صادر كرد. شاه از اين اقدام خودسرانة امير ناراحت شد ولي در طي مسافرت به اين اقدام اعتراضي نكرد. هنگامي كه موكب شاهي به قم رسيد، شاه به عباس ميرزا ملكآرا امر كرد كه به جهت حكومت در اين شهر بماند. عباس ميرزا ملكآرا در آن هنگام بيش از ده، يازده سال نداشت و قم محل تبعيد شاهزادگان بود. مهدعليا از اين پيشنهاد استقبال كرد اما امير حكم پادشاه را داير بر توقف عباسميرزا در قم كان لم يكن شمرد. او به عباسميرزا و مادرش دستور داد كه بار و بنه خود را زودتر جمع كنند و روانه تهران شوند.
اين اقدامات بيپروايانه امير شرايط را براي بدبيني شاه و عزل او مهيا نمود. ناصرالدينشاه نيز كه از امير به شدت رنجيده بود نامهاي سخت درباره سوءظن خود به امير نگاشت. اما شاه به محض رسيدن به تهران دستور داد كه اين پسر و مادرش در حرمسراي شاهي تحتالحفظ باشند و اين دستور تا اندكي بعد از قتل اميركبير ادامه داشت.
در اين امر سعايت بدخواهان و بدگويان بويژه ميرزاآقاخان نوري مؤثر بود به طوري كه او علاوه بر ملاقاتهاي متعدد با مهدعليا و همكاري با مخالفان داخلي، با سفارت انگليس هم تماس مداوم داشت و خود نيز گاه به ديدار شاه ميرفت و در ملاقاتهاي پراكنده به شاه ميگفت كه هدف اميركبير از اينكه دست شاه را به خون مادرش آلوده كند اين است كه بعد بگويد پادشاهي كه دستش به خون مادر آلوده است لياقت سلطنت ندارد. پس بايد خلع شود و برادرش به سلطنت برداشته شود و خود به عنوان نايبالسلطنه حكمران واقعي كشور گردد. اميركبير به توطئههاي مهدعليا و ميرزاآقاخان نوري كه در واقع همان سفارت انگليس بود آگاهي داشت و حتي در مقطعي دستور توقيف و تبعيد ميرزاآقاخان را صادر نمود؛ اما سفارت انگليس وارد معركه شد و كلنل شيل وزيرمختار انگليس در يك ملاقات خصوصي از امير جداً خواست كه از اعدام نوري صرفنظر كند. سفارت در پايان مذاكرات از امير سند كتبي ميگيرد كه به جان ميرزاآقاخان نوري خطري وارد نشود و اميركبير در حالي كه تعهدنامه كتبي را امضا ميكرد گفت:
پس شما به اين ترتيب ميخواهيد سند قتل مرا بگيريد.
مخالفان خارجي
تصادم عملكرد حكومتي اميركبير با سياستهاي استعماري روس و انگليس طبيعي بود. بنابراين از همان آغاز اختلافاتي با دو سفارت انگليس و روس پيدا كرد. زمينههاي اختلاف سفارت انگليس با اميركبير را در چندين مورد ميتوان دستهبندي كرد. ـ فنه سالار= الهيارخان آصفالدوله، از آغاز سلطنت محمدشاه به حكمراني خراسان منصوب شده بود. در اوايل 1262ق به بهانه پيري و خستگي از اداره امور آن ناحيه امتناع ورزيد و فقط توليت آستان قدس را عهدهدار شد. فرزند ديگر آصفالدوله به نام محمدقليخان در دربار محمدشاه منصب حاجبي داشت. وي ايشيك آقاسي دربار بود و از رجال متنفذ عصر خود به حساب ميآمد! در مكاتبه با پدرخود از بيتدبيري و بيكفايتي حاج ميرزاآقاسي سخن گفت و يادآور شد كه امكان بروز فتنه در كشور و تزلزل سلطنت محمدشاه ميرود. پس پدرش دست به كار شد و فرزندش سالار را وادار ساخت به بهانهاي در خراسان قيام كند. محمدشاه به محض بروز فتنه، آصفالدوله را به عتبات عاليات تبعيد كرد و برادر سالار را كه در دربار به عنوان بيگلربيگي حضور داشت به آن منطقه فرستاد وليكن او با كمك برادرش خراسان را تصرف كرد. شاه نيز حمزهميرزا عموي خود را براي دفع فتنه فرستاد اما در جنگ و گريزها خبر مرگ محمدشاه رسيد و فتنه سالار معوق ماند.
پس از صدارت اميركبير، انگلستان به دليل اهميت هند و دفاع از مرزهاي آن درصدد برآمد تا بين سالار و دربار ايران ميانجيگري كند. اما اميركبير كه دست سياست انگليس را در اين فتنه عيان ميديد و از حمايت آنها از سالار باخبر بود، از اين پيشنهاد استقبال نكرد و به نمايندگان روس و انگليس گفت:
اگر آشنا كردن مردم مشهد به وظيفه خود مستلزم كشته شدن بيست هزار نفر باشد، من آن را ترجيح ميدهم بر اينكه آشوب را با كمك خارجيها خاموش كنم.
واتسن كاردار سفارت انگليس در تهران در اين باره مينويسد:
... امير معتقد بود كه دخالت بيگانگان در امور ايران به حدي توسعه يافته كه با حيثيت دولت ايران منافات داشته و بنابراين نميتواند از دخالت اجنبي براي ايجاد آرامش در خراسان استفاده كند و گفتهاند حتي اظهار داشت كه براي ايراني بهتر است با فدا شدن بيست هزار تن از اهالي مشهد به وظايف خود بازگرداند تا آنكه آن شهر از طريق دخالت اجنبي به دست شاه بيفتد.
سرانجام امير در روز شنبه هشتم جماديالاولي 1266 مقارن عيد نوروز مشهد را فتح و سالار و پسرش را دستگير كرد. شيل كوشيد تا آنان را در حمايت خود بگيرد اما امير نپذيرفت. شفاعت و حتي تهديد وزيرمختار به كدورت روابط دو كشور نيز مؤثر واقع نشد و محمدحسنخان سالار و پسر او اميراصلانخان در شب دوشنبه 16 جماديالآخر همان سال به وسيله حسين پاشاخان سرتيپ مراغهاي به قتل رسيدند و دو تن ديگر از پسران سالار به تهران آورده و محاكمه شدند. يكي از آنها پس از محاكمه اعدام و ديگري بخشوده شد.
كشمكش سياسي امير و سفارت انگليس هنگامي كه امير ميخواست بنابر رسم موجود در ايران اموال ياغيگران را ضبط كند و خانههاي آصفالدوله را جزء خالصهجات و ملك ديوان بگيرد، شدت گرفت و با وجود آنكه امير به اعوان و انصار آصفالدوله خانههايي داد، باز از حدّت آن كاسته نشد.
شيل، سفيركبير انگليس در ايران در 22 جماديالثاني 1266 به امير نوشت:
...آن جناب استحضار دارند كه دولت عليه انگليس چقدر مراقبت در امورات جناب آصفالدوله را منظور دارد و چقدر مايل هست كه اموال و املاكش از ضبط محفوظ باشد و باعث اين مراقبت دولت عليه انگليس اين است كه جناب معزياليه در ايام حكومت همواره اوقات كمال رعايت و حمايت و مراقبت از كسان و مأمورين و سياحان دولت عليه انگليس منظور ميكرد. خصوص جد و جهد و اهتمامي كه درباره صاحبان انگليسي كه در بخارا مقتول شدند به عمل آورده بود... دوستدار خوب ميداند كه منظور باطني آن جناب اين است كه قواعد نيك مردم ايران را ترقي دهند و قواعد ظلم و تعدي و اجحاف را از ميان آنها و حكام برطرف سازند. اما آشكار است كه انجام اين نيت مطبوع و مرغوب بهتر به عمل ميآيد كه اگر آن جناب خود به نفسه در پايتخت معمول ميداشتند تا آنكه سرمشق از براي حكام ساير ولايات گردد...
امير در مقابل اين تقاضاهاي مكرر سفارت انگليس، جواب تند ميداد و به خواستههاي آنها وقعي نمينهاد. وزيرمختار انگليس در مقابل متوسل به تهديد و زور شد؛ اما امير با دلايل قاطع از خواستههاي سفير انگليس دوري كرد و در نهايت اموال آصف الدوله مصادره و به دولت رسيد.
منع بردهفروشي
از سال 1834م دولت انگليس كليه بردههاي خود را آزاد كرد و مسئله جلوگيري از بردهفروشي را مطرح ساخت. اين امر بهانهاي به دست كشتيهاي انگليسي داد كه كليه درياها و سواحل خليجفارس را از اين سياست بينصيب نگذارند و انگليسيها همواره درخواست ميكردند كه دولت ايران اجازه دهد تا كشتيهاي انگليسي كليه كشتيهايي را كه در خليج فارس و درياي عمان تردد ميكنند بازرسي و بازبيني كنند و از ورود برده و غلام به سواحل خليجفارس جلوگيري نمايند. ليكن محمدشاه كه به واسطه جريان جنگ هرات دل خوشي از انگليسيها نداشت، ابتدا با اين پيشنهاد مخالفت كرد ولي بالاخره بر اثر اصرار حاج ميرزاآقاسي چهار ماه قبل از مرگ خود (ژانويه 1848م) فرمان جلوگيري از ورود برده از راه دريا را صادر كرد. بديهي است كه هدف انگليس از اين اقدام تنها بسط نفوذ و قدرت خود در خليج فارس بود. هنگامي كه اميركبير به صدارت رسيد، انگليسيها باز درخواست تمديد اين مجوز را كردند، اما اميركبير جواب قانعكنندهاي به آنها نداد.
ناصرالدينشاه در ربيعالاول 1265 به فرانت، كاردار سفارت انگليس نوشت:
... ما محض به اين رعايت دوستي دولت بهيه انگليس و التقات مخصوصي كه به عاليجاه قولونل فرانت داريم، آن قراري كه شاهنشاه مرحوم در باب سياه دستخط فرمودند، ممضي داشتيم كه تبعيه سياه را از راه دريا نياورند. ديگر قرار تازهاي نخواهيم داد. زيرا محل تنبيه و تنبه آنها به عهده خود ماست و به عهده دولت ديگري نخواهد بود.
دولت انگليس به ترفندهايي ديگر توسل جست و به دولت ايران نوشت كه چون جهازات جنگي متعلق به دولت ايران نيست و متعلق به شيوخ بندرات گرمسير ميباشد، آنان به هيچوجه حكم دولت ايران را اجرا نميكنند و دولت ايران نيز به دليل نداشتن جهازات جنگي قادر نيست اين امر را انجام دهد، دولت انگليس حاضر است تا با جستجوي كشتيها، هر كشتي كه بنده وارد كند نگه دارد.
اما امير اين براهين را نپذيرفت. امير به صراحت به دولت انگليس نوشت: «دولت ايران بستن اين قرارداد را به صرفه و صلاح خود نميداند.»
شيل به ديدار شاه رفت اما شاه نيز در جواب گفت: «اجازه تفتيش موجب بر هم خوردن تجارت خليجفارس و سلب اطمينان بازرگانان خواهد گشت.»
چند عامل باعث مقاومت امير در اين امر ميشد. اول اينكه دولت انگليس نفوذ خود را در خليج فارس گسترش دهد و شيوخ و سواحل خليجفارس را به سوي خود جلب نمايد و مقام ايران را در خليجفارس تضعيف كند. دوم اينكه حق تفتيش به يك دولت بيگانه باعث استيلاي سياسي آن دولت در آن سواحل ميگرديد و همان طور كه انگلستان بر شيوخ و سواحل عربستان تسلط يافته بود، ميتوانست بر اين نواحي نيز مسلط شود. سوم اينكه هدف امير بسط قدرت مركزي و گسترش حوزه نفوذ آن بود و چهارم اينكه سياست تعادل امير در امور خارجه ايجاب نميكرد كه چنين امتيازي به انگليس بدهد. چون دادن اين حق به انگليس در خليجفارس موجب ميشد كه چنين امتيازي را روسها نيز در بحر خزر مطالبه كنند.
شيل در مقابل اين اقدام به امير گفت كه دولت انگليس در همه موارد حسن روابط خود را دريغ خواهد داشت و روابط ايران و انگليس رو به تيرگي خواهد گذاشت. شيل از اين به بعد امير را خطري عمده در سياست استعماري انگليس مييافت و در صف مخالفان امير قرار گرفت.
فشار شديد مقامات انگليسي در نهايت به صدور مجوزي براي بازرسي كشتيهاي ايراني از سوي ناوگان انگليسي گرديد، مشروط بر اينكه اين كار با نظارت يك مأمور ايراني در عرشه ناو انگليسي صورت پذيرد و حق تنبيه فقط با ايرانيان باشد و اين قانون فقط شامل كشتيهاي تجاري باشد نه كشتيهاي دولتي.
از مسائل ديگري كه باعث رودررويي امير و سفارت انگليس شد قضيه سرپرستي ارامنه تبريز بود.
تحتالحمايگي و سرپرستي ارامنه تبريز
سفارت انگليس با تحتالحمايه قرار دادن اتباع ايراني بويژه آنها كه جرم و جنايتي مرتكب شده بودند موجبات ايجاد بينظمي و اغتشاش در ولايات ايران را فراهم ميكرد و بدين ترتيب با تأمين دادن به اتباع ايراني كه متهم به جرم و جنايت و يا در زمرة بدهكاران ديوان بودند نه تنها از حقوق ديپلماسي خود سوءاستفاده ميكرد، بلكه به انحاي گوناگون نيز در امور داخلي ايران مداخله مينمود. بدين صورت حق مصونيت وسيلهاي براي اعمال نفوذ سياسي قرار داده شده بود. به طور مثال هنگامي كه يكي از قدارهبندان شهر تبريز مرتكب جنايت شده بود و به كنسولخانه تبريز پناه برده بود، استيونس حاضر به استرداد وي به دولت ايران نشد و ميگفت هر كس كه به كنسولگري پناه آورد در تحت حمايت خواهد بود و نميشود او را از كنسولگري به محاكمه برد. در نهايت اميركبير با اينگونه مداخلات كه موجب عدم امنيت بود و قدرت دولت مركزي را كاهش ميداد، مقابله كرد و مسئله تحتالحمايگي سفارتخانهها و كنسولخانههاي انگليس را لغو كرد و رفت و آمد مردم را به سفارتخانه و كنسولخانههاي انگليس را تحت مراقبت قرار داد.
در مورد قضيه سرپرستي ارامنه تبريز كه محل تلاقي سياستهاي سفارتخانههاي روس و انگليس و ديگر دول خارجي چون فرانسه بود، اميركبير خواهان رسيدگي به دعاوي ارامنه توسط دولت مركزي و بزرگان تبريز بود. اما سرپرستي ارامنه تبريز از زمان محمدشاه قاجار بر عهده استيونس، كنسول سفارت انگليس در تبريز سپرده شده بود. اميركبير تصميم گرفت كه دست كنسول را از مداخلة غيرقانوني در كار مملكت قطع كند. بنابراين ابتدا شفاهاً به شيل ابلاغ كرد كه از اين پس استيونس اختياري در كار ارامنه ندارد. به دنبال ابلاغ شفاهي، تصميم دولت را به طور كتبي در مارس 1850/1266ق به سفير انگليس و محمدرضاخان فراهاني، وزير آذربايجان اعلام كرد. اين تصميم اميركبير كه حوزه نفوذ و قدرت انگليس را در تبريز كاهش ميداد و از مداخله كنسول انگليس در امور ارامنه تبريز جلوگيري ميكرد، براي شيل، سفير انگليس گران تمام شد و در دل كينه اميركبير را پروراند.
پايان كار امير
در نهايت كليه بدگوييها و بدخواهيهاي مخالفان اميركبير و دسايس پنهان بيگانگان به بارنشست و ناصرالدينشاه امير را از صدارت خلع كرد. در ابتدا ميخواست حكومت فارس، اصفهان يا قم را به امير دهد اما اميرنظام كه ميدانست دوري از تهران به منزله حكم قتل اوست، اين امر را نپذيرفت اما در نهايت با وساطت مستقيم وزيرمختار انگليس قرار شد اميرنظام به حكومت كاشان برود. در اين ميان اشتباه دالگوركي، سفيرمختار روس كه به دسايس سفارت انگليس و آقامحمدخان نوري در توطئه بركناري و حتي برنامهريزي قتل امير آگاه بود و براي حمايت از جان امير چندين سرباز به در خانه او فرستاده بود خشم شاه را نسبت به امير افزونتر كرد و اين عمل را توهين بزرگ براي خود دانست. شاه بلافاصله به دولت روسيه اعتراض كرد به طوري كه پرنس دالگوركي مجبور شد سربازان خود را از اطراف خانه امير دور كند. بلافاصله سفارت انگليس هم به ظاهر اعلام كرد كه از هرگونه دخالت در امر ميرزاتقيخان اميرنظام احتراز خواهد كرد و مقدرات امير به دست اطرافيان بدخواه شاه افتاد و در نهايت به تبعيد و قتل وي انجاميد.