مشروطيت حاصل ظلم و ستم شاهان قاجار
به طور قطع و يقين اگر مردم جامعهاي در رفاه نسبي به سر برند و مشكل معيشتي نداشته باشند، جان و مال و ناموسشان در امان باشد و شرف و حيثيتشان مورد تجاوز قرار نگيرد، دولتمردانشان با ملت رفتاري محبتآميز داشته باشند، هرگز به انقلاب روي نميآورند؛ انقلاب زاييده ظلم و ستم است.
در دنيا كمتر ملتي وجود دارد كه به سرزمين آباء و اجدادي و سرمايه ملي خود بيعلاقه باشد و حتي به آن عشق نورزد. همه ملتها، به خصوص مسلمانان چنين روحيهاي دارند.
به تجربه ثابت شده كه در پيدايش هر انقلابي خسارتهاي جاني و مالي فراواني به بار ميآيد و به همين جهت آنهايي كه حب وطن دارند، حاضر نيستند كه به مملكتشان صدمهاي وارد شود، ولي وقتي كاسه صبرشان بر اثر ظلم و ستم زمامداران ستمكار لبريز ميشود، چارهاي جز انقلاب ندارند. نگاهي به انقلابهاي دنيا اين حقيقت را آشكار ميسازد.
در اصل جديد <مائوتسه تونگ> آمده است: <هر كجا ظلم بيشتر باشد و هر فردي ظلم را بيشتر احساس كند و ضربات شلاق را بيشتر حس نمايد، زودتر قيام ميكند.>
انقلاب مشروطيت ايران كه در يكصد سال پيش به وقوع پيوست، حاصل همان ظلم و جوري بود كه شاهان خودكامه قاجار و حكام مستبد آنها مرتكب ميشدند و براي جان و مال و ناموس مردم ارزشي قائل نبودند.
اصولاً بنيان سلطنت قاجار با شقاوت و بيرحمي همراه بود. وقتي به رفتار و كردار بنيانگذار سلسله قاجار با لطفعليخان زند و مردم كرمان نگاه ميكنيم، متوجه ميشويم كه چگونه ملت ايران در آن سالها اسير سرپنجه قهار اين مخنث كينهجو و عاري از رحم و شفقت بودهاند.
رفتار سبوعانه آقامحمدخان قاجار با اين شاهزاده ناكام در كرمان و خانواده وي و نيز با مردم كرمان به جرم مهماننوازي و پناه دادن به لطفعليخان، آن چنان وحشتآور و تكاندهنده است كه قلب هر انسان با احساسي را به درد ميآورد؛ گويا در قاموس اين خواجه نابكار، رحم و مروت وجود نداشته و آنچه بوده كينه و شقاوت، قساوت و بيرحمي بوده است.
آقامحمدخان در برابر ديدگان لطفعليخان زند با مادر و همسر و فرزندان اين شاهزاده مورد علاقه مردم، رفتاري ميكند كه به قول دكتر حسين بهزادي اندوهجردي، بايستي روزگار از آن شرمسار باشد!
<در طول تاريخ فرياد الامان، الامان از دست حكام بيامان و فرماندهان بدزمان> منحصر به يك شهر و يك ايالت نبود، اين فرياد در همه جاي ايران از دست حاكمان جور و ظلم به آسمان پرستاره و كمستاره بلند بود، البته كه شدت و ضعف داشت. هر جا مردم آن ديار تن به ظلم ميدادند ميبايستي ظلم و جور بيشتري را تحمل كنند، هر جا بانگ اعتراضشان بلند ميشد و سر به شورش برميداشتند، حكام چاره كار را در عقبنشيني ميديدند. آنچه مسلم است در شهرهاي بزرگ و نقاط مرزي ملاحظه كاريهايي بود، ولي نه اينكه ظلمي نباشد.
علت اينكه ميبينيم در كرمان ظلم و تعدي بيش از نقاط ديگر بوده، به خاطر (ظلمپذيري) مردم در آن روزگاران بوده كه هرگز نميگفتهاند چرا نميزني؟ بلكه ميگفتهاند: (كمتر بزن) و به كمتر زدن قانع بودهاند.
از تصادف روزگار از آنجا كه: <فتحعليشاه، زني كرماني از اهالي راه بر (بافت) داشت و اين زن كم كم در فتحعليشاه تاثير و نفوذ بياندازه يافت تا حدودي كه توانست نظر فتحعليشاه را به موطن خود يعني كرمان جلب كند، مثل اينكه خود فتحعليشاه هم كم كم متوجه شد كه شدت عمل... آقامحمدخان در مورد كرمان، تا آن اندازه وحشتناك و سخت بوده كه احتمال داده ميشود كرمان و بلوچستان صورت انتزاع از خاك ايران پيدا كند، بدين سبب يكي از بستگان نزديك خود -ابراهيمخان ظهيرالدوله را به حكومت كرمان گماشت و او كه از 1218 ق (1803 م) تا 1240 ق (1824م) حكومت كرمان را به عهده داشت، علاوه بر سركوبي ياغيان بلوچ و لشگركشيهاي متعدد به بلوچستان و بم و بنادر، در ترميم خرابيها و دلجويي مردم نيز كوشيد. او در واقع بر مشتي فقير و گدا و كور كه از زير بار جنگهاي آقامحمدخان شانه راست كرده بودند حاكم شده بود، او شروع به آباداني كرد و بسياري از آنها را دوباره آبادان ساخت كه منبع اصلي ثروت بازماندگان او شد...>
اما وقتي از بخت بد مردم كرمان حكام جور و ظلم بر سرنوشت آنها مسلط ميشدند، ببينيد چه به روزگار آنها ميآوردند. مرحوم ناظم الاسلام در جلسه سوم انجمن مخفي كه براي چارهجويي ورهايي مردم از ظلم و استقرار عدالت و حكومت قانون به اتفاق دوستان همفكر خود داير ميكند و همانها را در كتاب دوجلدي <بيداري ايرانيان> آورده، مينويسد: <... يكي از حاضران گفت: آه از جهالت، تمام اين خرابيها از جهل است. چرا مردم اجتماع نميكنند كه دفع ظلم را از خود بنمايند. چرا ساكت نمينشينند؟
نگارنده گفت: آقايان دو كلمه به عرض من گوش دهيد اين جناب ذوالرياستين حاضر، اين جناب آقا سيد محمد حجت كرماني كه از عدول است شاهد، اهالي كرمان در اين پايتخت بسيارند، از هر كدام سوال كنيد مطلعاند و جواب خواهند داد. در چند سال قبل در كرمان يك نفر رفت نزد آصفالدوله، كه آن وقت شهاب الممالك لقب داشت و حاكم كرمان بود، عرض كرد: آقاي حاكم هيچ وقت در كرمان قيمت ماست از يك من پنج شاهي زيادتر نبوده، در حكومت شما قيمت يك چارك كه ربع يك من است به پنج شاهي رسيده است. فوراً ميرغضب خواست و حكم داد سر بيچاره عارض را بريدند كه چرا فضولي كرده و در امر تسعير كه شان حاكم است چون و چرا كرده است و نيز در حكومت ديگري يك طفل چهارده ساله ميرود دكان خبازي كه نان بخرد، جمعيت مشتريان زياد بوده طفل خردسال ميگويد: استاد نانوا، ديشب نان گير ما نيامد من و مادرم بي شام خوابيديم. يك نان زودتر به من بده كه مادرم منتظر و گرسنه است. فراشي آنجا ايستاده بود، آن طفل را گرفته چون پول نانش را به فراش نداد، لذا او را به طرف دارالحكومه برد. از اتفاقات شاهزاده حاكم سوار بوده و عزم گردش و رفتن خارج شهر را داشته است. در ميدان فراش را ميبيند كه دست آن طفل معصوم را گرفته. او را بعنف ميبرد، از فراش استفسار مينمايد، سبب را فراش ميگويد: اين طفل با بعضي ديگر سنگ به دكان نانوايي زده و فرياد كشيده كه چرا نان كم و گرانست؟ شاهزاده حكمران فوراً حكم داد ميرغضب سر آن طفل را بريد و نعش آن جوان مادر منتظر را در ميدان انداختند. باز در حكومت آصفالدوله از طهران مواخذه كردند و بلوايي در كرمان براي آن عمل زشت شد. در حكومت اين شاهزاده حاكم احدي جرات (كذا) نكرد يك كلمه بگويد چرا؟ براي آن كه حاكم ماهي دو هزار تومان خرج قهوهخانه امين السلطان را ميداد، براي آن كه مقتول طفل بود، براي آن كه يك مادري داشت فقير، براي آن كه كرمان در تيول حضرت والاها بود، براي آن كه روز بعد از آن روز هم شش نفر گرسنه ديگر در ميدان سر بريدند، به جهت آن كه گفته بودند اين طفل بيگناه بود و خلافي نكرده، ديگر براي چه؟ براي آن كه چندي بعد از آن دو نفر را دهنه توپ گذاردند و اجزاء ايشان در هوا طعمه و كباب مرغها شده بود. ديگر براي چه؟ براي آن كه يك نفر سيد محترم را چوب زده و در آب حوض انداختند، در حالتي كه برف هم ميآمد و پاي او را فراشها گرفته به خاك ميكشيدند تا آوردند به خانهاش. ديگر براي چه؟ براي اين كه دو گوش و ريش يك استاد سلماني مسلماني را از بيخ بريدند و دو هزار چوب به همان حالت به او زدند و چهل تومان جرم از او گرفتند، به جهت اين كه بدون اذن حضرت والا يك نفر جديد الاسلام را ختنه كرده بود. كه اليوم آن جديد الاسلام از تجار معتبر كرمان و اسمش ميرزاعلي است و هميشه ميگويد: از مسلماني خود ندامت دارم جز آنكه حاج محمد تقي سلماني براي خاطر من مضروب و مقطوع اللحيه و الاذنين و مفلوك و بالاخره مرحوم شد. ديگر براي چه؟ براي خيلي از ظلمها، به اين جهت ديگر احدي جرات نميكند حرف بزند، چون مردم ديدهاند اين امور را ميترسند. بايد كليات را درست كرد، جزييات قهراً اصلاح خواهد شد. من راضيم كه اين مملكت كرمان براي ايراني بماند، اگرچه روزي ده نفر را بكشند. لكن اين وضع حاليه و اين خواب غفلت كه ما را گرفته است، عما قريب ما را معدوم و مملكت اسلامي را به دست خارجه خواهد انداخت، جز آن كه ملت بيدار و حقوق خود را بدانند.>
حالا ببينيم ميرزا رضاي كرماني انگيزه خود را از اين اقدام چگونه توجيه ميكند.
وقتي ناصرالدين شاه به قتل ميرسد <ميرزا علي اصغرخان اتابك كه همراه شاه به حرم حضرت عبدالعظيم رفته بود، براي جلوگيري از شايعات و اينكه شخصاً طرف اتهام قرار نگيرد، به هر طريق ممكن بود، در روز حادثه و بعد از آن مانع كشتن ميرزا رضا شد و تا آمدن وليعهد (مظفرالدين ميرزا) از تبريز و تاجگذاري او.
ميرزا ابوتراب نظمالدوله رييس پليس تهران كه بازجويي از ميرزا رضا توسط او و با حضور حاجي حسينعليخان رييس قراولان عمارت مباركه همايوني انجام ميشود، وقتي به وي ميگويد: <شما از كجا به خيال قتل شاه شهيد افتاديد؟> پاسخ ميدهد: <از كجا نميخواهد. از كندها و بندها كه به ناحق كشيدم و چوبها كه خوردم و شكم خود را پاره كردم. از مصيبتها كه در خانه نايب السلطنه و در اميريه و در قزوين و در انبار و باز در انبار به سرم آمد، چهار سال و چهار ماه در زير زنجير و كُند بودم و حال آنكه به خيال خودم خير دولت را خواستم، خدمت كردم و قبل از وقوع شورش تنباكو نه اينكه فضولي كرده بودم. اطلاعات خود را دادم و بعد از اينكه احضارم كردند.>
ميرزا ابوتراب به او ميگويد: <... شما بايستي تلافي و انتقام را از آنها بكنيد كه سبب ابتلاي شما شده بودند...>
ميرزا رضا پاسخ ميدهد: <پادشاهي كه پنجاه سال سلطنت كرده باشد، هنوز امور را به اشتباه كاري به عرض او برسانند و تحقيق نفرمايند و بعد از چندين سال سلطنت ثمر آن درخت، وكيلالدوله، آقاي عزيزالسلطان، امين خاقان و اين اراذل و اوباش بيپدر و مادري كه ثمره اين شجره شدهاند و بلاي جان عموم مسلمين گشته، باشند، چنين شجره را بايد قطع كرد كه ديگر اين نوع ثمر ندهد؛ ماهي از سرگنده گردد ني زدم. اگر ظلمي ميشد از بالا ميشد.>
از ميرزا رضا پاسخ ميشود كه: <راست است كه اين كلفتهاي اندرون با تو متحد بودن و به تو خبر ميدادند؟>
پاسخ ميدهد: <اينها چه حرفي است؟ آنها چه قابل هستند كه به من خبري بدهند؟ روز پنجشنبه در حضرت عبدالعظيم شهرت كرد كه: فردا شاه به زيارت خواهد آمد. آب و جاروب ميكردند، من هم صبح شنيدم صدراعظم قبل از شاه تشريف ميآورند، عريضهاي نوشته بودم، آمدم توي بازار كه عريضه بدهم. نميدانم چطور شد آنجا به اين خيال افتادم، گفتم: ميرزا محمد رضا برگرد، شايد امروز اصل مقصود حاصل شود. رفتم طپانچه را برداشتم، از درب امامزاده حمزه رفتم توي حرم ايستادم تا شاه وارد شد، وقع ماوقع، واقع شد. من قدري هستم و مومن به قدر و معتقدم كه بيحكم قدر برگ از درخت نميافتد و حالا هم به خيال خودم يك خدمتي به تمام خلايق و ملت و دولت كردهام و اين تخم را من آبياري كردهام و سبز شد. همه خواب بودند و بيدار شدند يك درخت خشك بيثمري را كه زيرش همه قسم حيوانات موذي درنده جمع شده بودند، از بيخ انداختم و آن جانورها را متفرق كردم...
آنگاه ميرزا محمدرضاي كرماني باب نصيحت را ميگشايد به اين تصور كه گفتههاي او به مقامات بالا برسد و بر آنها اثري بگذارد. او ميگويد: <من قدري خارجه را ديدهام. ببينيد ديگران چه كردند. شما هم بكنيد. لازم هم نيست حالا قانون بنويسيد. قانون نويسي حالا در ايران مثل اين است كه يك لقمه نان و كباب به حلق طفل تازه متولد شده بطپانيد. البته خفه ميشود، ولي با رعيت مشورت كنيد. مثلاً به فلان كدخداي فلان ده بگوييد: به چه قسم از تو ماليات گرفته شود و با تو رفتار كنند، راضي خواهي بود؟ هر طور كه او بگويد، با او رفتار كنيد، هم كارتان منظم ميشود و هم ظلم از ميان رود.>
ميرزا محمدرضا كرماني هنگام بازجويي ضمن شرح ظلمهايي كه در كرمان توسط وكيل الملك، حاكم كرمان و نايبالسلطنه بر او ميشده، ميگويد: <واضح است انسان از جان سير ميشود. بعد از گذشتن از جان، هر چه ميخواهد ميكند. وقتي كه به اسلامبول رفتم، در مجمع انسانهاي عالم در حضور مردمان بزرگ شرح حال خودم كه گفتم، به من ملامت كردند كه: با وجود اين همه ظلم و بيعدالتي، چرا بايد من دست از جان نشسته و دنيا را از دست ظالمان خلاص نكرده باشم؟>
نظم الدوله رييس پليس تهران ميگويد: <... پس در اين صورت مقصر اين دو نفر بودند و به قتل الويت داشتند. چه شد كه به خيال قتل آنها نيفتاديد و دست به اين كار بزرگ زديد؟>
ميرزا محمدرضا مشهور به ميرزا رضاي كرماني پاسخ ميدهد: <تكليف بيغرضي شاه اين بود كه يك محقق ثالث بيغرضي بفرستند ميان من و آنها حقيقت مساله را كشف كند. چون نكرد، او مقصر بود. سالهاست كه سيلاب ظلم بر عامه رعيت جاري است. مگر اين سيد جمال الدين اين ذريه رسول اكرم (ص)، اين مرد بزرگوار چه كرده بود كه به آن افتضاح او را از حرم حضرت عبدالعظيم (ع) كشيدند زير جامهاش را پاره كردند؟ آن همه افتضاح به سرش آوردند. او غير از حرف حق چه گفت؟
آن آخوند شيرازي كه از جانب سيد علي اكبر فال اسيري قوام فلان فلان شده را تكفير كرد، چه قابل بود كه بيايند توي انبار اول خفهاش كنند، بعد سرش را ببرند؟ من خودم آن وقت در انبار بودم، ديدم با او چه كردند. آيا خدا اينها را برميدارد؟ اينها ظلم نيست؟ اينها تعدي نيست؟ اگر ديده بصيرت باشد، ملتفت ميشود كه در همان نقطهاي كه سيد را كشيدند، در همان نقطه گلوله به شاه خورد. مگر اين مردم بيچاره و اين يك مشت اهالي ايران ودايع خدا نيستند؟ قدري پايتان را از خاك ايران بيرون بگذاريد، در عراق عرب و بلاد قفقاز و عشقآباد و اوايل خاك روسيه، هزار هزار رعيت بيچاره ايران را ميبينيد كه از وطن عزيز خود از دست تعدي و ظلم فرار كرده، كثيفترين كسب و شغلها را از ناچاري پيش گرفتهاند. هر چه حمال و كناس و الاغچي و مزدور در آن نقاط ميبينيد، همه ايراني هستند.
آخر اين گلههاي گوسفند شما، مرتع لازم دارند كه چرا كنند، شيرشان زياد شود كه هم به بچههاي خود بدهند و هم شما بدوشيد. نه اينكه متصل تا شير دارند، بدوشيد، شير كه ندارند، گوشت بدنشان را بكلاشيد! گوسفندهاي شما همه رفتند و متفرق شدند. نتيجه ظلم همين است كه ميبينيد. ظلم و تعدي بيحد و حساب چيست و كدام است؟ و از اين بالاتر چه ميشود؟ گوشت بدن رعيت را ميكنند، به خورد چند جره بازشكاري خود ميدهند! صد هزار تومان از فلان بيمروت ميگيرند، قباله ملكيت جان و مال و عرض و ناموس يك شهر و يا يك مملكتي را به دست او ميدهند. رعيت فقير و اسير بيچاره را در زير بار تعديات مجبور ميكنند كه يك مرد، زن منحصر به فرد خود را از اضطرار طلاق بدهد و خودشان صد تا صد تا زن ميگيرند و سالي يك كرور پول كه به اين خونخواري و بيرحمي از مردم ميگيرند، خرج عزيزالسلطان (ميكنند) كه نه براي شخصي و غيرو غيرو غيرو. آن چيزهايي كه همه اهل اين شهر ميدانند و جرات نميكنند بلند بگويند.
حالا كه اين اتفاق بزرگ به حكم قضا و قدر به دست من جاري شد، يك بار سنگيني از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبك شدند...>
از آنجا كه ظلم پايدار نميماند و ظالم را به سزاي اعمالش ميرساند، ميرزامحمد رضا كرماني كه تحت تاثير افكار سيد جمالالدين اسدآبادي قرار داشته وقتي به اسلامبول ميرود و شرح حال خود و ظلمهايي كه به او شده متذكر ميشود، جواب ميشنود: <به اين ظلمها كه تو نقل ميكني كه به تو وارد شده است، خوب بود نايب السلطنه را كشته باشي. چه جان سخت بودي. وحب حيات داشتي، به اين درجه ظالمي كه ظلم كند، كشتني است.>
بازجو ميپرسد: <با وجود اين امر مصرح سيد، پس چرا او را نكشتيد و شاه را شهيد كرديد؟> پاسخ ميدهد: <همچو خيال كردم كه اگر او را بكشم، ناصرالدين شاه با اين قدرت هزاران نفر را خواهد كشت. پس بايد قطع اصل شجر ظلم را كرد، نه شاخ و برگ را، اين است كه تصورم آمد (و) اقدام كرد؟>
ميرزا رضاي كرماني با شليك تيري كه يكصد و ده سال پيش در حرم حضرت عبدالعظيم به قلب ناصرالدين شاه نشانه رفت و به گفته ظهيرالدوله: <زخم شاه را درست ديدم. همچو دست قضا زده بود كه اگر شخص ميخواست قراول برود و در كمال دقت قلب را بزند، يقيناً آن طور نميزد!> به حيات ننگين ناصرالدين شاه خاتمه داد، ده سال بعد، يعني يكصد سال قبل به حكم جبر زمان، فرمان مشروطيت كه براي به دست آوردن آن خونها ريخته شده بود به دست لرزان فرزندش مظفرالدين شاه كه بيمار بود به امضا رسيد و تاريخ ايران ورق ديگري خورد.
البته تصور نشود كه او با رضا و رغبت اين فرمان را امضاء كرد. او نيز از همان نسل بود و در دامان چنان پدري بزرگ شده بود و به قول محمد سريزدي: <آقامحمدخان قاجار پايهگذار پادشاهي اين سلسله، دو ارثيه براي جانشينانش پشت سر گذاشت، يكي تاج كياني و ديگري تنفر نسبت به مردم كرمان. به همين سبب در تمام دوران تلخ فرمانروايي قاجار بر ايران اين ايالت در آتش بيداد ميسوخت تا آنجا كه مظفرالدين شاه قاجار در اظهارنظر نسبت به قصاص ميرزا رضا كرماني گفته بود: <اگر بخواهم انتقام بكشم بايد تمام مردم كرمان را از دم تيغ بگذرانم.> چنين سخني ميزان نفرت اين مرد جبون و ترسو را -كه هر وقت رعد و برق ظاهر ميشد به زير عباي سيد بحريني پناه ميبرد- نسبت به مردمي كه هرگز آنها را نديده و <راضي به قتل همگي آنان است> ميرساند.
در هر حال اين حقيقت را بايد گفت كه حركت ميرزا رضا كرماني ضمن اينكه به جنايات پنجاه ساله ناصرالدين شاه خاتمه داد مردم سراسر ايران را از خواب گران بيدار كرد و پيدايش مشروطيت يكي از ثمرات آن بود.
* روزنامه نگار و محقق تاريخ مطبوعات ايران