عبرت تاريخ

عبرت تاريخ

«...... اين حرف را ظاهرا كسي از اهالي ايران قدرت نداشت كه بگويد و به زبان خداداد گبر جاري شد. اگرچه شاهد بر اين تفصيل از زمان قديم به سلاطين سلف شده است. اما به وضع حاليه و سلطنت قاجاريه خيلي عجيب بود....» (1)
آنچه خوانديد، اعتراف «مشير و مشار»‌ شاه مستبد قاجار، محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، روزنامه خوان‌ناصر‌الدين‌شاه قاجار و فرزند علي‌خان حاجب‌الدوله، قاتل شادروان ميرزاتقي‌خان امير‌كبير است كه در خود هشداري را به همراه دارد، اين حرف را ظاهرا كسي از اهالي ايران قدرت نداشت كه بگويد و به زبان خدادادگبر جاري شد. كدام حرف؟ همان حرف كه 8 سال بعد، در روز يكشنبه چهارم جمادي‌الاول سنه 1309 قمري از سوي ملت، به قلم ميرزاي شيرازي به عنوان فتوا صادر شد: «اليوم استعمال تمباكو و توتون باي نحو كان در حكم محاربه با امام زمان صلوات عليه است»، و اين اولين خيزش مردمي در تاريخ ايران است كه اركان استبداد را به لرزه درآورده و سرانجام به شكل يك تير گلوله در زاويه مقدسه حضرت عبدالعظيم(ع) بر قلب آن نشست و بدين‌گونه مسير تاريخ ايران تغيير كرد و آتش زير خاكستر چنان زبانه كشيد كه نوه ناصر‌الدين‌شاه قاجار به ناچار به سفارت روسيه پناه برد تا جان سالم به در برد و از آن پس سرگذشت اندوهبار مشروطه كه با احمدشاه قاجار راه به جايي نبرد و از دل آن، پديده‌اي بيرون آمد كه همگان انگشت حيرت به دندان گزيدند و عجبا كه تمامي مجاهدان و سر جنبانان اين نهضت به گونه‌اي يا از بين رفتند و يا آن كه گوشه‌اي انزوا گزيدند. از صوراسرافيل تا شيخ فضل‌الله، از سيد عبدالله بهبهاني تا ميرزا علي‌‌اكبرخان دهخدا، ....
ريشه‌هاي انقلاب مشروطيت را بايد در غفلت ناصرالدين شاه پيگيري كرد؟ در سفرهاي بيهوده او و پسرش مظفرالدين‌شاه چه‌طور؟ در قتل ميرزاتقي‌خان، اميركبير چگونه؟ در اعمال عجيب و غريب حاج ميرزا آقاسي و چگونگي به شهادت رساندن ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهاني بايد ديد؟ و یا آن كه در شكست‌هاي خفت‌بار ايران از روس‌ها و عهدنامه‌هاي ننگين گلستان و تركمنچاي و يا بيداد آغامحمدخان قاجار؟ و يا صدها حادثه مهم ديگران در عصر قاجار؟ به يقين تمامي اين رخدادها در جنبش ملت ايران تاثير داشتند اما با نگاهي به اعمال ناصرالدين شاه قاجار، به خوبي مي‌توانيم علت‌العلل قيام مردم را دريابيم، هر چند در اين ميان بيگانگان از آب گل‌آلود ماهي گرفتند و همان وقت بر سر زبان‌ها بود كه:‌ مشروطه، از ديگ پلوي انگليسي‌ها بيرون آمد و بدين‌گونه وانمود كردند كه آن همه فداكاري و جنبش و جوشش نه از سر حق‌خواهي و عدالت‌طلبي ملت ايران، بلكه به خواست عده‌اي و دستور آنان صورت گرفته است و در اين ميان «تئوري‌ توطئه» شكل گرفته كه: «كار، كار انگليسي‌هاست» و افكار «دايي جان ناپلئون»‌ با يك نسل، به نسل بعد منتقل شد و به ظاهر كامياب آنان كه هرگز استقلال ايران و آزادي مردم را نمي‌خواستند قبول كنند و به چشم نبيند. سراغ تاريخ مي‌رويم تا بطلان اين نظريه را اثبات كنيم.
فساد «قل ديگر» استبداد است و اين دو با هم از مادرزاده شده‌اند و دوقلو هستند و فرد مستبد آن‌گاه كه گردش روزگار زمان قدرت به دستش داد، گوشش كر است و چشمش كور. شاهد مثال، اعتمادالسلطنه و بازگويي ماجراي خداداد گبر. در همين‌جا از تمامي هموطنان عزيز زرتشتي پوزش مي‌خواهم كه اين عبارت را به كار مي‌برم. روايت تاريخ است، آن هم به زبان كسي است كه قلب و زبانش يكي بود.
«چهارشنبه چهارم رجب‌سنه 1301 قمري: شاه امروز كامرانيه تشريف بردند. نايب‌السلطنه يكصد تومان پيشكش فرستاده بود. قبل از رفتن به كامرانيه سواره از ميان باغ سلطنت‌آباد عبور فرمودند. به خداداد گبر فرمودند: چرا زنت را شب بيرون فرستادي كه كشته شود؟ جواب داد:‌ من تصور مي‌كردم در مملكت شما شب و روز نيست و ما خوابيده‌ايم و شما بيداريد، به اين اطمينان فرستادم. اين حرف را ظاهرا كسي از اهالي ايران قدرت نداشت كه بگويد و به زبان خداداد گبر جاري شد». اگرچه.... نهيب، برخاسته بود، اما شاه مستبد و فاسد قاجار كرد و كور بود. روايت او را نيز بخوانيد: روز دوشنبه 2رجب: «.... ديروز زن خداداد گبر باغبان سلطنت‌آباد را در خانه حسين‌آباد سوار خري بوده است، از مبارك آباد مي‌آمده است، كشته ديده‌اند. خودش گريخته منزلش رفته بوده است، اسبابش را هم برده بودند. مي‌گويند خود خداداد كشته است، چون مي‌خواسته است مسلمان بشود».
روز چهارشنبه چهار رجب، «صبح سوار شده رفتم باغ كوچك نايب‌السلطنه. سواره از سلطنت‌آباد رفتم بسيار باصفا بود. از خداداد پرسيد زنت را كي كشته؟ پدر سوخته هيچ عين خيالش نبود. معلوم شد به تحريك خودش كشته‌اند.» (2)
شاه، خداداد را در روز چهارشنبه چهارم رجب در باغ سلطنت‌آباد ديده بود و آن جواب‌ دندان‌شكن را شنيده بود و به همين دليل او را پدر سوخته خطاب مي‌كند تا به خيال خودش دق‌دلي خالي كرده باشد.
هشت سال بعد، در واقعه تنباكو، همچنان در به همان پاشنه مي‌چرخيد كه طي 46 سال قبل سلطنت ناصرالدين‌شاه مي‌چرخيد و سرانجام يك به جان آمده از ظلم و استبداد، آن كرد كه صغير گلوله‌اش، مسير تاريخ را تغيير داد و مظفرالدين‌ ميرزاي عليل و خرافي را بر تخت نشاند تا جاي «شاه‌‌بابا»‌را بگيرد و مظفرالدين‌شاه شود.
او نه آنقدر كار كاشته مثل پدرش بود كه با توپ و تشر بتواند كشور را اداره كند و نه مردم ديگر آن مردم دست و پا بسته استبداد و فساد گذشته بودند كه درباره‌شان گفته شود. مملكت امن و امان است و رعايا به دعاگويي مشغول و «اصلا رعيت جماعت را چه فضولي به عالم پلتيك» و رعيت نه تنها فضولي پيشه كرده بود، بلكه از ميان آنان،‌ يكي شاه را بر خاك افكند تا بگويد: حالا نوبت مردم است، و صد افسوس كه آن ملت به جان آمده، ساده‌دلي كرد و دل در گرو كساني گذارد كه به دنبال كلاهي از نمد مشروطيت براي خود بودند و سر آنان در اين ميان ظاهرا بي‌كلاه ماند. اما انقلاب مشروطيت كه با چوب خوردن تجار قند، آتش زير خاكستر را مشتعل ساخت تا دامان استبداد را دربرگيرد و فرزند ناخلف مظفرالدين‌شاه سرانجام مجبور شد به دامان سفارت بيگانه پناه برده تا جان سالم به در برد.
قبل از آ‎نكه بپردازم به چگونگي شعله‌ور شدن خشم مردم، به دو روايت از خلق و خوي ناصرالدين‌شاه توجه كنيد تا بدانيد بر اين ملك و ملت چه رفته است.
«... يك حرف راست نمي‌گويد و با هيچكس خوب نيست. غالب ميلش به اشخاص رذل و سفله و نانجيب است. از آدم معقول بدش مي‌آيد. هيچ كاري را منظم نمي‌خواهد مگر قرق شكارگاه و امر خوراك خودش را، كه كباب را خوب بپزند و نارنگي و پرتقال حاضر باشد. قدر خدمت احدي را هم منظور ندارند...» (3) اينها گفته صدراعظم تجددطلب او ميرزاحسين‌خان سپهسالار قزويني است كه اگرنه سرنوشتي همچون اميركبير پيدا كرد، اما علت مرگش هرگز معلوم نگشت.
اما روايت حاج سياح: «بالجمله تعدياتي كه ما در زمان‌ ناصرالدين‌شاه مي‌ديديم و شايد بعضي از بود، كاملتر گرديده، بسياري هم از اختراعات آن عصر بود. هر زجر و شكنجه و حبس و عذاب از يك آقا به نوكر خود يا از مالك ده به رعيت يا از رئيس ايل به افراد آن ايل يا از صاحب منصب به اتباع يا از حكام به مردم ـ عموما جاي بحث و اعتراض و تحقيق و پرسيدن نداشت. اگر آقا نوكري را هزار چوب زده، سال‌ها حبس مي‌كرد، همه مي‌گفتند:‌ آقا است، مختار است! وهكذا ديگران. چون و چرا در كار اين خدايان نبود! دين اسلام كه مردم را مساوي گردانيده، حتي حضرت پيغمبر(ص) و ائمه خود را با عموم مسلمانان برابر خوانده‌اند، در ايران بايد هر كس را كه گفتند كوچك است، به حضور بزرگ بي‌رخصت نيايد. وقت ورود ركوع و سجود كند، در حضور بزرگتر سر پا ايستاده دست به سينه نهاده، بي‌اذن، سخن نگويد. دست حركت ندهد. دست از بال عبا دربياورد، بلند حرف نزند. به طرف ديگر نگاه نكند. بي‌اذن آقا زن براي خود و اولاد نگيرد، عروسي نكند. سفر ننمايد، آقاي وقتي كه وارد دهي و آبادي مي‌شود، مردم راه‌ها را از سنگ و زباله پاك كنند. عموما كارها را ترك كرده، مجبورا استقبال كنند. قرباني‌ها بكنند، هر چيز خوب دارند تقديم كنند. رعيت نبايد لباس خواب يا عمارت خوب يا اسب يا قاطر خوب داشته باشد و در اغلب‌ جاها رعيت بايد گوشت نخورد، مگر در چند ماه يك دفعه، بره و مرغ تربيت كنند به آقا هديه كنند. روغن به عمل آورند، فروخته به جريمه و تقديمات و تحميلات آقا بدهند. بايد رعايا هر كار و بنايي كه دل آقا در دهات و شهر مي‌خواهد مجاني عملگي كنند. اگر اسب و قاطر و الاغ دارند به كار كشند، در عيدها و ورود آقا از سفر بايد هديه‌ها و قرباني‌ها كنند. اگر كسي تخلف از اينها يا از دلخواه آقا كند مجازات هر خطا ترتيب و قانون مقرري ندارد، هر چه به نظر آقا آمد و دلش خواست آن هم بدون تحقيق انجام مي‌دهد. نسبت به عاجز بيشتر از همه پول گرفتن، به هر وسيله و هر بهانه و هر افترا معمول است. مجازات زنا و قتل و قمار و شرب و فحش و كتك و شكستن اعضا و غصب اموال و هر شرارت و راهزني و دزدي پول است و بس.... (4)

مظفرالدين‌شاه بر سر قدرت
به محض ورود مظفرالدين‌شاه به تهران، نان و گوشت دچار كمبود و قحطي شد و با استخدام مستشاران بلژيكي - نوز، پريم و انگلس - و بدرفتاري‌هاي آنان با تجار و تبعيضي كه بين ايراني‌ها و خارجي‌ قائل مي‌شدند و دريافت عوارض گمركي بسيار زياد، اسباب نارضايتي عموم را فراهم آورده بود و عمل نابخردانه نوز در پوشيدن كسوت روحانيت در مراسم «بال» خشم علما و مردم را برانگيخت و ماجراي احداث بانك استقراضي روسيه در محوطه مدرسه چال و سپس چوب خوردن تجار قند ـ از جمله آقاسيد هاشم قندي ـ به دستور علاءالدوله حاكم طهران و تعدي عبدالمجيد ميرزا عين‌الدوله و بسته شدن بازار، جامعه آن روز ايران را در آستانه دگرگوني اساسي قرار داد و با اعتراض علما و حركت بسياري از آنان به سمت حضرت‌ عبدالعظيم(ع) «ماده مستعدتر» شد و توپ و تشر اميربهادر براي بازگرداندن علما راه به جايي نبرد و بالاخره در روز شانزدهم ذيقعده 1323 برابر با 26 دي ماه سال 1382 شمسي، با توجه به برآورده شدن برخي خواسته‌هاي مردم و علما ـ از جمله بركناري نوز و عزل علاء‌الدوله و همچنين موافقت شاه با تشكيل عدالتخانه ـ علما به تهران بازگشته و مستقيما به ديدن مظفرالدين‌شاه رفتند. شاه در ملاقات با علما گفت: «پيش از آنكه شما درخواست كنيد، من خود مي‌خواستم عدالتخانه برپا گردد. در نيمه شعبان به نظام‌الملك گفتم آن را برپا گرداند. پس از اين هر كاري داريد به خود من بازنماييد....»
مظفرالدين‌‌شاه، به‌رغم آن كه ذهن ساده‌اي داشت و آلت دست امين‌السطان، امير بهادر و ديگر درباريان قرار گرفته‌ بود، با اساس مشروطيت مخالفتي نداشت و به‌رغم كارشكني‌هاي بسيار اطرافيان او و كشته و مجروح شدن بسياري از مردم در روز جمعه 20 جمادي‌الاول 1324 ه.ق، و همچنين تحصن در سفارتين انگليس و عثماني در طهران، سرانجام عين‌الدوله معزول و به جاي او ميرزا نصرالله‌خان مشيرالدوله نائيني به مقام صدرات عظما برگزيده شد.(5)
با برگزاري انتخابات و افتتاح مجلس اول مشروطيت در نيمه شعبان 1324 ه.ق و رسمي شدن متن زمان مشروطيت با امضاي شاه قاجار،‌ حكومت ايران رسما مشروطه شد و با درگذشت مظفرالدين‌شاه، فرزندش محمدعلي ميرزا بر تخت نشست و از همان ابتدا در نظام مخالفت با اصول مشروطه برخاست و اين در حالي بود كه تنها ده روز از صدور فرمان مشروطيت در 13 ذي‌العقده 1324 گذشته بود.
مخالفت محمدعلي شاه با اصول حكومت مشروطه و مخالفت بعضي علما با برخي از اصول قانون اساسي، سرآغاز شكافي شد كه ميان آنها افتاد و در اين ميان روس‌ها، محمدعلي شاه و برخي درباريان سعي كردند از آب گل‌آلود ماهي بگيرند و كار تا آنجا بيخ پيدا كرد كه مجلس به توپ بسته شد و تعداد بسيار زيادي از مردم و همچنين روزنامه‌نگاران ـ صوراسرافيل، ملك‌المتكلمين، روح‌القدس - به شهادت رسيدند و با فتح پايتخت توسط مشروطه‌خواهان، شاه قاجار فرار را بر قرار ترجيح داد و از طريق سفارت روسيه تزاري به خارج از كشور وارد كرد و فرزند خردسالش احمدميرزا، به جاي او بر تخت نشست.
در اين ميان وقايعي همچون ترور ميرزاعلي اصغرخان اتابك (امين‌السلطان)، بر دار كردن آقا شيخ‌ فضل‌الله‌نوري مجتهد اعلم و همچنين ترور سيدمحمد بهبهاني نيز از رخدادهاي آن روزگاران بود و به‌رغم تلاش مجدد محمدعلي‌شاه براي تصاحب تاج و تخت و شكست خوردن او و همچنين اعدام ارشد‌الدوله، دوران پرآشوب احمدشاه آغاز شد و با مسافرت‌‌هاي پي‌درپي او به خارج از كشور و همچنين بروز قحطي، گراني، بيماري وبا، ناامني و هرج و مرج، زمينه براي انقراض قاجار و تشكيل حكومت جديد، سرانجام در سوم اسفندماه 1299 شمسي فراهم آمد و 4 سال بعد، در نهم آبان ماه سال 1304، نظام يكصد و پنجاه ساله قاجار منقرض و حكومت پهلوي بر سر كار آمد و اساس حكومت مشروطه عملا و علنا و همچنين خون بهاي شهداي مشروطيت يعني قانون اساسي، كاملا ناديده گرفته شد و آن شد كه همه مي‌دانيم. حال اگر مي‌خواهيد بدانيد چگونه اين گفته مشهور و منسوب به سيدمحمد طباطبايي «سركه انداختيم، شراب شد»‌از قوه به فعل آمد، دو روايت زير را بخوانيد تا بدانيد بعد از مشروطه چگونه بر سر ماترك و مرده‌ريگ آن داعيه‌داران حكومت مشروطه بر سر و کله‌ هم مي‌زدند و چه‌سان، با وضع قوانين عجيب و غريب، آن كردند كه «ناصرالدين‌‌شاه»‌مستبد و فاسد، شاه شهيد شد و مردم آرزو مي‌كردند: عدل بني‌عباس نخواستيم، ظلم بني‌اميه را بياوريد! خداوند عاقبت ايران را به خير نمايد. زيرا كه به اعتقاد ما مملكت مشروطه شده. ولي كار و امور مملكت به يك دسته مردمان مغرض‌ نادان، چه وكلا و چه وزرا و چه مشروطه‌خواهان (محول شده است) چنانچه تاكنون يك كار صحيح از هيچ‌يك سر نزده، تماما، اسم مشروطه را مستمسك اغراض‌هاي خود قرار داده‌اند، بي‌حسابي، بي‌قانوني، بي‌نظمي صد درجه از زمان استبداد بالاتر است. مثلا: بعضي خيرخواهان مملكت كه درصدد صرفه‌جويي و راه تحصيل پول و فراهم كردن تحصيل پول را مطرح كلام و خيال خود كرده بودند، شايسته ديدند كه معادن نمك را مالياتي بر آن بسته شده، در تحت نظر وزارت مالیه باشد. چندين روز، اين فقره در مجلس مقدس، كلام و مذاكره بوده، آخرالامر، ماليات نمك در مجلس تصويب شده، دولت در مقام مداخله برآمد. به نحوي در تهيه ادارات نمك برآمدند كه مخارج ميز و صندلي و منشي و ثبات و دفتردار و مصارف فوق‌العاده و مخارج ادارات نمك، در مقابل از عايدات عموم شد. از يك طرف هم قيمتي گزاف بر نمك بسته شد كه در واقع، نمكي كه داخل هيچ‌يك از لوازم زندگاني مردم نبود، از خرج‌هاي معظم‌ شد!»
«سبحان‌الله، ما وكلا انتخاب كرديم كه در مجلس شورا حقوق مصوبه ديرينه ما را از دست ظالمين بي‌رحم بازستانند هيچ وقت احتمال نمي‌داديم كه وكيل ما بتواند حقوق حقه ما را به ظالمان ببخشد. حال چه بايد كرد؟ اين خاكي است كه خود بر سر خود ريخته‌ايم، كه كار بر عكس شده، كه مقدمات برخلاف مقصوده غنچه داده. به جاي اين كه استرداد حق ما نمايند، به خواهش بوالهوسانه دولتيان، حقوق ما را مي‌بخشند و پايمال مي‌كنند. اگر پيش‌تر مي‌توانستيم داد بزنيم، فرياد مي‌كنيم، تظلمي نماييم، حال ديگر نمي‌توانيم نفس بكشيم. اگر پيش‌تر بدون سند حقوق ما را مي‌بردند، حال با سند مي‌برند كه: وكلاي مجلس چنين راي داده‌اند. اگر از وكلا مطالبه كنيم، خواهند گفت: راي ما همين است كه گفته و مي‌گوييم. اگر بگویيم وكيل خائن معزول است، مي‌گويند: مخالف مجلس شده‌ايد، حالا چه خاكي بر سر كنيم؟!
و علت را شايد بتوان در اين گفته پيدا كرد كه چرا مشروطه ناكام در اولين قدم‌ها به انحراف رفت.
حالا مي‌توان گفت كه پيشرفت نكردن امور مشروطه، از علماي مشروطه‌خواه است. به خصوص از جناب آقا سيدعبدالله و آقا سيدمحمد .... اين دو آقا بايد اول كسي باشند كه تمكين قانون اساسي مشروطه را بنمايند، تا شاه و وزرا و رعايا باور كنند كه دولت مشروطه شده .... كدام كار، كدام دعوي، كدام مرافعه، كدام حكومت، كدام وزارت است كه بتواند كاري بكند كه يا رقعه يا پيغام آقا نرسد، كه اگر اعتنا به رقعه آقا نشود، فورا او را .... رسوا مي‌نمايند. يكي از نتايج مشروطه، رفع رشوه گرفتن، حكم ناحق دادن بود. حالا كه بدتر شده است. جناب آقا سيدعبدالله و آقاسيد محمد اگر مشروطه‌خواه حقه باشند، اول در كارهايي كه به آنها راجع نيست دخالت نكنند، بايد رشوه گرفتن را موقوف كنند، تا بتوان قبول كرد كه آقايان مشروطه خواهند.(6)
عمر مجلس و رعايت ظاهري قانون اساسي، حتي به دو دهه نيز نرسيد و گويا از همان روز اول، قرار بود كه فقط عده‌اي كشته شده و به شهادت برسند و عده‌اي ديگر بر مسند صدرات تكيه زنند و فقط ظواهر تغيير كند و در اين ميان، گفتارها و پندارهاي گوناگون له و عليه مشروطه و عدالت‌خواهي و گويي در اين ميان مردم ايران از خون گذشتند، تا عده‌اي به نان و نام برسند و چه فرقي مي‌كرد، در اين ميان خون چه كسي پايمال شد، چه آنكه مخالف بود و چه آنكه در اين ميان رويه سابق را در پيش گرفته بود و عجيب نبود كه آنكه شعله انقلاب را برافروخت، عبدالمجيد ميرزا عين‌الدوله ـ پس از تشكيل حكومت مشروطه، باز هم صدارت يافته و بر صدر نشيند و تنها اين مردم بودند كه سرشان بي‌كلاه ماند و .... كلام را گفته‌ از آقا شيخ فضل‌الله‌نوري، به وقت حضور در پاي چوبه دار، تمام مي‌كنم: خدایا تو شاهد باش كه من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم ... اين اساس مخالف اسلام است، اينها در روز قيامت آيا جواب مرا خواهند داد؟ نه من مرتجع بوده‌ام و نه سيدعبدالله و سيدمحمد مشروطه‌خواه، فقط محض اين بود كه مرا خوار كرده، كنار زنند، در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و اصول مشروطيت در ميان نبود...(7)
و اين عبرت تاريخ بود و عبرت تاريخ شد.
پي‌نوشت‌ها:
1ـ روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، ص 296، اميركبير، 1356، تهران
2ـ يادداشت‌هاي روزنامه ناصرالدين‌شاه 1303 ـ 1300 هجري قمري، ص 15ـ14، به كوشش پرويز بديعي، سازمان اسناد ملي ايران، 1378، تهران
3ـ آدميت، فريدون؛ انديشه ترقي و حكومت قانون عصر سپهسالار، ص 460، خوارزمي، 1385، تهران
4ـ خاطرات حاج سياح، ص 7ـ476، اميركبير، 1356، تهران
5ـ مشيرالدوله، جد خاندان پيرنيا، و خانه او در خيابان لاله‌‌زارنو، كوچه پيرنيا قرار داشت. بعدها متن فرمان مشروطيت در اين خانه، به خط احمد دبير حضور قوام‌السلطنه بعدي و با انتشار هنرمند نامي، ميرزا محمدغفاري (كمال‌الملك) نوشته و به امضاي شاه قاجار رسيد.
6ـ شريف كاشاني، محمدمهدي، واقعات اتفاقيه در روزگار، مقدمه، ص ص نه الي سي و يك، نشر تاريخ ايران، 1362، تهران.
7ـ بامداد، مهدي؛ شرح حال رجال ايران، ج 4، ص 105، زوار، 1363، تهران