جريان به توپ بستن مجلس و مقابله محمدعلى ميرزا با مجلس

جريان به توپ بستن مجلس و مقابله محمدعلى ميرزا با مجلس

همايش بزرگداشت يكصدمين سالگرد مشروطيت در مجلس در 14و15مرداد 1385

ميلاد مسعود حضرت جوادالائمه (ع) و فرارسيدن 13 رجب, ميلاد مقدس مولود كعبه را به پيشگاه مقدس حضرت ولى عصر امام زمان(عج) مقام معظم رهبرى, ملت قهرمان پرور ايران و به خواهران و برادران و سروران گرامى تبريك عرض مى كنم. و از خداوند منان مسألت دارم كه به همه ما توفيق عنايت كند كه از پيروان راستين اين پيشوايان بزرگوار باشيم. قبل از هر چيز لازم مى دانم كه از مسؤولين محترم مجلس شوراى اسلامى و موسسه مطالعات تاريخ معاصر, كه زمينه اين همايش را براى ما فراهم كردند, به سهم خودم تشكر كنم. انصافاً مسأله مجلس, قضيه نهضت مشروطه, نكات مبهم و ناگفته زيادى دارد. و احتياج است كه در اين زمينه بحثهاى مفصّلى صورت بگيرد. يكى از بحثهايى كه در مورد نهضت مشروطه مطرح است, جريان بمب باران مجلس و به توپ بستن مجلس شوراى ملى و مقابله محمد على ميرزا, با مجلس است. خوب بسيارى از تاريخ نويسان چنين وانمود كرده اند كه علت اين مسأله: مخالفت محمد على ميرزا بود و با مجلس و اساس مشروطه. محمد على ميرزا اساساً طرفدار استبداد بود با مجلس و مشروطه به كلى مخالف بود و به همين دليل, با همه قوا بر آن بود كه اين نظام قانونى را براندازد و از بين ببرد.
علت دوم را هم ذكر مى كنم كه روسيه مخالف جريان مشروطه بود. و آن هم تلاش مى كرد. توطئه مى كرد كه اجازه ندهد در ايران يك نظام قانونى حاكم بشود و مشروطه در ايران استقرار يابد.
ولى با بررسيهايى كه در زمينه مسائل تاريخى داريم, مى بينيم هر دو علت با واقعيت تطبيق نمى كند. البته اين را نمى توان انكار كرد كه شاهان و زورمداران و قلدرمآبان هيچ وقت با قوانينى كه ايجاد محدوديت كند و آنها را از آزادى مطلق باز دارد, خرسند نيستند در اين مورد, هيچ فرقى بين محمدعلى ميرزا و مظفرالدين شاه و ديگر كسانى كه در آن روز دنبال زور و قدرت بودند, نبود. اگر مظفرالدين شاه هم به مشروطه تن درداد, از روى ناگزيرى بود. اجتناب ناپذير بود. افكار مردم به گونه اى بود كه جز اين راهى نداشت. محمد على ميرزا هم همين وضع را داشت. شرايط را درك مى كرد, مى دانست كه بايد خودش را با شرايط روز تطبيق بدهد, با افكار تا حدّى همراه بشود, تا بتواند حكومت كند و سلطنت بكند. دلايل و قرائن و گفته هاى فراوانى وجود دارد. كسانى كه ادعا كردند كه محمد على شاه, به طور كلى با اساس مشروطه مخالف بود, اين هم باز ادعايى بى منطق است. حقيقت اين است كه روسيه با انگليس در اين قضيه تفاوتى نشان نداده بودند. هر دو كشور مى خواستند ايران را بچاپند. هر دو كشور دوست داشتند كه يك حكومت استبدادى در ايران حاكم باشد. اما وقتى كه با افكار يك ملتى مواجه شدند, ناگريز شدند كه به يك نحوى خودشان را تطبيق بدهند و در عين حال منافع خودشان را پاس بدارند. دلايلى در اين زمينه است كه روسيه اين جور نبود كه با اساس مشروطه مخالف باشد, بلكه بين اينها, انگليس و روس, هم يك هماهنگى هايى, همبستگى هائى يا بند و بستهاى وجود داشت كه بتوانند نهضت مشروطه را از آن حالت خطرناكى كه براى هر دو ابرقدرت به وجود آورده بود, دور كنند و منحرف سازند. و به يك نحوى جلو ببرند كه منافع طرفين را تا حدى تحقق بخشند, بنابراين, اين دو ادعا و دليلى كه ذكر مى شود, هيچ كدام نمى تواند عامل اصلى باشد براى جريانى كه پيش آمد, و بمب باران مجلس, تا آن جايى كه من تحقيق كردم, دو تا مسأله براى استعمار انگليس در آن زمان مطرح بود كه بسيار حسّاس, جدى و سرنوشت ساز بود و ايجاب مى كرد كه چاره اى بينديشند.
نخست مسأله اين بود كه در پى هجرت علماء به قم, فرصتى دست استعمار انگليس آمد, دست سفارتخانه انگليس آمد. عوامل انگلستان و مهره هائى كه در ايران داشتند, توانستند مسير نهضت را تا حدّى منحرف كنند. از دست علما در بياورند و سوى سفارت انگلستان بكشانند. مردم را با تهديد, با جوسازى به سفارت كشاندند وبعد هم در آن جا وضعى كه به وجود آمد, به گونه اى شد كه اگر مردم تا ديروز چشم شان به مسجد بود, به علما بود كه در راه تحقق آزادى و تامين امنيت شان كارى بكنند, مسأله ديگر منحرف شد به مسأله سفارت و اين كه انگليس به داد آنها برسد و زمينه آزادى آنها را و حقوق آنها را فراهم سازد. ولى بعد از آن كه نظام مشروطه حاكم شد, مجلس شوراى ملى تشكيل شد, ديدند علماء كه از هجرت بازگشتند, در مجلس حضور دارند, نقش فعال دارند, جلوى بسيارى از انحرافات را دارند مى گيرند. قوانين را كه طبق دلخواه استعمار انگليس باشد, علما اجازه نمى دادند در مجلس تصويب بشود. بنابراين ايجاب مى كرد كه بايد فكرى بكنند, يك توطئه اى كه دست اين چهره هاى ضد استعمارى را از مجلس كوتاه بكند.
مسأله دوم, حضور محمد على شاه بود, پادشاهى كه به روسيه گرايش داشت. و انگلستان نمى توانست تحمل كند كه در مقطعى كه يك چنين تحولى در ايران به وجود آمده, پادشاهى در رأس كار باشد كه خواسته باشد, منافع استعمار انگليس را به درستى لحاظ نكند, با دولت رقيب سر و سرّى داشته باشد. اين جريان را قبل از اين كه محمد على شاه به سلطنت برسد هم, مطرح كرده اند. طبق نوشته هاى تاريخ, كه منعكس است كه جوسازيهايى از سفارت انگلستان شد كه يك كارى كنند. محمد على ميرزا را از ولايتعهدى كنار بزنند و اجازه ندهند كه او به سلطنت برسد. در همان بحبوحه نهضت مشروطه و ادامه نهضت, شايعه اى ساختند اين بود كه او مخالف مشروطه است. بهبهانى نامه اى به او مى نويسد كه ايشان هم جواب مفصّلى مى دهد. اين در زمانى بود كه او وليعهد بود و در تبريز به سر مى برد. نوشت: مخالف مشروطه نيستم, بلكه خود من هم به مظفرالدين شاه نامه نوشتم و درخواست كردم كه حق مردم را امضاء كنند و تحقق ببخشد.
اين جريان مطرح بود و مى خواستند يك كارى بكنند كه قبل از اين كه او به سلطنت برسد, او را كنار بگذارند كه نشد. محمد على ميرزا در 18 دى ماه 1285 شمسى, به سلطنت رسيد. در 28 دى ماه 1285 شمسى هم تاج گذارى كرد. از همان لحظه, از سوى مهره هايى كه وابسته به سازمان فراماسونرى بودند, در جهت براندازى او كار شروع شد. تبليغات شديد عليه او صورت مى گرفت, در مجلس در بيرون مجلس, اعلاميه صادر مى شد. اطلاعيه هاى مختلفى, شب نامه هاى مختلفى و در نظر دربار و محمد على ميرزا اين گونه وانمود مى شد كه اينها همه از سوى رهبران مشروطه است. وانمود مى شد كه اين رهبران مشروطه هستند كه چنين جوسازيها و كارشكنيها عليه او صورت مى دهند. خوب وقتى كه چنين ذهنيتى براى او پديد آوردند, نخستين مسأله اى كه به ذهن او رسيد اين بود كه يك كارى بكند. رهبران مشروطه را سر جاى خودشان بنشاند. در ارديبهشت 1286 شمسى (ظل السلطان را) امين السلطان راكه از طرف علماى نجف تكفير شده بود و به خارج تبعيد شده بود, محمد على ميرزا فرا خواند و به عنوان نخست وزير و صدراعظم منسوب كرد. على رغم اين كه همه مى دانستند كه امين السلطان طرفدار دولت روس است. از آن جايى كه فكر مى كردند اختلافى كه او با علما داشته, كه منجر به تكفير او شده, اگر به قدرت برسد, مسلماً در جهت سركوب رهبران مشروطه و علماى عصر مشروطه نقش مهمى مى تواند ايفا كند, از اين جهت مجلس با كمال راحتى و با استقبال از اين انتصاب, به او راى داد. اما خوب امين السلطان وقتى كه به نخست وزيرى رسيد, با تجربه تلخى كه از گذشته داشت, دريافت كه در افتادن با علما مشكل آفرين است و در نتيجه سعى كرد كه با رهبران مشروطه و علما, به يك نحوى كنار بيايد. وقتى كه طرفداران سفارت انگليس و سازمان فراماسونرى در عمل ديدند كه امين السلطان, نه تنها در پيشبرد نقشه هاى آنها جهت سركوب علما كار جدى و ريشه اى صورت نداد, بلكه با آنها كنار آمد, توطئه را از شيوه ديگر عملى كردند و در 8 شهريور 1286 شمسى او را در هنگامى كه از مجلس بيرون مى آمد, ترور كردند و از بين بردند و اين هم باز گذاشته شد به پاى رهبران مشروطه كه مخالف بودند.
در عين حال محمد على ميرزا از خودش خويشتن دارى نشان داد. حالا نه اين كه از روى عقلش بود, شايد از ترس بود, احساس مى كرد شرايط به گونه اى نيست كه او بتواند مقابله بكند, ولى توطئه گرانى كه مى خواستند ميان رهبران مشروطه و محمد على ميرزا, جوى به وجود بياورند كه به دست او علما را سركوب كنند, توطئه را ادامه دادند و ديدند كه با اعلاميه دادن, با شب نامه پخش كردن, با جوسازى كردن و با اهانت كردن, حتى با اعلاميه اى كه گاهى او را عزل مى كردند, محمد على ميرزا عكس العمل تندى نشان نمى دهد. انجمن تبريز, كه اصلاً وابسته به سازمان فراماسونرى بود, يك دفعه اطلاعيه مى داد كه محمد على ميرزا از سلطنت معزول و مجلس كس ديگر را به عنوان شاه برگزيده است. با همه اين جوسازيها, ديدند كه محمد على ميرزا عكس العمل تندى نشان نمى دهد. در نتيجه, در روز 8 اسفند ماه 1285 شمسى در آن وقتى كه محمد على ميرزا داشت به دوشان تپه مى رفت, روز جمعه هم بود, دار و دسته ششلول بند تقى زاده, به كالسكه او حمله كردند, نارنجكى انداختند كه به كالسكه او برنخورد, ولى از همراهان او چند نفر مجروح و كشته شدند. حالا عمداً به كالسكه او نزدند, يا اين كه نتوانستند, يك بحث ديگر است. اين جا بود كه محمد على ميرزا دريافت كه مسأله مخالفين با او, جدى است و مى خواهند او را به طور كلى از پاى دربيارند. و اين را از سوى رهبران نهضت مشروطه مى ديد. آن زمان اين جور نبود كه بتواند تفكيك كند بين تندروهايى كه در مجلس در حمايتِ سفارت انگلستان دارند كار مى كنند و رهبران ملتى كه در راه آزادى كشور و حقوق ملت فداكارى مى كنند. به دنبال اين قضيه محمد على ميرزا از تهران خارج شد, به پادگان نظامى به نامِ باغ شاه رفت. و در عين حال باز هم تلاش مى كرد كه به يك نحوى با مجلس كنار بياد. خود احمد كسروى مدعى است: كه محمد على ميرزاى مستبد, با مجلس همچنان رفتار نيكو مى نمود و مى توان پنداشت كه اين هنگام از نبرد با مجلس نوميد گرديد, خواه ناخواه گردن به نگهدارى آن گذارده و چنان كه گفتيم هر پيش آمدى را دست آويزى گرفته گام ديگرى به سوى دوستى با مجلس برمى داشت. از جمله در آغاز اسفند, چون مجلس توانست قانون انطباعات را به پايان رساند, شاه آن را فرصت شمرده, دستخطى به مجلس فرستاد و از كارهاى مجلس اظهار خشنودى و خرسندى كرد كه در نشست 7 اسفند در مجلس خوانده شد. فرداى آن روز كه آدينه و 8 اسفند بود. داستانى رخ داد كه آب را گل آلود گردانيد, همين حمله به كالسكه اش بود.
يعنى كاملاً نشان مى دهد در عين حال كه محمد على ميرزا سرجنگ با مجلس نداشت, بعد از آن كه به باغ شاه رفت و در آن جا موضع گيرى كرد, طرفداران سفارت انگليس, سازمان فراماسونرى به شدت دست به كار شدند كه بله به زودى جنگ بين مجلس و محمد على ميرزا آغاز مى شود. شروع كردند به سنگربندى كردن اطراف مجلس. تقى زاده مرتب در اين جا و آن جا مى نشست, مى گفت: ما سى هزار سرباز مجهز داريم. بسيارى از كسانى كه الان در پادگان باغ شاه هستند طرفدار ما هستند و روزى كه جنگ شروع بشود, توپ را به سوى خود باغ شاه و محمد على ميرزا هدف گيرى مى كنند. و همان روز كه 25 تيرماه بود, جنگ آغاز شد.
تقى زاده راه افتاده بود در خانه نماينده ها كه زودتر بياييد كه امروز جنگ شروع مى شود. محمد على ميرزا به خاطر اين كه بتواند نشان بدهد كه قدرتى دارد, قزاقها را فرستاد در خيابانهاى اطراف مجلس ميدان بهارستان, موضع گيرى كردند و به اصطلاح گشت مى زدند. از مجلس به سوى آنها تيراندازى شد و اينها تا آن حد باور نمى كردند كه اين وضع پيش بياد. حتى دستور تير هم نگرفته بودند. سنگربندى حتى توى خيابان نكرده بودند. از مجلس به سوى آنها تيراندازى شد. قزاقها جاى نداشتند كه سنگر بگيرند, به كوچه ها پناه بردند و فرمانده شان به باغ شاه برگشت و دستور تيراندازى گرفت. وقتى كه دستور تيراندازى گرفت و برگشت و به مجلس حمله كرد. در اين هنگام نه تقى زاده, نه انجمنهايى كه سنگربندى كرده بودند, نه چند هزار تيراندازى كه ادعا مى شد داريم, يك كدام شان در صحنه باقى نماندند. تقى زاده و دارودسته او, به سفارت انگلستان پناه بردند و سنگر خالى ماند. و محمد على ميرزا و قزاقهاش يك طرف و علماى مظلومى, مثل بهبهانى و طباطبائى و ديگر چهره هاى مبارز عصر مشروطه كه در آن ماندند, يك طرف. وقتى كه قزاقها به مجلس حمله كردند واقعاً فاجعه آميز است كه چه جورى عمامه از سر بهبهانى و طباطبائى برداشتند ريش شان را كندند, آب دهن به صورت شان انداختند, لباس هاشان را پاره كردند, با سر و صورت خونين به اينها دستبند زدند طناب به گردن شان انداختند, به باغ شاه بردند. در آن جا, اگر ظاهراً قضيه برخورد همسر محمدعلى ميرزا, ملكه جهان, نبود شايد اينها را اعدام مى كرد. ملكه جهان وقتى كه فهميد كه اين دو. سيّد بزرگوار با اين وضع فجيع به باغ شاه برده اند, به باغ شاه رفت, به محمد على ميرزا گفت: كه يا اينها را آزاد مى كنى, يا معجر از سر مى كشم و مى روم ميان مردم فرياد مى زنم كه همسرم كافر شده و حق علما را محترم نمى شمارد. كه محمدعلى ميرزا كوتاه آمد, طباطبائى را به مشهد تبعيد كرد و بهبهانى را هم معروف شد كه فرستادند به عتبات.
من تعجب مى كنم كه چه طور مى شود كه در آن شرايط اگر بهبهانى عتبات مى رفت, علماى نجف شايد موضع ديگرى مى گرفتند و شرايط بسيار عوض مى شد. ولى بعد از آن كه تحقيق كردم, دريافتم: در ميان مردم چنين شايع كردند كه بهبهانى به عتبات تبعيد شده و حتى علماى كه در ايران بودند, تلگراف به نجف مى زدند خطاب به بهبهانى و يا رونوشت براى بهبهانى مى نوشتند, اما هرگز بهبهانى را به نجف و عتبات نفرستادند. ايشان را تحت الحفظ بردند كرمانشاه و به ظهير الملك, والى كرمانشاه و كردستان سپردند و او هم آن عالم بزرگوار را به مدت 8 ماه در ملك شخصى خودش به نام بزهرود فرستاد و 8 ماه وى را در آن جا تحت نظر نگهداشت تا در تهران, انگلستان بتواند نقشه خودش را در جهت سوار شدن بر موج هموار سازد. در نتيجه اين جورى شد كه محمد ولى خان تنكابنى, معروف به سپهدار, از گيلان حركت كرد و على خان بختيارى, سردار اسعد, هم از جنوب آمد و تهران را فتح كردند و يك حكومت فراماسونرى در تهران تشكيل دادند كه به دنبال آن, شيخ فضل اللّه نورى اعدام شد و جنايت فراوانى صورت گرفت. نه تنها شيخ فضل اللّه را كشتند كه در آن روزگار, شيخ فضل اللّه معروف ترين شان بود. از گيلان كه حركت كردند, تا تهران, هر عالمى دينى را كه طرفدار مشروطه بود و آزاديخواه, سر به نيست كردند, كشتند و فجايع اين گونه به وجود آوردند. اين دومين توطئه اى بود كه به دست محمد على ميرزا و با مسير سازى كه تقى زاده و ديگر فراماسونهاى عصر مشروطه انجام دادند.
سومين توطئه اش هم كه آمدن همين محمد ولى خان تنكابنى و سپهدار و سردار اسعد بود كه حكومت فراماسونرى را تشكيل دادند.
چهارمين توطئه اش اين بود كه بعد از اين همه جنايت و آن همه بلاهاى كه سر بهبهانى آوردند: ريشش را كندند, لباسش را پاره كردند, با سر و پاى برهنه و آن وضع فجيع, او را به باغ شاه بردند و زير غل وزنجير نگهداشتند و تبعيد كردند. وقتى باز به تهران بازگشت, آمد داخل صحنه و شروع كرد در مجلس از مشروطه دفاع كردن و جلوى يك سلسله قانون شكنيها و بيراهه گوييها و انحرافات ايستادن كه ديدند به اين وضع نمى شود, او را هم ترور كردند, از ميان بردند.
و به دنبال آن هم پنجمين توطئه اى كه صورت دادند در مورد ستارخان و باقرخان بود كه احساس كردند اينها هم از آن نيروهاى اصيل انقلابى هستند و نمى توان اينها را فريب داد و با اينها كنار آمد و بند و بست كرد. در راه مشروطه و در راه تحقق آرمانهاى ملت كار مى كنند: اينها را با يك توطئه هايى از تبريز بيرون كشيدند و آوردند تهران و بعد ديديم كه چگونه و با چه وضع فجيعى خلع سلاح شان كردند, باقرخان را كشتند و ستارخان را هم مجروح ساختند, در آن تيراندازيهايى كه شد, بعد از مدتى به شهادت رسيد. اين وضعى بود كه براى مشروطه به وجود آوردند.
درست است كه مشروطه خيلى عظيم بود, اما آنى كه تحقق پيدا كرد با آنى كه علما مى خواستند تحقق پيدا كند, تفاوتش در همين بود كه نتيجه اين توطئه ها و كنار زدن رهبران مشروطه آمدن رضاخان و 50 سال حكومت استبدادى بود كه خون مردم را شيشه كرد. و اگر اين توطئه ها صورت نمى گرفت و علماى اسلام, با آن اهداف مقدس شان كه مى خواستند عدالت اسلامى در كشور حاكم بشود, انجام مى گرفت, مسلماً سرنوشت مشروطه, بهتر از آنى بود كه به وقوع پيوست. همه شما را به خداوند بزرگ مى سپارم.