دهخدا و مشروطيت

دهخدا و مشروطيت


در نهضت مشروطيت، روزنامه صوراسرافيل و مقالات علي‌اكبر دهخدا از جايگاهي بلند برخوردارند و ما در اينجا نگاهي به زندگاني او و آثارش مي‌افكنيم:
علي‌اكبر دهخدا در سال 1257 شمسي (1297 هـ.ق/ 1879 ميلادي) در تهران به دنيا آمد پدر دهخدا مرحوم باباخان از مردم قزوين بود كه پيش از تولد او به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد.
دهخدا زبان عربي و معارف اسلامي را در محضر دو تن از استادان وقت شيخ غلامحسين بروجردي و حاج شيخ هادي نجم آبادي آموخت و پس از افتتاح مدرسة سياسي تهران، در آن مدرسه به تحصيل پرداخت و زبان فرانسه و ساير علوم و فنوني را كه در آن مدرسه تدريس مي‌شد فراگرفت. وي پس از فارغ‌التحصيل شدن از آن مدرسه وارد خدمت وزارت امور خارجه شد. دهخدا پس از چند سال خدمت در آن وزارتخانه، همراه با معاون‌الدوله غفاري كه مأمور سفارت ايران در بالكان شده بود براي مدت كوتاهي به بخارست و سپس به اتريش رفت و در آنجا به آموختن زبان آلماني و فرانسوي پرداخت و پس از دو سال خدمت در سال 1322 هـ. ق به ايران بازگشت.
بازگشت دهخدا به ايران همزمان با اوج نهضت مشروطيت بود. وي مدت شش ماه به كارهاي غيرسياسي مشغول بود امّا به طور ناگهاني تصميم گرفت كه از همه كارها كناره‌گيري كند و براي خدمت به آزاديخواهان به كار روزنامه‌نگاري بپردازد. اينكه چه عاملي موجب اين تحول روحي ناگهاني شد هنوز معلوم نيست. گروهي عقيده دارند كه علي‌اكبر خان ضمن پژوهش در ادبيات ديني به طور اتفاقي با خطبة امام حسين (ع) در منا كه دو سال قبل از مرگ معاويه براي صدها نفر ايراد فرمود روبرو شد و به شدت تكان خورد و متوجه شد كه دانايي و آگاهي مسئوليت‌هايي بزرگ را به دنبال دارد كه اولين آن وظيفة سنگين بيدار كردن خفتگان است.
او روزنامه‌اي به نام صوراسرافيل منتشر كرد و براي پيشبرد آن ميرزاجهانگيرخان شيرازي را به ياري طلبيد.
دهخدا تصميم گرفته بود كه در آن وانفساي جهل و كم سوادي از طريق انتشار روزنامه انسان‌هايي آرماني، درد آگاه و انسان دوست تربيت كند. او نيك مي‌دانست كه تربيت چنين انسان‌هايي بسيار دشوار است. دهخدا بر اين حقيقت واقف بود كه خطر فريب خوردن انسان كم سواد به مراتب از آدم بي‌سواد بيشتر است. انسان باسوادي كه دانش كافي براي تجزيه و تحليل وقايع را ندارد به سرعت فريب مي‌خورد و به دام قدرت طلبان مي‌افتد و چه‌بسا كه به نفع دشمنان خويش فرياد بزند و از آنان دفاع نمايد. دهخدا بالا بردن سطح دانش و آگاهي مردم را يكي از اصلي‌ترين وظايف روزنامه‌نگار در آن دوران مي‌دانست. او هميشه براي همكاران خويش مي‌گفت كه شغل روزنامه‌نگاري، كاري سخت و پرمسئوليت است. روزنامه‌نگار بايد روحي حقيقت‌جو و آرمانخواه داشته و از خصلت‌هايي چون مروّت، جوانمردي، پرهيزكاري، بردباري و مدارا برخوردار باشد.
او به دوستان خويش در روزنامه جديد التأسيس صوراسرافيل مي‌گفت كه ما قبل از هر چيز بايد در انديشة تربيت خويش باشيم زيرا فزون خواهي، شهرت طلبي و مقام‌پرستي از دام‌هاي خطرناكي است كه هر روز در پيش پاي روزنامه‌نگار گسترده است. روزنامه‌نگار اگر از اهميّت شغل خويش آگاه نباشد چه‌بسا كه خيلي زود در يكي از اين دام‌ها بيفتد و قدرت قلم خويش را كه موهبتي از سوي خداوند است براي تثبيت حكومت حاكمان مستبد و قدرت طلب به كار برد.
دهخدا مي‌دانست كه روزنامه‌نگار همچون يك معلم است. معلمي كه شاگردان بسيار دارد. او وظيفه دارد كه شاگردان فرزانه و دلير تربيت كند. آزادمرداني كه از غارت ثروت‌هاي مردم محروم توسط شاهزادگان، درباريان و حاكمان زورگو به خشم آيند و پيوسته در انديشه دفاع از حقوق ملّت باشند.
اولين شمارة روزنامة صوراسرافيل در تاريخ پنجشنبه هفدهم ربيع‌الاول سال 1325 هـ. ق (14 دي‌ماه 1276 ش) منتشر شد. دهخدا در اولين شماره دو مقاله داشت: يكي مقالة جدي و يك مقالة طنز گونه كه در بخش چرند و پرند با امضاي «دخو» به چاپ رسيده است. در شمارة اوّل نام دهخدا در كنار نام گردانندگان اين روزنامه نيامده است و اين جابجايي و حذف اسامي تا شماره پانزدهم ادامه داشت. امّا از شمارة پانزدهم به بعد نام هر سه نفر، يعني ميرزا قاسم خان به عنوان صاحب امتياز و جهانگيرخان به عنوان مدير و ميرزا علي اكبر خان دهخدا به عنوان سردبير و نگارنده آورده شده است.
از ابتكاراتي كه در روزنامة صوراسرافيل به كار برده شد اختصاص دادن ستوني به نام چرند و پرند بود كه در هر شماره با امضاي «دخو»، نام مستعار علي‌اكبر دهخدا، درج مي‌شد. اين مقالات كه به فارسي ساده و با شيوة طنزآميز نوشته مي‌شد توجه بسياري از مردم را جلب كرد. اين شيوة نگارش سبك جديدي را در نثر فارسي پديد آورد كه بعدها علاقه‌مندان فراواني پيدا كرد.
طنز سياسي دهخدا در واقع مقالاتي است كه يك روزنامه‌نگار شجاع در مبارزه با بقاياي يك حكومت خودكامه نوشته است. دهخدا با آنكه در آن هنگام 28 سال بيشتر نداشت امّا از زورمندان و قلدران ترسي به خود راه نمي‌داد. او تابع اخلاق روزنامه‌نگاران شريف است و برخلاف برخي از قلمزمان همدورة خويش رشوه و باج سبيل نمي‌پذيرد. وقتي نصرت‌الدوله پسر فرمانفرما و حاكم كرمان به عنوان كمك به روزنامه و ترويج معارف [!!] قاليچه‌اي براي صوراسرافيل مي‌فرستد، دخو يا بهتر بگوييم دهخدا در جلسة فوق‌العادة روزنامة صوراسرافيل با قبول اين مرحمت مخالفت مي‌كند و در شمارة 15 روزنامه (چهارشنبه 29 رمضان 1325 هـ. ق) از قول «اويارقلي» به طنز مي‌نويسد:
«آيا معني رشوه‌خواري جز اين است؟ و آيا بعد از اينكه روزنامه‌چي به اين سم مهلك مسموم شد، ديگر در كلامش در نظر ملت وزني مي‌ماند و آيا كسي ديگر به حرف‌هاي روزنامه گوش مي‌دهد....»
بعد خطاب به شاهزاده كه قصد دارد با پرداخت رشوه از نيش طنز نويس شجاع بگريزد مي‌گويد:
«پوليتيك حضرت والا نگرفت. يعني اگر جسارت نباشد جناب... هم كه در مجلس طرفدار شما بودند، بور شد و پل حضرت والا هم سرآب است... قاليچة مرحمتي يك صدتوماني به صوراسرافيل با قبوض مرسوله انفاز كرمان شد. بعد از اين هم طرف خودتان را بشناسيد و بي‌گدار به آب نزنيد. نه صوراسرافيل رشوه مي‌گيرد و نه آه دل شهداي تازه و نان ذرت و خون گوسفند خوردهاي كرمان زمين مي‌ماند. امضا، رئيس انجمن لات و لوت‌ها.»
روزنامة صوراسرافيل در واقع شيپور بيداري بود كه خفتگان را بيدار مي‌كرد. با انتشار هر شماره از اين روزنامة بيدارگر عدة زيادي از مردم با حقوق انساني خويش آشنا مي‌شدند. بقاياي حكومت استبدادي متجاوزان به حقوق انسان‌ها از آن مقالات كه در واقع بانگ آگاهي بود سخت به وحشت افتادند و به چاره‌جويي پرداختند.
استقبال از روزنامة صوراسرافيل
مردم به تدريج به صداقت گردانندگان روزنامة صوراسرافيل پي مي‌بردند.
روزنامه بيشتر توسط اطفال روزنامه‌فروش در تهران پخش مي‌شد. استقبال از اين روزنامه بدان‌جا رسيد كه تيراژ آن از شماره 10 به بعد از مرز 24 هزار گذشت. مردم به تدريج به اين حقيقت پي مي‌بردند كه مقالات روزنامه‌اي كه قصد بيدار كردن و آگاهي بخشي دارد شايسته احترام است. دهخدا در خاطرات خود از پيرمرد پارچه‌فروشي سخن مي‌گويد كه « يك روز به سختي از پله‌هاي دفتر صوراسرافيل بالا مي‌آمد تا روزنامه را بخرد. وي در پاسخ درخواست دهخدا كه لازم نيست تا از اين پله‌ها بالا بياييد، من خود روزنامه را براي شما پايين مي‌آورم مي‌گويد: پس ثوابش چه مي‌شود؟»
طنز دهخدا
هر سخن طنز دهخدا دميدن تازه‌اي در شيپور بيداري است عبدالله مستوفي در خصوص اهميّت روزنامه صوراسرافيل و بخش چرند و پرند در كتاب شرح زندگاني من مي‌نويسد:
«چرند و پرندهاي اين روزنامه به قلم ايشان (دهخدا) بود و شمارة چاپ آن به 24 هزار هم بالغ گرديد. من در طهران نبودم كه ازدحام مردم را در خريد اين روزنامه ببينم، ولي خودم [كه در آن زمان در روسيه بودم] در پطرزبورغ (پترزبورگ) روز مي‌شمردم تا هفته سرآمده، اين 4 صفحه روزنامه به دستم برسد. مقالات اساسي آن جدي و محكم و صحيح و با موازين علمي مطابق و چرند پرند آن در شوخي و ظرافت به منتهي درجه بود. خيلي‌ها خواستند از چرند و پرند دهخدا تقليد كنند ولي تا امروز كسي را نديده‌ام كه از عهدة اين كار برآمده باشد.»
پرشورترين اظهار نظر را در اين باره، طنزنويس نام‌آور معاصر مرحوم ابوالقاسم حالت دارد:
«طنز دهخدا، نمك صوراسرافيل بود، روح صوراسرافيل حكم نفحه‌اي را داشت كه اين صور دميده مي‌شود. بدون مقالات او، اين هفته‌نامه مانند شيپوري بي‌صدا يا صبحي بي‌جان به نظر مي‌آمد...»
يكي از هدف‌هاي صوراسرافيل ـ چنان كه خود اعلام كرده بود ـ تكميل معني مشروطه بود اما مثل معروف در اينجا مصداق داشت كه قاچ زين را بگير، سواري پيشكشت، مسأله اين بود كه اول بايد معني را تفهيم كرد و بعد به تكميل آن پرداخت و تفهيم مشروطه لازمه‌اش اين بود كه به عوام كوچه و بازار بقبولاند كه مشروطيت غير از بي‌ديني است و حكومت قانون با اصول شرع تضاد و تعارض ندارد.
دهخدا علاج نابساماني‌هاي مملكت را در استقرار حكومت قانون و برچيدن بساط خودسري و خودكامگي مي‌داند، و هرقدر مخالفت محمّدعلي شاه با آزاديخواهان شدت بيشتري به خود مي‌گيرد زبان «دخو» در طنز و طعنه و هجو و تخطئة حكومت او تند و تيزتر مي‌شود. و در همان مقاله‌اي كه از كرامات ببري‌خان سخن مي‌گويد مطلب را به اين نتيجه ختم مي‌كند كه: «من كه سواد درستي ندارم اما به عقل ناقص خودم همچو مي‌فهمم كه از حرف‌هاي متولي باشي همچو برمي‌آيد كه اين مجلس موافق قانون جديد اروپاست و كارهاي دورة ببري‌خان بر طبق قانون خدا، اي مسلمان‌ها؟ اگر اين‌طور است چرا ساكت نشسته‌ايد؟»
ويژگي ديگري كه در اغلب طنزهاي دهخدا ديده مي‌شود تجاهل‌العارف است، گويي دخو در مواردي براي حكومت، عقل و شعور قائل نيست و بنا را بر اين گذاشته است كه كسي از دستگاه حاكمه متوجّه سخنان بودار و نيش و كنايه‌هاي رساتر از هر حرف بي‌پرده، و شوخي‌هاي رندانة او نيست. دخو با اين تجاهل مي‌خواهد بگويد همان‌طور كه دولت ملت را تحميق مي‌كند ملت هم حق دارد حكومت را تحميق كند و زبان حال قلمزني دخو در برابر حاكم از خدايي خبر و خشك مغز همان شعر معروف است كه:
من ز تو احمق‌ترم، تو ز من ابله‌تري يكي ببايد كه‌مان هر دو به زندان بَرَد
فرمان لياخوف و غرش توپ‌هايي كه بر سر مجلس و مجلسيان باريدن گرفت طنين طنز دهخدا را خاموش كرد. تجربة حكومت مشروطه در اولين مرحله و هنوز عمر مجلس اول به آخر نرسيده با شكست مواجه شد. اختلافي كه قاعدتاً و قانوناً بايد با بحث و مذاكره و استدلال و احتجاج حل و فصل گردد به تصفيه حساب منجر شد و قانون و قاعده و نظامنامه، جاي خود را به شمشير و زنجير و داغ و درفش داد. حكومت باغشاهي، جاي حكومت پارلماني را گرفت.
ميرزا جهانگيرخان شيرازي و ملك المتكلمين را به باغ شاه بردند و آن دو را به وضع فجيعي به فرمان محمّدعلي شاه به قتل رساندند امّا دهخدا و بسياري از آزاديخواهان موفق به فرار شدند. بدين‌گونه شاه به آرزوي خود رسيد. مجلس را منحل كرد و مشروطيت را تعطيل نمود. دهخدا توانست از ايران خارج شود و جان سالم به در برد.
دور از وطن: دوران بسيار سخت
دهخدا بعد از خروج از ايران، از راه باكو به اروپا رفت. وي مدتي مقيم پاريس بود و در اين شهر با برخي از طرفداران مشروطه رفت و آمد داشت. او در آن شهر با دشواري‌هاي بسيار روبرو بود. يكي از آنها نگراني‌اش از بابت خانواده‌اش بود. البته او قبل از خروج از ايران نامه‌اي به يكي از دوستانش به نام سيّدمحمّد صراف نوشته و از او خواسته بود كه به خانواده‌اش ياري برساند. وي در پاريس مدتي در يك پانسيون به سر مي‌برد امّا فقر و فشار مالي آنچنان شديد شد كه از شدت فقر به منزل علامه محمّد قزويني پناه بُرد. وي در نامه‌اي كه در 15 نوامبر سال 1908 به معاضدالسلطنه پيرنيا نوشت:
«الآن بدون هيچ خجلت، چون چيزي از شما پنهان ندارم عرض مي‌كنم سه روز است كه با نان و شاه بلوط مي‌گذرانم.»
و در همين نامه دربارة وضعيت مالي خود به طنز مي‌گويد:
«... با 5/3 فرانك پول كه الآن در كيف دارم، مي‌خواهم محمّدعلي شاه را از سلطنت خلع كرده و مشروطه را به ايران عودت دهم.»
دهخدا در كشور سويس روزنامة صوراسرافيل را دوباره داير كرد. امّا از اين روزنامه بيش از سه شماره منتشر نشد. دهخدا به علت دشواري‌هاي مالي به استانبول بازگشت و در آنجا مجله‌اي را به نام سروش تأسيس نمود. او از قتل جهانگيرخان آنچنان اندوهگين بود كه شعري براي او سرود. وي در خاطرات خويش در اين باره مي‌نويسد:
«در روز 22 جمادي‌الاولي، 1326 قمري، مرحوم ميرزا جهانگيرخان شيرازي، رحمة‌الله عليه، يكي از دو مدير صوراسرافيل را قزّاق‌هاي محمّدعلي شاه دستگير كرده، به باغ شاه بردند و در 24 همان ماه، در همان‌جا، او را با طناب خفه كردند. بيست و هفت هشت روز ديگر، چندتن از آزاديخواهان و از جمله مرا از ايران تبعيد كردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مبرور ابوالحسن‌خان معاضد السّلطنه پيرنيا، بنا شد در سويس روزنامة صوراسرافيل طبع شود.
در همان اوقات، شبي مرحوم ميرزاجهانگيرخان را به خواب ديدم در جامة سپيد (كه عادتاً در تهران در برداشت) و به من گفت: «چرا نگفتي او جوان افتاد!» و بلافاصله در خواب، اين جمله به خاطر من آمد: «يادآر ز شمع مرده يادآر» در اين حال بيدار شدم و چراغ را روشن كردم و تا نزديك صبح سه قطعه از مسمّط را ساختم و فردا گفته‌هاي شب را تصحيح كرده و دو قطعة ديگر بر آن افزودم و در شمارة اوّل صوراسرافيل منطبعة سويس چاپ شد.»
تا كنون انديشمندان ايراني سخن بسيار دربارة نقش علي‌اكبر دهخدا در فرهنگ ايران گفته‌اند كه ما به علت محدود بودن صفحات به دو سخن بسنده مي‌كنيم:
دكتر عبدالحسين زرين‌كوب دربارة دهخدا مي‌گويد:
«در آشوب و غوغايِ سال‌هايي كه با اشغال ايران از جانب قواي متفقين پاي بيگانه حريم كشور وي را آلوده كرده بود و آنها كه به نام شاه و وزير و حاكم و امير در ظاهر هر صاحب اختيار كارها بودند. از عنوان حاكميت جز مجرد نام، چيزي براي ايشان باقي نمانده بود. در آنچه روي مي‌داد و حاصل آن جز تجاوز به حريّت و عدالت و انسانيت نبود. جز سكوت يا همكاري و تأييد پنهاني، از عهدة هيچ كاري بر نمي‌آمدند. حتي تجاوزها و تعديات پنهان و آشكار خود را هم به الزام سپاه بيگانه منسوب مي‌كردند. امّا از روي تظاهر و ريا و براي اجتناب از خشم و انتقام قوم خود كه ناچار روي دادني بود، از وقوع آن ناروايي‌ها ابراز تأسف مي‌كردند و در عين حال جز اظهار همدردي زباني با مظلومان به هيچ اقدام مؤثر دست نمي‌زدند، دهخدا از كنج عُزلت كتابخانة خويش با همين زبان نامأنوس صداي اعتراض برمي‌داشت و در قصه‌اي به نام «آب دندان بك» هم حال مظلومان را كه به سبب جهالت خويش تن به مذّلت مي‌دادند و هم حال حاكمان خودي را كه نيز به جهت انهماك در خوف و جهل جز نفرين زيرلبي نسبت به اَعمال واقعي اين فجايع چاره‌اي نمي‌داشتند بي‌نقاب مي‌نمود.»
دهخدا تا پايان عمر با استبداد مبارزه مي‌كرد. در دوران مبارزه مردم ايران با استبداد و استعمار يعني در دوران دولت مصدق به ياري او برخاست.
دكتر سيّدمحمّد دبيرسياقي در مقدمة ديوان دهخدا مي‌نويسد:
«در سال‌هاي مقارن حكومت ملي مرحوم دكتر مصدق، بار ديگر آتش پرفروغ و گرمي‌بخش وطن‌دوستي و انسان دوستي و نوع‌پروري دهخدا از زير خاكستر زمان و كارهاي تحقيقي زبانه مي‌كشد و جان مشتاقان و كالبد فسردة شيفتگانِ قلم، راه خود را زندگي و گرمي مي‌بخشد.
اين مرد تشنة آزادگي و آزادي از اين جنبش (نهضت ملي ايران) جهش و نيرويي تازه مي‌يابد و بي‌آنكه دامن تحقيق و مطالعه را از كف رها سازد، در دفاع از آزادي و ستيز با استبدادِ نو و دفاع از حق محرومان و حمايت از حكومت ملي، مقالات و اشعار و مصاحبه‌هايِ راديويي و مطبوعاتي مؤثر و متين ترتيب مي‌دهد. تند و بي‌پروا و پرهيجان امّا به ادب تمام و دور از هر غرض و هوس…»
دهخدا در دوران سلطنت پهلوي اوّل و پهلوي دوم صدمة بسيار ديد حمايت او از دكتر محمد مصدق و دولت وي موجب خشم محمدرضا شاه شد به گونه‌اي كه بعد از كودتاي 28 مرداد وي را خانه‌نشين كردند. حقوق بازنشستگي او را قطع كردند و چندين بار او را به محاكمه و استنطاق كشاندند.
دكتر محمد دبيرسياقي دربارة مرحلة دوّم استنطاق (بازجويي) او مي‌نويسد:
«نوبت ديگر در 25 مهر 1332 او را به دادستاني دعوت كردند و پس از ساعت‌ها درنگ و پاسخگويي به سؤالات مكرر نيمه‌شب مانده و رنجور او را به منزل برگرداندند و در هَشتي و دالان منزل رها كردند. پير فرسودة از حال برفته بي‌آگاهي اهل خانه ساعت‌ها نقش بر زمين بماند تا خادمي كه براي اداي فريضة صبح برخاسته بود. كالبد فسرده‌اش را به درون نقل كرده و اهل خانه را آگاه ساخته تا تيمارداري وي كنند.»
دهخدا بر اثر اين رفتارهاي وحشيانه به سختي صدمه ديد و بيماري آسم وي دوباره بازگشت. پيرمرد كه فرسودة رنج و كار ساليان مي‌بود، در زير ضربات مداوم به كلي از پاي درآمدن و در يك كلمه با كودتاي 28 مرداد «دق مرگ» شد.
آخرين ديدار
روز دوشنبه هفتم اسفند ماه 1334 محمد معين و سيدجعفر شهيدي به عيادت استاد رفتند. دكتر محمد سلطاني دربارة اين آخرين ديدار و سپس مرگ دهخدا مي‌نويسد:
«... پس از چند لحظه سكوت و نگاهي به هزاران جلد كتاب كه همه تماشاگر استاد بودند، زير لب گفت: «كه مپرس» كسي از حاضران متوجّه نشد. دهخدا دوباره گفت: «كه مپرس» مرحوم دكتر معين پرسيد: «منظورتان شعر حافظه است!» دهخدا جواب داد: «بله.» دكتر معين گفت: «مايل هستيد برايتان بخوانم؟» دهخدا گفت: «بله.» آنگاه دكتر معين ديوان خواجه شيراز را برداشت و چنين خواند:
درد عشقي كشيده‌ام كه مپرس
زهر هجري چشيده‌ام كه مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيده‌ام كه مپرس

آنچنان در هواي خاك درش
مي‌رود آب ديده‌ام كه مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده‌ام كه مپرس

سوي من لب چه مي‌گزي كه مگوي
لب لعلي گزيده‌ام كه مپرس

بي تو در كلبة گدايي خويش
رنج‌هايي كشيده‌ام كه مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده‌ام كه مپرس

شامگاهان استاد در حال اغما بود. خبر بيماري و از كارافتادگي دهخدا تمام دوستان و علاقه‌مندان او را آزرده خاطر ساخت.
مرگ دهخدا
روز هشتم اسفندماه 1334 استاد علي‌اكبر دهخدا درگذشت. دكتر محقق در گزارش خود مي‌نويسد: آن روز باران مي‌باريد، آسمان مي‌گريست. دانشكدة ادبيّات را با كمك دانشجويان ديگر تعطيل كرديم و همه به خيابان ايرانشهر آمديم تا در مراسم تشييع جنازه شركت كنيم. بسياري از «افاضل و علما و ادبا» از ترس نيامده بودند، چه، زماني كه خبر مرگ دهخدا را به شاه گفته بودند، نابخردانه پاسخ داده بود:
«به دَرَك كه مُرد...»
اما مردان وفادار و تني چند از روحانيون آزادمنش و دانشجويان و كسبه و بازاريان احترام استاد را بر تهديد رژيم برتري داده و براي وداع با او در خانه‌اش كه ساليان دراز، كانون جوشان فرهنگ ايران زمين بود، حاضر شدند و ساعتي بعد او را به خاك سپردند.