فرصت‌طلبي در نهضت مشروطه

فرصت‌طلبي در نهضت مشروطه

تاريخ ملتها حكايت از مبارزات مردان ‌آزاده با مستبدان دارد. آزاديخواهان در مبارزه با دشمنان آزادي از هيچ خطري نمي‌هراسند و براي رهايي ملتي از چنگ ظلم و استبداد هر صدمه‌اي را به جان مي‌خرند. آنان در طول اين مبارزه در انديشه رسيدن به پست و مقام نيستند و چون جامعه را خالي از رعب و وحشت و مردم را آسوده و راحت ببينند احساس آرامش مي‌كنند و در واقع مزد خويش را دريافت مي‌دارند. اما از طرف ديگر، گروهي فرصت‌طلب نيز جز به سعادت و خوشبختي خود و خانوادة خويش به چيز ديگري نمي‌ انديشند. آنان نه تنها همكاري با زورمداران را كار بدي نمي‌دانند، بلكه براي كارهاي پست و پليدي كه براي به دست آوردن پست و مقام انجام مي‌دهند دليل و بهانه‌اي مي‌تراشند و به زبان ديگر اين همكاري كثيف را به نحوي «توجيه» مي‌كنند. فرصت طلبان از تملق و چاپلوسي براي پست‌ترين مردمان روزگار خودداري نمي‌كنند و اصولاً كسي را كه صاحب زور و قدرت است «صاحب حق» نيز مي‌شمارند.
دكتر مهدي ملك‌زاده در كتاب «تاريخ انقلاب مشروطيت ايران» خود از قول محسن خان نيكنام، يكي از اين فرصت طلبان بي‌آزرم را معرفي مي‌كند كه ما در اينجا به اختصار آن را نقل مي‌كنيم:
«محسن خان نيكنام جواني بود آزاديخواه و به زيور اخلاق پسنديده آراسته و در شجاعت و شهامت و پاكي نيت سرسلسله جوانان دمكرات محسوب مي‌شد. در جنگهاي مازندران شجاعتها از خود نشان داد و در دستگيري و كمك مستمندان سعي بسيار كرد.
پس از تشكيل حزب دمكرات در ايران كه در آن زمان به نام انقلابيون خوانده مي‌شدند در آن حزب عضويت يافت و سپس به وسيله نگارنده اين تاريخ (دكتر ملك‌زاده) وارد در ژاندارمري كه به رياست صاحب‌منصبان سوئدي تأسيس شده بود، گرديد و پس از چندي براي برقرار كردن امنيت لرستان به طرف آن سامان رهسپار گشت.
پيش از آنكه جنگ ميان ژاندارمها و متمردين شروع بشود، چون خطر را حتمي مي‌دانست، وصيت كرد كه هرگاه در جنگ كشته شود تمام مايملك او را فروخته، صرف ساختمان مقبره شهيد راه آزادي و خطيب بلندپاية ملي سيد جمال‌الدين واعظ كه در بروجرد به امر محمدعلي شاه به دست اميرمفخم همداني شهيد شده بود، بنمايند.
بدبختانه همانطوري كه پيش‌بيني كرده بود وي در جنگهاي لرستان شهيد شد و بازماندگانش به وصيت او عمل كردند و مقبره سيدجمال‌الدين را بنيان نهادند.
محسن خان براي نگارنده و عماد خلوت كه يكي از آزادمردان بود و سالها با محسن خان دوست و هم‌قدم و در جنگها و انقلابات همدم و يار بودند، داستان شگفت‌آوري كه رفتار و كردار مردمان درباري آن روز را به وجه احسن نشان مي‌دهد، حكايت كرد كه من عيناً در اينجا نقل مي‌‌كنم.
محسن خان گفت: عموي مرا مي‌شناسيد كه يكي از رجال دورة استبداد و مردان معروف مشروطه امروز است و فعلاً مقام مهمي در حكومت ملي به دست آورده است. در طلوع مشروطيت او عقيده‌مند بود و مي‌گفت كه اين سر و صداها پايه و اساسي ندارد...
ولي همين كه مشروطيت رسميت پيدا كرد و مجلس شوراي ملي تأسيس شد و نهضتهاي آزاديخواهي در همه جا به پا گشت و پادشاه به مشروطيت تن در داد و دولتهاي بزرگ، مشروطيت ايران را به رسميت شناختند، به خطاي خود اقرار كرد و چون ساير رجال دولت به مجلس رفت و در طرفداري مشروطيت قسم ياد كرد و در موقع اداي قسم، اشكي هم ريخت و پس از چند روز در يكي از انجمنهاي مهم ملي عضويت يافت و با سران آزاديخواه بناي آمد و شد را گذارد و در مجالس و محافل از منافع حكومت ملي و قانون سخن مي‌راند و از اظهار تنفر از دستگاه استبداد خودداري نمي‌كرد، ولي در همان حال، اكثراً به دربار مي‌رفت و مثل پيش خود را به شاه و درباريان نزديك و مقرب مي‌ساخت.
از آنچه ما بين او و سران مشروطه‌خواه مي‌گذشت ما اطلاعي نداشتيم و از روابط حقيقي او با دربار هم چيزي نمي‌دانستيم ولي استنباط مي‌كرديم كه در جزر و مدهايي كه پيش مي‌آمد و موفقيت و ناكاميهايي كه متناوباً نصيب اين دو دسته مي‌شد، وضع عموي بزرگوارم تغيير مي‌كرد و خود را به طرفي كه حوادث با او مساعد بود نزديكتر مي‌كرد، ولي در همان حال، روية كج دار و مريز را از دست نمي‌داد و در جلب اعتماد دو طرف سعي بسيار مي‌نمود...
پس از آنكه بساط مشروطيت برچيده شد، عموجان كه اين دستگاه نوين را يكسره برباد رفته مي‌دانست معتكف باغشاه شد و بعد از چندي به مقام مهمي نائل گشت و ديگر كلمه‌اي از مشروطيت و حكومت ملي حتي با نزديكترين دوستان و بستگان خود به ميان نمي‌آورد.
ديري نكشيد كه آتش انقلاب بر ضد شاه ستمگر و دستگاه استبداد در تمام ايران روشن شد و مستبدين را مضطرب و پريشان‌خاطر نمود. گرچه عموجان عقيده‌مند بود كه دولت روسيه با اقتدار فوق‌العاده و نفوذي كه دارد هيچ وقت به مشروطيت ايران تمكين نخواهد كرد و هرگاه محمدعلي شاه و قشونش موفق به خاموش كردن انقلابات نشوند دولت روسيه قشون وارد ايران خواهد كرد و با سرنيزه به نهضت آزاديخواهان خاتمه خواهد داد، ولي چون مرد محيل و محافظه‌‌كاري بود و از موقعيت خود و همكاري زيادي كه با مستبدين كرده بود نگران بود، بي‌نهايت مضطرب و پريشان ديده مي‌شد و اكثر ساعات را به تفكر در امور و تبادل‌نظر با درباريان هم عقيده و هم مسلك خود مي‌پرداخت و راه چاره مي‌انديشيد.
همين كه از تشكيل قشون ملي در گيلان و اصفهان اطلاع يافت و از پيشرفت مجاهدين آذربايجان آگاهي پيدا كرد و از تصميم مقامات روحاني نجف در برانداختن استبداد مطلع شد، بيش از پيش در مقام چاره‌جويي برآمد؛ زيرا به طوري كه مكرر مي‌گفت اين دفعه دو صف از يكديگر جدا شده و به ريختن خون يكديگر همت گماشته و كار به از ميان رفتن يكي از دو طرف تمام خواهد شد.
به علاوه چون مليون تهران داستانهاي شگفت‌آور از قدرت مجاهدين راه مشروطيت و سرسختي آنها و بي‌رحمي كه نسبت به مستبدين روا مي‌دارند نقل مي‌كردند، درباريان و مستبدين عموماً و طبقه منافقين خصوصاً، چنان ترسيده بودند كه روز و شب آرام نداشتند و هر كسي در فكر اين بود كه چگونه از اين طوفان خلاصي يافته، پاي در ساحل نجات گذارد.
عموجان يا به گفته مرحوم حسن خان، خان عمو، به همان ميزان كه نهضت ملي در ايران دامنه پيدا مي‌كرد و پيشرفت مي‌نمود، از آمد و شد با دربار و مستبدين مي‌كاست و در استحكام مناسبات خود با مراكز ملي ـ چنانچه خواهيم ديد ـ كوشش مي‌نمود.
نظر به سابقة آشنايي كه با سردار اسعد رئيس و فرمانده اردوي ملي اصفهان كه عازم تهران بودند داشت، يكي از عموزاده‌ها را كه مورد اطمينانش بود محرمانه، به طوري كه ما هم اطلاع پيدا نكرديم، بدان سامان فرستاد. چون مي‌دانست كه من مشروطه‌خواه هستم و با مشروطه‌طلباني كه در حضرت عبدالعظيم متحصن هستند آمد و شد دارم، يك روز مرا احضار كرد و گفت: فرزند عزيزم! كار ما خيلي مشكل شده است و طوفاني مهلك به طرف ما مي‌آيد. تو بايد كوشش كني و اعتماد مشروطه‌طلبان را نسبت به من جلب كني.
سپس مبلغي پول به من داد و گفت: محرمانه با آقاي... ملاقات كن و اين پول را به ايشان بده و به ايشان اطمينان بده كه من از صميم قلب با مشروطه و آزاديخواهان موافق هستم و بودن من در دربار به نفع آنهاست و تا حال هم موفق شده‌ام خدمات سودمندي براي موفقيت آنان انجام دهم.
من چون عموجان را خوب مي‌شناختم بدون آنكه اظهارنظري بكنم، منظور او را به وجه احسن انجام دادم و به اميد آنكه شايد اطلاعات مفيدي براي مشروطه‌خواهان از او به دست آورم، رابط مابين او و متحصنين شدم.
به ميزاني كه مشروطه‌طلبان پيشرفت مي‌‌كردند، عموجانم رفت و آمد خود را به باغشاه كم مي‌كرد و كوشش مي‌‌‌كرد رشتة ارتباط خود را با مشروطه‌طلبان محكمتركند و در اين كار هم تا آنجايي كه من وارد بودم تا حدي كامياب شده بود.
زماني نكشيد كه قشون ملي از اصفهان و رشت به طرف تهران رهسپار شدند و جنگ قزوين به نفع آزاديخواهان خاتمه يافت و به تسخير آن شهر كه در چهارراه كشور واقع است منتهي شد و بعد جنگ بادامك پيش آمد و همه يقين كردند كه به زودي تهران ميدان كارزار خواهد شد.
يك روز پيش از آنكه مجاهدين مشروطه‌خواه وارد تهران شوند، عموجانم مرا خواست و صورت اسامي بيست و پنج نفر از جوانان خانواده و نوكرهاي قديمي مورد اطمينان را به من داد و گفت هرچه زودتر آنها را در بيروني كه به نام ديوانخانه خوانده مي‌شد، حاضر كنم.
عموجانم به علاوة كبر سن و مقام مهمي كه در دستگاه دولت داشت سمت پدري نسبت به ما داشت و اطاعت اوامر او براي همه ما حتمي و واجب بود. من بدون فوت وقت موفق شدم كه بيست و يك نفر از افرادي را كه گفته بود تا سه ساعت از شب رفته حاضر كنم. پسر بزرگش كه سمت پيشكاري پدر را داشت به ما اطلاع داد كه آقا امر فرموده‌اند كه شما شب را در اينجا بمانيد تا فردا صبح دستوراتي كه در نظر دارد به شما بدهد.
نيمه شب آن روز ما با صداي توپ و تفنگ از خواب بيدار شديم و معلوم شد همان شب قشون مشروطه‌طلب وارد تهران شده ـ تير 1288 ـ جنگ ميان آنها و قشون استبداد درگرفته است.
هنوز آفتاب نزده بود كه عموجانم وحشت‌زده وارد ديوانخانه شد و امر داد كه ما به طور منظم در خيابان وسط باغ صف بكشيم. پس از آن كه با حال تأسف و تحير دقيقه‌اي چند قدم زد و با وحشت و رنگ پريده به صداي توپها گوش مي‌داد و چيزي آهسته كه ما نمي‌توانستيم بشنويم زير لب مي‌گفت، پيش آمد و در جلوي صف ما ايستاد و پس از آن كه وضع و هيكل ما را از نظر گذرانيد، با يك حال تأثرآور و صداي محزوني كه تا حال از او نديده بودم چنين گفت: فرزندان من! اين صداي مرگبار را مي‌شنويد و اين طوفان بدبختي كه ما را احاطه كرده است مي‌بينيد و البته خطر بزرگي كه من و شما را كه اعضاي بدن من هستيد تهديد مي‌كند حس مي‌كنيد، و چون جوانيد و تجربه نداريد و يا به واسطه اطميناني كه به من داريد كه هميشه حافظ و حامي شما بوده‌ام انديشه‌اي در دل راه نداده‌ايد و براي نجات از مهلكه فكري نكرده‌ايد. حق هم با شماست، زيرا هميشه تقديرات شما بسته به سرنوشت من بوده است و من بايد شما را به راهي كه صواب و صلاح است و سعادت شما در آن است هدايت كنم و شما هم با ايمان و اطمينان كامل از دستورات و نقشه من پيروي كنيد.
ما همگي سر تمكين و تسليم در مقابل پدر خانواده فرود آورديم و با تعظيم گفته او را تصديق كرديم. سپس چنين گفت: عزيزان من! اين دو گروه كه دسته‌اي به نام مشروطه‌طلب و دسته‌اي به نام مستبد يا شاه‌پرست در مقابل هم ايستاده و با بي‌رحمي خون يكديگر را مي‌ريزند، مقصود و منظوري جز رياست و آقايي و حكومت كردن ندارند. مستبدين كوشش مي‌كنند سلطنت چندين هزار ساله خود را حفظ كنند و مشروطه‌طلبان سعي مي‌كنند قدرت را از دست آنها گرفته، خود بر مملكت حكمفرمايي كنند. پس انسان عاقل نبايد خود را براي اين ديوانگان در مهلكه اندازد و با تدبير و خرد بايد راهي كه سعادت و كاميابي را دربر دارد پيدا كند.
با اين بيان عموجان، حيرت بي‌نظيري به همه ما دست داد، زيرا در همان موقع كه عموجان مشغول صحبت بود و از صلح و سلامت سخن مي‌گفت، نوكرهايش مقداري لباس متحد‌الشكل و تفنگ و فشنگ از زيرزمين بيرون آورده، در مقابل صف ما مي‌‌انباشتند. سپس چنين گفت: من در تمام دورة زندگانيم، چه در زمان شاه شهيد و چه در دوره مظفرالدين شاه و هرج و مرج مشروطه، منافع و مقام خود و خانواده‌ام كه شما عزيزان هستيد حفظ كرده‌ام و هيچ‌وقت گول اين حرفهاي بي‌‌مغز و بي‌معني را كه اين دو گروه شعار خود قرار داده و به جان يكديگر افتاده‌اند، نخورده‌ام و معتقد بوده‌‌ام كه انسان عاقل كسي است كه از هر پيش‌آمدي به نفع خودش استفاده كند و با هر طرفي كه حكومت و قدرت را در دست دارد سازش كند و در امن و امان و كامراني زندگاني ‌كند.
يكي از پسرعمه‌ها كه طبع ظريفي داشت آهسته گفت: مقصود خان دايي اين است كه هر كه خر است ما پالانش بشويم.
در اين وقت صداي رعدآسايي كه گويا از تركيدن بمبي بود عمارت را تكان داد و عموجان بيش از پيش مضطرب و پريشان و صدايش قطع شد. پس از چند دقيقه سكوت با صداي لرزان و رنگ پريده دنبالة گفته‌هاي خود را گرفت و چنين گفت: تصور نكنيد آنچه را كه به شما گفتم عقيدة شخصي من است؛ تمام عقلاي دنيا هم همين عقيده را دارند و حتي دين مبين اسلام كه همه ما از آن پيروي مي‌كنيم و به آن معتقد هستيم، همين اندرز را به مسلمانان مي‌دهد و آنها را به پيروي از كساني كه شاهد فتح و پيروزي را دربر گرفته‌اند توصيه مي‌فرمايد و ما را به پيروي از حديث شريف «الحق لمن غلب» هدايت مي‌فرمايد و من كه يكي از مؤمنين اسلام هستم هميشه از اين دستور خردمندانه پيروي كرده‌ام و در نتيجه در تمام مراحل زندگاني كامياب شده‌ام.
يكي از جوانان كه با دقت به حرفهاي عموجان گوش مي‌داد، به طوري كه عموجان نشوند گفت: يارو طرفدار زور است!
سپس چون كسي كه در انديشه عميقي فرورفته باشد كلام خود را قطع كرد و دستها را به كمر زده، بناي راه رفتن را گذارد و با يك تبسمي كه آثار تزوير و شيطنت از او ظاهر بود چنين گفت: ولي عيب كار در اين است كه ما نمي‌توانيم پيش‌بيني كنيم كه كدام يك از اين دو دسته فاتح و غالب خواهد شد و ديگري را از ميان خواهد برد تا پيش از آنكه كار از كار بگذرد خود را به آنها نزديك كرده، از آن نمد كلاهي به دست بياوريم و از ميوة فتح و ظفر برخوردار شويم.
ما بدون آنكه چيزي از گفته‌هاي عموي بزرگوار بفهميم حيرت‌زده گوش مي‌داديم و زيرچشمي به يكديگر نگاه مي‌كرديم و با اشاره‌اي منظور رئيس و حامي خانواده را استفهام مي‌نموديم. چون عموجان به حالت يأس و ترديد ما پي برد، با صدايي كه آثار اعتماد از آن ظاهر بود رشته صحبت را كه چند لحظه قطع شده بود به دست گرفت و با اطمينان خاطر چنين گفت: من هميشه با نيروي تدبير و عقل بر مشكلات غلبه كرده‌ام و در هر زمان كامران و موفق بوده‌ام. امروز هم كه يكي از مشكل‌ترين روزهاي زندگاني ماست و ممكن است با اندك غفلتي همه چيز خود را از دست بدهيم اگر شما فرزندان به آنچه دستور مي‌دهم عمل كنيد و با دقت وظيفه‌اي را كه در اين ساعت خطرناك براي شما معين كرده‌ام انجام دهيد، بدون شك و ترديد شاهد موفقيت را دربر خواهيم گرفت و از اين آشوب و غوغا كه به قيمت خون هزارها نفر تمام خواهد شد، بدون آنكه خاري به پاي شما فرو رود، كامياب بيرون خواهيم آمد.
سپس به پسرش رو كرده، گفت: دستوراتي كه به تو داده‌ام بدون غفلت انجام دهيد و كسي كه مورد اطمينان نباشد به خانه راه ندهيد.
بنا بر دستور عموي بزرگوار همه ما لباس متحد‌الشكل كه شبيه به لباس نظاميان بود دربر كرديم و قطار فشنگ به كمر بسته، تفنگ‌هاي سه تير را بر دوش گرفته، به مشق پرداختيم. ولي چيزي كه موجب حيرت همه ما شد اين بود كه به جاي يك كلاه، دو كلاه از نوع مختلف براي ما حاضر كرده بودند و به جاي يك بيرق، عده‌اي بيرق سرخ كه علامت انقلاب بود و بيرق سفيد در دسترس ما گذارده بودند. كلاه‌هايي كه براي ما تهيه كرده بودند نيمي از كلاههاي مجاهدين ملي كه از پوست سياه پر پشم كه رشته‌هاي آن قسمتي از صورت و گردن را مي‌پوشانيد و كلاه‌هاي نمدي معروف به كلاه صنيع حضرتي كه جمعي از اوباش طرفدار استبداد به رياست صنيع حضرت بر سر مي‌گذاردند و خود را فداييان محمدعلي شاه مي‌خواندند، بود.
عصر همان روز عموجانم براي سان ديدن ما از اندرون به ديوانخانه آمد و همه ما را با ديدة تحسين از نظر گذراند و تذكراتي چند براي رفع نقايص به ما داد. از جمله گفت كه سعي كنيد لباسهايي كه در بر كرده‌ايد قدري مندرس و فرسوده شود و چون موقع جنگ و جدال است، از تراشيدن ريش و آرايش سر و صورت خودداري كنيد. سپس به من رو كرده، گفت: فرزند! اگر ممكن است يك گوسفند خريداري كرده، به خانه بياوريد.
من براي خريد گوسفند به كوچه رفتم ولي تمام دكاكين و بازارها بسته بود و جنبده‌اي جز جنگجويان در شهر ديده نمي‌شد و صداي مهيب توپ و تفنگ محيط شهر را فراگرفته بود. بناچار دست خالي به خانه مراجعت كردم و عموجان را كه با رب‌دوشامبر ترمه در روي نيمكتي از مخمل دراز كشيده [بود]، از اوضاع شهر و عدم موفقيت خود آگاه نمودم. كمي فكر كرد و بعد گفت: نگران نباش! منظوري كه دارم به وسيله ديگر انجام خواهد شد.
روز سوم، پيش از ظهر، جاسوسان عموجان يكي بعد از ديگري خبر آوردند كه قشون مشروطه‌خواهان فتح و محمدعلي شاه به سفارت روسيه پناهنده شد و جنگ به نفع آزاديخواهان خاتمه يافت.
ما بنا بر تعليماتي كه عموجان داده بود سرتاپا مسلح شده، كلاه‌هاي صنيع حضرتي را سوزانيده، كلاه‌هاي مجاهدي را بر سر گذاشته، سر و صورت و لباسهاي خود را خاك‌آلوده كرده، دست و سر و صورت بعضي را چون مجروحين جنگ نوارپيچي نموده، لباسهاي بعضي را با خون بوقلمون و مرغهايي كه در سر طويله بود رنگين نموده، براي اخذ دستور عموجان در خيابان ديوانخانه صف كشيديم.
ساعتي نكشيد كه پردة درِ اندرون بالا رفت و عموجان كه تا ساعتي پيش در لباس راحتي ترمه در روي نيمكت استراحت مي‌كرد، با لباس مخصوص و سر و وضع يك مجاهدي كه از ميدان جنگ بيرون آمده، در مقابل ما ظاهر شد و همگي را غرق در خنده و تعجب كرد. عموجان هم لباس متحدالشكل در بر كرده و كلاه بزرگي از پوست كه در كنار آن سوراخي ديده مي‌شد بر سر گذارده و دو صف فشنگ بر كمر و گردنش بسته و چكمه‌هاي خود را گل‌آلود كرده و چون جنگجويان قرون وسطي يا مردي كه پس از بي‌خوابي و نبرد چند روزه جنگي را به پايان رسانيده در مقابل صف ما قرار گرفت.
بنا به دستور عموزاده همه ما با تمام نيرو و قوتي كه در بدن داشتيم فرياد «زنده باد مشروطه، پاينده باد آزادي، مرده باد استبداد، مرگ براي شاه مستبد» را ـ به طوري كه همسايگان سراسيمه از خانه‌ها بيرون دويدند ـ به فلك رسانديم و تفنگها را در دست گرفته به در و ديوار و پنجره‌هاي خانه شليك كرديم و خرابي قابل توجهي وارد آورديم.
سپس عموجان در جلو و ما در عقبش راه بهارستان را در پيش گرفتيم و چون به جماعتي مي‌رسيديم از فرياد «زنده باد مشروطه و مرده باد استبداد» فروگذار نمي‌كرديم و مجاهديني را كه در راه مي‌ديديم چون يار مهربان در آغوش كشيده، صورت آنها را غرق بوسه مي‌كرديم.
بدين نحو خود را به در مسجد سپهسالار كه محل اجتماع و توقف سرداران ملي و فاتحين مشروطيت بود، رسانيديم. چون به واسطه جمعيت زياد،‌ دخول در مسجد كار مشكلي بود، عموزاده كه جواني نيرومند [بود] و صداي رسايي داشت، در جلوي ما افتاده، فرياد مي‌كشيد: به مجاهدين حقيقي و فداييان واقعي ملت راه بدهيد، كه سرداران در انتظار آنها هستند.
به اين تدبيرها ما راهي به درون مسجد پيدا كرديم، ولي فضاي مسجد و ايوانها و بالاخانه‌ها چنان از جمعيت پر بود كه رسيدن به ايواني كه جايگاه سرداران ملي و سران مشروطه‌طلب بود غيرممكن به نظر مي‌رسيد. عموجانم كه مرد كارداني بود و مي‌‌دانست چه بايد كرد چيزي در گوش پسرش گفت و عموزاده با آن صداي رعدآسا فرياد كشيد: مردم! اميربهادر جنگ، سرسلسلة مستبدين را زنجير كرده، مي‌آورند.
مردم كه كينه‌اي از اميربهادر در دل داشتند و آرزومند بودند او را زبون و گرفتار ببينند چون سيل خروشان به طرف در مسجد متوجه شدند و در نتيجه اين تدبير راهي براي ما پيدا شد و توانستيم خود را مقابل ايوان بزرگي كه رهبران مشروطيت جاي داشتند برسانيم. به دستور عموجان، ما در مقابل ايوان صف بستيم و عموجان قدم در ايوان گذارد و با يك حالت انكسار فرياد كشيد: سلام بر شما اي سرداران ملي، اي نجات‌دهندگان ايران و پرچمداران آزادي! سلام بر شما اي زنده‌كنندگان مشروطيت و ويران‌كنندگان كاخ ظلم و استبدادى!
سپس دستهاي خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خدا را شكر كه نمردم و اين روز سعادت و خوشبختي و آزادي را درك كردم.
بعد چون عاشقي كه به معشوقش رسيده باشد يك يك سرداران ملي را چون جان شيرين در بغل گرفت و صورت آنها را بوسيد و با حالت گريه گفت: اين جواناني كه در مقابل شما صف كشيده‌اند مدت سه روز و سه شب است با دشمن بدخواه، دشمن انسانيت، دشمن آزادي، در جنگ و نبرد بودند و از شدت خستگي و جراحات قادر بر ايستادن نيستند. هنگي از اقربا و نزديكان من هستند كه جان ناقابل خود را براي حفظ حقوق ملت بر كف گرفته‌اند و صدها دشمن مشروطيت را در اين جنگ‌هاي وحشتناك در خاك و خون كشيده‌اند و فداكاري و شهامت و از خودگذشتگي نشان دادند تا شاهد فتح را دربر گرفتند. گرچه چند نفر آنها در راه وطن شهيد شدند و عده‌اي مجروح، و قادر به حركت نيستند و كلبه اين فدايي ملت كه بيش از هر محلي مورد هدف مستبدين بود خراب و ويران شد ـ سپس سوراخي كه در كلاه داشت نشان داد ـ و خود من هم نزديك بود به سعادت شهادت نائل شوم، ولي خداوند مقدر فرموده بود كه اين روز فيروز را به چشم ببينم و كامم از شربت گواراي آزادي و مشروطيت شيرين شود و چشمم از زيارت سرداران فاتح ملي روشن گردد و بيرق آزادي روي بام خانه ويرانه‌ام به اهتزاز درآيد.
پس از اين نطق، با پررويي چند نفري را پس و پيش كرده، در كنار سردار اسعد جاي گرفت و چون كسي كه يار ديرينه خود را يافته باشد گرم صحبت شد.
عموجانم كه وقت را از دست نمي‌داد در آن دو ساعتي كه در مسجد بوديم با اكثر سران مليون و برگزيدگان آشنايي پيدا كرد و با زبان چرب و نرم، محبت آنان را به طرف خود جلب نمود و در مذاكراتي كه مي‌شد خود را داخل كرده، چنانچه شيوه منافقين و مردمان دورو است، بيش از سرداران ملي در منكوب كردن مستبدين پافشاري مي‌كرد. چون با آن شم حساسي كه داشت استنباط كرد كه به زودي محمدولي خان سپهدار عهده‌دار رياست دولت مشروطه خواهد شد، بر آن شد با او راهي يابد و براي نزديك شدن به او وسيله مؤثري به دست آورد. در ضمن تحقيقات مطلع شد كه شيخ‌الاسلام قزويني كه معروف به رئيس‌المجاهدين بود مورد محبت و احترام سپهسالار است و در آن سردار فاتح نفوذ بسيار دارد؛ اين بود كه به عجله در جستجوي وي برآمد و او را در ميان آن غوغا و آشوب در گوشه يكي از بالاخانه‌هاي مسجد يافت و با اينكه آشنايي با هم نداشتند چون دوست گرامي و يار قديمي او را در آغوش گرفت و سر و صورتش را بوسيد و در كنارش نشست و از خدماتش اظهار تشكر كرد و از رنج و زحماتي كه در اين چند روزه كشيده بود حق‌شناسي نمود و از او خواهش كرد كه چون جنگ تمام شده و زحمات پايان يافته ديگر اين محل براي يك شخصيتي چون ايشان سزاوار نيست و براي رفع خستگي محتاج به استراحت مي‌باشد و خواهش كرد كه او را سرافراز نموده، كلبة خرابه او را به قدوم خود رشك گلستان فرمايد.
رئيس‌المجاهدين كه مرد محجوبي بود، با ادب از عموجانم تشكر كرد ولي دعوت او را نپذيرفت. لكن عموجان مردي نبود كه از اين حرفها از ميدان در برود و نقشه‌اي را كه در سر داشت ناقص بگذارد؛ اين بود كه فرياد كشيد كه به روح جوانانم كه در راه ‌آزادي شهيد شده‌اند يك دقيقه نمي‌گذارم شما در اين محل نامناسب زيست كنيد و وجود عزيزت كه يك آيتي براي ملت ايران است در رنج و ناراحتي باشد. و بدون آن كه منتظر جواب شيخ‌الاسلام بشود زير بغل سيد بيچاره را گرفته، بلندش كرد و با كمك ما او را از پلكان باريك پايين آورده، راه خانه عموجان را پيش گرفتيم.
در راه از ميان صفوف مجاهدين و دستجات انبوه مردمان تهران عبور مي‌‌كرديم و فرياد «زنده باد مشروطه، زنده باد رئيس‌المجاهدين» را به آسمان مي‌رسانيديم. ولي همين كه وارد محلة عربها شديم بنا به دستور عموزاده فرياد «زنده باد فلان‌الدوله ناجي ملت و دوست مشروطيت» كه لقب عموجانم بود فضا را فراگرفت و عموجانم باد در آستين انداخته، بلند بلند به طوري كه همسايگان از روي كنجكاوي پشت در خانه‌ها و پنجره‌ها ايستاده بودند، بشنوند، از شجاعت و فداكاري خود صحبت مي‌كرد. مردم محل كه اكثراً مشروطه‌خواه بودند و عموجانم را يكي از رجال دربار و طرفدار استبداد مي‌دانستند، از مشاهدة اين احوال حيرت‌زده شده، از تصور باطل و سوءظن بيجا نسبت به يك خادم فداكار مشروطيت از خانه‌ها بيرون ريخته، به تعظيم و تكريم او پرداختند. عموجانم براي آنكه مقام و اهميت ملي خود را به چشم رئيس‌المجاهدين بكشد به مردم اطمينان مي‌داد كه او حافظ آنها خواهد بود و همانطوري كه در اين رستاخيز جان و مال آنها را حفظ كرده بعد از اين هم آنان را چون فرزندان خود خواهد دانست.
باري، با جمعيت زيادي وارد ديوانخانه شديم و عموجانم خرابيهايي را كه چند ساعت پيش خود ما وارد كرده بوديم به رخ رئيس‌المجاهدين و مردم محل كشيد و از خساراتي كه در راه مشروطيت كشيده [بود] داستانها نقل مي‌كرد.
با ورود به در تالار بزرگ، حيرتي ناگفتني به من دست داد؛ زيرا تا ديروز ديوارهاي اين تالار از صورتها و عكس‌هاي مستبدين معروف و مسندنشينان باغشاه پوشيده شده بود و امروز به جاي آنها عكس‌هاي زعماي ملت و رهبران مشروطيت و شهداي راه آزادي، آن تالار بزرگ را تزيين كرده بود.
نهار مفصلي از گوشت بوقلمون و جوجه‌هايي كه صبح براي رنگين كردن لباسهاي ما به كار رفته بود صرف شد و چند ساعتي به ذكر افسانه‌ها و داستانهاي دروغي گذشت.
ذكر خير عموجان و رل بزرگي كه در اين گير و دار بازي كرده بود نقل تمام مجالس و محافل تهران شد و مردمان پاك فطرت كه ديروز او را يكي از مستبدين درجه اول مي‌پنداشتند، از انديشه و عقيدة باطل خود استعفار مي‌كردند و گروه گروه ساكنين تهران، مخصوصاً كساني كه طالب دوستي و جلب محبت برگزيدگان مشروطه‌طلب بودند، به ديدن عموجان آمده، به او تبريك مي‌گفتند و او را خادم ملت و غمخوار امت مي‌خواندند، و به جز خداوند كه همه چيز در پيشگاه او آشكار است و ما بيست و يك نفر، ديگري از اين نمايش مضحك و داستان حيرت‌آور خبر نداشت.
در نتيجه، پس از چند روز عموجان عزيز از طرف دولت انقلابي والي يكي از ايالات جنوب شد و چنانچه اطمينان داده بود، اين رستاخيز عظيم كه به قيمت جان هزارها نفر مردمان بيگناه و آزاديخواهان با ايمان و خرابي و ويرانيهاي بي‌شمار و قتل و غارت‌هاي بسيار خاتمه يافت، به مقصود خود كه جاه و مقام بود نائل گشت. تفو بر تو اي چرخ گردون تفو!»(1)

پي‌نويس‌:
1. دكتر مهدي ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، كتاب اول، صص 42ـ33.