كاوشي در انديشه سياسي سيد جمال الدين اسدآبادي
در قرن نوزدهم ميلادي كه سياست توسعهطلبي سرمايهدراي اروپا، به خصوص انگلستان به شدت گسترش مييافت و ممالك اروپايي در پرتو دستاوردهاي قرون جديد و انقلاب صنعتي در تمام زمينهها رو به توسعه گذاشته و جريان انباشت سرمايه و رقابت سرمايهداري، آنان را به اتخاذ سياستهاي امپرياليستي سو ق ميداد، ممالك اسلامي، تحت تأثير بحرانهاي عميق و ريشهدار خود، در نهايت ضعف، عقب ماندگي و انحطاط همه جانبه سياسي به سر ميبردند. در تمام اين كشورها حاكميتهاي استبدادي، غر ق در منجلاب فساد و عامل غارت منابع ملي بودند و جامعه نيز تحت فشارهاي مالي اين فرمانروايان در كام فقر و فاقه دست و پا ميزدند. توقف روند توسعه اقتصادي در اين ممالك، عقب ماندگي فرهنگي، گستردگي خرافات و سنتپرستي، در كنار قحطيها و گرسنگيهاي پياپي، آخرين رمقهاي جامعه را بريده و آنان را هر چه بيشتر به كام فقر، منازعات داخلي، جهل و ناداني فرو برده بود. در چنين شرايطي از انحطاط و احتضار ملت اسلام، دولتهاي غربي، در آسيا و افريقا هر كدام در انديشه غارت منبعي از منابع ممالك اسلامي بودند و براي حصول به هدفهاي استعماري، در كنار تلاشي گسترده براي تضعيف بيشتر مسلمين و تعميق نادانيها، عقب ماندگيها و احتضار آنان، هرجا كه لازم بود دست به تجزيه سرزمينهاي مسلمانان ميزدند، اختلاف فرقهاي، ديني و قومي را گسترش ميبخشيدند و در صورت ضرورت آنان را به سوي جنگهاي بيثمر، سو ق ميدادند.
با حضور فعال اروپائيان در كشورهاي اسلامي، اگر اميدي نيز براي بروز تحولي مثبت در ممالك اسلامي وجود داشت، ديگر به كلي از ميان رفت و عقبماندگي سياسي، اقتصادي و فرهنگي ريشهدار، با دخالتهاي برنامه ريزي شده غربيان، تعميق پيدا كرد. لازم نيست تا براي آشنايي با تلاش اروپائيان خصوصاً انگليسيها در جهت تعميق عقب ماندگي ممالك اسلامي به وقايع تمام كشورهاي اسلامي در قرن نوزدهم ميلادي توجه كنيم. شايد توجهي به اوضاع ايران در اين زمان براي درك عملكرد تخريبي مغربيان، كافي باشد. در طول قرن نوزدهم با هجوم روسها و زمينهسازي و تمهيد مقدمات انگليسيها، نه تنها در پرتو معاهده تركمانچاي تمام سرزمينهاي ايراني شمال ارس از كشور ما جدا شد. بلكه بر اثر ضميمه تجاري همين عهدنامه، براي هميشه اميد توسعه اقتصادي در مملكت ما و شكوفايي سرمايهداري تجاري از ميان رفت، روسها با تحميل حقو ق گمركي 5 درصد، براي هميشه نبض اقتصاد تجاري ايران را تحت كنترل خويش درآوردند و مانع از آن گشتند كه همانند اروپا، روند رشد سرمايهداري تجاري زمينهساز توسعه صنعتي و ظهور مقدمات سرمايهداري صنعتي در ايران گردد.
در سال 1262 انگليسيها به دنبال فراهم كردن مقدمات جنگ ايران و انگليس و تصرف جنوب ايران، همان امتياز تجاري را از محمدشاه قاجار گرفتند و از آن پس اقتصاد تجاري جنوب ايران را در قبضه خويش درآوردند. اين دو امتياز آغازي بود بر بروز ورشكستگيهاي مكرر در ميان بازرگانان ايراني و گستردگي فقر در جامعه ايران.
در زمينه منازعات فرقهاي، پس از فتنه آقاخان محلاتي كه در روزگار سلطينت فتحعليشاه روي داد، فتنه باب منشاء بروز جنگهاي تلخ مذهبي در دوره ناصري گرديد. در تمام اين منازعات انگليسيها، هدايت كننده و يا حداقل، محرك شورشها بودند. ميدانيم كه نظير همين تحريكاهاي مذهبي با ماجراي بچه سقا (1) در افغانستان و غلام احمد قادياني در هندوستان نيز در جريان بود.
انگليسيها پس از برانداختن قدرت دوست محمدخان در كابل، شاه شجاع را به عنوان دست نشانده خويش در كابل به تخت سلطنت نشاندند و به او وعده دادند كه سلطنت را در خاندانش موروثي خواهند كرد و زمينه حاكميت و تسلط او را بر سيستان نيز فراهم خواهند آورد.
معاهده صلح پاريس در سال 1273 (1856 ميلادي) پاياني بود بر نخستين مرحله از سياست تجزيه سرزمينهاي ايران در صفحات شرقي. اين در حالي بود كه در تمام دوره صدارت ميرزا آقاخان نوري، حكام هرات و قندهار، خصوصاً صيدمحمدخان پسر يار محمدخان وزير كامران ميرزا، از طريق ارسال نامههاي عديده به دربار ايران سعي داشتند تا با پيوستگي به حكومت مركزي ايران، مانع تحقق سياست تجزيه افغانستان گردند. در اين دوران مركز ثقل تصميمگيري در ايران، كلنل شيل وزير مختار انگستان در ايران بود كه پاسخهاي مأيوس كننده شاه و ميرزا آقاخان نوري را تنظيم ميكرد و براي صيد محمدخان به هرات ميفرستاد(2) با خاتمه كار تجزيه افغانستان، نوبت به تجزيه سيستان و سپس بلوچستان رسيد. با تحريكات بعدي انگليسيها در افغانستان و خاننشين كلات و تعرضات آنان به مرزهاي ايران، انگليسيها با استناد به فصل ششم معاهده پاريس. قدم پيش نهاده بار ديگر با نقض حاكميت ايران و از طريق حكميت گلد اسميد و مك لين، سيستان و بلوچستان را نيز تجزيه كرده و نيمي از هر دو قسمت را به ايران و نيمي از سيستان را به حكومت كابل و نيمي از بلوچستان را به خان كلات، هبه كردند (3 ) تا از اين طريق ضميمه متصرفاتشان در هندوستان گردد.
چند سال بعد و به دنبال ناكامي روسها در جنگهاي كريمه، نظاميان تزار، سياست توسعه طلبي در شر ق درياي مازندران را پيش گرفتند و پيشروي خويش را به سوي مناطق شمال غربي كور ما آغاز كردند. غفلت دربار ايران و شكست سپاهيان ما در جنگ با تراكمه، مقدمهاي بود بر چشمپوشي ناصرالدين شاه از مناطق مذكور. با امضاي معاهده آخال در سال 1299 (4 ) تمام سرزمينهاي شر ق درياي مازندران از قره سو در كنار دريا تا شمال افغانستان براي هميشه از چنگ ايران خارج شد. درست در همين زمان انگليسيها، جاي پاي خود را در بحرين استحكام بخشيده و مقدمات تجزيه آنجا را نيز فراهم ميكردند.
با خاتمه سياست تجزيه ايران، روسها و انگليسها، فصل جديدي از چپاول اقتصادي ايران را با اخذ امتيازات عديده كه مبدأ آن امتياز تلگراف و قرارداد بيسرانجام رويتر بود، آغاز كردند. با اخذ امتياز بانك شاهي و استقراضي كه تسلط مالي و پولي دو كشور را بر بازار ايران قطعيت ميبخشيد، تجار و بازاريان ايران با سرعت بيشتري در مسير ورشكستگيهاي پياپي افتادند و اقتصاد ملي در زير فشار سياستهاي پولي بيگانگان از حركت ايستاد(5) در طول اين ايام گمركات كشور ما كه ميبايست نبض اقتصاد تجراي را تنظيم كند و تعادل ارزي و صادرات و واردات را تأمين نمايد يا پشتوانه وامهاي دريافتي (6) دربار ايران كه صرف مسافرت ميگرديد، شد و يا به حلقوم درباريان فرو رفت. شاه ايران در تمام ايام، با كمي مقاومت و تكاپوي عبث از انديشه باز ماند و به كار، وقت گذراني در حرمسرا و بازي با مليجك دلخوش كرد.
گرچه اين گزارش كلي هرگز نميتواند ابعاد گسترده و عميق از پاي افتادگي جامعه ايران و نقش تخريبي دولتهاي غربي را در كشور ما تصوير كند، اما براي آگاهان به تاريخ اين دوران و براي تذكار تمام بلايا، ذكر همين مقدار از مصائب بسنده است. زائد است اگر تكرار كنيم كه ايران در پيوند با ممالك اسلامي حكم مشتي است نمونه خروار. سيد جمال در متن اين مصائب بود كه از ايران برآمد، مدتي در افغانستان شاهد برادركشيهاي ملت افغان و پسران دوست محمدخان بود، آنگاه به هندوستان رفت و با لمس دردهاي مردم ستمديده هندوستان كه متعاقب شورش هند در سال 1857، اكنون در شمار مستملكات بريتانياي كبير محسوب ميشد، نكتهها آموخت و از آنجا راهي مصر شد و در طي دوره حيات خويش چندين بار به اين ممالك رفت و آمد كرد و پس از سفر به فرنگ و چندي توقف در پاريس، لندن و حتي سفر به آمريكا، نهايتاً در عثماني تحت نظر قرار گرفت و به خاموشي هميشگي افتاد.
اگر بخواهيم به پيروي از عادت زشت برخي كه همواره ميكوشند تا بدون استناد به دلايل محكم و متقن و به متابعت از ظن و گمان و دادههاي بيگانگان، درباره مردان نامي كشور خود، سخن به نفي گويند درباره سيدجمال داوري كنيم، بايد او را «سياستگزار دوره قاجار» بناميم.(7 ) اما نه به اين باوريم و نه كشف ماهيت هدفها و نيات واقعي سيدجمال، تأثيري در بحث ما كه بررسي انديشههاي سياسي اوست، خواهد داشت. فرض اثبات نيات منفي سيد جمال در تكاپوي حيات او، تنها اصالت خود او را مخدوش ميكند و به ارزش بررسي انديشههاي او لطمهاي نميزند. حداقل اينكه سيدجمال در اين راستا، همانند ميرزا ملكمخان ناظمالدوله خواهد بود كه در كنار رشوهگيري به هر حال، انديشههايي را ابراز كرد كه آشكارا در زمانه خويش، در ايران اثر گذاشت.
انحطاط گسترده و ضعف مفرط جوامع اسلامي در پايان قرن سيزدهم و آغاز قرن چهاردهم، با دو ريشه عميق داخلي و عامل تشديد كننده خارجي، تأمل براي حصول به راه حلهايي را براي خروج از بحران ضروري ميساخت. در اين زمان و در پرتو آشنايي برخي از رجال جوامع مذكور با مغرب زمين، تلاشهايي از سوي ايشان براي مداواي زخمهاي عميقي كه بر پيكره ملت اسلام نشسته بود، آغاز شد. آن هم در شرايطي كه گستردگي جهل و انحطاط فرهنگي و عقلاني در تمام اركان جامعه و در ميان تمام طبقات اجتماعي، فساد سياسي فزاينده در دربارها و حاكميت مطلقه شاهان در تمام ممالك اسلامي بيداد ميكرد. افزون بر تمام اين بلاياي ريشهدار داخلي كه در عمق كيان فرهنگ و جامعههاي مسلمان رخنه كرده بودند، مصيبت تهاجم روزافزون استعمار قرار داشت كه همچون خورهاي بر اندام ملتهاي مسلمان افتاده بود. براي درمان اين دردها، روشنفكران جوامع اسلامي، هر يك به فراخور ادارك اجتماعي و سياسي، پايگاه فكري، پيوندهاي حكومتي، تعلقات فرهنگي و نيز بر اساس زاويه نگرش و درجه فهم دردها و ميزان وارسي و معرفت بر مشكلات، يا اولويت بندي آنها، راه حلهاي خاصي را پيشنهاد ميكردند. اميركبير، ميرزا حسينخان سپهسالار، ميرزا ملكم خان ناظمالدوله، ميرزا يوسفخان مستشارالدوله، طالبوف، آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرماني در ايران، فؤاد پاشا و مدحت پاشا و ديگران در عثماني و مهدي سوداني در آفريقا، هر كدام از زواياي تحليلي و ادراكي و پايگاه فرهنگي خويش، راه حلهايي را براي درمان دردهاي جوامع خود عنوان ميكردند. صرف نظر از واقع بيني يا صحت و سقم راه حلها، بيگمان غالب تكاپوها و نه همه آنها دردمندانه و از موضع تعلقات انساني و ملي انجام ميشد و ارزنده بود.
در كنار تمام اين رجال دردمند، كه تقريباً تمام آنان راه حلهايي در اقلب مرزهاي ملي پيشنهاد ميكردند، سيدجمال به دليل تعلقات ديني و حساسيتهاي فرا ملي و نيز با اعتقاد به اين معني كه نقش دين در تحول جوامع اسلامي، به دليل نفوذ عميق آن در جامعه، نقشي است حياتي، براي درمان دردهاي داخلي، بر تجديد حيات ديني و هشدار جامعه بر بنياد تعاليم ديني تأكيد ميكرد و از همين موضع به تئوري اتحاد اسلام ميرسيد و نظام خلافت واحد را، با حفظ حكومتهاي ملي مورد توجه قرار ميداد. به اعتقاد سيدجمال، راه حل مقابله با سلطه فزاينده استعمارگران نيز مقابله منفرد ممالك اسلامي نبود. براي اين مقابله مسلمانان ميبايست در قالب اتحادي عميق و پيوستگي تنگاتنگ حكومتهاي اسلامي با يكديگر، به مقابله سيل مهاجم غرب روند. بنابراين باز هم توسل به دين، به عنوان يگانه عامل مشترك در ميان ملت مسلمان و پرهيز از بزرگ كردن، اختلافات قومي، جنسي يا ملي و منازعات فرقهاي ضرورت داشت. اين انديشهها را در پرتو اسناد موجود، خصوصاً نامهها و نوشتههاي سيدجمال بيشتر ميكاويم.
سيد جمال و انديشه اتحاد اسلام و تأسيس خلافت واحد در سرزمينهاي اسلامي
با جوانه زدن نخستين انديشههاي ترقي خواهي و اصلاح طلبي در كشورهاي اسلامي، تقريباً تمام اصلاح طلبان اين كشورها، با اصالت دادن به دردهاي ملي و با بروز تعصبهاي ملي، كه در انديشه برخي از آنان با نفي ديانت اسلام و گرايشهاي آركائيستي همراه بود، به گرايشهاي اصلاح طلبانه ملي روي آوردند و انديشه همبستگي مجموعه مسلمانان را در حل معضلات داخلي، خصوصاً در مقابله با تعرضات بيگانگان فرنگي وانهادند. سيدجمال در چنين شرايطي در قالب مقالهاي با عنوان: «جنسيت و ديانت در اسلام» به انتقاد از تعصبات ملي پرداخت و كوشيد تا نشان دهد كه اولاً توسل به جنسيت براي حصول به اتحاد اجتماعي در داخل يك مملكت، وافي به مقصود نيست، ثانياً مستحكمترين بنياد، براي اتحاد و همبستگي مسلمانان، ديانت اسلامي است، نه نژاد و مليت آنان؛ كه مبدأ تفر ق آنهاست. او در مقابله مذكور سعي كرد تا با نفي نخستين راه حلي كه برخي از اصلاح طلبان در ممالك اسلامي ارائه ميدادند، زمينه ذهني را براي همبستگي فرا ملي مسلمانان، يعني اتحاد اسلام فراهم كند. به همين جهت در راستاي نقادي اصالت جنسيت يا مليت، ابتدا به بررسي فطري بودن و طبيعي بودن آن ميپردازد و آنگاه در قالب مثالي ساده، فطري بودن تعصب ملي را نفي ميكند. مينويسد:
«وقتي طفلي در يك ملتي به وجود آيد و پيش از سن رشد، به سرزمين ملت ديگري برده شود و در آنجا تربيت گردد و به سن كمال برسد و كسي زادگاهش را بياد وي ندهد، در طبيعت آن تمايلي به زادگاه وي ديده نميشود.» (8)
به اعتقاد سيد جمال رويكرد به وحدت ملي كه از مباني وحدت نسبي ناشي ميشود، رويكردي است از موضع كاركرد اقتصادي، اجتماعي و امنيتي آن: «مردم پس از قرنهاي طولاني و شرارتهاي زياد، مجبور گرديدند كه به پيوند نسب با درجات متفاوت ان بگرايند تا كه به مرحله جنسيتها رسيدند و به صورت مليتهايي همانند هندي و انگليسي و روسي و تركي و تركمني و غيره پراكنده گشتند.» هدف غايي از همبستگي ملي حفظ منافع خود و حمايت از يكديگر در مقابل چپاول توانمندان ديگر بود. حال در صورتي كه تمام اين منافع در يك همبستگي فرا ملي و تحت حاكميت يك حاكم (خداوند) كه «همه نيروها در مقابل وي اندك و هر قدرتي هم در برابر عظمت وي ناچيز است و همه به روي طمع از سلطه او فرمان ميبرند و نسبت به وي منزلت مساوي دارند» تحقق يابد، طبعاً بايد به حاكميت آن قدرت برتر كه بهتر از حاكميت محدود ملي، منافع آنان را تأمين ميكند، تن در دهند. مسلمانان درست با پي بردن به اين راز حاكميت فراگير الهي است كه «هر نوع تعصب را جز تعصب اسلامي طرد ميكنند، چه، كسي كه متدين به ديانت اسلام بوده و اين عقديه در وي رسوخ كرده باشد، به مسئله جنس و مردم خود كمتر وقعي ميگذارد و از روابط خاص به روابط عام، كه عقيده است، ميگرايد.»
توجه كنيم كه قصد سيد جمال نفي كاركردهاي درون ملي ناسيوناليسم نيست، بلكه او ميكوشد تا زا طريق اذعان به كاركردهاي مثبت ملت گرايي، منافع حاصله از آن را تعميم داده، استمرار بخشيده و تعميق دهد. به اعتقاد سيدجمال هدف ديانت اسلام، تنها دعوت به راه حق، روحانيت و صفاي نفساني نيست، بلكه با تعيين قواعد اقتصادي، حقوقي و اجرايي، سعي در تحقق حقيقت در زندگي كنوني دارد. پيشواي مسلمين و رهبر قوه اجرائيه در دنياي اسلام با عنايت به عموميت اهداف دين و عدم اختصاص قواعد به ملتي خاص، طبعاً مقام اجرايي را «به واسطه وراثت و يا تفو ق نژادي و قبيلهاي و نيروي بدني و يا ثروت مالي تصاحب نميكند... حاكم مسلمانان در حقيقت مجموع آراي ملت و شريعت مقدس الهي است كه ميان يك مليت با مليت ديگري فر ق نميگذارد. حاكم هيچگونه امتيازي بر ديگران ندارد، جز اينكه نسبت به ديگران در حفظ شريعت و دفاع از آن تلاش بيشتري دارد.» پس نفي تعصبات ملي و همبستگي ملت مسلمان با يكديگر، هم منشاء اقتدار آنان در مقابل تعرضات خارجي است و هم به تأمين تمام منافعي ميانجامد كه همبستگي ملي در سطحي محدود به آن متوجه است و براي آن پديد ميآيد. درست از آن زماني كه حاكم مسلمانان به شأن و شوكت شخصي خويش و نه تمام مردم تحت حكومت خود متمايل ميشود و به تعصب ملي باز ميگردد، اختلاف آغاز گشته و دلها از او بر ميگردد. بدينسان سيدجمال پس از توجه به كاركردهاي ريشهايتر همبستگي ديني، راز پراكندگي ممالك اسلامي را انحراف از همبستگي مذكور دانسته و راه حال آن را نيز بازگشت به آن همبستگي ميداند. به اين گونه آغاز ميكند:
«چگونه ميتوان همتهايي را كه مردهاند، به سوي مدارج عالي آن احيا نمود؟ مردني كه نتيجه يك سكوت طولاني است. اين مگر ساده است كه گمراهي را به راه راست هدايت كنيم و او خود معتقد باشد كه رستگاري وي در روشني از آن است. خاصه اين كه مقصد نيز در گذشتهها باشد و او هم در هر قدم فكر كند، كه به هدف رسيده است. چگونه ممكن است كسي را كه در خواب عميقي فرو رفته و با احلالم خود سرخوش است و سامعه گران و حاسه تحذير شده دارد، تنبيه كرد. آيا فريادي هست كه دلهاي افراد پراكنده اين ملت بزرگ را كه آفا ق آن دور از هم، و اطراف آن جدا از يكديگر است، با عادات و طبايع مختلف جمع كند؟ مگر چيزي هست كه خواستهاي پراكنده را گرد بياورد و آراء مختلف را توصيه ببخشد، مخصوصاً پس از اينكه جهل غلبه كرده و تيرگي چيره شده و مردم هم هر آنچه را كه نزديك است دور، و هر سهل را مشكل تلقي ميكنند. سوگند كه اين كار مشكلي است، كه در علاج آن طبيعت ماهر در ميماند حكيم حاذ ق به حيرت ميرود. آيا تعيين دوا، جز پس از آگاهي از اصل درد و اسباب اولي آن، با عوارضي كه پيش آمده، امكان دارد؟ وقتي كه بيماري در ملتي به وجود آيد، علم و اسباب اولي آن، با عوارضي كه پيش آمده، امكان دارد؟ وقتي كه بيماري در ملتي به وجود آيد، علم به علل و اسباب آن، تنها پس از آشنايي با عمر آن ملت و تنوع احوال و تغييراتي كه در اطوار به وجود آمده ممكن است.» (9)
با وجود چنين دردهايي در ميان ملت اسلام، هر آنكس كه «بهره از كمال انساني داشته باشد و محل الهام الهي در دل وي تيره نشده باشد.» نميتواند به درمان چنين دردهايي اقدام نكند؟ اما راه درمان و معالجه كدام است. برخي «گمان ميبرند، بيماري ملتها به واسطه نشر جرايد، علاج ميگردد و ضامن بيداري ملتها، تنوير افكار و تبربيت اخلاقي آنها است. چگونه ميشود اين پندار را تصديق كرد؟» حال اگر «همت مردم به منتها درجه پايين آمده باشد، چه كسي ميتواند فايده جرايد را به آنها بفهماند تا به آگاهي از آنها رغبت ايجاد شود؟ وقت هم كوتاه و سيل حوادث نيز در جريان است و اينست اصل دشواري و اشكال».
ميبينيم كه سيدجمال بيآنكه اهميت جرايد را در تنوير افكار، انكار كند، به دشواري تأثير آنها در تأمين مقصود توجه ميدهد و با ذكر بسنده نبودن اين تلاش، به سراغ بررسي راه حل بعدي، يعني افتتاح فوري مدارس عمومي به روش اروپا ميرود. او در تحليل كارآيي اين پيشنهاد نيز بيآنكه اهميت و تأثير تأسيس مدارس عمومي را در ايجاد «اخلا ق و افكار متحد و قدرت متمركز» انكار كند، حصول به مقصود را از اين طريق به دليل فقدان قوه قاهرهاي كه «ملت را به قبول آنچه كه مدتها ان را بد ميديد»، وا دارد، بعيد ميشمارد. به اعتقاد او علاوه بر فقدان قوه باري كشاندن مردم به مدارس عمومي «براي اين كار ثروتهاي فراوان لازم است تا مصارف اين مدراس را كه زياد هم هست تكافو كند.» وانگهي «باز اگر ملت اين هر دو، ) قوه قاهره و ثروت فراوان ( را داشت، ناتوان به حساب نميآيد؟» به اعتقاد سيدجمال از آنجا كه:
«جوانان را از علومي كه در دلهايشان ريشه ندارد، حاصلي نيست، هر چند كه در خدمت به وطن صاد ق هم باشند. بلكه آنچه را كه مناسب حال ايشانست نتيجه ميدهد و هر چه را آنطوري كه شنيدهاند، تعليم ميدهند و تناسب آن را با آئينهاي ملت خويش و طابع آن و با عاداتي كه كسب كرده رعايت نميكنند.» دليل عمده در عدم توانائي محصلين جديد، در بسط آموختههاي خويش به جامعه، آن است كه اينان صاحبان اين علوم نيستند، «بلكه ناقل و حامل آنند. اين راستكاران... به مادر مهرباني ميمانند كه غذايي او را خوش ميآيد و از آن به طفل خود كه شيرخوار است، ميدهد تا در لذت با وي سهيم گردد. در حالي كه سن وي، سن شيرخوارگي است و چيزي را غير از آن همانست كه مرض به سراغ وي ميآيد و تلف ميگردد.»
پس بدون انكار اهميت انتقال علوم جديد به سرزمينهاي اسلامي مينويسد:
«پراكندگي و تشتتي كه در بعضي از ممالك اسلامي ديده ميشود، منشاء آن قصور حكام و انحرافات آنان، از اصول ثابتي است كه ديانت اسلامي بر روي آن بنا يافته و به خاطر آنست كه از روش گذشتگان و اسلاف خود عدول نمودهاند چه ترك اين اصول مسلم و اعراق ض از سلوك متداول، بيشتر از هر كس ديگري، به سلطه عليا صدمه ميزند. وقتي كه حكام در اسلام به قواعد شرع باز ميگردند و به روش مردم نخستين ميگردند، دير زماني نميگذرد كه خداوند سرزمينها آنان را توسعه ميدهد و ايشان را به ائمه دين ملحق ميكند. خداوند ما را به خير پيروز گرداند و به راه است هدايت كند.» (10)
سيدجمال متعاقب نفي توانائيهاي تعصبات ملي براي حل بحرانها و مصائب ممالك اسلامي و تأكيد به تواناييهاي همبستگي فراملي، به عنوان زمينهساز انديشه اتحاد اسلام، مبادرت به نقد راه حلهايي ديگر در زمينه نجات ممالك اسلامي از دام فقر، جهل و ضعف و عقب ماندگي خود ميپردازد. ميدانيم كه كثيري از اصلاح طلبان دنياي اسلام و از جمله اصلاح طلبان و ترقيخواهان ايراني، توسعه معارف را گامي مهم و راه حلي بسيار مناسب براي درمان دردهاي ملتهاي مسلمان، ميدانستند.
ضرورت ارتقاء آگاهيها، بركندن جامعه از ريشههاي جهالت و سو ق دادن ايشان به سوي فرهيختگي، ضرورتي قطعي بود و به راستي دردمندان و نيز ترقيخواهان ممالك اسلامي، در آستانه بيداري خويش، به اين امر بهاي زيادي ميدادند و تلاشهاي وسيعي را نيز براي بسط معارف و توسعه خردمندي جامعه به كار گرفتند. مگر نه اين است كه ريشه تمام تكاپوهاي سيدجمال نيز افزايش خردمندي و آگاهي مسلمين بود؟
سيدجمال پرسش خود را براي بررسي پيشنهاد مطروحه در زمينه بيداري مردم، با توسل به سابقه توسعه معارف در ممالك آلامي مطرح ميكند و عقديه دارد كه به دليل عدم معرفت دقيق اين ناقلان علوم به واقعيات اجتماعي كشور خويش و عدم تعميق آن دانشها در درون خودشان و نيز عدم تناسب دادهها با درجه ادارك مردم و بالاخره خصيصه ترجمهاي بودن دانشهاي جديد و عليرغم كوششهاي صادقانهاي كه محصلين علوم فرنگي به كار ميبرند در واقع:
«اينان در آغاز منفذهايي را ميگشايند و باز به پهناي دروازههايي آن را باز ميگذارند و ساحلها و كنارهها را تا حدود ميدانها گسترش ميدهند؛ براي اينكه بيگانگان به نام مردم خيرخواه و به عنوان مصلحين مداخله كنند و ملت با به باد فنا بدهند كه اين سرنوشت شومي است. مصريها و تركان عثماني، تعدادي از مدارس را به شكل نو تأسيس نمودند و گروههايي را به كشورهاي غربي اعزام كردند تا علوم و معارف و صنايع و آداب آنجا و آنچه را كه تمدن مينامند با خود بياورند كه اين در حقيقت تمدن همان سرزمينهايي است كه در آنجا مطابق به نظام طبيعي و سير اجتماع انساني رشد كرده است. مگر مصريها و عثمانيها از آنچه كه كردهاند و مدت زيادي از آن ميگذرد، فايده گرفتهاند؟ آيا حال و احوالشان بيشتر از تمسك به نظام نو، حالا بهتر شده است و خود را زا چنگ فقر و فاقه نجات دادهاند؟ و آيا از مهلكهاي كه بيگانگان، آنان را به واسطه تصرفات سوء خود، به آن دچار ساخته بودند، خلاصي يافتهاند؟ و سدها استوار گشته و مرزها محكم شدهاند؟ و آيا به درجهاي از حيثيت رسيدهاند كه تجاوز دشمنان را از خود دفع كنند. و آيا باز بصيرت در عواقب كارها و تصرف در انديشهها دارند كه ميل غارت گران از آنان انصراف نمايد؟ مگر در ميان آنان دلهايي آكنده از روحيه حيات ملي هست كه مصلحت وطن را نسبت به هر مصلحتي هم كه باشد ترجيح بدهد و آن را جدي مطالبه نمايد، هر چند كه زندگي خود وي به مخاطره افتد؟ و باز اگر هلاك گردد آنطور كه در ديگر ملتهاي همانند ديده ميشود آيا كسي ديگر هست كه جاي او را بگيرد؟» (11)
بعيد نميدانيم كه يكي از مخاطبان مطالبي كه سيدجمال در ادامه سخنان بالا ميآورد، روشنفكراني چون آخوندزاده باشند كه رسالت خويش را در انحصار ناسيوناليسم به آركائيسم و ستيز با انديشه ديني و تروج لائيك و سكولاريسم ميدانست ـ روشنفكري كه هم در خدمت تزارها قرار گرفته بود و هم هرگز نميتوانست با مردم، بعني همانهايي كه بايد از خوابگران برخيزند، پيوندي برقرار كند. به همين دليل نيز مهمترين نوشتههاي او هنوز در قالب نوشتههاي خطي باقي مانده و به كسوت چاپ در نيامدهاند. سيدجمال در سرزنش عناصري چون آخوندزاده مينويسد:
«آري در ميان آنان افرادي وجود دارد كه به الفاظ آزادي و وطنخواهي و جنسيت و كلمات مشابه آنان، دهان پر ميكنند و آن را در عبارات كوتاه (12 ) و بيسروته كه نه آغاز و هم هدف آنرا ميدانند، به كار ميگيرند و باز خود را به نام زعماي آزادي و يا به لقب ديگري كه خود ميخواهند، ياد ميكنند و در همين حد هم ميايستند.» (13)
روشن بيني سيدجمال در تفكيك غرب گرايي و نقادي انديشه اتكاء به تحول فكري جوامع ايراني در پرتو پيوند گسترده با غرب و فرهنگ مغربي، هم ارزنده است، هم عالمانه و منصفانه، او بيآنكه به نقادي كوركورانهاي از مواضع تعصب، و برخورد يك كاسه با تمام فرهنگ و تمدن غربي مبادرت كند و نيز بيآنكه تمام غرب گرايان را با يك بنيان تحليل نمايد، ميكوشد تا با بصيرت و تأمل، تفسيري مبتني بر تفكيك و تجزيه جريانهاي غربگرا از يكديگر ارائه كند و نهايتاً در پرتو تحليلهاي مجزا، اميد به تأثير انتقال علوم مغربي براي تحول انديشه و تفكر جامعه، توسعه سايسي و اقتصادي، خصوصاً توانمندي سياسي جامعه در مقابل تهاجم گسترده اروپا را، اميدي بيسرانجام و عبث معرفي كند. او هوشمندانه و در شرايطي كه همچون زمانه ما، تجدد مغربي، اقشار گستردهاي از مسلمين را مجذوب خويش نساخته و به گستردگي آن زمان سرمايههاي ملي را از طريق اينان به كام سرمايهداري غرب نميريخت، مينويسد:
«عدهاي هم ميكوشند در حدود آنچه كه علم به آن رسيده عمل كنند. پس شكل خانهها و عمارتها را تبديل ميكنند و طرز خوراك و پوشاك وظرف و ساير اثاثيه را تغيير ميدهند و در تطبيق آخرين مودي كه در ممالك بيگانه مرسوم است، با هم رقابت ميكنند. و آن را از جمله مفاخر خود ميشمارند و به اين ترتيب دارايي خود را در جايي غير از كشورهاي خود به استهلاك ميرسانند و به جاي آن سامان زينتي را كه زر ق و بر ق ظاهري دارد، و نتيجه آن هيچ است تحويل ميگيرند و صنايع ملي را تباه و كارگران اهل حرفه را هلاك ميسازند. زيرا كه آن كارگران نميتوانند به انجام خواستههاي علم جديد كه احتياجات نو و كماليات تازه آنرا ايجاب ميكند، بپردازند. به خاطري كه صنايع آنها به شكل نو تحويل نيافته و بازوهاي آنان به كار صنعت جديد عادت نگرفته و ثروت ايشان هم قدرت جلب ماشين و آلات را از كشورهاي دور ندارد و اين كسر شأن ملت است كه چهره آنها را مسخ ميكند و آن هم به واسطه آن است كه اين علوم در ميان آنان به روش غير طبيعي پيدا شده و پيش از وقت به سراغ آنان آمده، تجارب به ما ميآموزد و حوادث گذشته گواه است كه بعضي افراد يك ملت همين كه روش و اطوار ديگران را تقليد كردند در داخل همان ملت دريچه و منفذي براي نفوذ دشمنان باز كرده و محل وسوسهها و مخزن دسيسهها شدهاند، دلهاي آنان در نيامدهاند تحقير ميكنند، اينان مايه بدبختي مالت خوداند. كه آن را ذليل ميسازند و كار مردم خود را تحقير و همه اعمال آنان را توهين ميكنند، تأثير آن به شهامت محو گردد و از شدت غيرت فرونشيند. اين مقلدان، پيش آهنگ سپاه زورمندان و مردم غارت پيشهاند كه راه را براي آنان همراه ميسازند و دروازهها را به سويشان ميگشايند و بعداً قدمهايشان را مستحكم و باز سلطه آنان را استوار ميسازند. به لحاظي كه براي هيچ كس جزاز خود فضيلتي را قابل نيستند و تصور نميكنند كه قدرت ديگري برتر از قدرت آنان باشد. من از ملامت كسي نميترسم كه بگويم اگر دركشور افغان تعداد كمي از اين پيشاهنگان موجود ميبود، باعث ميشد كه وقتي انگليسها بخشي از اراضيشان را تصرف كرده بودند، تا به ابد آنرا ترك نكنند. زيرا نتيجه علم از نظر اين مردم جز تحكيم روشها اعتماد به نيروي باداران و استقبال از پيشرفت فنون آنان چيز ديگري نيست. اين گروه براي ترضيه خاطر و تسكين قلوب مردم ميكوشيدند تا خشم و دهشتي را زايل بسازند كه مردم به كمك آن از حقو ق حمايت و استقلال خويش را حفظ ميكردند. از اين رو استعمار وقتي به سرزمين ملتي قدم ميگذارد، اين تعليم يافتگان به استعمارگران رو ميكنند و پس از مژده به قدوم ايشان، خود را به خدمتگزاري عرضه ميمايند تا كه صاحب اسرار و مورد اعتماد آنان ميگردند و باز تسلط بيگانگان را در كشور براي خود و آيندگان خويش فرخنده تلقي ميكنند.» (14)
سيدجمال با گزارشي از نتايج نهايي پيوند دانش آموختگان مسلمان در مدارس فرنگي و متعاقب آن با تذكر به اينكه: «وقت هم تنگ و قضيه نيز مهم است.» و از توسعه مدارس جديد نيز با عرض ناديده انگاشتن آثار سوء آن، نتيجه سريعي بدست نميآيد. پرسش خود را تكرار كدره مينويسد: «پس چاره چيست و علاج كدام است؟» آيا كساني كه راجع به ملتها انديشه دارند، چه ميكنند كه زمان كوتاه است» و «پيامآوران مرگ ردوازههايشان را ميكوبند؟»
محورهاي اصلي پاسخ او چنين است:
1 ـ رجوع به اصول دين و پيروي از احكام آن، همانند روزگار نخستين؛
2 ـ راهنمايي عامه مردم به موعظههاي مفيد دين به كمك وليها و تذهيب اخلا ق ؛
3 ـ فروزان نگاهداشتن آتش غيرت مسلمانان و اتحاد رأي آنان؛
4 ـ دادن قرباني در راه ملت.
سيدجمال با اذعان به اينكه در زمانه خويش و در نزد غالب اهل دين، قواعد الهي در حجاب بدعتها پنهان شده است، پيش از ارائه پاسخهاي بالا از ضرورت برگرفتن تمام حجابها از چهره دين سخن گفته و تأكيد ميكند كه آنچه از دين در دست مردم است «تنها نامهايي كه به جا مانده و ياد ميگردد و عباراتي است كه خوانده ميشود. اين بدعتها حجابي است ميان ملت و آن حقيقتي كه صداي آن را از باطن خويش احياناً ميشنود و حس ميكند.» به اعتقاد سيدجمال قدرت دين در عرضه كردن توانايي و اقتدار به مردم و نيز بركشيدن ملتها از قعر جهل به اوج آگاهي و از حضيض ذلت به قله سربلندي، يك بار به روشني در ميان قوم عرب رسيده و تجزيه شده است. كافي است تا ملتهاي مسلمان ديني را كه وانهادند ومتعاقب آن به لجه ذلت افتادند، برگزينند و بار ديگر اقتدار، دانايي و مجد و تعالي فرهنگي و تمدني خويش را جديد كنند.
تئوري اتحاد اسلام و تأسيس فرمانروايي واحد در سراسر سرزمينهاي اسلامي، حكومتي كه سيدجمال تحقق آن را با تداوم حكومتهاي ملي، در تضاد نميديد و از آن با تعابير «خلافت اسلامي» و «ولايت اسلامي» ياد ميكرد، راه حل عملي او براي حصول به اقتدار ملتهاي مسلمان، تجديد عظمت گذشته و تحقق دين خالص در ميان امت اسلامي است. سيدجمال با ذكر اقتدار خليفه عباسي كه فغفور چين از سخن وي فرمان ميبرد و با بيان اقدار سلاطيني چون سلطان محمود غزنوي. (15) ملكشاه سلجوقي، صلاحالدين ايوبي، تيمور گوركاني، سلطان محمد فاتح، سلطان سليم و سلطان سليمان، امپراطوران عثماني، كه قطعاً هيچ كدامشان نماينده ملت اسلام نبودند و تنها اقتدارشان موجب بقا و توسعه ثغور دنياي اسلام بود و نيز با ذكر اقتدار نيروي دريائي مسلمين در درياي سفيد، بحر احمر و اقيانوس هند، به ارزش و كاركرد قدرت سياسي مسلمين در گذشته و ضعف و فتور موجود تذكر داده، عقيده دارد كه با ظهرو سلطنتهاي پراكنده در عالم اسلام، هم اقتدار گذشته به نابودي گرائيد و هم موجب غفلت مسلمانان از توسعه و انكشاف علوم گشت. مينويسد:
«آن حالت نخستين و اين هم وضع فعليشان است. با آن همه در مسير خود باز ايستادند و از غير خود رد معارف صنايع عقب افتادند بعد از آن كه در آن از استادان جهان بودند و از گوشه و كنار كشورهاي آنان كاسته گرديد و حواشي آن پراكنده شد با آن كه دين آنان دستور داده كه به سلطه كسي كه مخالف آنان است، تن در ندهند. بلكه ركن اعظم آن ) دين ( طرد ولايت بيگانه از خويش و افشاگري از آن در شهرها و حتي مقابله با قدرت هر قدرتمندي است. مگر وعده خداي را فراموش كردند كه اگر بندگان صالح هستند، زمين را به ميراث ميبرند؟... آري در توسعه و انكشاف علوم تقصير و ضعفي در قدرت ديده ميشود كه اسبابي دارد و بزرگترين آنها، مخالف سلطنت طلبان بود، زيرا طوري كه ما توضيح داديم، مسلمانان جنسيت ديگري را جز در دين نميشناسند، پس تعددّ سلطنت مانند تعدد روسا در قبيله واحد بود و سلاطين در جنسيت واحد، اغراض متضاد و غايتهاي متعارض داشتند و افكار عامه را به پشتيباني از يك دشمن عليه دشمن ديگر مشغول ساختند. همانطور هم مردم را به بهينه وسايل غلبه جويي و مقهور ساختن بعضي، بعض ديگر را مصروف كردند. اين زورآزماييها كه به منازعات داخلي بيشتر شباهت داشت، باعث غفلت از فراوردههاي علوم و صنايع گرديد... تنازع امراء مسلمان باعث پراكندگي رأي و تجزيه قدرت شد و به جاي اينكه متعرض تجاوز اجانب بر خويش گردند، به خود آغشته شدند... و اهداف آن عظمت اصيل از ايشان گم شد و به اسماء سلطنت و القاب امارت و باز به آنچه كه اين اسماء از مظاهر دبدبه و به اطوار غرور و رفاه زندگي را تا مدتي از زمان با خود داشت، راضي شدند و دوستي بيگانگان را كه مخالف ديانت و جنسيت آنان بود، پذيرفتند... اين همان بود كه مسلمانان اندلس را بر باد داده و پايههاي سلطنت تيموري را در هند سرنگون ساخت و آثار آن را محو كرد و باز بر خرابههاي آن شهرها، پادشاهي انگلستان بنا يافت.» ( 16)
از آنجا كه ريشه انحطاط قدرت گذشته مسلمين و ضعف و فتور سياسي آنان و نيز علت العلل عدم توسعه اقتصادي و صنعتي كشورهاي مسلمان، تنازع سلاطين و امراي مسلمان و به تبع آن، جنگها و اختلافات مسلمين با يكديگر بوده است. بنابراين سيد جمال اعتقاد دارد كه راه تجديد اقتدار گذشته، اتحاد سلاطين و ملتهاي مسلمان با يكديگر است. اين «اتحاد وهمبستگي جهت تقويت ولايت اسلامي، از قويترين اركان ديانت محمدي است كه در آن احتياج به استادي كه آن را تعليم بدهد و يا كتابي كه آن را ثابت بسازد و يا رسالهاي كه آن را نشر كند ندارد.» (17)
اگر چه سيد جمال براي حصول به اتحاد ممالك اسلامي، وحدت حكومتها و سلطنتهاي دنياي اسلام گاه تا سرحد توصيه به مراجع و علماء براي براندازي برخي از اين پادشاهان نيز پيش ميرفت. (18) و در ايران به ضرورت قطع شجره خبيثه استبداد اعتقاد داشت و با ميرزا رضا كرماني و بعضي دوستان خود در اين زمينه سخن ميگفت، (19) اما جهت كلي تلاش او حصول به اين مقصود از طريق زمينهسازي ذهني و سو ق دادن سلاطين به سوي اتحاد، از طريق تبيين ضرورت آن بود. به هر حال، محور اعتقاد سيد جمال آن بود كه كافي است تا افكار مسلمين متوجه شناخت بزرگترين وسيله دفاعيشان، يعني اتحاد اسلام گردد و امراء مسلمين به اتحاد تمايل نشان دهند، مينويسد:
«اگر وجود امراء گمراه كه اهل طمع در سلطهاند نميبود. شرقي آن با غربي و شمالي آن با جنوبي جمع ميشد و همه يكسر، نداي واحدي را لبيك ميگفتند. مسلمانان در اتحاد محتاج چيزي نيستند، جز اينكه افكار آنان متوجه شناخت وسيله دفاع گردد و در وقت اقدام به آن آراء متفق بماند و احساس مشتركي نسبت به خطرهايي كه ملت را عايد گرديده دلها را بهم پيوند بدهد. آيا در ملت روس چيزي هم زيادهتر از اين اصول سه گانه ديده ميشود؟ اين ملتي است كه نسبت به ديگر ملل اروپايي در فنون و صنايع عقبافتادهتر است و در سرزمينهاشان منابع ثروت نيست و اگر هم باشد تكافوي امور صنعتي را نميكند و بنأ ملتي است كه محتاج و مجبور؛ مگر بيداري افكار هر فرد آن براي دفاع از ملت و اتفاق ق در اقدام، به اين كار و همبستگي قلوب آنها دولتي را از آن درست كرده كه سلطه آن تا بندرهاي اروپا پهن گشته است. روسيه كارخانجات بيشتر آلات جنگي را نداشت. مگر اين امر مانع از آن نشد كه آن را به دست نياورد و تهيه نكند.» (20)
سيد جمال بيآنكه شكل اجرايي نظام حكومت واحد در دنياي اسلام را با عنايت به اعتقاد او در استمرار حكومتهاي ملي، معين كند و در باب مشخصات اين و اركان مختلف آن سخني بگويد تنها تأكيد ميكند كه: «من درين گفته التماس نميكنم كه زمام امور، همه بدست شخص واحدي باشد، زيرا اين امر غالباً دشوار است لكن آرزو دارم كه قرآن حاكم همه و دين هم جهت وحدت آنان باشد.» ( 21)
گزارشي كه ناظمالاسلام از غايب آمال سيد در باب ايران به دست داده و نيز آنچه او درباره انجمن امالقري ارائه كرده، قالب كلي اجرايي حكومت واحد دنياي اسلام را در انديشه سيد جمال روشن ميكند. مينويسد:
«مقصود سيد در ظاهر اتحاد دول اسلاميه و اتفاق ق مسلمانان بود، ليكن در معني جمهوريت و مشروطيت ايران را ساعي و جاهد بود. در مجالس علني مفاسد استبداد و سلطنت استبدادي را آشكار ميفرمود... زماني هم در مكه تشكيل انجمني داد موسوم به امالقري و خيالش اين بود نمايندههاي مسلمانان روي زمين را در اين انجمن گرد آورده و براي مسلمانان روي زمين يك سلطان كه يا در اسلامبول يا در كوفه سكني گيرد و يك اعلم كه در مكه نشنيد و تكاليف مسلمين از اين مجلس برخيزد و پس از امضاء سلطان و اعلم منتشر گردد و ساير پادشاهان مسلمان به اسم امير الامرايي موسوم و تحت امر سلطان محكوم باشند. سلطان عبدالحميد خان اين انجمن رابرانداخت و به توهم اينكه شايد سلطان برحسب قرعه قرار گيرد و به غير او قرعه افتد. مدت دوام انجمن يك سال بود نظامنامه آن طبع و به تمام بلدان فرستاده شد. اجزا ) ي ( اين انجمن معدوم و يا در زواياي خفا جان دادند.» ( 22)
با اعتماد به گزارش ناظمالاسلام ميتوانيم اركان حكومت واحدي را كه سيد جمال براي دنياي اسلام در نظر داشت، چنين مشخص كنيم.
ركن اول: مجلس شوراي عالي مسلمين جهان، مركب از نمايندگان تمام مسلمانان در كليه ممالك اسلامي؛
ركن دوم : قوه اجرايي عالي در سرزمينهاي اسلامي كه وظيفه امضاء و اجراي مصوبات مجلس قانونگذاري مسلمين را به عهده خواهد داشت.
ركن سوم: مقام نظارت عالي مصوبات مجلس شوراي عالي، كه همواره يك اعلم از دنياي اسلام خواهدبود و مصوبات مجلس قانونگذاري با امضاي او رسميت مييابد؛
ركن چهارم: حكومتهاي محلي و ملي كه تابع قوه اجرايي عالي خواهند بود.
وظايف كلي مجلس شوراي عالي مسلمين به قرار زير بود:
قانونگذاري
1 ـ قانونگذاري وتعيين تكاليف قانوني مسلمين براساس قرآن و اصول دين اسلام؛ (23)
2 ـ تعيين وانتخاب يك سلطان براي تصدي رياست عاليه قوه اجرائيه واحد اسلامي؛ (24)
3 ـ تعيين و انتخاب يك اعلم، جهت نظارت علمي و ديني بر مصوبات مجلس قانونگذاري؛
4 ـ تعيين پايتخت براي حكومت مركزي دنياي اسلام، با ترجيح مكه به ساير نقاط (25)
درست است كه سيد جمال الگوي قوه اجرايي دنياي اسلام را از خلافت عباسي اخذ كرده و بر بنياد آن، امير الامراهاي دنياي اسلام را همانند دوره عباسي، تابع حكومت مركزي دانسته است، اما در انديشه او: اولاً تمام قدرت در مجلس شوراي عالي مسلمين تمركز دارد و از ديدگاه او، حاكميت مظهر اراده ملت اسلام است. ثانياً سلطان يا خليفه تمام مسلمين يا رياست عاليه قوه مجريه، انتخابي است و نه همانند خليفه عباسي (26) يا پادشاه عثماني، انتصابي و موروثي، ثالثاً سلاطين يا امراي محلي نيز عملاً با نصب و يا تأييد قوه قانونگذاري و امضاي خليفه، تعيين ميگردند و قدرت ايشان نيز زائيده اراده عمومي است….
تعصب روح كلي و قرارگاه صورت ملت مسلمان
سيد جمال بحث خويش درباره تعصب را با توسل به آيه هفتم سوره اعراف آغاز ميكند كه گويد: اتبعوا ما انزل اليكم من ربكم و لا تتبعوا من دونه اولياء. از ديدگاه او و به دليل توسل به همين آيه، تعدادي از مسلمانان در روزگار وي به جاي پيروي از آنچه به پيامبر اسلام نازل شده است، به تبعيت از دشمنان خداوند پرداختهاند. تعصب مستمسك اينان براي تحقير و تخفيف ارزشهاي خودي است. به اعتقاد آنان تعصب «علت همه بلاها و منبع هر رنجي» است كه همانند «سد و حجاب و تيرهيي ميان صاحبان خويش و پيروزي آنان» حائل ميگردد و مانع از آن ميشود كه مسلمين با وانهادن اعتقادات و ارزشهاي ديني و ملي خويش، و تشبه به غرب، از تمام بلاها و مصائبي كه گرفتارش هستند، برهند.
آنان تعصب را تحقيرانه «فناتيك» معني كرده (60) و با به كارگرفتن اين واژه فرنگي به عنوان معادل آن از تعصب همان معناي منفي فناتيك در غرب را اراده ميكنند. حال آنكه در معناي لغوي و فرهنگ اصلي خود و اقدام به عصبيت و از مصدر نسبي و منسوب به عصبه است كه آن قوم مردمي است كه نيروي آن را تقويت و دشمني و ضرر را از وي دفع ميكنند. پس تعصب صفتي است براي نفس انسان كه از آن اقدامي جهت حمايت كسي كه به او بستگي دارد و از حق وي دفاع ميكند، سر ميزند كه اين وجوه بهم بستگي تابع قضاوت نفس درباره معلومات و معارف آنست.» (61)
به عقيده سيد جمال، چون فرنگي مآبان به حقيقت تعصب و كاركردهاي مثبت آن علم ندارند، وقتي فردي مخالف مشرب خود را ميبيند، او را «متعصب» ميگويند، طعنه ميزنند، عيبجويي ميكنند، دماغ خود را از كبر به بالا ميگيرند و مرگ و هلاك وي را طلب ميكنند، حال آنكه تعصب با عنايت به معنايي كه در بالا آمد، داراي كاركردهاي مثبت زيادي است. عصاره وجوه مثبت تعصب از ديدگاه سيد جمال به قرار ذيل است:
1 ـ تعصب عامل پيوند عناصرملي و وسيلهاي هست كهبنيان ملتهابا آن استوار ميگردد؛
2 ـ تعصب پراكندگي ملت را تحت نام واحدي جمع ميكند و به مجموعه افراد يك مملكت، به تقدير الهي خلقت واحدي ميبخشد؛
3 ـ وحدت ملي زائيده تعصب (پافشاري فرد در تقويت ملت خود و كوشش در دفع ضرر از وي) باعث رقابت يك ملت با يك قبيله ديگر گشته و منشاء تدارك اسباب رفاه، زندگي آرام و بسيج نيروهايي ميگردد كه اسباب عزت و شرافت و علو مرتبه و نفوذ سخن است و كمال ملي را به دنبال ميآورد.
پس با عنايت به اين كاركردها ميتوان گفت كه:
«تعصب روح كلي است كه قرارگاه آن صورت ملت و هيأت آن است و ساير ارواح مردم، به مثابه حواس و مشاعر آنند و همين كه به يكي از مشاعر، عنصر بيگانهاي كه مناسبتي با آن ندارد، بپيوندد، روح كل منفعل ميگردد و طبيعت آن براي طرد آن برافروخته ميگردد و از همين لحاظ هم هست كه محل انگيزش غيرت عمومي و كانون گرم نعرههاي نژادي است و اين همان است كه نفوس افراد مردم را از آغشتگي به پستيها و ارتكاب خيانت كه به ضرر ملت و يا به سرنوشت بدي براي آن تمام ميگردد. باز ميدارد. در واقع استقامت طبع و رسوخ فضيلت در هر ملتي به اساس درجه تعصب در آن ) تعصب ملي ( و همبستگي ميان افراد وابسته است. و هركدام از آنان به منزله عضو سالم در يك بدن زنده است كه در آن سر به لحاظ برافراشتگي از قدم بينياز نيست و نه هم پاها كه در اطراف قرار گرفته، در وجود خود مرتبه پستي دارد. مگر هر يك از آنها وظيفه خود را براي حفظ بدن و بقاء آن انجام دهد.» (62)
با عنايت به اين جايگاه تعصب در همبستگي ملي و كاركردهاي سياسي و اجتماعي مثبت آن در ايجاد و استمرار حيات ملي است كه سيدجمال، بدون ترديد تمام فرنگي مآباني را كه در جوامع اسلامي به تحقير، تخفيف و نكوهش تعصب پرداخته و آن را به عنوان فناتيك طرد و محكوم ميكنند، خادم سلطه طلبان خارجي و دشمن ملتهاي تحت سلطه ميخواند.
ابتدا اثرات تضعيف تعصب در ميان ملتها در انديشه سيد جمال را معرفي ميكنيم، آنگاه ديدگاههاي وي را در نقش ضد سلطه خارجي ميكاويم. به عقيده سيد جمال با ضعف تعصب در ميان يك ملت، آثار و تبعات منفي زير حاصل ميگردد و همبستگي ملي در معناي واقعي و نه صوري و ظاهري آن ازميان ميرود:
* ساختمان ملت، همانند جسمي كه پيوستگي اجزاء آن ازميان رفته باشد، ازبين ميرود؛
* با فروپاشي ساختمان ملت، روح كلي ملي نيز ميميرد و در اين حال هيأت ملت، عليرغم به جا ماندن افراد آن، بيهوده مينمايد؛
* با مرگ روح كلي ملت، اجزاي آن روح، يعني افراد پراكنده ملت كه جز پراكندگي هستي ديگري ندارند، محكوم به دو حكم قطعي هستند؛ يا به حكم ضرورت جهاني به بدنهاي ديگر پيوسته، يعني در ملتهاي ديگر مستحيل ميگردند و يا آنكه در قبضه مرگ باقي ميمانند تا كه خداوند در آن روح يك آفرينش تازه بدمد كه ناموس خداوند در خلقت است.
* با قطع پيوندهاي ملي ميان افراد، آنان از يكديگر دور شده و در اين حال براي بيگانگان مجال مداخله فزوني ميگيرد و ديگر وجود و هستي ديگري براي آنان به جا نميماند تا آنكه خداوند بار ديگر روح تعصب را دريك رستاخيز ديگر به آن ملت برگرداند. (63)
اگر چه پس از تكوين نظام بورژوايي در غرب و به دنبال توسعه صنعتي در جوامع اروپايي، مغرب زمينيها، همواره خود را ملت برتر و مشر ق زمينيها را مردمان فروتر ميشمردند، اما ميدانيم كه ناسيوناليسم ماقبل قرن بيستم اروپا، در كليت و در ربط با درون قاره اروپا، از اعتدال برخوردار بود و در همان حال، در طي قرون هفدهم تا بيستم، يكي از شالودههاي توسعه سياسي و اقتصادي و نظامي كشورهاي غربي شد. زمينههاي سياسي و نظامي اواخر قرن نوزدهم، كه دوره «صلح مسلح» را پديد آورد و استمرار هراسهاي نظامي در اوايل قرن بيستم، توسعه رقابتها و دسته بنديها و بالاخره در كنار تمام زمينههاي اجتماعي و عيني، وجود برخي از فلسفههاي سياسي نظير انديشه هگلي در تجلي خرد در دولت ژرمن، باعث شد تا ناسيوناليسم معتدل اروپا در ماقبل قرن بيستم، در نيمه نخست اين قرن، به وادي «شُوينيسم» غلطيده و منشاء پيدايش فاشيسم و نازيسم و يا حداقل ابزار توجيه سياستهاي فاشيستها و نازيها گردد.
حتي اگر با تمام بحثها و آراء سيد جمال در زمينه كاركرد مثبت تعصب ملي، و نيز تفسير نهايي او از ضرورت ارتقاء سطح همبستگي نژادي به همبستگي ملي، به معناي ملت بزرگ مسلمان نيز موافق نباشيم. نبايد انكار كنيم كه هشدار سيد جمال به اثرات منفي تعصبات ملي، آنهم در قرن نوزدهم ميلادي، هم از علّو مرتبه آگاهي سياسي او نشان دارد. و هم اعتدال روح انساني شرقي را كه كمال خود را در سلطه به ديگري جستجو نميكند، به نمايش ميگذارد. سيد جمال مينويسد:
«بلي تعصب مانند ساير اوصاف يك حد اعتدال دارد و دو طرف افراط و تفريط كه اعتدال همان كمالي است كه مزاياي آن را بيان كرديم و تفريط در آن همان نقصاني است كه به بديهاي آن اشاره كرديم و افراط در آن مذموم و باعث بر ظلم و تجاوز است. كسيكه در تعصب خود افراط ميكند از شخص وابسته به خود، به حق يا ناحق دفاع مينمايد و قوم خود را تنها مستحق كرامت ميداند و بس و بيگانه همانطور نظر ميكند... درين جاست كه تعصب پاي را از جاده عدالت فراتر ميگذارد و منفعت آن به مضرت تبديل ميگردد. چه عدالت پايه اجتماع انساني و باعث حيات ملتهاست. و هر قدرتي هم كه تحت فرمان عدالت نباشد، سرنوشت آن رو به تباهي است و همين سرحد از افراط در تعصب است كه به زبان شارع اسلام صليالله عليه و سلم تقبيح شده است كه فرمود: «كسيكه به عصبيت دعوت ميكند از ما نيست.» (64)
بحث در باب بنيادها و مقياسهاي مليت و همبستگي ملي، بحثي است كه گفتگوهاي گستردهاي را به دنبال آورده است: در آغاز، نژاد يا اشتراك خون، و بعدها وحدت فرهنگي، تاريخي و اقليمي و نهايتاً زبان يا ريشه زباني مشترك، براي نژادهاي اصلي و وحدت در پيشينه تاريخي، وحدت فرهنگي و اقليمي به عنوان شالودههاي اصليتر در همبستگي ملي مورد تأكيد قرار گرفتند. گر چه عليرغم وفاق كلي، در اين تعاريف، هنوز پرونده اين بحث كاملاً مفتوح است. سيد جمال، با توجه دادن به ماهيت بحث تعصب ملي و تأكيد به ضرورت توجه به كاركرد آن همبستگي، بار ديگر به ارائه تعريفي از تعصب، يا همان تعصب ملي ميپردازد و نهايتاً به دفاع از اصالت دين و كاركرد عميق آن براي همبستگي فرا ملي مبادرت ميكند. به اعتقاد سيد جمال ميان همبستگي ملي به معناي تعصب در ميان اعضاي جامعه خويشاوند، با همبستگي فراملي، بربنياد مذهب يا دين مشترك تضادي وجود ندارد. اين همبستگي زماني منفي و متعارض خواهد بود كه تعصب تمام مليتهاي درون مجموعه فراكلي، يا «كل» در حد اعتدال بماند. باعدول يك تعصب از حالت اعتدال و افتادن آن در مسير افراط، هم در درون مجموعه، تعارض پديد خواهد آمد و هم ظلم و عدوان. اين هر دو همبستگي بزرگتر را نابود خواهند ساخت. بروز تعصبات ملي افراطي در ميان اعراق ب، كمي پس از آغاز دوره فتوحات و تفاخر آنان نسبت به موالي، و نيز بروز همان احساس توسط تركان در درون امپراطوري عثماني، نمونههايي هستند كه ميتوان براي مباحث نظري سيد جمال ارائه داد. سيد جمال در تبيين آراء خود مينويسد:
«تعصب وقتي كه به طور مطلق به كار گرفته ميشود، از آن غيرت به نژاد ارائه ميگردد كه مرجع آن، همان رابطه نسب اجتماع در يك تبار است. همان طور در عرف عامه توسعه بيشتري يافته و آن را به پيوند مردمي كه روي انگيزه ديني به كمك يكديگر ميپردازند. نيز اطلاق ميكنند كه سخنگويان مقلد فرنگ، اين نوع آن را تقبيح و آن را به تيره بختي متهم ميكنند كه ما اين اسلوبها را يك روش عقلي تصور نميكنيم زيرا پيوندي كه مردم پراكنده را متحد كند و از آن نيرويي براي كسب كمالات و رفع رضايت فراهم آيد تفاوتي در ماهيت آن نيست كه آن را به دين راجع سازيم و يا به نژاد و اين خواست خداوند بوده كه اين هر دو پيوند در اقوام مختلف بشر هم از آغاز موجود بوده و از هر يك از اين دو آثار مهمي در جهان به ظهور پيوسته كه دنياي شريعت به آن افتخار ميكند و از نظر عقلي ميان دفاع يك خويشاوند از يك نزديك ديگر و همكاري با وي در منشاء كل زندگيش، با آنچه كه از مردم همبسته به رابطه مذهب و پيوند عقيده، در زمينه صادر ميگردد جزئيترين فرقي نيست و كساني كه دين مشترك و در اصول عقايد خويش با هم موافق هستند، وقتي كه تعصب بعضي براي بعضي ديگر در حد اعتدال بماند و باعث ظلم در معامله و هتك حرمت كسي كه مخالف با آنان است و نقض تعهد وي نگردد، يك فضيلت از بزرگترين فضايل انساني است كه نفع آن وافر و فايده آن بسيار است. بلكه مقدسترين رابطه و عاليترين آنهاست و همين كه تحكيم يافت صاحب خود را به اوج سيادت و تا به قلّه عظمت ميرساند، مخصوصاً اگر از مردمي باشند كه سلطه ديني در آنان نيرومند است و سيطره آن نسبت به تمايلات نژادي در آنها شدت بيشتري دارد تا به حدّ كه آن را از ميان ميبرد.» (66)
سيد جمال با نفي ادعاي برخي از غربگرايان زمان خود (يا به تعبير او زنادقه) (67) در ممانعت اسلام از ترقي اجتماعي و فروبردن پيروان خود در ظلمت جهل، خاطر نشان ميسازد كه «دين اولين معلم و استاد ارشد و بهترين راهنما براي نفس در كسب معلومات و توسعه معارف و مهربانترين مربي و آگاهترين كارآموز در پرورش ارواح به آداب حسنه و اخلاق كريمه است كه آنان را در جاده عدل استوار و حس شفقت و رحمت را بيدار ميكند.» (68) او در همان حال معترف است كه تعصب ديني نيز ميتواند همانند تعصب نژادي به غلو آميخته گشته و موجب ظلم و ستم گردد. تعصب ديني هنگامي چنين خصيصهاي پيدا ميكند كه اهل يك دين، مخالفان ديني خويش را از ميان ميبرند و هستي آنان را محو ميكنند نمونههاي تاريخي اين تعصب زيانبار ديني، ملل غرب هستند كه در جنگهاي صليبي، قصد تباهي مشرق زمين را داشتند. اروپائيان، پيش از اين نيز مسلمين اندلس را از ميان برده بودند. در نسلهاي گذشته طوايفي از مسلمانان نيز دچار زياده روي از تعصب ديني گشتند. اما آنان هيچگاه «قصد هلاك و تخليه روي زمين را از مخالفان دين خويش» نداشتند. ( 69 ) وجود اقليتهاي ديني در تمام ممالك اسلامي، دليل بارز اين مدعاست. حتي در تمام دولتهاي مسلمان، با تفاوتهايي كه دارند، بسياري از پيروان ملل مختلف به مراتب عاليه رسيدهاند... دول غربي تا به امروز به اين درجه از عدالت نرسيدهاند.» (70)
سيد جمال با تأكيد مجدد به فوايد تعصب ديني يا تعصب همبستگي تمام مسلمين با يكديگر، خطاب به كساني كه همبستگي مسلمين در قالب كوچك نژادي تفسير ميكنند و به اصالت آن اصرار ميورزند، مينويسد:
«آيا در افتخار و مباهات به نژاد به كدام اصلي از اصول عقلي تكيه ميكنند و عقيده دارند كه از بهترين فضليتها است و از آن به وطن تعبير ميكنند و باز كدام يك قاعدهاي از قواعد عمران بشري است كه تعصب معتدل ديني را ناچيز ميگيرد و آن را نقيصه ميداند كه ميبايست از آن پرهيز كرد.» (71)
سيد جمال تدبير ندارد كه «نيرومندترين رابطه ميان مسلمانان، همين پيوند ديني است» پس درست به همين دليل است كه فرنگيها با دريافت اقتدار حاصله از اين پيوند و به سبب طمع در كشورها و شهرهاي مسلمين، تمام توجه خود را مصروف نشر انديشه تحقير و تخفيف تعصب كرده و ميكوشند تا از جمله، توسط همان فرنگي مآبان پيرو خود، وحدت مسلمين و عالم اسلام را در هم بكوبيد و با تبديل مسلمانان به حزبها و گروهها، سرزمين بزرگ اسلامي را پارچه پارچه كنند. سيد جمال ادامه دهد كه:
«براي فساد پيشگان نيز در پارهاي از كشورهاي اسلامي پيروزي بدست آمده و باز مردم بيخبر از مسلمانان، از روي جهل تقليد پيروشان شده در راه منفور ساختن پيوند ديني به نظر مردم كمك كردند و پس از اينكه آنرا از دست دادند، نتوانستند بجاي آن پيوند نژادي را كه اين همه از روي جهالت و بيخردي در تعظيم و احترام آن مبالغه ميكردند. برقرار كنند. اين وضع به حال كسي ميماند كه پيش از اينكه مسكن ديگري را براي خود آماده ببيند، خانه خود را خراب كند و مجبور گردد كه به ميدان بماند و در معرض تغييرات جوي كه زندگايش را تهديد ميكند بسر برد. به همين واسطه وقتي كه انگليس در هند آمد، خود را به ميدان تنها ديد و خيال سلطنت نيز در افكار مسلمانان به واسطه آنكه آشنايي نزديكي به آن داشتند، دور ميزد و در دين اسلام نيز چيزي بود كه مردم را به استرداد آنچه كه غصب شده وادار ميساخت همان بود كه جستجو در خصايل ملتها انگليسها را به اين امر رهنموني كرد كه زندگي مسلمانان وابسته به پيوند ديني است و مادام كه اعتقاد محمدي و تعصب هم كيشي در ميان مسلمانان حكومت ميكند، انگليسها هيچگاه از مطالبه حقوق آنان در امان مانده نميتوانند. پس به استخراج گروهي پرداختند، كه به مظهر اسلام، آراسته بودند و لباس مسلمانان را به تن داشتند و اما در سينههايشان غش و نفاق و در دلهاي آنان، انحراف و زندقه بود كه در شهرهاي هند به نام نيچريها و يا دهريها ياد ميكردند و انگليسها ايشان را به جهت فساد عقايد مسلمانان و توهين به پيوندهاي تعصب ديني به همكاري انتخاب نمودند. تا مگر بدينوسيله بتوانند آتش حميت و غليان غيرت مسلمانان را فرو نشانند و جمعيتهايشان را پاشيده و وحدتشان را پراكنده بسازند.» (72)
سيد جمال با نكوهش تند سر سيد احمدخان و همفكرانش در هند و اطلاق دهري و زنديق به آنان، به مسلمانان هشدار ميدهد كه به عكس تبليغ اروپائيان و فرنگي مآبان، فرنگيها در تعصب سختگيرتر از همه مردم و حريصتر در اجراي انگيزههاي آن هستند. علائم و دلايل تعصب فرنگيها و كوشششان در وحدت اروپا و همبستگي ديني و ملي آنان را در گزارش سيد جمال چنين خلاصه كردهايم:
* دفاع از مبلغان مسيحي و بروز موج فريادها و آه و ناله در شهرهاي اروپا به هنگام تعرض به يك مبلغ يا يك اروپائي در شرق ؛
* عليرغم بغض و حسد دول اروپائي به هم و كوشش هر يك در دستبرد به داشته ديگري، به هنگام ضرورت عليه كساني كه در دين آنها نيستند، حتي در دورترين نقطه جهان متحد ميشوند و وارد عمل ميگردند؛
* اما اگر طوفاني از فتنه در روي زمين پراكنده گردد و چهره خاك به خون مخالفين آنها و پيروان ساير اديان پوشيده شود. نبض آنان تكان نميخورد و احساساتشان بيدار نميشود، حتي از آن چشم ميپوشند تا ويراني به سرحد نهايي رسد؛
* اروپائيان «به كساني كه خارج از دين ايشانند، به مانند حيوان ولگرد و مواشي در چراگاه مينگرند و بنظر ايشان، او از نوع همان انساني نيست خود را حامي و ناصر آن گمان ميبرند.
به اعتقاد سيد جمال چنين تعصبي به فرنگيها اختصاص ندارد، حتي دهريها و كساني كه به خدا و پيامبر نيز ايمان ندارند، داراي چنين تعصبي هستند. پس چرا بايد مسلمين در همبستگي ديني خود تعصب نورزند، آنهم تعصبي كه در اعتدال باشد و بر عدالت استوار….
وظايف اساسي حكومت و اتكاء دولت به سياست مثبت در جلب حمايت دائمي ملت
مترقيترين و مردميترين اندرزنامه نويسان ايراني و حتي غالب انديشهگران سياسي دوره قاجار، تلويحاً و تصريحاً، حاكميت حاصله از سلطه و زور را مقبول شمرده و بدون آنكه همانند فلاسفه سياسي اروپا خود را موظف به بررسي منشاء ديگري غير از اقتدار و زور كنند، تنها سعي داشتند تا حاكميت و قدرت حاصله از استيلاء را با ارائه پند و اندرز و ارائه اصولي در رعايت احوال جامعه كه استمرار قدرت را نيز به دنبال داشت، تحديد و كنترل كنند. اينان اگر هم سلطه موجود و اقتدار مبتني بر زور را نيز موجد حق نميدانستند، ولي هيچگاه حاكميت را هم محصول وفاق يا ميثاق اجتماعي قلمداد نميكردند. با اعتقاد به ضرورت تمكين به او حتي اگر بردهاي بيني بريده و مجذوم باشد، در عاليترين تفسير خود، آن را «شرمطلوب» در قياس با «شر طبيعي» ميشمردند.
سيد جمال نخستين كسي در عالم اسلام بود كه با نگرشي عميق به حقوق مردم در حاكميت و ضرورت دخالت ايشان در مصالح عامه خود، رأي و اراده ملت و شوراي آنان را اساس مشروعيت قدرت و بنياد استمرار اقتدار معرفي كرد. (73 ) پيش از سيد جمال، توصيههاي اندرزگرايان به شوري، عمدتاً بنيادي توصيهاي داشت و حق عامه در قدرت محسوب نميشد.
گذشته از تأكيدهاي گستردهاي كه سيد جمال در مقالات عديده خود به مسئله عدالت اجتماعي دارد و استقرار آن را هم وظيفه فرمانروا و هم موجب استمرار اقتدار و مشروعيت وي ميشمارد، وي در ربط با بحثي پيرامون انسان، براي او و نيز هر امتي، حصول به عدالت يعني كمال عقل و كمال معيشت را كه تنها از طريق عمل به قواعد ديني حاصل ميشود، ضروري ميداند. (74 ) كمال عقلي، با تعليم و تربيت كه يك رسالت و وظيفه حكومت در مقابل ملت است حاصل ميگردد. اما كمال در معيشت و رشد مدنيت و رفاه اقتصادي مردم، كه اقتدار دولت و حفاظت مملكت نيز برتأمين آن متكي است، نيازمند اتكاي حكومت به اصول زير است:
1 ـ پايهريزي حاكميت و اقتدار بر مشورت؛
2 ـ اجراي عدالت اجتماعي در ميان مردم؛
3 ـ تعقيب قانون فطرت در جلب حمايت جامعه و حفاظت مملكت؛
4 ـ انتخاب متصديان مملكت از ميان خردمندان و عاقلان خودي و نه بيگانه؛
5 ـ تقيد به اصول مشاوره با عقلاء.
سيد جمال با تأكيد به پيچيدگي فزونتر روابط انساني در هيأت اجتماعي در قياس با «تأثير عوامل طبيعي در اطوار حيات» كه حتي بر طبيب ماهر نيز پوشيده ميماند، نتيجه ميگيرد كه به دليل همين غموض روابط انساني در جامعه، حتي براي اهل بصيرت نيز لازم است تا همواره در اداره سياسي جامعه به كسب آراء مشاورين متكي باشند و امور كشور با عنايت بر نياز دائمي به اخذ آراي عقلاي قوم اداره كنند.
«مگر نميبيني كه خداوند اتفاق رأي را در مصلحت عامه و پيوند به رابطه الفت در منافع كلي را سبب قوت و كامل شدن لوازم راحت در زندگي اين دنيا و نيل به وصول خير ابدي در آخرت گردانيد.» (75)
او در جايي ديگر با تذكر مجدد قلت آگاهيهاي فردي، مينويسد كه وقتي خداوند پيامبر خويش را كه مصون از خطاست. به مشاوره فرا ميخواند، چگونه متصور است كه سرنوشت يك ملت را به دست يك فرد داده و او را همواره محتاج به استفاده از آراء عقلاء نكند. مينويسد؛
«براي انسان جز دانش اندكي داده نشده و نه هم يك انسان را به تنهايي ممكن است كه به تمام وجود منافع خاص به خود، معلومات داشته باشد و نه هم به اساسات منفعت خود، آگاهي، كه تا آن را به دست آورد و يا كمينگاههاي خطر را كشف كند تا كه از آن بپرهيزد. انسان ضعيف آفريده شده و به خداوند او را به استعانت از غيرش، از افراد بني نوع وي ارشاد كرده: و جعلناكم شعوباً و قبايل لتعارفوا. اين همان قضاوت عقل در مورد منافع خصوصي است و باز چگونه اگر شخصي را خداوند سرپرست يك ملت بسازد، و زمام امور آنرا به وي بسپارد كه مصالح كامل آن، در تحت فرمان و اراده وي باشد، و او دستور بدهد و گرامي بسازد و ذليل بگرداند؟ شكي نيست كه به مشورت و استفاده از آراء عقلا از همه محتاجتر است و نسبت به كسي كه به امور مربوط به خود، تلاش ميكند نياز بيشتري به آن احساس ميكند و پيمانه احتياج آن به مشورت متناسب با وسعت ساحه سلطه وي است. از همين لحاظ خداوند نبي خود را با آنكه معصوم از خطاست، چنين تعليم و ارشاد مينمايد. (76)
با تأكيدهاي گسترده سيد جمال به لزوم اجراي قوانين شريعت در مملكت از سوي حكومت، قوانيني كه هم از مبدأ عقل كل صادر شده و هم كمال عقلاني و معيشتي انسان را به دنبال ميآورد. ميتوانيم نتيجه بگيريم كه سيد جمال حصول به عدالت اجتماعي را تحقق همان قوانين در جامعه ميداند، اما ميدانيم كه ميان علماي دين، اگر در كليت قوانين اجتماعي اسلام وفاق واشتراك نظر وجود داشته باشد. در جزئيات آن و نيز تفسير ايشان از عدالت اقتصادي، اختلاف عميقي وجود دارد. بنابر اين گرچه سيد جمال نسبت به گذشتگان تفسير روشن و ملموسي از عدالت را ارائه كرده و از آن كلي گوييهاي گذشته به تفسير عدالت بر مبناي اجراي قوانين شريعت پرداخته است، اما به هر حال قلمرو عدالت اجتماعي، و روشهاي تحقّق آن در انديشه او نيز به دقت معلوم نيست. عليرغم اين ابهام، سيد جمال با عنايت به ريشه لغوي واژه «عدل»، معناي دقيقي از عدالت را در مباني اداره مملكت به دست داده است او تحقق عدالت مورد نظر در اداره كشور را شالوده مصونيت مملكت و تحكيم سلطه و اقتدار ميداند، مينويسد:
«پرداخت حق به مستحق و قراردادن اشياء در محل آنها (77 ) و سپردن كارهاي مملكت به كسي كه قدرت اجراي آن را دارد، موجب مصونيت ملك و تحكيم سلطه است و بناي آن را مستحكم ميكند و پايههاي قدرت را، استوار ميسازد و نظم داخلي را از فروپاشيدگي، حفظ مينمايد و نفوس ملت را از بيماري نجات ميدهد و بالاخره اين همان است كه بداهت عقل به آن حكم ميكند و همان برنامه حكمتي است كه آسمانها و زمين به واسطه آن، بنا يافته و نظام هر موجودي به وسيله آن تثبيت شده است و همان عدلي است كه در زبان شرع به آن امر شده كه: «انالله يامركم بالعدل و الاحسان». (78)
حاكميتهاي حاصل از زور، در استمرار اين اقتدار و نيز براي حفاظت از مملكت همواره به اصالت قدرت و تحصيل وسايل دفاعي اصالت دادهاند. با تحول انديشه سياسي در غرب، بحثهاي گستردهاي در راستاي تأمين حقوق فردي و چگونگي تحصيل سعادت انسان در جامعه سياسي پديد آمد. اما گفتيم كه توقف و انحطاط جامعه مدني در شرق ، باعث شد تا همواره قدرت نظامي، ابزاري براي تأمين اقتدار حكومت در حفاظت مملكت قلمداد گردد. بگذريم از آن انديشههاي رايجي كه تمكين اجتماعي را نيز بر بنياد اقتدار و زور تفسير ميكنند. به عنايت به پيچيدگي مسئله استمرار قدرت و بقاي حاكميت و نيز با توجه به گستردگي انديشه ازدياد قدرت براي حفاظت مملكت در شرق ، سيد جمال ضمن نقد كاربرد توسعه قدرت نظامي در حفاظت مملكت، توجه دولت به قانون فطرت بشري را اساسيترين و مستحكمترين بنيان براي استمرار پيوند ملت با حاكميت دانسته و در همان حال آن را زير ساخت اقتدار حكومت و ابزار مهم حفاظت مملكت معرفي ميكند. او در نقد انحصار اقتدار و حفظ مملكت و استمرار قدرت، به موارد زير توجه ميدهد:
* در ضرورت برافراشتن استحكامات، دژهاي محكم، لشكريان جدار و اسلحه خوب. براي حفاظت مملكت ترديد نيست. ولي اين اقدامات و تداركات به تنهايي كافي نيستند و به ذات خود نگهباني ندارند؛
* براي استفاده از اين امكانات نظامي تدارك شده به وجود مردمان صاحب خبره و داراي رأي و حكمت نياز هست تا اولاً در ايّام صلح اين امكانات را سرپرستي كنند و تكميل نمايند، ثانياً به هنگام جنگ، آنها را به شكل كامل مورد بهرهبرداري قرار دهند؛
* درست است كه بايد مردمان صاحب عزم و تدبير و صاحبان فراست و درايت به مملكت داري بپردازند و : 1 ـ راههاي امن را هموار سازند؛ 2 ـ بساط راحت مردم را گسترش دهند؛ 3 ـ بناي مملكت را بر روي قواعد عدل برپا كنند؛ 4 ـ رعيت را در حدود شريعت نگه دارند؛ 5 ـ روابط مملكت را با ساير ممالك بيگانه نظارت كنند تا منزلت شايسته كشور را در ميان ساير ممالك حفظ نمايند، اما تمام اين اقدامات نميتواند منشاء اتصال ملت به دولت و انگيزه عميق و دائمي آنان به حكومت، باشد. براي حصول به اين مقصود بايد بنيادهاي پيوند ملت به دولت بر روي يك سياست مثبت، استوار گردد. اين سياست مثبت نيز چيزي نيست مگر پيروي از قانون فطرت و ناموس طبيعت. (79)
احكام اين قانون در انديشه سياسي سيد جمال را به شكل زير ميتوان دستهبندي كرد:
1 ـ ملت هنگامي كه پايه استواري در حكومت داشته باشند، نسبت به حاكميت شفقت، مرحمت، محبت و غيرت نشان ميدهند؛
2 ـ مطابق قانون فطرت بشري، كسي كه با ملت خود نسبت پيوند نژادي و ديني داشته باشد، نسبت خود را با ملت و نسبت ملت را با خود حفظ ميكند و آن را خارج از ساير علايق خاص خود نميداند.
به عقيده سيد جمال، نوع ديگر از پيوند فرد به ملت و تعصب به آن، از ادراك همبستگي بهرهها و يا زيانهاي ملي با منافع شخصي وي سرچشمه ميگيرد. اعتبار و ارزش اين پيوند به اندازه حظّ فرد از منفعت ملي و يا نگرانيش از مضرت بيشتر در گسستگي ارتباطش با ملت، بستگي دارد و چون پيوندي اصيل نيست، بنابراين فرمانرواي جامعه و رئيس حكومت، اگر به استمرار پيوند و عمق ارتباط و تعصب متصديان علاقمند است بايد، امور مملكت را تنها به كساني واگذار كند كه حسب قانون فطرت بشري «يا بر پايه جنسيت» نسبت به حكومت و ملت متعهدند و يا بر بنياد وحدت دين، كه قائم مقام جنسيت و قاسم آن خواهد بود. تنها اين دو تعصب است كه ميتواند فرد را از انحصار در منافع يا مضرات شخصي خارج كرده و او را به برقراري پيوند با حكومت بكشاند كه در آن پيوند او منافع ملي را بر منافع شخصي مقدم ميدارد. برقراري پيوند جنسيت و دين ميان ملت و حكومت و تحقق تعصبملي نسبت به حاكميت در افراد جامعه، خصوصاً اعضاي دولت، همان پايه استواري است كه ملت بايد در حكومت پيدا كند تا نسبت به حاكميت شفقت، محبت و غيرت نشان دهد. (80)
معناي دروني و تلويحي رابطه ملت با حاكميت در انديشه سيد جمال بر بنياد پيوند ملي و حكومتي ناشي از وحدت جنسيت و دين را ميتوان چنين استخراج كرد:
1 ـ حاكميت سياسي، رياست عاليه مجموعهاي به هم پيوسته از افراد هم نژاد و هم ديانت است؛
2 ـ اين حاكميت كه بر بنياد رأي عمومي و دخالت شورايي ملت و با همكاري خردمندان قوم پديد آمده، مصالح عامه ملت را بر اساس اراده آن سرو سامان ميدهد؛
3 ـ حاكميت سياسي كه وظيفه هدايت ملت را بر بنياد قواعد شريعت به كمال عقلاني و معيشتي دارد، حاكميتي است مسئول نسبت به اعضاي خانواده و ملت نيز او را رئيسي كه با آنان پيوند نسبي و ديني دارد، ديده و نسبت به استمرار اقتدار او كه درحقيقت استمرار اقتدار ملي است، از منافع خود با دريافتهاي فطري شفقت، مرحمت، محبت و غيرت نشان ميدهند و بقاي اقتدار او را بقاء و اقتدار خويشتن ميبينند.
از ميزان حساسيت سيد جمال نسبت به نفوذ بيگانگان در كشور (لااقل در حد تئوريك آگاهيم). ميدانيم كه او همواره به ملتهاي شرقي ومسلمان از سلطه و نفوذ بيگانه هشدار داده و بنياد تئوري حكومت واحد اسلامي و نيز براساس فضيلت بخشيدن و متمركز ساختن تمام توانائيهاي مسلمين براي دفع آن سلطه و نفوذ، استوار ميسازد. اما جالب است بدانيم كه وي در روند همين بحث بالا، به زيانهاي استخدام خارجيان در ممالك اسلامي، از اين جهت كه آنان منشاء فساد خواهند بود. توجه نميدهد، بلكه اين اقدام را در راستاي همان فقدان غيرت ملي و ديني خارجي نسبت به مسلمين نفي ميكند. اين مسئله تأكيدي ديگر از سوي سيد جمال است براينكه وحدت ملي، پيوند صادقانه و مبتني بر تعصب ميان اعضاي دولت با حكومت و نيز پيوند عميق ملت با حاكميت، زماني اصالت دارد كه از احساس فطري عصبيت ملي و ديني ملت با حاكميت نشئت بگيرد. درست است كه مستخدمين صديق خارجي (با فرض صداقت آنان) از حكومت بهره حقوقي و مالي ميبرند، اما چون به دليل اختلاف مليت و ديانت نسبت به ملتي كه آنها را استخدام كرده است، تعصب و غيرت ملي ندارند، بنابراين اصول اقتصادي منفعت و مضرت نميتواند، بنيان ايشان با ملت بيگانه، پيوندي مبتني بر عصبيت و تعهد پديد آورد. از ديدگاه سيد جمال، عدم اصالت پيوند ملي با حاكميت بر نبياد جلب منفعت و دفع مضرت نيز از همين خصلت ناتوان پيوند مادي افراد با حكومت ناشي ميگردد و به همين جهت نيز نميتواند همانند تعصب ملي و ديني شالوده تحريك غيرت و تعصب گشته و به ناديده انگاشتن منافع شخصي به هنگام ترجيح منافع ملي به آن گردد. با روشن شدن اهميت جايگاه جنسيت و ديانت براي اقتدار حاكميت در انديشه سياسي سيد جمال، اكنون ميتوانيم هرچه بهتر به ريشههاي عقايد وي در نكوهش تعصبات ملي خالص و منفك ازتعصبات ديني، خصوصاً ترسيم سيمايي متعارض ميان اين دواز سوي منّورالفكرهاي معاصر سيد پيببريم. همچنين با اين زمينه ميتوانيم دريابيم كه چرا سيد نسبت به فرنگي مآبي و تزلزل اعتقاد به ارزشهاي ملي و ديني آن اندازه حساس است و در نقد نيچريان يا زنادقه يا اكهوريان هند، پرخاشگرانه سخن ميگويد. گفتني است كه در جامعه ايران نيز آناني كه درد اصلي و رسالت واقعي خود را جمله به فناتيك ميدانستند و يا نجات ملت را در تغيير خط و نظاير آن ميدانستند راهي جز مسير نيچريان هند نميرفتند و طبعاً مبغوض سيد جمال بودند و نمونههاي ايراني نيچريان هند.