عكس‌العمل علما و شخصيت‌هاي مشروطه‌خواه نسبت به قتل شيخ فضل‏الله‏

واقعة شهادت مرحوم شیخ فضل‌الله نوری(ره) به‌قدری تأثربرانگیز بود که شور و شادی پیروزی مشروطیت را در اشک و اندوه فرو برد و بسیاری از دوستان و مریدان و حتی بعضی از مخالفان مرحوم شیخ را قرین غصه و غم ساخت. تاریخ را که می‌خوانیم شگفت‌زده می‌شویم که علمای مشروطه‌خواه با شنیدن خبر شهادت ایشان بسيار متأثر و اندوهگين شدند و این نبود مگر به‌خاطر سجایای علمی، اخلاقی و اجتماعی بی‌مثال شیخ شهید که هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند چنین سفّاکانه نادیده گرفته شوند.

واقعه به قدری عظیم، و حادثه به اندازه‌ای جبران‌ناپذیر بود که می‌توان گفت فضای بی‌روح و رنگ‌و‌رو رفتة پس از مشروطه از آن ناشی شد.

در مقالة پيش‌رو با عكس‌العمل‌هاي سوگمندانة بعضي از شخصيت‌های بزرگ و مؤثر مشروطه‌خواه در قبال شهادت شیخ آشنا خواهيد شد.

 

شيخ فضل‌الله نوري، چه در زمان حيات خويش (در عصر مشروطه) و چه پس از مرگ، هدف حملة هتاكي و دشنام قرار داشت و از اطلاق انواع اتهامات و برچسب‌ها به وي دريغ نمي‌شد؛ امّا در مقابل (گذشته از شخصيت‌هاى علمى مشروعه‌خواه نظير صاحب‌عروه) رهبران مذهبى مشروطه همچون آخوند خراسانى، آقا نجفى اصفهانى و سيدين محمد طباطبايى و عبدالله بهبهانى، براى شخص شيخ احترام بسياري قائل بودند و رفتار تند مشروطه‌خواهان سكولار با ايشان را به هيچ‌وجه نمي‌پذيرفتند و پس از دريافت خبر فجيع شهادت وى، كه به سرعت انجام گرفت، بسيار ناراحت و غمگين شدند. 

گفتار ذيل به بررسي اين نكته اختصاص دارد.

 

1ــ آخوند خراسانى

دكتر عبدالهادى حائرى، از مورخان و تحليلگران تاريخ مشروطيت، به ‏دار آويختن آيت‌الله حاج شيخ فضل‌الله نورى از سوى مشروطه‌خواهان را، براى مراجع مشروطه‌خواه نجف امرى دور از انتظار مى‏شمارَد. به نظر او «اين رويداد ناگهانى و از نظر بسيارى باور نكردنى، سبب بيم فراوانى در ميان علما شد و دشمنى هواخواهان رژيم استبدادى را بيفزود و بسيارى از مردم عادى را كه احترام ويژه‏اى نسبت به مقام روحانيت قائل بودند، سخت به مشروطيت و پشتيبانان آن كينه‌ور گردانيد».[1] 

تاريخ، از تأسف شديد علماى مشروطه‌خواه نجف (به‌ويژه آخوند خراسانى) در مرگ شيخ ياد كرده است. عبدالحسين كفايى، به نقل از پدربزرگ خويش، آيت‌الله‏ حاج ميرزا احمد كفايى (سومين فرزندِ آخوند خراسانى)، چنين آورده است: «وقتى در وقايع مشروطيت مرحوم آيت‌الله‏ شيخ فضل‏الله‏ نورى را ... در تهران به دار آويختند، چون اين خبر به آخوند در نجف رسيد بسيار متأثّر و متألّم گرديد، به نحوى كه گريه كرد و مجلس فاتحه‌اى در منزل خود براى او ترتيب داد».[2]

حجت‌الاسلام و المسلمين حاج‌ميرزا عبدالرضا كفايى (فرزند آيت‌الله‏ ميرزا احمد كفايى مزبور) ضمن تصديق اظهارات آقاى عبدالحسين كفايى از قول پدرش، مرحوم آيت‌الله حاج ميرزا احمد كفايي گفته است: «بعد از آنكه دولت موقت مشروطه يعنى فاتحان تهران، خبر پيروزى را به آخوند خراسانى دادند، اولين اقدام ايشان، ارسال تلگراف به همين دولت موقت، براى حفظ حريم و جان حاج شيخ فضل‏الله‏ نورى بود...» مطلب ديگرى كه، باز از مرحوم پدرش نقل كرده است، اين است كه: «مرحوم آخوند خراسانى از درس مى‏آمدند. در خلال مسير، خبر اعدام شيخ فضل‏الله‏ را به ايشان دادند ــ پدرم مى‏فرمود: «براى اولين و آخرين بار ما چنين عكس‌العملى را در مرحوم آخوند ديديم ــ مردى با آن شجاعت و با آن استقامت، بر اثر شنيدن خبر اعدام شيخ فضل‏الله‏، از شدت ضعف همان‌جا، وسط كوچه، به زمين خورد، چندان‌كه زير بغلش را گرفتند و از جا بلند كردند؛ كه اين، از شدتِ تأثير شنيدنِ اين خبر موحِش در آخوند حكايت دارد و در هيچ مورد ديگرى، حتى در قضيه اشغالِ شمال ايران توسط قشون روس تزارى چنين عكس‌العمل شديدى، از آخوند ديده نشد». اين را مرحوم پدرم كه خود شاهد ماجرا بود نقل مى‏كرد».[3]

از مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمين حاج شيخ على‏اكبر برهان (پيش‌نماز اسبق مسجد لرزاده و مؤسس حوزة علميه در حضرت عبدالعظيم(ع)) نيز نقل شده كه ‏فرموده است: «بعد از شهادت شيخ، كسى خنده از مرحوم آخوند ملاّ كاظم خراسانى نديد تا از دنيا رفت».[4] 

شواهد بسيار حاكى از اين است كه آخوند پس از قتل شيخ پى به ماهيت ضدّ اسلام جناحِ تندرو برده و از روش‌هاي مختلف به ستيز با آنان برخاست، كه يكى از آنها حكم اخراج تقى‌زاده از مجلس بود. سرانجام نيز تصميم گرفت براى اصلاح امر مشروطه به ايران بيايد و چون اين عمل به سود عمّال بيگانه و افراد غرب‌زده نبود، چنان‌كه مشهور است، آن مرد بزرگ را در شبِ روزى كه تصميم به سفر داشت، مسموم كردند.[5]

 

2ــ آيت‌الله سيد محمد طباطبايى 

آقا ميرزا عبدالهادى، فرزند آيت‌الله سيدمحمد طباطبايى، با اشاره به تبعيد پدرش به مشهد توسط محمدعلى‌شاه در استبداد صغير گفته است: «پدرم پس از فتح مشروطه‌خواهان عازم تهران شد. به سبزوار كه رسيد خبر اعدام مرحوم شيخ فضل‏الله‏ نورى به ايشان رسيد. پدرم گريه بسيارى كرد و فرمود: با عالِم چنين عملى روا نمى‏دارند».[6] دكتر سيدعبدالحسين طباطبايى (فرزند ميرزا عبدالمهدى طباطبايى و نواده آيت‌الله سيدمحمد طباطبايى) نيز در ارديبهشت 1385 اظهار كردند: «پدرم، ميرزا عبدالمهدى، در تبعيد پدرشان (آيت‌الله طباطبايى) همراه ايشان بودند. وى نقل مى‏كرد: زمانى كه خبر فتح تهران توسط اردوى مشروطه به پدرم رسيد، فرمودند: آقا، زود باشيد اثاثيه را جمع كنيد، برويم تهران. من (عبدالمهدى) گفتم: آقا، ما تاكنون در اين شهر، حكم تبعيدى را داشتيم و حالا تازه آزاد شده‏ايم. اجازه دهيد چند روز ديگر بمانيم و به زيارت و گشت‌وگذار در شهر بپردازيم، آنگاه به تهران مى‏رويم. ايشان گفتند: نه نه! زود برويم، كه من براى جان حاج شيخ فضل‏الله‏ دلواپسم. مى‏ترسم بلايى بر سرشان بياورند. 

روى اصرار پدر، ما به سمت تهران حركت كرديم، تا به نيشابور رسيديم. در آنجا، يك روز به زيارت چند مورد از مقابر شهر رفتيم و زمانى كه نزد پدر برگشتيم، ديدم ايشان خيلى غمگين و ناراحت بوده و از شدت اندوه چشمانش سرخ شده است. پرسيدم: چه اتفاقى رخ داده؟ ورقه‏اى را به من داد و فرمود: بگير و بخوان. خواندم، ديدم خبر اعدام حاج شيخ فضل‏الله‏ را داده‏اند. پدرم، از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شده بود و حتى گفت: من به تهران نمى‏آيم و به مشهد برمى‏گردم! من به ايشان گفتم: اى بابا! ما در اين منطقه غريب بوده و اين همه زن و بچه با ما هستند؛ امكان برگشت به مشهد وجود ندارد، شما چرا مى‏خواهيد اين كار را بكنيد؟ فرمود: من با اين عملى كه اينها نسبت به حاج شيخ انجام داده‏اند به ‌هيچ ‌وجه موافقت ندارم و به علامت اعتراض مى‏خواهم در همان مشهد بمانم. بالاخره، آن قدر اصرار و التماس كرديم تا نظر ايشان برگشت و پذيرفتند به تهران بيايند ...».

مرحوم طباطبايى (به گفتة سيد محمدعلى شوشترى) در تهران نيز «رسماً به خاندان جليل شيخ ... تسليت فرستاده و مُصَرَّحاً بيان فرمودند كه اين عمل، از دشمنان اسلام و ايران انجام شده و براى ضعف روحانيت و استقلال و عظمت ايران، مخالفان مبادرت ورزيده‏اند ...».[7]

 

3ــ آيت‌الله سيد ‌عبدالله بهبهانى

سيد محمدعلى شوشترى (وكيل مجلس و نايب‌التوليه آستان قدس رضوى(ع) در عصر پهلوى) نوشته است: «پس از فتح تهران، زمانى‌كه آيت‌الله سيد‌ عبدالله‏ بهبهانى در مسير بازگشت از تبعيد عراق به تهران، به راوَنج در نزديكي‌هاى قم رسيد و فرزند وى، مير سيد‌محمد بهبهانى، در آنجا با پدر ملاقات كرد، آيت‌الله بهبهانى به فرزند خويش تغيّر و تعرّض نموده و گفته بود: ’تو زنده ماندى و شيخ را در تهران به دار زدند و اين ثلمه را به اسلام وارد ساختند؛ چرا نرفتى بند دار را بگيرى و به گردن خود اندازى كه اين ننگ براى اسلام پيش نيايد و اين لطمه و سكته به مشروطيت ايران وارد نشود‘؟!».[8] 

 

4ــ آقا نجفى اصفهانى

اوراق تاريخي، از دوستى و همفكرى ديرين ميان آيت‌الله شيخ محمدتقى نجفى اصفهانى مشهور به «آقا نجفى» و شيخ فضل‏الله‏ نورى حكايت دارد. نامة نورى به آقا نجفى در صدر مشروطه راجع به لزوم ابتناى رژيم جديد بر‌اساس «اجراى احكام اسلام»، كه كسروى بدان اشاره كرده است،[9] گذشته از صميمت و وحدت كلان فكرى و اعتقادى بين آن دو، نشان‌دهندة اهتمام آنها به حاكميت حدود و احكام اسلامى بر جامعة ايران است.

مشهور است كه مرحوم آقا نجفى در كشاكش مشروطيت به شيخ فضل‏الله‏ نورى پيغام داده بود: «من براى جان شما بيمناكم و در آيات و روايات كه مطالعه نموده‌ام و دقت كرده‌ام احتمال مى‏دهم مصداق آن كسى كه شهيد مى‏شود شما باشيد». و شيخ گفته بود: «من هم اينهايى كه شما فرموده‏ايد مطالعه كرده و ديده‏ام و اميدوارم كه مصداق آن من باشم».[10] پس از فتح تهران توسط مشروطه‏خواهان تندرو نيز، آقا نجفى كوشيد براى جلوگيرى از تعرض به جان شيخ فضل‏الله‏، به تهران آيد كه به انجام اين كار موفق نشد.[11] 

با اين سوابق، پيداست كه آقا نجفى از شنيدن خبر شهادت شيخ بسيار اندوهگين شده است. آيت‏الله‏ العظمى لطف‌الله‏ صافى گلپايگانى نقل كرده است: «مرحوم پدرم، آيت‌الله‏ آخوند ملا محمدجواد صافى، اواخر حيات مرحوم حاج شيخ فضل‏الله‏ در تهران اقامت داشت و با ايشان مربوط بود. پس از قتل شيخ، وى تهران را ترك، و از راه قم و اصفهان راهى گلپايگان گرديد. پدرم نزد مرحوم آقا نجفى درس خوانده و از وى اجازة اجتهاد داشت. مى‏فرمود: در اصفهان، روى سوابقى كه بين من و آقا نجفى وجود داشت به محضر ايشان رسيدم. در بستر بيمارى قرار داشت و حال مزاجى‏اش مساعد نبود؛ همان بيماريى كه نهايتاً منجر به فوت وى گرديد. ايشان در همان بستر بيمارى اصرار داشت كه من از حالات شيخ فضل‏الله‏ در روزهاى آخر عمر برايش نقل كنم و من نيز از روزهاى آخر حيات شيخ، و مصائب آن ايام و مقاومتِ اعجاب‏انگيز وى براى ايشان مى‏گفتم و او گوش داده و به تلخى مى‏گريست».

 

5ــ شهيد مدرس 

آيت‌الله‏ شهيد سيد‌حسن مدرّس كه در تاريخ معاصر ايران ــ به‌درستى ــ نُمادِ مبارزه با استبداد و دفاع از مشروطيت (اسلامى) محسوب مى‏شود، دربارة شايعاتى كه در عصر مشروطه راجع به شهيد نورى رواج داشت، به نكتة جالبى اشاره ‌كرده است. ايشان كه انحراف مشروطه را بيشتر معلول مداخلة عوامل افراطى چپ (مرتبط با كميته‌هاىِ بلشويكىِ قفقاز و روسيه) مى‏دانستند، بيان كرده‌اند: «در همان روزها كه صحنة مسخره‌انگيز و توهين‌آميز ملاقات امير بهادر، فرستادة محمدعلى‌شاه، را با شيخ فضل‏الله‏ نورى مجتهد مسلّم منتشر كردند و دروغ و جعل بود، اگر علماى ما و تاريخ‌نويسان ما شوخى و مسخره نگرفته و به جاى باور نمودن، ريشه‏يابى كرده بودند كه اصل آن در قلب كميته‏هاى بلشويكى باكو نوشته شده و با تمام قدرت براى مردم بازگو مى‏كردند و قدرت‌طلبان[12] هم شيخىِ مشروعه و سيدىِ مشروطه‌خواه نمى‏شدند، آن همه كشمكش و دربه‌درى و استبداد صغير، كه بعد، بالغ و كبير هم شد، به‌وجود نمى‏آمد. تاريخ‌نگاران ما از چشمى كه كور شده بود فقط نوشتند كه ديگر اين چشم پلك نمى‏زند و از علت كورى و بابا قورى شدن آن چشم پوشيدند و اين نوشته‏ها را هم نامش را تاريخ گذاشتند و جوانان ما را هم به خواندنش مجبور كردند. 

كشتن شيخ فضل‏الله‏، كه از اعلم علماى وقت بود، هم پيروزى بُلشويك‌هاى اعزامى به ايران[13] بود، هم پيروزى انگليس و هم ضايعه براى علماى نجف و ايران. حادثة بدى بود كه هنوز هم علل آن در تاريخ همچنان مجهول مانده...».[14]

جالب اينجاست كه حتى شخصيتى چون عضدالملك، كه مشروطه‌خواهان پس از خلع محمدعلى شاه از سلطنت، وى را به منصب اولين نايب‌السلطنة مشروطه برگزيدند، از كسانى بود كه به شيخ علاقه و ارادت خاصي داشت! 

 

6ــ عضدالملك

على‌رضاخان ملقب به عضدالملك ــ رئيس ايل قاجار و نايب‌السلطنة احمدشاه ــ شخصيت خَدوم و خوش‌نامى است كه بسياري از مورخان وى را به نيك‌خواهى و تقيّد به قيود شرعى و ملّى ستوده‌اند. محمدتقى بهار، عضدالملك را «مردى مُعَمَّر و متين و مقيّد به قيود كامل ملّيّت»[15] شمرده و اعظام‌الوزاره وى را از «پاكدامن‌ترين رجال روز» قلمداد ‏كرده است.[16] 

مهدى ملك‌زاده نيز او را فردى «موقّر، مؤدّب، باشخصيت، مورد اعتماد و احترام عموم طبقات ملت و رجال دولت» مي‌دانست كه «در خيرخواهى و ملت دوستى او كسى ترديد نداشت ... و هرگاه ملت ايران را قوم يا طايفه‌اى بپنداريم بايد عضدالملك را شيخ‌الطائفه ناميد».[17] 

عضدالملك، به اعتبار اين نفوذ و محبوبيت، همواره در مواقع بحرانى، واسطة بين دولت و علما بود؛ از جمله، در صدر مشروطه مأموريت يافت موافقت شاه با درخواست علما (تشكيل مجلس شورا) را به آنان در قم ابلاغ كرده و موجبات بازگشت محترمانة آنها را فراهم آورد.[18] پس از انجام آن مأموريت نيز صحبت بود كه وى رئيس مجلس شود ــ كه البته اجرا نشد. علاوه‌بر‌اين، دعوتنامه‏اى كه براى افتتاح مجلس (در مدرسة عالى نظام) به رجال و شخصيت‌هاى گوناگون دينى، سياسى و اجتماعى نوشته شد، امضاى عضدالملك را در زير داشت،[19]و پذيرايى از مدعوّين نيز با او بود.[20] در كشاكش‌هاى مشروطه نيز همواره به اصلاح و التيام روابط ميان طرفين مى‏كوشيد و مانعى در برابر خشونت‌هاى شاه بود.[21] در همين زمينه، نامة مهمى كه در آغاز مشروطة دوم (يك ماه و چند روز پس از شهادت شيخ) به ثقه‏الاسلام تبريزى نوشت، به‌وضوح بازنماى روحية ضدّاستبدادى و ضدّاستعمارى اوست: «... اتفاقات و مشكلات هر روزى، نه به درجه‌اى است كه بتوان شرح داد. هيچ قومى در زمان تغيير وضع، دچار اين همه اشكالات نبود. مثلاً قوم انگليس يا فرانسه روزى كه با سلطان امرشان يكسره شد ديگر به آن سلطان، سالى يكصد هزار تومان ندادند كه در ممالك خارجه صرف عيش و خوش‌گذرانى نمايد. يا املاك خود را در مقابل پنج كرور به ملت واگذار كند؛ بدبخت ملت از نو پنج كرور به قرض خود بيفزايد! اينها كلاً قسمت اين مردم بدبخت ايران است ... 

مستبد مى‏شويم، بد؛ مشروطه مى‏شويم بدتر. خدا گواه است با اين مردمِ بى‌علم، مشروطه نخواهيم شد، سهل است به استبداد اوّلى نيز به قهقرا عودت نخواهيم كرد. خسرالدنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين ... قوم ايران، بايد از عهدة تمام اينها برآيند و دندشان نرم شود ماليات از دهاتِ ويران و خراب وارد خزانة عامره نمايند تا به مخارج لازمه داده شود!

بحمدالله‏ قوم رو به راه است! چه نكرديم كه فرانسه‌ها كردند؟! رولسيون نكرديم؟! به روى دولت نايستاديم؟! مشروطه نشديم؟! پارلمان برپا نشد؟! كودتا نكردند؟! پارلمان ما را به توپخانه نبستند؟! بعد دوباره مجلس نگرفتيم؟! پادشاه را خلع نكرديم؟! پادشاه جديد انتخاب نكرديم؟! مجاهد نشديم؟! آخرِ كارى، مجلس هيئت مديره برپا نموديم (مگر نمى‏دانيد در فرانسه يك ‌وقتى ديركتوار[22] بود؟!). پس، از اقوام سايره، يك نقطه عقب نمانده‌ايم! ولى... روح آنكه ملل سايره را به سر منزل سعادت رسانده در ميان ما نيست، و آن، «اتفاق»، كه ما نداريم! بحمدالله‏ تعالى قوم روبه‌راه است؛ منتهى از اين يك قصور قوم، بايد غمض عين بفرماييد!

ملل سايره در ساية اين اتفاق، نجات يافتند؛ ما هم در ساية نفاق، به درك اسفل خواهيم رفت و معناً و محققاً استقلال خود را از دست خواهيم داد. بسيار محتمل است كه به اين زودي‌ها ــ تا روس‌ها درست مسلط نشده‌اند ــ يك جمهورى هم سريعاً باشيم! رضا نمى‌دهيم چيزى در ميان ساير اقوام باشد، حيف است ملت ايران از آن بهره نداشته باشد!

از مجلس ديركتوار عرض كنم. از چهار ساعت به ظهر مانده الى ظهر، در عمارت شمس‌العماره در دو اتاق تو در تو، درها همه بسته، هيئت‌مديره مركب از اشخاص ذيل مجلس رسمى دارند: 1ــ وثوق‌الدوله؛ 2ــ حشمت‌الدوله؛ 3ــ تقى‌زاده؛ 4ــ حاج سيد نصرالله‏؛ 5ــ سپهدار اعظم؛ 6ــ سردار اسعد وزيرخارجه؛ 7ــ سردار منصور؛ 8ــ معتمد خاقان؛ 9ــ نظام‌السلطان؛ 10ــ ميرزا يانس ارمنى؛ 11ــ حكيم‏‌الملك؛ 12ــ پسر حاجى شمس كاشى؛ 13ــ ميرزا على‏محمدخان تبريزى؛ 14ــ صديق حضرت؛ 15ــ صنيع‏الدوله؛ 16ــ نواب حسينقلى‌خان؛ 17ــ عمادالحكماء. احدى اجازت دخول در اين مجلس ندارد. زنگ دارند، روى ميزها يك تُنگ است و يك آبخورى پر از يخ است! برخي‌ها قبل از ايراد نطق، تمام آب تنگ را مى‏خورند كه گلوشان تر باشد! 

مى‏گويند در اين محافل دربسته، از حفظ استقلال مُلك حرف زده مى‏شود. خدا كند اين‌طور باشد؛ ولى عرض كردم همه تقليدى است، همه لَمِ جازمه است. مُلك دارد متلاشى مى‏شود، روس‌ها در قزوين در فكر تدارك ماندن زمستان هستند، جا و مكان براى خودشان درست مى‏كنند. يك نفر در فكر مُلك بود يعنى جناب مستطاب امام‌جمعه خويى در آن مجلس شورى بوده، آنچه مى‏گفت و مى‏كرد براى محافظت مُلك بود، او را هم به كلّى كنار كرده‌اند؛ بى‌مانع و رادعِ آنچه در كتب فرانسه و آلمانى و انگليس يا در كتب مصرى از رو خوانده‌اند، طابق النّعل بالنّعل تقليدش را در مى‌آورند. 

براى كسى كه اندك مى‏فهمد تحمل ديدن اين حال بسيار دشوار است. بيست و نه كرور و چهارصد و نود و نه هزار نفر ديگر از سى كرور نمى‏دانند و نمى‏فهمند و در خواب راحت منتظرند كه از اين مشروطه، درخت طوبى ميان قوم سبز خواهد شد!...

25 شهريور/شعبان 1327 عليرضا قاجار».[23]

عضدالملك با چنين شخصيتى، از مريدان بسيار صميمى شيخ شهيد و حتى مقلّد وى بود[24] و پسر ارشدش نيز خازن‌السلطنه با شيخ در تحصن حضرت عبدالعظيم(ع) همراه بود.[25] زمانى‌كه شيخ در اواخر مشروطة اول، با يارانش در مدرسة مروىِ تهران ــ محلّ اقامة جماعت آخوند رستم‌آبادى ــ تحصن گزيد و مخالفان وى به قوّة قهريه آب و نان را بر روى آنان بستند، اين عضدالملك بود كه به يارى شيخ آمد و او را به منزل خود برد.[26] عضدالملك و بازماندگانش، در تسوية بخشى از ديون شيخ نيز پس از شهادت آن شهيد، مؤثر بودند. روابط او با شيخ، چنان صميمى و حَسَنه بود كه، مشروطه‌چيان زمانى‌كه، در طليعة مشروطه دوم، خواستار به دارآويختن شيخ بودند، با تمهيدات موذيانة‏ وثوق‏الدوله و حسينقلى‌خان نوّاب، در زمان به دار آويختن شيخ، عضدالملك را خام كردند تا متوجه اين عمل ننگين نشود؛ زيرا مى‏دانستند در صورت اطلاع، مانع از اجراى اين جنايت بزرگ خواهد شد؛[27] چنان‌كه وقتى از ماجرا مطلع گشت «خيلى برآشفته شد»[28] و به مسبّبين آن جنايت «به سختى پرخاش كرد».[29]

مهندس عليرضا امير سليمانى (از فرزندان عضدالملك) بيان كرده است: «عضدالملك... يكى از مريدان بسيار صميمى شيخ شهيد بود، تا آنجا كه پس از شنيدن شهادت مرحوم شيخ، حالش به هم خورده و مدتى به حال اغما افتاده بود».[30] سخن محسن فروغى، پسر ذكاءالملك فروغى مشهور، نيز مؤيّد كلام امير سليمانى است: «روزى كه شيخ فضل‌الله‏ نورى را به دار آويختند و عضدالملك [از اين امر] اطلاع پيدا كرد، فوق‌العاده متأثر و ناراحت شد. من شاهد بودم كه ... به سر و صورت خود مى‏كوبيد و شيون و زارى مى‏كرد و از اينكه مجتهدى را اعدام كردند اشك مى‏ريخت».[31] 

اندوه و تأثر شخصيت‌هاي مشروطه‌خواهي چون آخوند خراساني و سيدين و عضدالملك در سوگ شيخ فضل‌الله نوري، دقيقاً گوياي پاكي و وارستگي آن شهيد از نسبت‌ها و تهمت‌هاي ناروايي است كه نويسندگان كتب تاريخ مشروطه به ايشان داده‌اند.

 

پی‌نوشت‌ها


  

________________________________________

[1]ــ تشيع و مشروطيت در ايران...، ص 158

[2]ــ عبدالحسين مجيد كفايي، مرگى در نور؛ زندگانى آخوند خراسانى ...، ص 396

[3]ــ زمانه: اظهارات جناب كفايى به‌طور مستقل در مجموعة حاضر آمده است.

[4]ــ دكتر تندركيا، شهيد هرگز نمى‏ميرد، زير نظر عبدالمنتظر مقدسيان، تهران: بي‌نا، 1358، ص 72. اين كتاب، چاپ دومِ همان كتاب «نهيب جنبش ادبى‌ شاهين» است كه با مقدمه و حواشى آقاى مقدسيان در فروردين 1358 طبع و منتشر شده است. دربارة تأسف آخوند همچنين رك: خاطرات نوّاب وكيل...، صص 496 ــ 494

[5]ــ رك: گزارش آقاى واعظ‌زاده خراسانى در: مجلة حوزه، ش 41، آذر و دى 1369، صص 28 ــ 27؛ اظهارات آيت‌الله‏ سيدجمال‌الدين گلپايگانى در: سيرة صالحان، صص 137 ــ 136؛ و نيز: خاطرات نوّاب وكيل، ص 495؛ برگى از تاريخ معاصر ...، صص 78 ــ 75 و 130

[6]ــ راهنماى كتاب، سال 21، ش 2 ـ 1، ص 33

[7]ــ رك: اطّلاعات، 22 ــ 20 دى 1327، مقاله سيد محمدعلى شوشترى. 

[8]ــ اطلاعات، دى ماه 1327، ش 22 ــ 20

[9]ــ احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 288 ــ 287

[10]ــ موسي نجفي، حكم نافذ آقا نجفى، صص 219 ــ 218

[11]ــ ميرزا حسين جابري، تاريخ اصفهان و رى، ص 358

[12]ــ مقصود، عوامل جاه‌طلبى هستند كه به انگيزة دستيابى به اغراض پست مادّى و متناسب با شرايط و مقتضيات خاص سياسى و اجتماعى خويش، به دروغ، نقاب طرفدارى از مشروطه به رهبرى سيدين طباطبايى و بهبهانى يا مشروعه (به رهبرى شيخ فضل‌الله‏) را بر چهره زده و در تنور اختلافات مى‏دميدند.

[13]ــ اشاره به مجاهدان وارداتى مشروطه از قفقاز و روسيه.

[14]ــ رك: علي مدرسي، پراكنده نگاهى به كتاب زرد، مندرج در: مجله ياد، سال 6 ، ش 21، زمستان 1369.ش، صص 93 ــ 92

[15]ــ محمدتقي بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران، ج 1، ص 8

[16]ــ اعظام‌الوزاره، خاطرات من ...، ج 1، ص 169

[17]ــ مهدي ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج 6، صص 1299 ــ 1298 و 1358 و نيز: ج 2، ص 381. براى سخنان ديگر مورخان رك: اعتمادالسلطنه، خلسه به اهتمام محمود كتيرايى، صص 149 ــ 148؛ اقبال يغمايي، سيد جمال...، صص 223 ــ 222؛ ناظم‌الاسلام، تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش 2، ج‌4، صص 138 و 141؛ خاطرات حاج سياح محلاتى، ص 594؛ مخبرالسلطنه هدايت، گزارش ايران ــ قاجاريه و مشروطيت، ص 254؛ آنت دستره، مستخدمين بلژيكى در خدمت دولت ايران، ترجمة منصوره اتحاديه، ص 5؛ روزنامة خاطرات عين‏السلطنه، ج 4، صص 2673 ــ 2671 و 2704؛ نصرت‌الله فتحي، زندگينامه شهيد نيكنام ...، ص 335؛ ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج 2، صص 497 ــ 496؛ احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 223؛ مهدي بامداد، شرح حال رجال ايران، ج 2، ص 441؛ عبدالحسين نوايي، دولت‌هاى ايران از آغاز مشروطيت تا اولتيماتوم، صص 173 ــ 172؛ ابراهيم صفايي، اسناد نويافته، ص 159

[18]ــ مهدي ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج 2، ص 381. وى در پايان نهضت تحريم نيز از سوى ناصرالدين‌شاه مأمور التيام بين دولت و علماى مبارز شد. فريدون آدميت، شورش بر امتيازنامه رژى، صص 116 ــ 115

[19]ــ يحيي دولت آبادي، حيات يحيى، ج 2، ص 83

[20]ــ روزنامه رسمى، ص 5؛ احمد كسروي، همان، صص 121 ــ 120

[21]ــ احمد كسروي، همان، صص 529 ــ 528 و 563 ــ 562

[22]ــ ديركتوار (directoire) هيئت مديره حكومت فرانسه است كه از 5 برومر سال چهارم انقلاب (27 اكتبر 1795.م) تا 18 برومر سال هشتم انقلاب (9 نوامبر 1799.م) ادامه يافت كه مركّب از 5 تن بود و به يارى دو مجلس «شوراى قدما» و «شوراى پانصد تن»، امور مملكت را اداره مى‏كرد كه ناپلئون بناپارت اين حكومت را برانداخت.

[23]ــ مجموعه آثار قلمى شادروان ثقة الاسلام شهيد تبريزى، صص 330 ــ 327

[24]ــ تقي‌زاده، زندگى طوفانى، صص 139 ــ 138؛ مهدي مجتهدي، بيست و يك سال با تقى‌زاده، مندرج در: يادنامة تقى‌زاده، ص 80؛ ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج 2، ص 486؛ شاهين تندركيا، نهيب جنبش ادبى، ص 257؛ فضل‌الله نورالدين كيا، خاطرات خدمت در فلسطين ...، ص 124

[25]ــ رك: ناظم‌الاسلام، همان، ص266

[26]ــ روزنامه خاطرات عين‏السلطنه، ج3، ص1888 و صفحات قبل از آن.

[27]ــ آيت‌الله حاج شيخ لنكرانى در اين زمينه داستان جالب و سوزناكى از قول نوة دخترى شيخ آقا بزرگ بهبهانى نقل مى‏كرد كه شرح آن موكول به فرصتى ديگر است.

[28]ــ زندگى طوفانى، صص 139 ــ 138

[29]ــ ابراهيم صفايي، رهبران مشروطه، ج2، ص486

[30]ــ خاطرات خدمت در فلسطين ...، ص 124

[31]ــ دكتر باقر عاقلي، ذكاءالملك فروغى و شهريور 20، ص 241