عدالت، شفقّت و دقتِ قضايىِ شيخ

شيخ ساليان دراز در پايتخت، محكمه‏اى داير و بسيار پررونق داشت و در سطحى وسيع، دعاوى و ترافعات را فيصله مى‏داد، چندانكه از مردم عادى گرفته تا رجال سياسى عصر (همچون صنيع‏الدولة هدايت  اسناد خود را براى تنفيذ و تسجيل به محضر وى مى‏فرستادند.  به گفتة مخبر السلطنه: «مسائل شرعى غالب به شيخ فضل‏اللّه‏ مراجعه مى‏شد».  دكتر تندر كيا از محضرِ شرع نياى خويش: شيخ فضل‏اللّه‏، به عنوان «محضرى پردرآمد» ياد مى‏كند «كه تمام عقود و معاملات عمدة شهر در آن صورت» مى‏گرفت.  دفاتر ثبت كاملاً منظم بود و همه چيز براى رجوع به هنگام لزوم، يادداشت مى‏شد.  
مطّلعين مى‏گويند در طول اين مدت، شيخ هيچگاه در قضاوت خويش از طريق عدالت خارج نشد و به اصطلاح آن روزگار، هرگز «ناسخ و منسوخ»  در كارش نبود. واگذارى موقوفات مهم از سوى شخصيتهايى چون مشير السلطنه به شيخ، دليل ديگرى بر پاكدستى او است.  
سعيد نفيسى كه دوران جوانى خويش، اواخر حيات شيخ را درك كرده مى‏نويسد:
حاج شيخ فضل‏اللّه‏ نورى، باسوادترين و باذوق‏ترين آخوندهاى تهران بود و مرد بسيار خوشروى و خوش مشرب و شيرين زبان بود و در نتيجة الفت و اتحاد با اعيان و اشراف و معاشرت با آنها، موقوفات مهم را به او سپرده بودند و او هم وسايل مشكل گشايى بسيار داشته است. 
مراجعة مردم به محكمة شيخ فضل‏اللّه‏ براى ثبت و تنسيق معاملات و مرافعات خويش، اختصاص به مسلمانان نداشت، بلكه اقليتهاى دينى (مسيحى و...  نيز مُهر و امضاى شيخ را بر پيشانى اوراق و اسناد مالكيت خود معتبر مى‏شمردند. 
شاهد اين امر، خريد يكى از باغات اطراف تهران توسط تجارتخانة برادران طومانيانس از صنيع الدوله (رئيس مجلس و وزير مشهور عصر مشروطه  در 25 محرم 1323 قمرى است كه در محضر شيخ انجام شده و مهر و امضاى ايشان در بالاى سند به چشم مى‏خورد. سه سال پس از مرگ صنيع الدوله، الكساندر طومانيانس (سرپرست تجارتخانه  بابت معاملة مزبور، بر ضدّ ورثة صنيع الدوله اقامة دعوا نمود و بازماندگان صنيع الدوله به استناد همين سند، در برابر طومانيانس ايستادگى كردند و علماى وقت پايتخت (نظير مير سيد محمد بهبهانى، سيد كمال بهبهانى و سيد محمد امامزاده امام جمعة وقت تهران  نيز به اعتبار سند يادشده، حق را به ورثة وزير متوفى دادند. 
آقاى حسنعلى برهان، عضو ادارة ثبت اسناد در زمان رضاشاه، مى‏نويسد: «در سالهاى 1307 تا 1311 (شمسى  اين جانب در گرماگرم بازار به ثبت رساندن املاك، كه مبالغ غيرمنتظره‏اى هم به خزانة دولت سرازير مى‏شد، بدوا زمين و مستغلات خواهرِ جنابان حسن و حسين پيرنيا... و بعدا املاك ديگران را طىّ تشريفات و مقرّرات قانونى به ثبت مى‏رساندم... در هر دادگاه كه چشم قاضى به سندى مى‏افتاد كه مُهر چهارگوشى به سَجع «ذلك فضل‏اللّه‏ يؤتيه من يشاء» مُهر حاج شيخ فضل‏اللّه‏  موضوع سند را تسجيل نموده بود، كار دادگاه به اعتبار گواهى و تسجيل شيخ فضل‏اللّه‏ تمام مى‏شد و در دادگسترى آن ايّام، خيلى روشن و آشكار معروف بود كه شيخ فضل‏اللّه‏ نورى و حاجى ميرزا ابوطالب زنجانى   صاحبانِ محاضرِ رسمىِ شرعى و تسجيلات و گواهيها   دفاتر منظمى دارند و هرگز ناسخ و منسوخ در آنچه نوشته و گواهى و تسجيل نموده‏اند، ندارند. مُهر اين دو بزرگوار، اثر فوق‏العاده عظيم و احترامى كلان در نزد قضات داشت». 
سخن محمدعلى تهرانى (كاتوزيان ، از فعالان مشروطه و مخالفان شيخ، نيز مؤيّد اظهارات فوق است. اهميت سخنان تهرانى، زمانى كاملاً معلوم مى‏شود كه در نظر بگيريم او در عصر مشروطه، به لحاظ سياسى و فكرى، در جبهة مقابل شيخ قرار داشته و از گردانندگان «انجمن طلاب» محسوب مى‏شد كه محلّ اجتماع و تظاهرات مخالفان شيخ بود و شيخ از ترس همانها به حضرت عبدالعظيم عليه السلام پناهنده گشت. 
تهرانى، با اشاره به سرنگونى امين السلطان و روى كار آمدن عين الدوله به عنوان صدراعظم مظفرالدين شاه، مى‏نويسد:
عين الدوله از طراز اول علما، دو نفر را براى خود برگزيد: اول مرحوم حاج شيخ فضل‏اللّه‏ نورى، دوم حاج ميرزا ابوالقاسم امام جمعه. اما انتخاب مرحوم حاج شيخ فضل‏اللّه‏ براى اين بود كه اولاً از تمام علماى طهران بدون استثناء اعلم بود و مخصوصاً مورد توجه علماى نجف، بلكه در معلومات با آنان همسرى داشت. دوم آنكه مرحوم شيخ، اگر چه از گرفتن هدايا ابايى نداشت، ولى كمتر ناسخ و منسوخ از او ديده مى‏شد. سوم آنكه در امور سياسى از سايرين بهتر و داناتر بود. چهارم آنكه مخالف جدّى ميرزا على اصغر خان امين السلطان بود. پنجم آنكه در دوستى ثابت‏تر بود و خوف و هراس او در آزادى عقيده از ديگران كمتر. بدين جهت او را برگزيد و احكام او را به موقع اجرا مى‏گذاشت. 
در بارة عدالت و تقواى قضايى شيخ فضل‏اللّه‏، سخن دكتر تندر كيا (نوادة شيخ  نيز شنيدنى است: «به ياد مى‏آورم كه چند بار از طرف محكمه‏هاى عدليه براى بازديد دفترهاى ثبت حاج شيخ فضل‏اللّه‏ به پدرم [ حاج ميرزا هادى نورى ]مراجعه شد. حاج شيخ دفترهاى ثبت مرتب و منظمى داشت، به حدى مرتّب كه فقط كافى بود تاريخ سندى معلوم باشد تا در عرض چند دقيقه خلاصة آن معامله در آنها پيدا شود. اين دفترها به دست من افتاد و در سال 1320 شمسى به عمويم آقا ضياءالدين تحويل دادم. ديگر نفهميدم پس از مرگ او چه شدند؟ مقصود اين است كه بارها اتفاق افتاده سندى به خط و مُهر حاج شيخ جعل كرده‏اند و كار به محاكمة رسمى كشيده، وقتى از طرف محكمه به دفترهاى ثبت حاج شيخ مراجعه مى‏شد اثرى از آن سند مجعول در دفتر ديده نمى‏شد. خط و مُهر حاج شيخ زياد ساخته شده!». 
* اعمال نفوذ در قوة قضائيه، ممنوع!
سخن حسنعلى برهان را نوشتة خود شيخ فضل‏اللّه‏ در شوال 1326ق (مبنى بر تصديق و تنفيذ توليت آقا سيد على مرعشى بر قرية شنستق موقوفة حضرت شاهزاده حسين عليه‏السلام قزوين، و ردّ تصّرفات نامشروعِ برخى از رجال متنفّذ وقت  تأييد مى‏كند. 
در آن نوشته، شيخ با اشاره به حكم قاطع فقهاى پيشين بر صحت ادعاى آقا سيد على و عدم رعايت آن حكم از سوى برخى از دولتمردان عاليرتبه، شديداً از تعلّل مسئولين عدليّه در اجراى حكم به علت اعمال نفوذ بعضى از افراد، انتقاد كرده است. اهميت كلام و اعتراض شيخ زمانى نيك روشن مى‏شود كه مندرجات پروندة مزبور و سابقة دهها سالة نزاعِ طرفينِ دعوا بر سر آن، دقيقاً ملاحظه گردد. مطالعة پرونده، ضمناً نشانگر نقش علما در احقاق حق مظلومان، و دفع ستم زورمندان است. ماجرا از اين قرار بوده است:
قرية شنستق (يا شنسدق  عُليا از بلوك رامند قزوين   كه 4 دانگ آن وقف آستانة حضرت شاهزاده حسين فرزند امام رضا عليهما السلام است   در 1238 ق توسط حاجى  محمحدحسين افشار از متولى وقت آستانه (آقا سيد ابراهيم مرعشى  اجاره شد و مادام العمر در اجارة افشار باقى ماند.  پس از مرگ وى، فرزندانش (محمدتقى خان ياور، على خان و خان بابا خان  مِلك مزبور را ارث پدر انگاشته، آن را تصرف كردند و از پرداخت سهم آستانه سرباز زدند و حتى در صدد تقسيم آن برآمدند. 
متولى وقت آستانه (آقا سيد حسن  در رمضان 1296 ق به دولت شكايت برد و در شوال همان سال حكمى از ناصرالدين شاه بر حقانيت ادعاى سيد و لزوم برگشت شنستق به آستانه صادر گرديد.  مع الوصف در اجراى حكم شاه عملأ تعلّل شد و شاكى ناگزير شكايت و دادخواهى خود را نزد علما و دولتيان ادامه داد.  متولى مشكل خود را با مرحوم آيت اللّه‏ شيخ زين العابدين مازندرانى، مرجع برجستة مقيم عراق، در ميان گذاشت و او متولى را به محضر فقيه پارسا و نافذ القول قزوين، مرحوم حاجى ملا آقاى قزوينى، ارجاع داد. پرونده حدود يك سال در محضر حاجى ملا آقا مراحل مختلف كار خود را طى كرد و سرانجام حاجى، در ذى حجة 1302 ق، به استناد گواهى 53 تن از علما و شخصيتهاى نام آور و معتبر قزوين حكم كرد تصرف شنستق عليا از سوى اولاد مرحوم افشار، غصب و نامشروع بوده و مِلك بايد به متولى برگردد. حكم قاطع حاجى ملا آقا در همان زمان به امضاى شيخ زين العابدين مازندرانى رسيد و بعداً نيز به مرور برخى از فحول علماى تهران (نظير سيد عبداللّه‏ بهبهانى، حاجى سيد على‏اكبر تفرشى و حاجى شيخ فضل‏اللّه‏ نورى  زير آن را امضا كردند.  
توشيح شيخ نورى، كه 15 سال پس از حكم حاجى ملا آقا صورت گرفت، چنين بود: 
بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم. حكم مرحوم مغفور حاجى ملا آقاى قزوينى رَحِمَهُ اللّه‏ تعالى كه موشّح است به امضاء مرحوم جنّت مكان حجهًْ‌الاسلام شيخ المشايخ شيخ زين العابدين مازندرانى طاب ثراه، متَّبَع و مطاع است؛ البته معمول دارند. حَرَّرهُ الاحقر فضل‏اللّه‏ نورى فى تاريخ 21 مِن شهر ربيع الاول 1317 ق.
در رجب 1304 ق از سوى ناصرالدين شاه مجدداً حكمى در لزوم واگذارىِ شنستق به حاجى سيد حسين و آقا سيد حسن (متوليان وقت آستانه  صادر شد و ديوانخانة عدلية اعظم و صدراعظم نيز بر آن صحه گذاشتند. با اينهمه چند سال طول كشيد تا بالاخره در 1307 ق حكم قاطع بر خلع يد غاصبين صادر شده و ملك پس از كشاكش بسيار به متوليان برگشت.  تصور مى‏رفت كه ديگر مشكلى پيش نيايد، اما غاصبين دست از كارشكنى برنداشتند و مرگ سيد حسين و سيد حسن (متوليان آستانه  در سالهاى 1316ـ1317 فرصتى را پيش آورد كه شنستق عليا را دوباره بناحق تصرف كنند و مهمتر از آن، با پرداخت منافع موقوفه به بعضى از دولتمردان، فرمانى به نفع مالكيت خويش بر زمين بگيرند.  
متولى جديد آستانه، آقا سيد على (فرزند آقا سيد حسن و داماد حاجى سيد حسين  در 1317 به مظفرالدين شاه و صدراعظم وى امين السلطان شكايت برد  و گذشته از امضاى برخى از علماى بزرگ تهران (از جمله شيخ فضل‏اللّه‏  ذيل حكم سابق حاجى ملا آقا كه قبلاً از آن سخن گفتيم، آقا سيد حسين مجتهد قزوينى نيز در 22 محرم 1318 ق حكمى بر حقانيت ادعاى متولى و خلع يد از فرزندان افشار صادر كرد.  
چون اين امر نيز كارساز نشد، متولى دوباره در 1323 ق به شاه و صدراعظم شكايت برد  و كشمكش ادامه يافت تا اينكه در جمادى الاول 1324 از سوى صدق الدوله، حاكم قزوين، مجدداً بستگى شنستق عليا به آستانة حضرت شاهزاده حسين عليه السلام تأييد شد. 
اين نيز، پايان دعوا نبود و غاصبان، از بِلبِشوى دوران مشروطه سود جسته و با گرفتن حكمى غيابى از عدلية مشروطه به نفع خويش، شنستق را متصرف شدند! متولى، به رغم تلاش بسيار خويش، در بازستاندن موقوفه از دست غاصبين توفيقى كسب نكرد و پس از انحلال مجلس و مشروطه به دست محمدعلى شاه، مجدداً در شوال 1326 ق دست به دامان شيخ فضل‏اللّه‏ زد كه اينك قدرتى شايان يافته بود.
شيخ با مطالعة پرونده، ديد حكمى كه 24 سال پيش مجتهد پارساى قزوين صادر كرده و فُحولِ عالمان عراق و تهران بر آن صحّه گذاشته‏اند و خود او نيز 9 سال پيش آن را امضا كرده است، در سنگلاخ اِعمالِ نفوذها و رشوت ستانى‏ها معطل مانده و حتى عدلية مشروطه هم ناسخِ آن را صادر كرده است! اينجا بود كه فرياد اعتراضش به هوا خاست و خونابة درون را، از اين همه ظلم و بى‏عدالتى، اينچنين بر صفحة كاغذ ريخت:
بسم‏اللّه‏الرحمن الرحيم. اين زحمات و گرفتاريها، تماما توليد از تهاون در اجراى حدود الهيّه، و تسامح در تنفيذ احكام شرعيّه مى‏شود. بعد از آنكه متخاصمان معا در محكمة مجتهد جامع‏الشرايط، ترافع حضورى كردند و حكم قاطع به صدور رسيد، ديگر چه جاى آن است كه اولوالشَّوكهًْ اولياى امور و حكام دولت  تعلّل بكنند و به ملاحظة وسائط و شُفَعا يا جهت ديگر، در احقاق حق و اغاثة مستغيث و رفع يَدِ عاديه دست متجاوز  و قطعِ دابرِ ظالمين كوتاهى بفرمايند؟! دشمنان دين و دولت به همين دستاويز است كه مردم را جرى و جسور مى‏سازند و دهنها را باز و زبانها را دراز مى‏كنند.
...حكم ترافع حضورى شما را از مرحوم خُلْد مقام حاجى ملا آقا مجتهد خوئينى   قدّس اللّه‏ تعالى سِرَّه   كه سابقا هم ديده و امضا كرده بودم مجددا مطالعه نمودم. حكمى است تمام و مُطاع، و تخلّف از مُفاد آن و ارجاع به مرافعة مجددْ حرام، و نوشتجات ديگران كه بعد از صدور حكم مزبور است باطل. 
بر اولياى دولت عَليّه و متصدّيان امور عدليّه، لازم بل واجب است كه حكم مسطور را بدون هيچ گونه تعلّل و تسويف در موقع اجرا گذارده و حكم اللّه‏ را بيش از اين، در عهدة تأخير و تعويق نگذارند... 
* عدالت، وقتى اجرا مى‏شود كه دانه درشتها را بگيرند!
تلگراف شيخ به عضدالسلطان و اميرافخم بر ضدّ تصرّفات غاصبانة ظفرالسلطان، توصية او ذيل شكايت ميرزا عبدالغنى خان از بانوى عُظما  به شاه، سفارش وى به رئيس ديوانخانه در مورد احضار ناصر السلطان به دادگاه جهت رسيدگى به شكايت بانو خرّم الدوله از او، تأكيدش دربارة رفع ظلم محتشم نظام به طايفة عبدالملكى و نيز سفارش او به رفع ظلم از صدرالفقها، نمونه‏هاى ديگرى از دادورزىِ شيخ به نفع مظلومان است كه اسناد آن خوشبختانه از تطاول ايامْ مصون مانده است. 
بررسى كارنامة قضايى شيخ فضل‏اللّه‏ نشان مى‏دهد كه، وى در مقابل تجاوز به حقوق مردم، سخت حسّاس بوده و   در حدودِ توان   واكنشى تند و كوبنده نشان مى‏داده است. ملك المورخين، از نويسندگان عهد مظفرى، در يادداشتهاى خود مى‏نويسد: 
آقا شيخ فضل‏اللّه‏، اعتمادالشريعه وكيل مازندرانى را كه بسى خانه‏ها را به غصبيّت برده چوب مى‏زند. 
* آخر چگونه ملتفت اين نكته نيستيد؟!
به موردى ديگر از دقّت و شفقّت قضايى شيخ توجه كنيد: آقاى حاج هاشم لنكرانى (از معتمدين بازار تهران، و عموزادة مرحوم آيهًْ‌اللّه‏ حاج شيخ حسين لنكرانى  در تاريخ 21/2/73 به اين جانب اظهار داشتند:
مرحوم آيت‏اللّه‏ حاج شيخ على لنكرانى (پدر حاج شيخ حسين لنكرانى  سه برادر از خود كوچكتر به نامهاى حاج شيخ حسن، حاج شيخ جعفر، و حاج شيخ محمدتقى داشتند كه اين آخرى (حاج شيخ محمدتقى لنكرانى توتونچى  پدر من مى‏باشد.  
حاج هاشم لنكرانى پس از ذكر تاريخچه اى از روابط جدّ و عموهاى خويش با شيخ شهيد، قضيه‏اى را نقل كردند كه شاهدى بر بحث ما (دقت و عدالت قضايى شيخ شهيد  است. ايشان گفتند: حاج شيخ على لنكرانى محضر شرع داشت و شيخ شهيد نيز كه، خوب، مرجع بود و محكمه‏اى داير داشت و صاحب مُهر و امضا بود و حكومتها برايش اعتبارى خاص قائل بودند. پدرم، حاج شيخ محمدتقى توتون فروش، نقل مى‏كرد كه: 
من در ايام كودكى حدود 10 سالگى چندى را در محضر حاج شيخ على كار مى‏كردم. در مراجعاتى كه به حاج شيخ على مى‏شد ايشان گاه كاغذى خدمت حاج شيخ فضل‏اللّه‏ مى‏نوشت و به دست من مى‏داد و مى‏گفت: اين را به محضر شيخ ببر و جوابش را بگير و بياور. من كاغذ را نزد شيخ مى‏بردم و ايشان پاسخ مى‏داد و مجددا آن را نزد حاج شيخ على مى‏آوردم؛ و گاه روزى چندبار اين امر تكرار مى‏شد.
يك روز زن و شوهرى كه، به علت ناتوانى مرد از تأمين مخارج منزل، با يكديگر سخت دعوا داشتند، به محضر حاج شيخ على آمدند و زن اصرار بسيار داشت كه شوهرم قادر به تأمين مخارج زندگى ما نيست و به من بسيار سخت مى‏گذرد و شديدا در عذابم و حتماً بايد مرا طلاق بدهد.مرد هم راضى به طلاق بود.
حاج شيخ على كاغذى به شيخ نوشت و موضوع را با وى در ميان نهاد و طبق معمول مرا مأمور رساندن آن به شيخ شهيد كرد. من مى‏دانستم كه اين كاغذ مربوط به دعواى همان زن و شوهرى است كه مى‏خواهند از يكديگر جدا شوند. نامه را كه نزد شيخ بردم، شيخ زيربار امضاى طلاق نرفت و از قبول اين امر سرباز زد. حاج شيخ على مجددا كاغذى نوشت و بر ضرورت انجام موضوع اصرار ورزيد. شيخ شهيد همچنان نپذيرفت و اين كار چندين بار تكرار شد. از حاج شيخ على، شرح ماجراى اضطرار زن و اصرار وى به طلاق؛ و از شيخ شهيد هم تأكيد بر مبغوض بودن طلاق و ردّ آن! عاقبت حاج شيخ على يك نامة شديداللحن خطاب به شيخ نوشت كه: آقا، شما مى‏فرماييد اين زن در خانة اين مرد، از گرسنگى بميرد و تلف شود، كه چى، حرف طلاق را نزند؟! و به من گفت: نزد شيخ مى‏روى و نوشته را به ايشان مى‏دهى و سلام مى‏كنى و مى‏گويى: حاج آقا، خواهش مى‏كنم جوابش را صريح و دقيق بنويسيد! مى‏گفت: به محضر شيخ رفتم و پيغام را رساندم. شيخ خنديد و فرمود: پسرجان، برو بگو جواب ندارد. خودم ايشان را خواهم ديد و با هم گفتگو خواهيم كرد. 
در ملاقات حضورى كه بعداً صورت گرفت، شيخ به حاج شيخ على فرمود: آقا، شما كه مى‏گوييد اين زَوجيَن براى اِمرار معاش خويش لنگند و فوق‏العاده فقير و تهيدستند و به همين جهت مى‏خواهند از هم جدا شوند، مى‏دانيد چه چيزى بر شما واجب مى‏شود؟! خُب مى‏خواستيد شوهرش را منزل من بفرستيد تا من زندگيش را تأمين كنم، يا خودتان به او كمك مى‏كرديد و چرخ زندگيش را راه مى‏انداختيد! اينكه زن بگويد شوهرم فقير است و من نمى‏توانم رنج بيچيزى را تحمل كنم، هرگز مجوّز نمى‏شود كه شما حكم طلاقش را صادر كنيد و خانواده‏اى از هم بپاشد، بلكه بايد درد و مشكلش را علاج كنيد تا زندگى يك خانوادة آبرومند مسلمان محفوظ بماند. آخر چگونه متوجه اين نكته نيستيد؟! 
خلاصه مى‏گفت: شيخ فضل‏اللّه‏ به هيچ وجه زير بار اجراى آن طلاق نرفت! و در نتيجه، آنان با كمكى كه دريافت كردند زندگى را از سر گرفتند.

داستان فوق، ضمناً تأييدى است بر آنچه كه دكتر تندركيا دربارة سخاوت و احسان شيخ به مردم نوشته است: «حاج شيخ فضل اللّه‏، نه تموّلى داشت و نه موقوفاتى؛ موقوفاتش خيلى ناچيز بود. منبع عايدى او همان محضر بوده، محضرى پر درآمد كه تمام عقود و معاملات عمدة شهر در آن صورت مى‏گرفته. هرچه از اين دست از مردم مى‏گرفت، از آن دست به مردم مى‏داد... قصه هايى از سخاوت و بزرگوارى و گذشتهاى مالى او شنيده‏ام كه محلّ ذكر آنها نيست». 
* نادعلى، مُهرها را بشكن!
مهمترين (يا دست كم يكى از مهمترين  دلايل پاكدستى شيخ و اهتمام او به حفظ حقوق مردم از دستبرد ظالمان، نمايشى است كه وى، با شكستن مُهر خويش در وانفساىِ پاى دار، از خود نشان داد: در لحظاتى كه تفنگچيان مسلّح، شيخ را به پاى دار مى‏بردند و انبوه مخالفينْ هلهله مى‏كردند و كف ميزدند و مى‏رقصيدند، شيخ ناگهان نوكرش را صدا زد و از او خواست كه مُهرهاى وى را، همانجا در برابر جمعيتْ شكسته و خورد كند! تا مبادا آن مُهرها، كه نزد مردمْ اعتبارى كلان داشت، پس از مرگ وى به دست عناصر شيّاد و سوء استفاده چى بيفتد و با آن، عليه ديگران سَنَد سازى كنند! شكستن مُهر، البته چيز تازه اى نبود؛ از دير زمان رسم بود كه عالمان، در پايان عمر، مُهر و خاتم خويش را مى‏شكستند و نوعاً جمعى را نيز براين كار شاهد مى‏گرفتند تا از سوء استفاده هاى بعدى جلوگيرى شود؛ شيخ نيز چنين كرد. امّا نكته اين است كه اين عمل، در هنگامه اى وحشت بار از شيخ سرزده كه خوف و مهابتِ سنگين آن، مجال انديشيدن به هيچ چيزى را نمى‏داده است؛ و در چنين حَول و وَلايى، «حفظ حقوق مردم» از دستبرد شيّادان، قاعدتاً بايستى بزرگترين دغدغه و دلْ مشغولىِ شيخ در طول زندگى باشد كه حتى غوطه خوردن در چنان گرداب مهيبى، نتوانسته ذهن وى را از توجه به آن بازدارد (دقت كنيد . 
مدير نظام نوّابى كه، سايه وارْ، شيخ را در ساعات آخر عمر تعقيب مى‏كرده است، مى‏گويد: پس از ختم استنطاق و محاكمة شيخ شهيد، او را به نظميه برديم و روى نيمكتى نشانديم. آقا گذشته از درد پاى ناشى از ترور، مريض و خسته بود، و افزون براين، از سخن مستنطق كه هنگام محاكمه تهديد كرده و گفته بود: «هركس كلمه اى از جريان (استنطاق  در خارج نقل كند به همان مجازاتى مى‏رسد كه او الآنه خواهد رسيد»، و نيزبساطى كه موقع برگشتن در توپخانه مى‏ديد، يقين داشت او را مى‏كشند.  نوّابى مى‏افزايد:
خود من در اين هنگام... به كلى روحيه‏ام را باخته بودم، هيچ اميدى نداشتم. شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه اى كه آقايان در آن حبس بودند برپا كرده بودند. صحنة توپخانه مملوّ از خلق بود. ايوانهاى نظميه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهاى اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاى عكاسى در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهّز و مسلّط به روى پايه ها سوار شده بودند. همه چيز گواهى مى‏داد كه هيچ جاى اميدى نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه شده بود. يك حلقه مجاهد، دور دار دايره زده بودند. چهار پايه اى زير دار گذاشته شده بود. مردم مسلسلْ كف مى‏زدند و يك ريز فحش و دشنام مى‏دادند. هياهوى عجيبى صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نه ديده بودم و نه ديگر به چشم ديدم... 
ناگهان يكى از سران مجاهدين... بسرعت وارد نظميه شد و راه پله هاى بالا را پيش گرفت تا برود اطاقهاى بالا. آقا سرش را از روى دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: «اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه  را نشان داد  كه معطّلم نكنيد؛ و اگر بايد بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد  كه باز هم معطلّم نكنيد». آن شخص جواب داد: «الآن تكليف معيّن مى‏شود» و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: «بفرماييد آنجا!» (ميدان توپخانه را نشان داد .
آقا با طمأنينه برخاست و عصا زنان به طرف در نظميه رفت. جمعيت جلوى در نظميه را مسدود كرده بود. آقا زير در مكث كرد. مجاهدين مسلّح، مردم را پس و پيش كرده راه را جلو او باز كردند. آقا همان طور كه زير در ايستاده بود، نگاهى به مردم انداخت و رو را به آسمان كرد واين آيه را تلاوت فرمود: «و أفوّض امرى الى اللّه‏ إنّ اللّه‏ بصيرٌ بالعباد» و به طرف دار راه افتاد... آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفيد شده بود. همين طور عصا زنان با آرامى و طمأنينه به طرف دار مى‏رفت و مردم را تماشا مى‏كرد تا نزديك چهارپاية دار رسيد. 
يكمرتبه به عقب برگشت و صدا زد «نادعلى!»... ببينيد در آن دقيقة وحشتناك و ميان آن همه جار و جنجال آقا حواسش چقدر جمع بوده كه نوكر خود را ميان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا كرد... هيچ وقت آن ساعت را فراموش نمى‏كنم... نادعلى فوراً جمعيت را عقب زد و پريد و خودش را به آقا رسانيد و گفت: «بله آقا!...».
مردم كه يك جار و جنجال جهنّمى راه انداخته بودند، يكمرتبه ساكت شدند و مى‏خواستند ببينند آقا چكار دارد؟ خيال مى‏كردند مثلاً وصيتى مى‏خواهد بكند. حالا همه منتظرند ببينند آقا چه كار دارد... دست آقا رفت توى جيب بغلش و كيسه اى درآورد و انداخت جلو نادعلى و گفت: «على، اين مهرها را خورد كن!»... اللّه‏ُ اكبرُ كبيراً! ببينيد در آن ساعتِ بيصاحب، اين مرد ملتفت چه چيزهايى بوده؟! نمى‏خواسته بعد ازخودش مُهرهايش به دست دشمنانش بيفتد تا سند سازى كنند... نادعلى همانجا چند تا مُهر از توى كيسه درآورد و جلوى چشم آقا خورد كرد. آقا بعد از اينكه از خورد شدن مُهرها مطمئن شد به نادعلى گفت «برو!» و دوباره راه افتاد و به پاى چهارپاية زير دار رسيد...  
* به قدرى خوش مضمون و قشنگ نوشت كه...
در بحث از كارنامة قضايى شيخ، دريغ است كه به يك نكتة جالب و چشمگير در اسناد مَمهور به مُهرِ وى اشاره نكنيم، و آن، كمالِ اتقان و پختگىِ نوشتة شيخ در پاى اسناد، و زيبايى خط و ربط او است، كه در قياس با نوشتة ديگران، شاخص و ممتاز مى‏نمايد.  
عين السلطنه، از رجال مطلع و خبير عصر قاجار، كه پس از ترور شيخ به دست كريم دواتگر با شيخ ديدار داشته مى‏نويسد: «مُعين‏البُكا استفتايى براى تعزيه كرده بود... جمعى خواهش كردند جواب نوشته شود. شيخ... قلم دست گرفته، با وجودى كه خودش صحبت مى‏كرد و ديگران هم صحبت مى‏كردند، به قدرى خوش مضمون و قشنگ نوشت كه حقيقتاً تعريف و تمجيد داشت و مثل اين بود مدتها روى كتاب نگاه كرده و از روى دقت و صبر بسيار نوشته باشد... من هيچ به خانة شيخ نرفته بودم، صحبت او را هم درست نشنيده بودم، خيلى زرنگ و متين است».  اعتماد السلطنه، وزير انطباعات عهد ناصرى، نيز كه 16 سال پيش از آن تاريخ، يعنى در 2 جمادى الاول 1311 ق، با شيخ فضل‏اللّه‏ ديدار كرده مى‏نويسد: «شيخ آدم خوش ظاهرى است و خوشگل هم هست. به علاوه، با علم و محاوره است».  تأييد سخنان اين دو را مى‏توان در كلام ملكزاده (از مخالفان شيخ  بازجست كه راجع به شيخ مى‏نويسد: «گفته مى‏شود از حيث معلومات و تبحّر در علوم دينى، از همة همگُنانش برترى داشته و بسيار فهيم و باهوش بوده و در قدرت استدلال در ميان طبقة خود نظير نداشته» است.  در واقع بايد گفت كه خداوند، نعمت را در بارة شيخ، تمام كرده بوده است...
* پاكدستى؛ ميراث شيخ براى فرزندان 
پاكدستى و تقواى قضايى، پس از شيخ به فرزندان وى نيز به ارث رسيد. آقا ضياءالدين نورى، فرزند شيخ فضل‏اللّه‏، كه در آبان 1321 شمسى درگذشت، داراى سمتهايى چون وكالت مجلس، رياست ديوان كيفر و مستشار ديوان كشور بود. دكتر قاسم غنى، از روشنفكران و سياستگران مشهور عصر پهلوى، در نامه‏اى كه در تاريخ 13 فورية 1952 ميلادى / 23 بهمن 1330 شمسى از كاليفرنيا به دوستش (عبدالحسين دهقان  ارسال مى‏دارد، به مناسبت ذكر نام عماد كيا (نوادة حاج شيخ فضل‏اللّه‏ نورى، و فرزند آقا ضياءالدين مذكور  و ضمن انتقاد از عدم حق‏شناسى مسئولين كشور در رژيم پهلوى نسبت به عماد، مى‏نويسد: 
هركس هرچه مى‏خواهد بگويد، سگ عماد بر غالب اين متصديان مقامات بزرگ امروز ترجيح دارد. پدرش مرحوم آقا ضياءالدين فهميده‏ترين و شجاعترين و پاكترين قضاهًْ تميز و ديوان جزاى عمّال دولت بود. مدتى در مشهد، مدّعى العموم عدليه يعنى استيناف بود. رفيق و باوفا و صفا و آقا زاده بود. 
مرحوم شيخ فضل‏اللّه‏ نورى از دانشمندترين و بزرگترين علماى شرع بعد از مرحوم حاج ميرزا حسن شيرازى محسوب است. مرحوم قزوينى نزد او فقه درس خوانده بود. از وسعت مشرب و آزادى و آزاد منشى و رندى و صفات بزرگ و همه چيز او حكايتها مى‏كرد كه متواتراً از همه شنيده‏ام. شيّادى و حقه بازى... و امثال او و همان حسّ برترى شيخ فضل‏اللّه‏، آنها را حسود ساخته بود، او را به كشتن داد. شيخ هم با مناعتى كه داشت نخواست به كسى متوسل شود. محمدعلى شاه با درباريان او، خود را به او مى‏چسباندند و او را از خود مى‏شمردند كه به آن وسيله، حيثيتى احراز كنند. بارى، بايد از مرحوم تقوى، حاج مخبر السلطنه، حاج فاضل خراسانى، آقازادة خراسانى مرحوم، واردين به مشروطه و طبقات مختلف معاصر با او پرسيد و حقيقت را به دست آورد. 
* بررسى يك اتهام:
آيا شيخ، صد هزار حكم ناسخ و منسوخ داده است؟!
مجدالاسلام كرمانى از جملة فعالان و مورخان عصر مشروطه است كه شيخ را به رشوت ستانى و صدور «صد هزار»! احكام ناسخ و منسوخ متهم كرده است! عبارت وى چنين است: 
...ما شيخ [ فضل‏اللّه‏] را خوب مى‏شناسيم و صد هزار حكم ناسخ و منسوخ از او سراغ داريم كه براى گرفتن رشوه داده است. 
از دو حال خارج نيست: جناب مجدالاسلام، يا مفهوم «صدهزار حكم ناسخ و منسوخ» را نمى‏فهميده، و يا خوانندگان كتاب خويش را نادان مى‏پنداشته است! در فصول پيشين به تفصيل از «تقواى قضايى» شيخ، و رجوع انبوه مردم به محكمة شرع وى سخن گفتيم و ديديم كه مُهر وى در پاى اسناد مالكيّت شهروندان تهرانى، حتى در دادگسترى زمان رضاخان نيز نزد قضات، اعتبارى بى چون و چرا داشته است. 
از همة اينها مى‏گذريم. در تهران آن روز، محاكم شرع متعددى وجود داشت كه هر كدام توسط يكى از فقهاى متنفذ پايتخت اداره مى‏شد و احكام صادره از سوى آنها تماماً نزد ملت و دولت، نافذ و معتبر بود. ضمناً مردم در رجوع به محاكم شرع كاملاً آزاد بودند و مى‏توانستند هركدام را كه مى‏خواهند براى طرح دعوا يا ثبت و تنسيق معاملات خويش برگزينند. در چنين وضعيتى، گزينش و انتخاب محاكم شرع براى مراجعه و طرح دعوا در آنها، طبعاً به طور حساب شده صورت مى‏گرفت و تقوا و پاكدستى و حسن شهرت صاحب محكمه، در گزينش محاكم شرع و صاحبان آن توسط مراجعين (كه در پى احقاق حقّ خود بودند  نقش اساسى داشت. با توجه به اين نكته، چگونه مى‏توان باور كرد كه در محيطِ محدودِ آن روزِ تهران (كه اخبار، زود پخش شده و احياناً «يك كلاغ، چهل كلاغ» مى‏گشت  قاضى محكمه‏اى (مثلاً شيخ فضل‏اللّه‏  اهل گرفتن رشوه از اين و آن   آن هم در حدّ صدور «صد هزار» حكم ناسخ و منسوخ!   باشد و باز هم مردم، به طور انبوه به محكمة وى هجوم برند و اكثر علما و طلاب پايتخت نيز گوش به حكم و فرمان وى داشته باشند؟!
يفرم ارمنى، رئيس شهربانى مشروطه و عامل اعدام شيخ، در يادداشتهاى خود، از شيخ به عنوان «روحانى عاليقدرى» ياد مى‏كند كه «گفتة او براى تودة خلق، وحىِ مُنزَل محسوب مى‏شد».  عبداللّه‏ بهرامى(از صاحب منصبان عالى نظميه در مشروطة دوم  به چشم خود، شاهد آن چنان استقبال باشكوهى از مردم سنگلج نسبت به شيخ بوده كه به ذهنش خطور كرده است: «اگر انسان شاه نشود، بهتر است كه اقلاً مجتهد يا پيشواى امّت گردد»!  بى‏جهت نيست كه مورخان مخالف شيخ نيز از وى با عناوينى چون «مجتهد بسيار مورد احترام»  و «مجتهد قدرتمند تهران»  ياد مى‏كنند. 
شيخ، نه تنها در ميان تودة مردم، بلكه بين علما و روحانيون نيز منزلت بلند و كم‏نظيرى داشت. مخبر السلطنة هدايت، با تصريح به برترى مقام علمى شيخ بر سيدين (طباطبايى و بهبهانى  اعتراف مى‏كند كه: «طلاب و بيشتر اهل منبر دور او را دارند».  مهدى ملكزاده كه با شيخْ سختْ سَرگِران بوده است، اذعان دارد: شيخ «در پايتخت، بالاترين مقام روحانيت را حائز بود»  و «در حوزة روحانى نجف شهرت و اعتبار زيادى داشت...».  به نفوذ و اعتبار شيخ در حوزه‏هاى تهران و نجف، عين السلطنه هم در خاطراتش اشاره دارد: «شيخ فضل‏اللّه‏ صاحب فضل و كمال، مجتهد معتبر ما، علناً هم مُتَّفَقٌ عَلَيهِ تمام طلاب است، كه از حجج اسلام طهران برترى دارد. تمام علماى عتبات عاليات تصديق دارند...».  به قول دكتر تندر كيا: «حاج شيخ فضل‏اللّه‏ نورى به واسطة تبحر علمى و جامعيت معلومات و قدرت استدلال و قوّت و نفوذ ناطقه و ايمان قوى و هوش سرشارش و همچنين به واسطة جذبة شخصى و فنّ مردم داريش، چه در دربار و چه در جامعه، به مقام و محبوبيتى رسيد كه در ايران تالى نداشت». 
مستوفى تفرشى در جلد اول «تاريخ انقلاب ايران» در شرح حوادث پيش از مشروطه   كه به مهاجرت كبراى علما به قم و تأسيس مجلس شورا انجاميد   ضمن اشاره به سابقة مبارزات سيدين (بهبهانى و طباطبايى  با عين الدوله تا پايان مهاجرت صغراى علما به حضرت عبدالعظيم (ع ، از ضعف قدرت آنان در برابر عين الدوله  و نيازشان به شيخ فضل‏اللّه‏ سخن گفته و مى‏نويسد: سيدين «صلاح پيشرفت كار خويش بر آن ديدند كه با هر طريقى كه بتوانند جناب حاج شيخ فضل‏اللّه‏... را... با خود... همراه سازند، زيرا كه مى‏دانستند با ضدّيت و مخالفت با جناب شيخ، كار براى اين حضرات پيشرفت ندارد...». اين بود كه يك روز هر دو به اتفاق هم به منزل شيخ رفتند و به شيخ عرضه داشتند كه: «با ضدّيّت و مخالفت شما، كار براى ما پيشرفت ندارد. اگر شما با ما همراهى و مساعدت نفرماييد، هيچ وقت كار از پيش نمى‏رود و در زير فشارِ اين شاهزادة مغرور و متهوّر، خواهيم ماند».  
رمز توسل و تمسك سيدين به شيخ، آن بود كه به نفوذ و اعتبار وسيع اجتماعى وى واقف بودند و مى‏دانستند نفوذ او در بين علماى تهران به حدّى است كه حضورش در صف مقدم جنبش عدالتخواهى، غالب ائمة جماعات و روحانيون پايتخت (و بالتبع، انبوه مردم  را به صفوف جنبش مى‏كشاند. محمدعلى تهرانى (كاتوزيان ، از فعالان و نمايندگان عصر مشروطه، در شرح حوادث منتهى به تأسيس مجلس و مشروطيت در پايتخت (بخش مربوط به تحصن سيدين و شيخ فضل‏اللّه‏ در مسجد جمعه / جامع تهران كه با كشتار مردم توسط گزمه‏هاى دولتى، منجر به مهاجرت كبراى علما به قم گرديد ، خاطر نشان مى‏سازد: «به جهت ورود شيخ [ فضل‏اللّه‏ به جمع متحصنين مسجد جامع ]اكثر ائمة جماعت و مدرسين نيز ملحق گشتند و تقريباً مى‏توان گفت كه ديگر از ارباب عمائم با عين الدوله كسى همراه نبود مگر حاج ميرزا ابوطالب زنجانى...».  نيز مى‏نويسد: پس از عزيمت سيدين طباطبايى و بهبهانى (به همراه نزديك به 250 تن از علما و طلاب تهران  در صبح 23 جمادى‏الاول 1324 از پايتخت به سوى قم، شيخ فضل‏اللّه‏ نيز «شروع به تهية حركت نمود و به اكثر ائمة جماعت نوشت كه لازم است شما هم ملحق به اقايان شويد. عدة كثيرى اجابت نموده و حاضر براى حركت گرديدند و يكى دو سه روز جمعيت متوجه منزل شيخ بودند. چون عين الدوله از تصميم شيخ مستحضر گشت نصر السلطنه را به منزل شيخ فرستاد تا استمالت نموده از حركت منصرف گردد و شيخ به اين معنى راضى نگشت و با عدة كثيرى از ائمة جماعت و مردمى كه محلّ وثوق عامّه بودند و عدة زيادى از طلاب روز پنجشنبه 26 جمادى الاول از طهران حركت كرد و حركت شيخ از طهران موجب تقويت مهاجرين گرديد و بر ضعف عين الدوله افزون گشت». 
ممكن است تصور شود كه شيخ، پيش از مشروطه داراى چنين نفوذ و اعتبارى بود ولى در عصر مشروطيت، نفوذ و اعتبار يادشده را از دست داد. ولى اين تصور درست نيست و اسناد و مدارك تاريخى، حكايت از نفوذ و محبوبيت گستردة شيخ حتى در اواخر استبداد صغير دارد. 
مردوخ، امام جمعة كردستان، از شيخ به عنوان ايران مدار  ياد كرده و در شرح اجتماع مردم به رهبرى شيخ در باغشاه براى جلوگيرى از تجديد مشروطه مى‏نويسد: «عموم آقايان علما به منزل حاج شيخ (فضل‏اللّه‏  آمده از آنجا بالأتفاق با كالسكه و درشكه به جانب باغشاه حركت كرديم. متجاوز از پنجاه كالسكه و درشكه پشت سر حاج شيخ به حركت درآمد».  همچنين در جلسات دوره‏اى كه در همان ايام، توسط شيخ (به منظور كنكاش و تصميم‏گيرى جهت ممانعت از تجديد مشروطه  در تهران برگزار مى‏شد و علما و روحانيون پايتخت در آن شركت مى‏جستند، در جلسة سوم «زياده از سه هزار نفر جمع شده بودند».  تلگراف آرتور نيكلسون سفير انگليس در دربار تزار به سِر ادوارد گِرى وزير خارجة بريتانيا (مورخ 18 مارس 1909 يعنى حدود 5 ماه قبل از شهادت شيخ  از زبان روسها خاطر نشان مى‏سازد كه: شيخ «نه تنها در محافل محافظه‏كار [ = مخالفين مشروطه ]بلكه در ميان عنـاصر ميانـه‏رو [ =  مشروطه خواهان معتدل و غيرافراطى] نيز نفوذ زيادى دارد و جلب همكارى او براى موفقيت اصلاحات طرح ريزى شده [ =  تجديد مشروطه و مجلس ]اجتناب ناپذير است. هرنوع اقدامى كه دو دولت [ روس و انگليس] عليه شيخ به عمل آورند، ممكن است نارضايتى توده‏هاى مردم را مخصوصا در تهران كه شيخ داراى پيروان زيادى در ميان طلاب يا محصّلين مدارس مذهبى است، برانگيزد». 
گزارش نيكلسون نشان مى‏دهد كه شيخ، در بحبوحة استبداد صغير، حتى در ميان مشروطه‏خواهان معتدل نيز نفوذى قابل ملاحظه داشته است. لذا وقتى كه او در شب 16 ذى الحجة 1326 ق (از سوى عناصر تندرو و وابسته به سفارت انگليس  مورد سوء قصد قرار گرفت، پخش خبر مزبور در شهر، موجى از نگرانى و اندوه بين مردم پايتخت ايجاد كرد. به گفتة يك شاهد عينى: «ديروز و امروز، خانه و كوچه ها مملوّ از جمعيت بود. مبلغى هم وجه تصدّق و مخارج معالجه، مردم بردند. حريف مجلس ما خود هميشه دل مى‏بُرد / على الخصوص كه پيرايه اى بر او بستند...».  صحبت على (يكى از اعضاى انجمن اخوت  نيز همان ايام در نامه به ظهير الدوله مى‏نويسد: «تصدق و قربانى است كه هرروز از براى آقا [شيخ فضل اللّه‏ ]مى‏آورند و مى‏كنند».  
مرحوم آيت اللّه‏ حاج ميرزا محمدحسين مسجد جامعى (بزرگ خاندان مسجد جامعى در سالهاى پس از انقلاب  روز 25 تير 1375 ش در روضة منزل خويش در قم، در حضور جمعى از فضلاى حوزه فرمودند، پدرم حجت الاسلام و المسلمين حاج ميرزا محمود مسجد جامعى نقل كرد: 
در شميران تهران، مجلسى تشكيل شده بود كه قريب چهل تن از علماى پايتخت در آن حضور داشتند و من نيز شركت داشتم. هنگام ظهر سفره‏اى رنگين انداختند و حضار همگى مهيّاى صرف طعام شدند، كه ناگاه اسب سوارى از سمت تهران وارد مجلس شد و سراسيمه خبر داد كه «حاج شيخ فضل‏اللّه‏ را در ميدان توپخانه به دار زدند!». پدرم مى‏گفت: با شنيدن اين خبر، اندوهى شديد حضار را فراگرفت و احدى از آن جمع، ديگر رغبت نكرد به آن غذا لب بزند. و ساعتى بعد، همگى غذا نخورده (يا مختصر خورده  مجلس را ترك و به سمت تهران پراكنده شدند.

به راستى اگر شيخ، فردى (به زعم مجدالاسلام  رشوه‏گير و در آن حد گسترده (صدور 100 هزار ناسخ و منسوخ!  فاقد تقواى قضايى بود، مى‏توانست ميان مردم و روحانيان چنين نفوذ و اعتبارى به هم بزند؟!

جالب است كه مجدالاسلام در سفرنامة كلات خود، داورى ديگرى را دربارة شيخ ابراز مى‏دارد. وى در شرح گفتگويى كه با يكى از افراد در اواخر دوران تبعيد خويش در كلات در پگاه مشروطه داشته، با اشاره به همراهى شيخ فضل‏اللّه‏ با علماى تهران بر ضدّ عين‏الدوله، و حمايت وى از جنبش منتهى به مشروطيت، مى‏نويسد: 
فرد مزبور «پرسيد: آيا همراهى جناب شيخ [ فضل‏اللّه‏] را از صميم قلب مى‏دانى يا احتمال خدعه و تدليس در آن مى‏دهى؟ گفتم: جواب اين مطلب را درست نمى‏توانم بدهم، چرا كه در تهران نبوده و جزئيات وقايع را نمى‏دانم. شيخ آدم محكمى است و آن قدر اهل خدعه و تدليس نيست...». 
راستى را، چگونه در حق قاضىِ (به اصطلاح  رشوه خوارى كه با اخذ پول، 100 هزار حكم ناسخ و منسوخ صادر كرده، مى‏توان گفت: «آدم محكمى است و آن قدر اهل‏خدعه و تدليس نيست»؟!

عجيب است مجدالاسلام (كه شيخ نورى را متهم به رشوت ستانى و صدور 100 هزار حكم ناسخ و منسوخ! مى‏كند  خود متهم به اخّاذى و استفاده‏جويى ، و بند و بست با عين الدوله  و نيز تبانى با محمدعلى شاه و سفارت روسيه بر ضدّ آزادى خواهان و مشروطه طلبان  بوده است! كسروى، با اشاره به مجدالاسلام و روزنامة وى: نداى وطن، خاطرنشان مى‏سازد كه: «اين مرد بدنام مى‏بود و سپس بدنامتر گرديد و از روزنامه‏اش هم، با همة آراستگى بيرون آن، پيدا است كه جز براى نان خوردن نوشته نمى‏شده».