عاشورا؛ حديثِ ماندگار!

ب ر م ائ دة ع  ش ق، اگ ر روزه گش اي ى 

هشدار! كه صد گونه بلا ماحَضَرُ اوست!   


عاشورا، بر خلافِ غالبِ حوادثِ تاريخ، رويدادى «محكوم به زوال و خاموشى» نيست؛ حقيقتى «زنده و ماندگار» است. زمان، در سرخْ روزِ عاشورا، زمانِ خطّىِ تقويمى نيست؛ چرخه‏اى پويا و وقفه ناپذير است: كلُّ يَومٍ عاشورا و كُلُّ أَرضٍ كربلا.

در جهان وجود، انسان، طُرفه موجودى است كه «بالِ پروازِ» ملائك و «پنجة خونريزِ» درندگان را   يكجا   با خود دارد، و  هر يك را كه بكار گيرد، ميدانى فراخ و بى نهايت در پيش روىِ اوست. در طالعِ شگفتِ آدمى، دو صفحة سفيد و سياه گذاشته‏اند: يا اُنس به حق يافتن، و با ساكنانِ حرمِ قُدس راز گفتن و همچون پرنده‏اى سبكبال پَركشيدن و تا... بامِ كوىِ دوست پرواز كردن. و يا به خاك چسبيدن و راهِ گرگان و خوكان و روبَهان گُزيدن و به چاهِ نَفْسِ امّاره غلطيدن و از هر دَد و ديوى فروتر شدن!...

چنين موجودِ شگفت، كه در نَوَسان بينِ «قُرب» و «بُعد» از حق، مى‏تواند از فرشته بسى برتر و از حيوان بسا بدتر شود، به حجّتى آشكار و قاطع   چونان آفتاب  صبحگاهان   نياز دارد كه زيباترين صحنة عروجِ انسان از خاك تا خدا را، همراه و همزمان با زشت ترين صحنة پليدىِ همو بر روى خاك را، پيشِ ديدِ وى به نمايش گذارَد و چشمة جانش را از زلالِ حقايق هستى پُرسازد، تا از خواب غفلت بدر آيد و بيانديشد و بفهمد كيست؟ چيست؟ از كجا آمده است؟ به كجا مى‏رود؟ چه بايد بكند؟ و...

اتمامِ حجّت به چنين موجودى (برتر از فرشته / بدتر از حيوان) هزينه‏اى بس گران مى‏طلبد، و عاشورا، هزينة سنگينى است كه خداوند، از جان و آبروىِ عزيزترين عزيزانِ درگاهِ خويش: حسين و يارانش، زينب و عباس و حبيب و...   كه درود خدا بر ايشان باد!   براى هدايت نوعِ انسان تا روز رستخيزْ پرداخته است؛ «چراغ هدايت» و «كشتى نجات» ى كه در چارموجة درياى طوفانىِ تاريخ، دَمادَم پيش مى‏تازد و نور مى‏پاشد، تا بشريّتِ دربند را از هزارتوىِ ظلم و فريب و فساد، به روشناىِ ساحلِ سبزِ امان برساند... إِنَّ الحسين مِصباحُ الهُدى و سفينهًْ النَّجاهًْ‌. 

حادثة شگفت عاشورا، شگفت‏تر از سرشتِ دوگانة انسان، بازنماىِ حكمتِ عجيبِ خلقتِ آدمى است. پس بيجا نيست اگر در چرخة مستمرّ هستى، اين حادثه (همچون محور آسيا) در نقطة ثقل تاريخ بنشيند و عالَم و آدم را، بر مدارِ خويش، بچرخاند و جوهرش هيچ رنگِ كهنگى نپذيرد... تُؤتى أُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإذْنِ رَبِّها...


برترين ميوة عاشورا و واپسين دستاوردِ خونهاى پاكى كه در جامِ نينوا ريخت، بهارِ بى خزانِ جهان است در مَوكبِ آخرين پيشواى معصوم از تبار حسين: م ه  دى عج (آن رهايى بخشِ هميشة انسان از بَدان و دَدان...). عاشورا، امّا، پيش از طلوع آن بهار، در شبِ يلداىِ غيبت معصوم، ستاره‏هايى دارد سرخ و فروزان كه نور مى‏افشانند فَلَق وار در جهان و روشن مى‏كنند راه آنان را كه در دل شب، انتظارِ مَقدَمِ خورشيد مى‏برند.

آنَك: شهيد اوّل و دوم... و اينك: شيخ فضل‏اللّه‏...؛ خدا   مردانى كه از چشمة نور نوشيده و هادىِ خيلِ شب زدگان به سوى فجر صادق‏اند.


ت ا ش د قدح كش از م ىِ عشق، آرزوى ما

ب ر دوش م ى‏ك ش ند ملايك سبوىِ ما!  


شيخ فضل‏اللّه‏ نورى، فقيهِ عاشورا انديشِ بزرگ عصر ما، كه تقدير، سرنوشتى «حسينى» (ع) برايش رقم زده بود، در فصلِ پايانِ زندگى   كشاكش سخت مشروطه   همواره صحنه‏هاى كربلا را پيشِ چشم داشت و يادآور حوادث شگفت آن بود. او، هرچند بظاهر، هزار و اند سال با عاشورا فاصله داشت، بيگمان از اهالىِ عاشورا بود. زمانى كه، 6 ماه قبل از شهادتش، با شليكِ گلولة مخالفين در بستر افتاد نامة شيوايى به فقيه بزرگ عصر، شادروان سيد محمدكاظم يزدى صاحب عروه، كه از حال وى پرسيده بود، نوشت و آن روزهاى حسّاس را «جزء ايام اللّه‏»، و پايدارى در برابر سختيهاى آن را «جهاد اكبر» در تحمّلِ رنجِ سنگينِ عمل به تكليف شمرد و افزود: «اين همان داعية كربلا ست؛ آن روز فاش و فاش هجوم بر هلاكت امام مبين كردند، امروز هجوم بر اضمحلال كتاب و دين مبين نموده‏اند...»  و با اين سخن، رسانْد كه خود را در شطِّ سرخِ نينوا مى‏بيند.

اين اولين و آخرين بارى نبود كه، آن تنهاىِ شكيبا  به منطق عاشوراييان سخن گفت؛ نام و ياد سالار شهيدان هماره بر زبان و دل او جارى بود. ماهها پيش از  ترور، زمانى كه در تحصن حضرت عبدالعظيم عليه السلام به سر برده و هر آن، حملة ناگوار دشمنان اسلام و روحانيت را انتظار مى‏كشيد، بر سر منبر فرياد كشيد، در اينجا مى‏مانَد تا يا قانون قرآن را رواج دهد و يا خونش در راه آن ريخته شود.  چند روز بعد نيز به توطئه گران هشدار داد : «ساعتى صد سحر بابِلى بكنيد، به هيچ نتيجه نايل نخواهيد شد و سِحر با معجزه پهلو نخواهد زد و ما تن به تضعيف اسلام و تحريف احكام نخواهيم داد، مادامَ مِنَّا الرّوحُ فِى الجُثْمانِ».  نكتة جالب، استشهاد او به مصرعِ مشهور از شعرى است كه گفته مى‏شود سالار شهيدان در سرخ روز عاشورا هنگام وداع با خاندان مكرَّم خويش، خطاب به دخت گراميش (حضرت سُكَينه عليها السلام) فرمود:


لاتُحرِقى قَلبى بِدَمعِكِ حَسرَهًْ‌

مادامَ مِنَّا الرّوح فى الجُثمانِ 


 

همان ايام، در تلگرافى كه با جمعى از همفكران به علما و مردم نيشابور زد، در بيان هدفش از تحصن، به منطق عاشوراييان سخن گفت: «هرقدر خواستيم» اساسِ مجلس شورا را طورى بنا كنيم «كه ماية آسايش عباد و امنيّت بلاد باشد استنكاف كردند. لهذا هيئت مقدّس علما و طلاّب و مؤمنينِ» مهاجر به حضرت عبدالعظيم (ع) «حاضر شده اند كه» با بذل جان گرامى خويش به «عهد» شان با خداوند «وفا كنند و وديعهًْ اللّه‏ را نگاهدارى نمايند».  در گفتگويى كه همانجا با مرحومان طباطبايى و بهبهانى داشت، ضمن توضيح مفاسدِ نوزاد يا همزادِ مشروطه، تصريح كرد: «راضى هستم مرا با نفت آتش بزنند و... با بدترين عقوبت بكشند و رخنه در دين محمدى (ص) و طريقة احمدى ننمايند».  

شادروان سيد احمد طباطبايى، برادرِ سيد محمد طباطبايى، همراه شيخ در تحصن شركت داشت و شاهد آن گفتگو بود. وى پس از پايان گفتگو، در اثر اصرار و تهديد سيّدين، بين ماندن در كنار شيخ و بازگشت به تهران، مردَّد شد و چون شيخ از ترديدش آگاه شد به وى سخنى گفت كه عطرِ كلامِ قافله سالار كربلا از آن مى‏تراويد: «البته در تهديد مخاطراتى كه به شما مى‏دادند خيلى انديشه داريد، حق هم داريد، زيرا كه بر شما و تمام اين مردمانى كه با من همراه هستند واضح است كه در اينجا، براى ما، احتمالِ مُخاطرات عظيمه است. احتمالِ محنت و فلاكت، و احتمال كشتن و تبعيد كردن و غيره موجود است. اين سفر، سفر رياست، سفر تحصيل پول نيست. اينجا محلّ آفت است. هر كه ميل دارد با من به سر بَرَد، قدمش برچشم؛ هر كه ميل ندارد، به سلامتى تشريف ببرد»! نيز در ميثاقى كه بين شيخ و يارانش به مناسبت هشتادمين روز تحصن نوشته شد، از متحصنين به عنوان جمعى از جان گذشته ياد گرديد كه «در اين اوقات [ كه] بنيانِ ايمان» در معرض «انهدام» و كشتى «دين... در شُرُفِ» نابودى قراردارد «به غيرت اسلاميّه و همّت والاى امام عصر عجّل اللّه‏ فرجه و تأييدات الهيّه... دست از مال و عِرض و جان خود» براى «رضاى حق و... حفظ ناموس شرع محمدى» (ص) شسته، در ساحتِ «إنَّ اللّه‏َ اشتَرى مِنَ المؤمنينَ أَنفُسَهُم و أَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّهًْ‌»پيشقدم» شده «و نداى «يا قَومَنا أَجيبوا داعىَ اللّه‏» را به جان و دل لبّيك گفته [ و] مصداقِ ثانوىِ [ اين شعر شده‏اند كه:]


قومٌ إِذا نُودوا لِدَفعِ مُلِمَّهًْ‌

 وَ الْكُلُّ بَينَ مُلاعِنٍ و مُكَردس 

لَبِسوا القُلوبَ عَلىَ الدُّروعِ وَ ا ِنَّما

 يَتَهافَتون عَلى ذَهابِ الأَنفُس 


يكباره از هواپرستان كناره جسته» اند...».  اين شعر را، در وصف اصحاب كربلا سروده‏اند و چنانكه مى‏بينيم، در ميثاق اخوّت متحصّنين، شيخ و همرزمانش، «مصداقِ ثانىِ» اين اشعار قلمداد شده‏اند.

«تحصّن» شيخ در جوار عبدِ عظيمِ الهى پايان يافت، امّا، «رنج و پيكار» او در بسترِ سرخِ عاشورايىِ زمانه، هرگز!... چندى بعد به مدرسة مروى رفت و در آنجا بار ديگر (به حمايت از احكام دين) بساط تحصن گسترد، و دشمنانش   به دست گزمه‏هاى دولتى   حتى آب و نان را، همچون كربلاى حسينى، بر او و يارانش بستند، چندانكه، فرياد يا حسين شان به هوا خاست... 

در ماههاى آخر عمر، كه پنجه در پنجة روس و انگليس افكنده بود، در پيغام به شاه و وزيراعظم، از خود به عنوان شخصى ياد كرد كه «آفتابِ لب بام» است و ديگر هوس زندگى نداشته و «اين نيم جان خود را... براى فداى اسلام» حاضر كرده است و افزود: «اين آخر زحمت اين دعاگوست. خداحافظ شما. آدم از جان گذشته خيلى كارها مى‏تواند بكند...».  

همان روزها با اشاره به داستان مشروطه، به مقاومتِ كم نظيرى كه در برابر فتنه‏ها و مفاسدِ روز از خود نشان داده بود مباهات كرد و خداى جهان را سپاس گزارد «كه در اين فتنة بزرگ آخر الزمان، و امتحان عظيم اهل اسلام و ايمان كه يَشيبُ فيه الصغير و يهرم فيه الكبير» (كودكان را جوان، و سالخوردگان را پير مى‏كند)، وى را باوجود «كثرت» دشمنان، «موفّق» ساخت كه «در بحبوحة غلبة اهل فساد و فتنة جهانسوز اهل عناد، كلمة حقّة اسلاميّه را» بنا به فرمان الهى «به بانگ بلند» كتباً و شفاهاً «به همة بلاد و عباد» رسانده «و در موقعى كه بزرگان، متزلزل» گرديده بودند «نترسيد» ه و «تكليف لازم خود را» گزارده است. «فَلَهُ الحَمْدُ أوّلاً وَ آخِراً وَ ظاهِراً وَ باطِناً»!  نكتة مطلب آن است كه در وصف فتنة مشروطه، از تعبير «يَشيبُ فيه الصغير و يهرم فيه الكبير» سود مى‏جويد كه آن را در وصف حادثة عاشورا به كار برده‏اند. 

روزهاى آخر عمر شيخ، زمانى كه تهران زير پاى فاتحين مسلّح مى‏لرزيد، شايع كردند كه شيخ در فكر التجا به سفارتخانة خارجى است و شايعات چُنان قوى بود كه حتى برخى از دوستان او نيز به شبهه افتادند! آخوند ملا محمدجواد صافى، اين شايعه را با شيخ در ميان گذاشت و او در پاسخ، پرده‏اى از تاريخ عاشوراىِ الگو را در برابرش گسترد:

در روز عاشورا وقتى حضرت سيدالشهدا در مقام اتمام حجّت و هدايت برمى‏آمدند، براى آنكه نگذارند سخنان آن حضرت را بشنوند، بر دهنها مى‏زدند و فرياد هياهو سر مى‏دادند، و حال وضعْ به اين منوال است كه نمى‏گذارند من حرفم را بزنم و تهمتهايى را كه به من مى‏زنند جواب بدهم... (آيا) جايز است براى من به جهت حفظ نفس خود، به كفّار پناهنده شوم و پرچم سفارت روس را بالاى منزلم بزنم؟! من در انظار اجانب و كفّار، از طراز اوّلِ علماى اسلام محسوب مى‏شوم، باشم يا نباشم، و اگر من براى حفظ جانم پرچم كفّار را بر سر خانه ام بزنم، مثل اين است كه اسلامْ پناهنده به كفر شود. و اينها مرا بكشند، براى من آسانتر و گواراتر از اين است كه از بيم جان به كفّار پناهنده شوم. 

يك شاهد عينى كه آن روزهاى حساس با شيخ رفت و آمد داشت، بعدها نوشت: «مرحوم شيخ اعلى اللّه‏ مقامه به كشته شدن يقين داشت. با وجود اين، تا همان روزى كه او را بردند به نظميّه، درسش را ترك نكرده بود! اين، باعث تعجّب آخوندهاى مشروطه چى شده بود. يك نفر از آنها به من گفت: شنيده ام شيخ درس مى‏گويد! گفتم: تعجّب ندارد، اين مرد خودش را براى كشته شدن مهيّا و آماده كرده است و مانند اصحاب حضرت سيدالشهدا عليه‏السلام منتظر است كه چه وقت نوبة به ميدان رفتنش مى‏رسد»! 

مردوخ، پيشواى مشهور اهل سنت كردستان، در ماههاى آخر عمر شيخ، در تهران مى‏زيست و چنانكه خود نوشته، از سفرة احسان وى بهره‏مند بود. در روزهاى وانفساى فتح تهران به دست مشروطه چيان تندرو و خشمگين، كه جان شيخ سخت در خطر بود و هر روز نيز بر دامنة اين خطر افزوده مى‏شد، مردوخ به شيخ اصرار ورزيد كه براى حفظ جان به سفارت روسيه پناه بَرَد. و شيخ در پاسخ گفت: «براى عالم اسلاميّت، ننگ مى‏دانم كه در تاريخ كفر واسلام بنويسند يك نفر از علماى اسلام، پس از هفتاد سال خدمت به عالم اسلاميّت، ازترس مرگ پناهنده به سفارتخانة فرنگ شد. براى من، مرگ ازاين تحصّن خوشتر است...». مردوخ پرسيد پس چه خواهيد كرد؟ و شيخ سخنى جانگداز بر زبان آورد كه پيداست از نماز خونينِ سالار شهيدان در گودال قتلگاه (ال هى رضاً بقضائك، صبراً على بلائك...) آموخته بود:

آخرين راه كه به نظرم آمده همين است: غَضُّ الْعَيْنَيْن، مَدُّ الرِّجلَيْن، قَوْلُ الشَّهادَتَيْن، رَضينا بِقَضاءِ اللّه‏ وَ نَصْبِرُ عَلى بَلاءِ اللّه‏...  

حاج سيّد فخرالدين جزايرى، كه ظاهراً شاهد اصرار مردوخ بوده، واكنش شيخ را چنين تصوير كرده است: «مرحوم شيخ دستى به محاسن كشيده و فرمود: «هاى هاى، مى‏دانى چرا اقدام كردم و تا آخرين لحظات عمر [ هم] ادامه خواهم داد؟ براى اينكه اگر صد سال ديگر، بعضى ازمسلمانان، بروند در قعر زيرزمينها و سردابها، دور هم جمع شوند و با كمال ترس درد دل بكنند و بگويند صد سال قبل علماى شيعه دست به هم دادند و ريشة اسلام را كندند، لااقل يكى بگويد: يك آخوند طبرسى [ مازندرانى] و مَنْ تَبَعِ او مخالفت كردند.  آرى براى همين، والسّلام، متقاعد شدى؟! مگر شهداى كربلا نمى‏دانستند در مقابل آن همه قدرت، مقاومت نمى‏توانند بكنند؟!». 


آخرين صحنه‏اى كه شيخ، پردة كربلا را پيش چشمْ آورد، لحظه‏اى رخ داد كه مشروطه چيان مسلّح وى را به پاى دار برده و هلهله و سوت و كف دشمن، فضا را پر كرده بود. به گفتة يك شاهد عينى: «در آن روز، محشر كُبرى به پا شده بود. مجتهد بزرگ با سرِ برهنه... بين مجاهدان ارمنى و زير چوبة دار ايستاده و زن و مرد و پير و جوان، منتظر صحنة آخر اين بازى غريب و هولناك بودند... همين كه خواستند او را به دار بزنند... فرياد هوراى جمعيت بلند شد و عده اى به هلهله و غيه كشيدن پرداختند... شيخ فضل‏اللّه‏ روى خود را به طرف جمعيت برگرداند... در حاليكه با انگشت سبّابه رو به قبله اشاره مى‏كرد و شهادتين مى‏گفت، كلامى گفت كه تنها مأموران مراقب او و دژخيم شنيدند. او گفت:

  هذا كوفهًْ صغيرهًْ‌ ]  كذا]. 

و اين تشبيه مردم طهران به مردم بيوفا و عهد شكن كوفه، عجيبترين و قابل تعمّق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ... بيرون آمد. سپس با لبخند غم آلود و سيماى متأثّر، در حاليكه كوچكترين ترس يا هراسى از او مشهود نبود، به دژخيمان... گفت: كار خود را بكنيد!...». 

فرجام سرخ شيخ نيز، بى شباهت به سرگذشت خونبارِ مولايش حسين   درود خدا بر او و يارانش باد!   نبود. مدير نظام نوّابى (مستحفظ و همراه شيخ در روزهاى آخر) مى‏گويد: پس از اعدام، جنازة شيخ را به حياط نظميه آوردند و «مقابلِ درِ حياط روى يك نيمكت بى پشتى گذاشتند. اما مگر ول كردند؟! جماعت كثيرى مجاهد و غير مجاهد از بيرون فشار آوردند و ريختند توى حياط. محشرى برپا شد. مثل مور و ملخ از سر و كول هم بالا مى‏رفتند. همه مى‏خواستند خود را به جنازه برسانند... آن قدر با قنداقة تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روى گونه‏ها و محاسنش سرازير شد. هر كه هر چه در دست داشت مى‏زد. آنهايى هم كه دستشان به نعش نمى‏رسيد تف مى‏انداختند. در اثر اين ضربات همه جوره و همه جانبه، جسد از روى نيمكت... به زمين افتاد... به همة مقدسات قسم، كه در اين ساعت، گودال قتلگاه را به چشم خودم ديدم». در اين وقت چشمان مدير نظام پر از اشك شد و با صدايى بغض آلود [ به نوادة شيخ، دكتر تندر كيا ]گفت: «من از ملاحظة شما خوددارى مى‏كنم وگرنه همين حالا هم دلم مى‏خواست زار زار گريه كنم...».  


ندانم بر كدامين داغِ ذوقِ عشقِ او سوزم

 بدان پروانه‏اى مانَم كه افتد در چراغانى!


به گفتة مدير نظام: سپس «معاون يپرم دستور داد جمعيت مهاجم را بيرون كردند. توى حياط فقط من ماندم و تقى خان مزغان چى... به تقى خان گفتم پاى اين مسلمان را بگير تا بلند كنيم و بگذاريم روى نيمكت. او پاها را گرفت و من شانه‏ها را گرفتم و گذاشتيم روى نيمكت. آقا يك قباى سفيد كتانِ تابستانه‏اى تنش بود، يك چادر نماز راه راه   يك راه سفيد، يك راه سياه   از زير روى شكم و كمر، آقا بسته بود... آقا اين روزها مريض بود، اين چادر نماز در اين كش و واكشها بازشده بود. آن را از كمرش... باز كردم و پهن كردم روى نعش آقا...». نيز به گفتة همو: شب، چادر سياهش را بر فراز زمين گسترد، و ساعتى بعد دستور رسيد جنازة شيخ را تحويل بستگان وى دهم. «وارد حياط نظميه شديم تا جنازه را تحويل ايشان بدهم. چراغى دستى آنجا سوسو مى‏زد. لا اله الاّ اللّه‏! ديدم... نه نيمكتى هست و نه جنازه‏اى، لا اله الاّ اللّه‏! جنازه چه شد؟! وقتى كه گشتيم ديديم جنازه را برده‏اند و كنار ديوار غربى حياط انداخته‏اند لُخت لُخت، فقط يك شلوار براى او گذاشته بودند و همين. همة لباسهايش را، چادر هم روى همه، برده بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همين طور افتاده بود و اثرى هم از آثار نيمكت نبود...».  قصة جانسوزِ «بريدنِ انگشت» و «ربودنِ انگشترِ» امام عليه السلام در كربلا، مشهور است؛ گويى مقدّر بود كه اين داستان غم انگيز نيز به نحوى در شهادت شيخ فضل‏اللّه‏ تكرار شود!  بيجهت نيست كه، شيخ زمانى كه 18 ماه پس از شهادت به خوابِ همسرِ نيك نهاد و وفادارش آمد و گرية او را ديد، گفت: گريه نكن! همان بلاهايى را كه سر سيد الشهدا آوردند سر من هم آوردند»!   

اما براستى، سالار شهيدان كجا و شيخ كجا؟! مصيبت شيخ، تنها شعاعى كوچك از مصائبِ بى نظيرِ عاشورا بود...


قصّة پر غصّة شيخ   كه در همين عصر ما، و در برابر چشم همگان، آن هم در پايتخت كشور اسلامى، رخ داد   هر گونه شك و ترديد نسبت به ماجراى عاشورا را از دلها زدود و معلوم ساخت اينكه جمعى دَد و ديوِ در چهرة انسان و ظاهرِ مسلمان، 50 سال پس از مرگ پيامبر، روز روشن، نورديدگان او را سر بُرَند و از هيچ آزار و شكنجه‏اى دريغ نكنند، شدنى است؛ افسانه نيست، واقعيّت است! وقتى كه تبليغات سوء دشمنان وحى، در ذهن مردم، فرشته را ديو جلوه دهد و على عليه‏السلام(وَليدِ كعبه و شهيد محراب) را «بى نماز» جابزند! بر سر پيشواى معصوم مسلمين در نينوا همان مى‏آورند كه بشريّت و تاريخ، 14 قرن است بر آن زار مى‏گريد... حاج شيخ مهدى مازندرانى، شاگرد برجستة شيخ، مى‏گويد: برايم مدتى اين شبهه ايجاد شده بود كه، چطور مى‏شود در سال 61 هجرى كه زمان زيادى از رحلت پيامبر صلى اللّه‏ عليه و آله نگذشته بود، عده‏اى بيايند و نوادة او را با اين طرز فجيع بكشند و بعد در شام جشن بگيرند؟! تا اينكه داستان اعدام شيخ و پخش نقل و شيرينى از سوى برخى دشمنان روحانى نماى او بين مردم پيش آمد، و شبهة مزبور برايم حل شد. 

مرحوم آيت اللّه‏ حاج شيخ حسين لنكرانى نيز (كه به تبع پدرش: حاج شيخ على لنكرانى، در نوجوانى محضر شيخ را درك كرده بود) حادثة فجيع قتل شيخ فضل‏اللّه‏ را در قياس با اوضاع و احوالِ شهادتِ ديگر عالمان شيعه، ماجرايى استثنايى و حيرت انگيز مى‏شمرد و مى‏فرمود: 

«من قضية شهادت شيخ را يك قضية استثنايى و بى نظير مى‏دانم و با ملاحظة اوضاع و شرايطى كه شيخ در آن شهيد شده، متحيّرم كه چطور اين كار فجيع صورت گرفته است. به خدا قسم، همان حيرتى را كه در بارة واقعة كربلا و كشته شدنِ حضرت سيد الشهدا عليه الصلوهًْ و السلام به دستِ برخى از شيعيان خودش  دارم، تقريباً در قضية شيخ هم دارم. شيخ را با حضرت سيد الشهدا مقايسه نمى‏كنم؛ مقام سيد الشهدا اجلّ از آن است كه با افراد غير معصوم مقايسه شود، مقصودْ تشابه اوضاع و شرايط حيرت انگيز شهادت شيخ با قضية عاشوراست. من نمى‏دانم، در مهد تشيع   ايران، تهران، ميدان توپخانه   شخصيتى چون شيخ (كه تاريخ، تازه حالا پس از 70 سال دارد نشان مى‏دهد كه چه بوده و چه عظمتى داشته است) به دست همكيشانش، به آن شكل حيرت آور، روز روشن آن هم در روز تولد اميرالمؤمنين على مرتضى عليه السلام بالاى دار رود و آن گونه، با او معامله شود. اصلاً كسى باور نمى‏كرد. خود آنها هم كه اين جنايت را كردند باور نمى‏كردند بتوانند چنين كارى را انجام دهند. به همين خاطر هم زمانى كه در حين محاكمة شيخ، در شهر شايع شد كه مى‏خواهند او را اعدام كنند مردم از خانه‏ها بيرون ريختند و انبوه جمعيت به قدرى زياد بود كه هيئتى كه براى اعدام شيخ تشكيل شده بود شديداً به وحشت افتاده، ناگزير توسط عواملشان در ميان مردم منتشر كردند كه شهرت اعدام شيخ، شايعه‏اى بيش نبوده و مذاكره [ در كار ]است كه ايشان را به عتبات يا... بفرستند، كه مردم خيالشان راحت شد و رفتند. 


نيچه فيلسوف شهير آلمان در قرن 19 است كه پاره‏اى از اهل نظر وى را خاتَمِ فيلسوفانِ «مؤسِّسِ» غربِ جديد (پس از كانت و دكارت و هگل) مى‏شمرند و خودْ كتابِ «سوپر من» اش را «انجيل 200 سال آينده» مى‏خوانَد، كه حوادث جهان در 2 قرن اخير پس از وى بر درستىِ نظر و پيش بينيهاى وى صحّه گذارد و نشان داد كه، آنچه او در بطنِ انديشه و فرهنگِ «پر تكاپو و انتزاعىِ» اروپاىِ پس از رونسانس (بلكه تاريخِ فكرى و فلسفىِ 2500 سالة غرب از يونان تا امروز) خواند و پيشگويى كرد، در كُلّ، درست بوده است. 

نيچه بى هيچ پروا و تعارفى، «باطن و غايتِ» اومانيسم را برملا ساخت و «بى ارزش شدن ارزشها» در گردونة فرهنگ و تمدنِ غرب را فرياد كرد. اين كار كارِ كوچكى نبود و هرچند خودِ او از گرداب تفكرِ مادّىِ غرب، رخت بيرون نكشيد، اما با برافكندنِ نقاب از چهرة بزك شدة غرب، ماية ظهورِ هموطنِ دردمند و مرگ آگاهش «مارتين هَيدگر» شد كه در بنيادِ فلسفىِ تمدن غرب، به ژرفى نگريست و ستونِ فرسودة «غفلت از حقيقت» را در زيرِ تيركِ خيمة اين تمدن باز شناخت و، درد مند و مشتاق، چشم به افق تازه‏اى دوخت، كه ديگر غربى نبود... 

بارى، نيچه، سخنى دارد كه شهيد سيد مرتضى آوينى آن را   چه بجا و سنجيده   در پهنة جنگ سرنوشت بين اسلام و كفر مدرن، به كار گرفته است؛ اسلامى كه پس از رخوتِ قرون، مصمّم و استوار بپا خاسته و از خونابة زخمهاى عميقى كه فوّاره سان از جاىْ جاىِ پيكرش سر زده آبى تازه به كشتزارِ خشكيدة تاريخ آورده است، و كفر مدرنى كه، چونان شترِ بسمل شده، لگدهاى سخت دارد و برآن است كه يكجا، تمامىِ عقده‏هاى كهنة خويش را بر سر اربابِ توحيد، خالى كند...

سخن نيچه، اين است: خانه، بر دامنة آتشفشان بسازيد!

كلامى سخت آتشين، از جنسِ گُدازه‏هاى آتشفشان، كه مخاطب را به «از خطر نترسيدن، بل به پيشواز آن رفتن»  فرامى‏خوانَد و يادآورِ اين بيتِ شاعرِ پارسى زبان است كه خانه بر گذرگاه سيل ساخته بود: 


زير شمشير حوادث، مژه بر هم نزنيم

 بر رُخِ سيل گشاده است درِ خانة ما!


و شيخ فضل‏اللّه‏ نورى، اين فقيهِ عاشورا   نواىِ عصر ما، خانه بر دامنة آتشفشان ساخته بود و وجودش چونان «آرش»، قهرمان باستانى ايران، همه، «تيرى الماسْ پيكان» شده بود كه زمان و زمين را، با قوّت و سرعت، مى‏نورديد تا راست، بر قلبِ هدف نشيند...