زنجاني در مكتب اردشير جى

زنجانى، رُمان گونه‏اى به نام شرارة استبداد دارد كه پس از انحلال مجلس اول نوشته و در آن، به شيوة «نيمه واقعى / نيمه تخيّلى»، حوادث دوران مشروطة صغير و تكاپوى يارانش در لژ بيدارى را بازگفته است. 

در اين كتاب، با نامهايى غير واقعى چون: «سيد زاده» و «مسيو كارنجى» روبه‏رو مى‏شويم كه شيخ ابراهيم با آنان محشور بوده و بنا به حدس آقاى شهبازى: به ترتيب: اشاره به سيد حسن تقى‏زاده و اردشير جى (سِر اردشير ريپورتر) دارد.  نيز بايد از رسالة وى، مكالمات با نور الانوار ياد كرد كه متعلق به پيش از انحلال مجلس بوده و در آنجا نيز، قهرمان اصلى داستان، اردشير ريپورتر است.  


چهرة مرموز و مخوف اردشير جى (سِر اردشير ريپورتر) در سالهاى اخير افشا شده است. وى خبرنگار روزنامة تايمز لندن و مُهرة فعّال سازمان جاسوسى انگليس (اينتلّيجنت سرويس) در ايرانِ عصرِ قاجار و پهلوى، و عضو مهم لژ بيدارى ايران است كه به نوشتة رشيد شهمردان، مورخ زردشتى ايرانى: «نه تنها بين رجال و درباريان و خاندان سلطنتى ايران  رجال مشروطه و سلسلة پهلوى    طرف توجه و صاحب نفوذ بود، بلكه رجال سياسى دولت انگلستان مقيم تهران نيز با نظر احترام به او مى‏نگريستند و در امور خاورميانه بويژه ايران جوياى نظريات او بودند. رجال معروف انگليس مانند سِر پرسى سايكس، سِر دنيس راس، لرد لمينگتن و غيره از دوستان صميمى او بودند. كابينة انگلستان او را به سمت مشاور مخصوص سفارت خود در تهران منصوب و گذرنامة خصوصى برايش صادر ساخت. فرزانه اردشير جى با خانواده‏هاى رجال بزرگ ايران آمد و شد داشت و مخصوصاً در بيداركردن گروه زنان ايرانى و آشنا ساختن آنان به حقوق خود   كوشش خستگى‏ناپذير به عمل مى‏آورد   خدمات اجتماعى او در پس پرده انجام مى‏گرفت  ».  

اردشير جى، آن گونه كه خود صريحاً در وصيت نامة سياسيش اعتراف كرده، كسى است كه رضا خان را براى انگليسيها كشف كرده و با صحبتهاى زيادى كه با وى نموده او را براى اجراى نقش مورد نظر پرورش داده است.  خدمات مهمّ فرزندش، سِر شاپور ريپورتر، به محمدرضا پهلوى نيز كه اخيراً به همت استاد شهبازى افشا شده بر آگاهانِ به تاريخِ هزارتوىِ ايران مخفى نيست. به پاره اى از سمتهاى شاپور ريپورتر اشاره مى‏كنيم: كارشناس جنگ روانى بريتانيا در هندوستان در جنگ جهانى دوم، خبرنگار روزنامة تايمز لندن، وابستة مطبوعاتى سفارت آمريكا در تهران و رئيس دارالترجمة سفارت آمريكا و رايزن سياسى اين سفارت در تهران در سالهاى پيش از كودتاى 28 مرداد، مشاور وزير دفاع انگليس و مشاور اطلاعاتى دولت بريتانيا در مسائل ايران و نيز مشاور بسيارى از مؤسسات انگليسى، داراى نشان O.B.E و نشان K.B.E شوالية امپراتورى بريتانيااز ملكة انگليس و نيز عنوان «سِر» در دولت ادوارد هيث، معلم زبان انگليسى ملكة ثريا (همسر محمدرضا)، استاد زبان انگليسى در دانشگاه جنگ، رفيق گرمابه و گلستانِ اسداللّه‏ علم از پيش از كودتاى 28 مرداد، دلال بزرگ خريدهاى كلان اسلحه از كشورهاى غربى براى رژيم پهلوى، شركت كننده در ديدارهاى محمدرضا با ملكه و نخست وزيران انگليس، مشاور عالى بريتانيا در ايران، طراح و عامل مؤثر در تجديد سازمان ساواك و ضدّ اطلاعات ارتش در سال 1349 ش و تبديل شاه به «ژاندارم استعمار در منطقه»، و يار و ياور سلسلة آوارة پهلوى پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران و تأمين كنندة مخارج هنگفت كانونهاى ضد انقلاب در خاك تركيه و عراق   

موقعيت مهم اردشير جى در بين مشروطه‏چيان را از اينجا مى‏توان دريافت كه، تقى‏زادة پيشواى مشروطه‏خواهان، به قول خود: در وانفساى به توپ بسته شدن مجلس، براى التجا به سفارت انگليس، در فكر توسل به او افتاده است. 


چنانكه گذشت، آشنايى ابراهيم زنجانى با اردشير جى، نخست بار سال 1323 قمرى در زنجان و با وساطت وزير همايون حاكم وقت آن شهر صورت گرفت و سپس در بحبوحة مشروطة اول (1325) در تهران و پشت درهاى بستة لژ بيدارى ايران به اوج رسيد. از رسالة «نور الانوار» و نيز رمان «شرارة استبداد» نوشتة زنجانى بر مى‏آيد كه وى، همچون ديگر دوستان ماسونش، از اردشير ريپورتر خط مى‏گرفته، و ريپورتر در جلسات سرّى، با سخنان تحريك‏آميز و القائات خشونت طلبانه‏اش آنها را به شدت عليه شاه، علما و حتى انبوه مشروطه خواهانى كه تندى و خشونت را برنمى تافتند، تحريك مى‏كرده است. 

آقاى شهبازى مى‏نويسد: «از زنجانى يك رساله      مكالمات با نور الانوار    و يك رمان گونة مفصّل      شرارة استبداد    متعلق به دوران سلطنت محمدعلى شاه در دست است كه در هر دو، شخصيت اردشير ريپورتر، قهرمان اصلى است. در يكى، اردشير جى در قالب شخصيتى به نام «نور الانوار» حضور مى‏يابد و در ديگرى، با نام «مسيو كارنجى». اشارات زنجانى چنان صريح است كه كمترين ترديد را در انطباق اين دو شخصيت با اردشير ريپورتر مرتفع مى‏سازد. مكالمات با نور الانوار به اوايل سال 1325      ق    تعلق دارد و شرارة استبداد به سال 1327.

نور الانوار از تخمة والاى آن گروه از بزرگان ايران باستان است كه در پى سلطة «عفريتِ بدمنظرِ جهل» بر اين مرز و بوم و قدرناشناسى ايرانيان به ديار غربت كوچ كرده‏اند و سده‏ها به دور از وطن زيستند تا سرانجام غربيان، آنان را يافتند، قدرشان را شناختند و به ايشان بزرگى و عزّت بخشيدند. اين اشاره‏اى صريح است به تعلق «نور الانوار» به پارسيان هند. «نور الانوار» كه همواره شوق وطن داشت، به ايران مى‏آيد و در جريان سفرى به زنجان، نخستين ديدار او با زنجانى صورت مى‏گيرد. اين ديدار كوتاه، و «نور الانوار» در حال ترك ايران بود. اين اشاره‏اى است به خروج اردشير جى از ايران در سال 1323. اردشير جى در زمان خروج از ايران به ديدن ميرزا مهدى خان وزير همايون در زنجان رفته، در خانة او با زنجانى آشنا شده و او را شيفتة خود كرده است. اينك «نور الانوار» با اطلاع از تحولات اخير به ايران بازگشته و اين اشاره‏اى صريح به بازگشت مخفيانة اردشير جى در اواسط سال 1324 به ايران دارد كه در اواخر اين سال، با اعلام محمدحسين فروغى در روزنامة تربيت، علنى شد. 

رسالة مكالمات با نور الانوار، حاوى نقد تند و گزنده‏اى از وضع اجتماعى ايران است، به همراه اغراقهايى كه شاخص تفكّر روشنفكرى آن دوران است. در تصويرى كه «نور الانوار» براى زنجانى ترسيم مى‏كند، در يك قطب، جامعة سراسر سياه و منزجر كنندة ايرانى قرار دارد و در قطب ديگر، دنياى يكسر سپيد و درخشان غرب كه مهد و مأواى دانش و فرهيختگى انگاشته مى‏شود و همة قدرت و جهان گسترى آن، برخاسته از علم است. در اين رساله، زنجانى از پارسيان هند، كه گويا در اوايل دوران اسلامى از ايران به هند مهاجرت كرده‏اند، براى بازگشت به ايران دعوت مى‏كند، دوران اسلامى در تاريخ ايران را سلطة سياهى و تباهى و ذلت مى‏شمرد و از زبان «نور الانوار» از اسلام به عنوان «عفريت بدمنظر» نام مى‏برد: 

عرض كردم: اى نوادة علم و ادب، و اى زادة كمال و حسب، و اى نور تربيت عالم، و اى روح حيات بنى آدم، اى ديده‏ها از تو بينا و گوشها از تو شنوا، اى مبدأ حكمت و اى منشأ هدايت، اى هموطن ما ملت بى‏سعادت كه قدر شما را نشناخته و نور شما را از خود دور ساخته، بى‏سرپرستى و حمايت شما، در ظلمت اسير نكابت رقبا و دستگير رذالت اعدا شديم   به اقسام و انواع پستى و دنائت مبتلا شديم. همة اينها از ترك لطف شما از ما و توجه به اعدا      از سوى    ما شد. آيا خواهد شد كه حال ما از اين ذلت رو به عزت شود و روزى را خواهيم ديد كه سعادت رفته، عود نمايد؟ آيا چنان خواهد شد كه اين سرزمين، قابل سكون شما شود و اين ظلمت سرا به نور شما روشن گردد؟ آن محبوبة عالم و ماية سعادت بنى‏آدم با كمال رأفت و نهايت رقّت جواب داد:   در اين وطن شما مادامى كه ما همساية اين امت و هم‏ماية اين ملت بوديم، نور سعادت را در اين مُلك منتشر مى‏نموديم. اين بدبختان جهالت را پسنديدند و آن عفريت بدمنظر را در جاى دلبر ماه پيكر در آغوش كشيدند. ما را بى‏قدر ساختند و به خاك راه انداختند، لابد از اين مُلك بار بستيم  

براى اينكه زنجانى بهتر عمق انحطاط جامعة ايرانى را دريابد، نور الانوار به او پيشنهاد مى‏كند كه در كسوت او درآيد، مانند وى «لباس فرنگى» بپوشد و همپاى او به سير و سياحت در شهر تهران بپردازد. زنجانى در اين سفر خيالى، به مجلس شيخ فضل‏اللّه‏ نورى سر مى‏زند و تصويرى بسيار موهن و غيرواقعى از شيخ و خانة او به دست مى‏دهد:

ديدم در صدر مجلس، مسندى اعلا گسترده و روى آن بستر بزرگ ضخيمى پهن شده و متكاى بزرگى گذاشته شده. يك نفرى سربرهنه روى بستر افتاده و مِرفَق  را تكيه به متكا داده و عمامه پيچيده در پهلوى بستر گذارده، جثه‏اش به بزرگى جثة فيل، گردنى كلفت، شكمى هنگفت، تنش پرورده به مال مفت، ريش و صورت و چشمى سفت  

فرمود: اين را نمى‏شناسى؟ اين شيخ ابوالنور است كه صاحب كرور، و كارش به همين وضع عيش و سرور است. اين مرد رند ديد حال ايران دگرگون و همه چيز وارون است، اول وضع او هم به تحصيل علم و مدرسه، و معاشش مثل همان طلبه بود كه حرفش را شنيدى و استيصال او را ديدى. ديد ايران جاى هنر و كمال نيست و كس را قيد علم و تربيت و ترقى و دين و اخلاق حسنه و حيا و شرم و درستى و ناموس شريعت و حراست قانون مليت نيست   اين وضع را پيش گرفت. در اندك زمان با حركات نالايق و حرفهاى ناموافق، محرم مجالس بزرگان و امراى پايتخت، بلكه گستاخ با صدارت و نفس سلطنت است. بدون زحمت مالك ثروت بى‏اندازه شده، فعلاً يك از معتبرين رجال دولت و محترمين بزرگان ملت است   

شيخ ابوالنور تنها نيست. از سيد چغندر و ملاّ شلغم و آقا بوق و خواجه سرنا و حاجى دَودُوَك بسيار است. 

به تعبير استاد شهبازى: در اين رساله مى‏توان نطفه‏هاى عميق نفرتى رايافت كه بعدها پس از فتح تهران، به صدور قتل شيخ فضل‏اللّه‏ نورى در محكمه‏اى انجاميد كه زنجانى دادستان آن بود. ديدگاههاى اردشير، مبانى استوارى براى نظرية نژادى زنجانى فراهم ساخت. بر اساس اين نظريه، اسلامى شدن ايران، همپاى آميختگى نژادى ايرانيان و از ميان رفتن «نژاد اصيل ايرانى» صورت گرفت و اين امر از عوامل انحطاط ايران در دوران اسلامى بود:

بعد از غلبة اسلام، اساس آن نژاد ايرانى از بيخ متزلزل گرديده، نمى‏توان سكنة حالية ايران را نژاد ايرانيان قديم دانست. اولاً اعراب مثل مور و ملخ با آن غلبه و فاتحيت، عادات و اخلاق خود را حمل كرده در اين خاك يادگار گذاشته، با مزاوجت، مخلوطِ خون و گوشت ايرانيان كردند. آن حسد و بغض و كينة عرب و آن كثافت و كبر و طمع و درشتى ايشان در اين زمين نمو كرده. بعد از آن هم مكرّر اين صفحه عرصة تاخت و تاز طوايف مختلفه شده و نژاد مخلوط، مخلوطتر گشته، بلكه مغلوبتر واقع شده. يك دوره تركان سلجوقى ايران را احاطه كردند؛ اگرچه در ايران بدنامى بار نياوردند، چندى نگذشت كه سيل طوايف مغول اين خاك را احاطه كرد و فاصله     اى    نداد      كه    تيموريان اين عرصه را احاطه نمودند، بعد از آن از بيك و طوايف مختلفة تركمان رخ به اين ديار گذاشتند، مدتى افغان، ايران را به آه و افغان دچار كردند، اينك قاجار نسل خود را به سايرين آميخته‏اند. انصافاً سوء اخلاق و وحشيّت هريك از اين طوايف غالب و فاتح، اخلاق اصليّة مغلوبين را مضمحل و نابود ساخته. 

بدين سان زنجانى به عضويت شبكه‏اى به غايت پنهان از توطئه‏گران درآمد كه افرادى نظير اردشير ريپورتر، عباسقلى‏خان و حسينقلى‏خان نواب، سيد حسن تقى‏زاده، على‏محمد و محمدعلى تربيت، دكتر حسين‏خان كحال، ميرزا مهدى خان كاشى، ابراهيم حكيم الملك، وحيد الملك شيبانى، و تروريستهاى نامدارى چون اسداللّه‏ خان ابوالفتح‏زاده و ابراهيم‏خان منشى‏زاده و دهها تن ديگر در آن عضويت داشتند. اين همان كانونى است كه در 1325 قمرى سازمان ماسونى بيدارى ايران را بنياد نهاد. 

آقاى شهبازى سپس به ورود امين السلطان به فراماسونرى در اروپا توسط ملكم خان، بازگشت وى به ايران و نشستن بر مسند نخست وزيرى مشروطة ايران، و حمايت جامع آدميت (به رياست عباسقلى خان آدميت) از او، اشاره مى‏كند و در ادامه، سخن را به نقش اعضاى لژ بيدارى ايران در ايجاد بلوا و آشوب فزايندة سياسى و تبليغاتى بر ضدّ اين «نخستين دولت جدّى مشروطه» و شاه قاجار، و ترور امين السلطان و ماجراهاى منتهى به انحلال خونين مجلس، مى‏كشاند و تصريح مى‏كند كه:

هدايت اين هجوم سنگين تبليغاتى به دست اردشير ريپورتر و دوستانش بود كه از همان زمان ساقط كردن حكومت قاجاريه را خواستار بودند، به صراحت از عزل و اعدام اولين شاه مشروطه سخن مى‏گفتند و چون اتابك را تثبيت كنندة وضع موجود ديدند پرچم مخالفت با او را برافراشتند. اين نگرش افراطى، كه نه از سر صداقت، بلكه معطوف به برنامه‏هاى استعمار بريتانيا و كانونهاى توطئه‏گر غربى بود، مورد پذيرش بخش مهمى از رجل تجددگراى مشروطه و اكثريت اعضاى جامع آدميت قرار نگرفت و كسانى چون سعدالدوله (ملقب به ابوالمله)، صنيع الدوله (رئيس مجلس) و عباسقلى خان آدميت (رئيس جامع آدميت) دربرابر آن قد برافراشتند. عباسقلى خان آدميت نوشت: «من به دلايل منوّره مى‏توانم بگويم اين مرد      اتابك    بعد از مراجعت از سفر اخير خود، ترقى‏طلب، خيرخواه عموم و مشروطه، آيين و ملت دوست و حامى دارالشوراى ملى بوده است». 

رمان گونة زنجانى، شرارة استبداد (در 4 جلد، مشتمل بر حدود 850 صفحه دستنويس) نيز آينة ديگرى از حوادث آن روزگار و نقش زنجانى و دوستان وى را پيش روى ما مى‏گذارد، كه مى‏تواند تا حدودى سير تحولات سياسى ايران به سوى انحلال مجلس را روشن كند: «زنجانى اين رمان را در دوران خانه نشينى خود در تهران      پس از انحلال مجلس    نگاشته است. شرارة استبداد را مى‏توان نخستين و تنها رمان گونة ماسونى دوران محمدعلى شاه و از مهمترين منابع تاريخ مشروطه دانست.

اين رمان نشان مى‏دهد كه زنجانى، برخلاف عضويت در هيئت امناى دوازده نفرة جامع آدميت، در محفلى ديگر نيز عضو بوده كه رويّه‏اى مغاير با مشى رسمى جامع داشته و در راستاى تشديد تعارضهاى سياسى روز و ايجاد بلوا و شورش فعال بوده است. اين رمان، شرح نيمه واقعى / نيمه خيالى از تحولاتى است كه به انحلال مجلس انجاميد. شخصيتهاى اصلى داستان، اعضاى يك گروه مخفى توطئه‏گرِ شبه ماسونى هستند كه خود را " جامع آدميت" مى‏خوانند. در صفحة 61 جلد چهارم، يكى از اعضاى جديد چنين مى‏گويد: " تشكر همة شما بزرگان و بذل جان در قدم شما بر من لازم است، كه در راه نجات ملت من اين قدر بذل همت مى‏فرماييد و از بركت شما، داخل جامع آدميت شده و سالك صراط مستقيم گرديده‏ام". با اين وجود، عملكرد اين گروه با عملكرد رسمى جامع آدميت و رهبر آن، عباسقلى خان آدميت، كه در جهت حمايت از دولت اتابك بود تفاوت چشمگير دارد و به عملكرد بعدى لژ بيدارى ايران شبيه است. بنابراين، بايد اين گروه را شاخه‏اى از جامع آدميت دانست كه بعدها به لژ بيدارى ايران بدل شد، و اين رمان گونة زنجانى به دورانى تعلق دارد كه اين محفل فعاليتهاى متعصبانة خود را در بطن جامع آدميت پيش مى‏برد». 

به ديدة شهبازى، لژ بيدارى ايران، در واقع همان مجمع چهارم جامع آدميت است كه فريدون آدميت (پسر عباسقلى خان آدميت) از ماهيت آن مجمع اظهار بى‏اطلاعى كرده، ولى در آثار خويش تا مى‏تواند نسبت به اعضاى آن (تقى‏زاده و ياران وى) كينه و عداوت نشان داده است.  

جالب است كه كه در رمان شرارة استبداد نيز باز به نحوى با اردشير جى و افاضات او روبرو مى‏شويم! شهبازى، بااشاره به «آرامش و وفاق ملى» در كشور كه موقتاً پس از قتل امين‏السلطان (با بازگشت شيخ فضل‏اللّه‏ از تحصن حضرت عبدالعظيم عليه السلام به تهران، امضاى متمم قانون اساسى توسط شاه، و آشتى ميان دربار و دولت و مجلس) به وجود آمد، به شرح تحريكات شديد اردشير جى بر ضدّ شاه و علما پرداخته و تأثير سوء اين تحريكات را در شخص زنجانى نشان مى‏دهد. وى، تحت عنوان «مسيو كارنجى و مجمع چهارم»، مى‏نويسد:

در رمان شرارة استبداد، اردشير جى به عنوان «پدر روحانى» و «مربّى معنوىِ» قهرمانان داستان، و با نام مستعار «مسيو كارنجى»، حضور دارد. او از دور مراقب حال اعضاى گروه است و در موارد حساس آنان را مخفى و غيرمستقيم از خطر مى‏رهاند. «مسيو كارنجى» در 11 رمضان 1325، پس از بازگشت از سفر اخير خود به فرنگ، در جمع محفل حضور مى‏يابد. اين اشارة صريح به بازگشت اردشير جى به ايران است كه پيشتر به آن اشاره كرديم. 

مسيو كارنجى در اين محفل سخنانى بيان مى‏كند كه روح آن، دعوت به تروريسم و خشونت و تشديد تعارضها مى‏باشد. درست در فضايى كه كانونهاى سياسى معارض      در مشروطه    گامهاى اساسى به سوى تفاهم و همدلى و استقرار نظم و آرامش برمى‏داشتند. 

تا اين زمان در شرارة استبداد سخنى از تعرض بنيادين با حكومت قاجار در ميان نيست و لحن زنجانى نسبت به اتابك، متناقض و گاه همدلانه بود. از اين زمان، لحن زنجانى دگرگون شده و از شعارها و تعابير خشونت طلبانه سرشار مى‏گردد. 

قريب بيست روز پس از اين جلسه، در اول شوال 1325 ق / 6 نوامبر 1907 م لژ بيدارى ايران به طور رسمى فعاليت خود را آغاز مى‏كند. 

مسيو كارنجى در اين جلسه، تشديد تعارض با علما و حذف ايشان را چنين توصيه مى‏كند: «نجابت فطريه و قابليت جبلّيه در هر كس مثل فتيلة لامپا است كه حاضر است به يك كبريت   مشتعل شده، آن قدر كه روغن و استعداد دارد نور      و    ضياء بخشد   ميان اين خواست قابله و كمالات و ترقيات فاضله، پردة ظلمت غليظ حايل است كه رفع آن خيلى صعوبت دارد و اقدامات خونريزانه مى‏خواهد. عرض كرديم: آن ظلمت غليظ چيست؟ فرمود: وجود اين عالِمْ صورتانِ بى‏فهم و درايت و روحانيان بى‏انصاف و ديانت كه آفت علم و كمال و حيات امت هستند». 

او مى‏افزايد: «در اصل، اساس اين دين مبين      اسلام    جمعى به عنوان روحانيت و رياست مذهب غير رياست سياسى مقرّر نشد و تمام مسلمين در لزوم تحصيل علم و تعليم و ارشاد جاهل و تنبيه غافل و امر به معروف و نهى از منكر و لزوم تحصيل معاش به كدّ يمين و عرق جبين و قبول مناصب، كسانى كه داراى هيئت و شرايط باشند، همگى مساوى مقرّر شدند و ابداً جمعيتى به نام عالِميّت مذهب يا روحانيت دين يا رياست مذهبى كه كسب و صنعتى را دارا نبوده      و    اكتفا به همين عنوان كرده      و    مردم معيشت ايشان را كفالت كنند، در اساسِ اسلام نبوده و نيست. لكن جمعى پيدا شده، در اسلام هم مثل مذاهب ديگر، رياست مذهبى را هم نوعى و صنفى از مردم قرار داده، همين را ماية معيشت كردند». 

مسيو كارنجى در بارة تحوّلات اخير و گامهاى اساسىِ برداشته شده به سوى تفاهم ملّى، نظرى بسيار منفى و بدبينانه ابراز مى‏دارد و آن را فريبكارانه مى‏شمرَد: «شاه على‏الاتصال اظهار موافقت كرده، تصديقات و دستخطها به صحتِ مشروطگىِ مملكت و لزوم مجلس شورا كرده و هر قانون كه از مجلس درآمده صحّه و امضا نموده، قانون اساسى را به طور مؤكّد امضا كرده و خود او در ماه شوال به پارلمنت خواهد آمد و قسم ياد خواهد نمود، و امرا همه حاضر شده عهد مؤكّد كرده قَسَم ياد خواهند كرد   من چنان مى‏بينم كه اين شاه و امرا و ملاّها را ابداً به عهد و ميثاق و قول و قَسَمى اعتقاد نيست   و در باطن به كار تخريب مُلك و آشوب مشغولند و نسبت آن را به انعقاد مجلس مى‏دهند   و اين اظهار معيّت، محضِ اغفال مردم است كه به ناگاه اظهار ضدّيت كرده، تخريب اين اساس كنند   عاقل ابداً به اين اقدامات ظاهريه، اعتماد نبايد بكند»، و هشدار مى‏دهد: «به هيچ قول و قَسَم و عهد اينها اعتبار نكنيد!».  

از ديد «مسيو كارنجى»، تجدد خواهان بايد در ميدان مبارزه پابگذارند و با تهاجم قطعى و خشونت‏آميز خود، به دور از هرگونه مماشات و مسالمت، بساط حاكميت موجود را فرو ريزند و در اين راه از دادن صدها هزار قربانى و ريختن خون صدها هزار نفر از مدافعان حكومت مضايقه نكنند: «محال است مملكت و ملت پا به دايرة ترقى و عزت گذارد تا   با يك قوّة اَحرارانه، قوّة مستبدّانه را يكسره مضمحل و نابود نگردانند. اما اين موافقت ظاهرى و اين قول و قَسَمها، محضِ اغفال مردم است. ملت ايران كه اين نعمت به ناگهان بى‏زحمت برايشان حاصل شده، نگاهدارى آن را نمى‏دانند، بلكه مى‏خواهند به همان صلح جويى و سِلم گويى و نجابت و سلامت، اين اساس را محافظت كنند و مخالفان را در معيّت نگاه دارند. اين ملت سالها خوابيده و همه را خوف و وحشت ديده، چگونه مى‏داند كه در مقام لزوم، بذل صد هزار قربانى در اين راه بايد كرد و از ريختن خون صد هزار از اين اشرار، احتياط نبايد نمود». 

او در پايان، روش برخورد با علما را چنين بيان مى‏كند: «بعد از اين در هر موقع از ملاّهاى ايران، هر يك را ديديد كه در مَنَصّة اشتهار و مرجعيت است   ابداً با آنها از طريق حقيقت، حرف صحيح علم و دين و شريعت و ادب و انسانيت و عدالت و مدنيّت نزنيد و با ايشان نه به طور مجادله، و نه به طريق موعظه و با برهان حكمت پيش نياوريد. زيرا كه اگر غرض شما استفاده از ايشان است، بدانيد دعوت آنها جز جهالت و حماقت و ترك حقيقت و طرح  شريعت نيست. و اگر غرض شما دعوت و اصلاح آنها است، هيهات، محال است ايشان ابداً حرف حقى را گوش دهند تا چه رسد به قبول و عمل   پس يكسره از ايشان احتراز كنيد و اگر گرفتار شديد جز تسليم و تصديق صِرف و تمجيد خالص نباشد و خود را مريد مخلص و معتقد خالص به خرج دهيد و جهد كنيد كه شما را جاهل محض و تسليم مطلق بدانند   و تطميع كنيد كه خدمتها خواهيد كرد و مالها خواهيد داد تا از شرّ ايشان خلاص شويد». 

چهار روز پس از تأسيس رسمى لژ بيدارى ايران، محمدعلى شاه همان گونه كه وعده داده بود در مجلس حضور يافت و حمايت خود را از مجلس اعلام كرد (5 شوال 1325). به نوشتة زنجانى: 

شاه در اين ماه اطلاع داد كه به پارلمنت حاضر شده و اظهار معيّت با ملت كرده، قَسَم ياد كند. اين مطلب در طهران منتشر و به تمام بلاد ايران خبر داده شد      و    مردم خيلى دلگرم و اميدوار شدند. وكلاى مجلس و تمام ملت و خطبا و ارباب جرايد به تمجيد و مدح شاه و اظهار فدويّت ملت و محبوبيت سلطنت در تمام عالَم قيام كردند. شاه را ميكادوى ثانى و ناجى و مربّى ايران ناميدند و اظهارات كردند. چند روز قبل بر آن، تمام ملّتيان و دولتيان به ترتيب تزيين مجلس و محلاّت و جشن عظيم و احترام شايان و طاقهاى نصرت و اظهار فدويّت پرداخته شاديها كردند. روزى كه شاه از دربار دولت به طرف پارلمنت حركت كرد، جمعيت تماشاچى و لشكرى و استقبالى، حدّ و حصر نداشت. زينتها به پارلمان و اطراف آن داده شده بود. عموم دولتيان لباسهاى رسمى پوشيده، شاه با وليعهد خود و تمام اعمام و بنى‏اعمام و برادران و بزرگان قاجاريه و رجال بزرگ و كلّية اعيان در پارلمنت حاضر شدند. گلها نثار شد و قربانيها ذبح شد و شيرينيها صرف كردند   صداى " زنده باد پادشاه مشروطه‏خواه" گوشها را كر مى‏كرد، تمام ملت دعاگو و ثناخوان بودند، شعرا و مداحان شعر مى‏سرودند، موزيكها نواخته مى‏شد و اهالى دول و ملل خارجه به تماشا و تحسين قيام داشتند و اين ملت را براى نجات و قدردانى، تمجيد مى‏كردند. شاه با كمال احترام وارد پارلمنت گرديد. خود با تمام اقوام و رجال، قسم به حمايت مشروطيت و سعى در ترقى ملت ياد كردند. خودش قرآن شريف را به دست گرفته رو به قبلة اسلام، به خداوند قهار منتقم و اين قرآن، قسم مؤكّد ياد نمود و صداها همه به " زنده باد پادشاه، پاينده باد ايران" بلند گرديد   با رجال دولت و وكلاى ملت، اظهار معيّت نمود. گفت كه: " حفظ و ابقاى اين اساس شريف، به حسب وصيت پدرم و به حسب محبت ملت و حفظ شريعت و حكم رب العزّهًْ و قسم بر كلام‏اللّه‏ و حجّت، بر عهدة من واجب است و اگر تخلّف از اين قسم كنم صاحب اين كلام، خداوند علاّم، رحمت خود را از من سلب كند". صداى آمين، آفرين از همه بلند شد   

پس از اين مراسم، بار ديگر قهرمانان رمان زنجانى با «مسيو كارنجى» ملاقات مى‏كنند: «صحبت از معيّت شاه و رجال درگاه و آمدن به پارلمنت و قَسَم و عهد در ميان بود. مسيو با ما در صحبت شراكت مى‏نمود، ولى تبسمى مى‏كرد و سر حركت مى‏داد. من عرض كردم: مسيو! ديديد كه ان شاء اللّه‏ تعالى كوكب سعادت ايران طلوع كرده، سلطنت با ملت با عهود مؤكّده قسم ياد نمود و اساس و شالودة ترقى الآن به خوبى گذاشته شد. جسارت مى‏كنم، حدس جناب عالى گويا خطا رفته بود. فرمود: فرزندان! هنوز شما باز به آن مراتب از تجربيات مطلع نيستيد. من تا چيزى را از روى مأخذ و اساس صحيح ندانم به طور اطمينان آن را نمى‏گويم. شما چرا بايد گول اين ظواهر را بخوريد؟ در طبيعتِ ظلم و استبداد و ترتيب سَبُعيّت و لجاج و عناد، هزاران برهان عقلى و بيّنات نقلى و دَعَوات دينى اثر نمى‏كند  ».

او مى‏افزايد: «ملوك و سلاطين نفس پرست و شهوت دوست» براى حفظ سلطة خود از هيچ سالوسى رويگردان نيستند و حاضرند به هر مذهب و مسلكى در آيند؛ و نيز روحانيون ايران كه بيشتر آنها «لفظ دين اسلام» و شرع و قرآن را وسيلة «منافع دنيويّه» كرده‏اند. او از توطئة «روسها» براى كودتا و انحلال مجلس خبر مى‏دهد. جلسة بعدى اعضاى محفل با «مسيو كارنجى» در شب 27 شوال 1325 ق، و مقارن است با شروع كار فراكسيون تندروى كه قصد انشعاب از جامع آدميت را، به دليل حمايت آن از تفاهم ملّى داشتند. در اين جلسه، كه «مسيو كارنجى» با عنوان «استاد» مورد خطاب قرار مى‏گيرد، اساس سلطنت قاجاريه زير سؤال رفته و روحانيت و قاجاريه به عنوان دو بنيان تحميق و عقب ماندگى ايران معرفى مى‏شوند: «از قواعد حكمية دولت قاجاريه كه اساس سلطنت و اقتدار اين طايفه بوده و هست، اين است كه رعيت را بايد چنان فقير و مستأصل ساخت كه صد خانه به يك محتاج باشد و شب و روز جز خيال تحصيل نان بخور      و    نمير خيالى نداشته باشد و نبايد گذاشت احدى از ايشان بفهمند در دنيا چه هست و چه نعمتها خلق شده»؟

در اين محفل، بار ديگر بحثها پيرامون ضرورت خشونت و خون ريختن است: «فعلاً اصلاح اين مملكت جز به ريختن خون ناپاك صد هزار مشرك مستبد ممكن نيست. و آن كس كه قدم به ميدان اين جهاد و بذل نفس گذارد كيست؟!   آيا راهى براى بيدارى قوم و تحريك خون ملت، جز مقاومت با قول و تحرير و فعل و دادن نفوس و گذشتن از جوانان عزيز و اقدام بر همه قسم قبول عسرت و مشقت و بلند كردن صداى حريّت با صداى تفنگ و توپهاى رعدآسا و بلند كردن عَلَم سرخ رويى در اين فضا و شناسانيدن راه حق‏طلبى بر اقويا و ضعفا با سلوك همان مسلك اقوام بيدار است؟!». 


*  رفع يك شبهة تاريخى 

براى ما كه يك قرن پس از تأسيس مشروطيت زندگى كرده و ماجراهايى چون انحلال خونين مجلس به دست محمدعلى شاه، طرد شاه از سوى مراجع مشروطه‏خواه نجف و بالاخره عزل وى توسط اردوى نظامى مشروطه را پيش رو داريم، و بويژه تحت تأثير كلّى القائات تاريخ نگاران مشروطه (دائر بر بدگويى شديد از قاجاريه و محمدعلى شاه) قرار داريم، ممكن است اظهارات اردشير جى در آن تاريخ (مبنى بر بى‏اعتمادى مطلق به شاه قاجار، و لزوم اعمال خشونت و ترور بر ضدّ وى) موجّه جلوه كند. اما بايد توجه داشت كه اولاً اردشير جى (روى مأموريت استعمارى كه داشت) نه تنها شاه قاجار، بلكه علما و پاسداران شريعت را نيز ركن استبداد! قلمداد كرده و مستحق همين نوع برخورد خشونت بار مى‏شمرد. ثانياً از اين نكته نبايد غفلت كرد كه، برخورد تند شاه قاجار با مشروطه و مجلس (پس از آشتيهاى مكرر با آن دو) تا حدود زيادى، «واكنشِ طبيعىِ» همين گونه برخوردهاى خشن، افراطى و آشوبگرانه‏اى بود كه جناح تندرو و سكولار مشروطه نسبت به مخالفان خود اعم از شاه و علما و حتى مشروطه خواهان معتدل و آشوب گريز در درون و بيرون مجلس شورا پيش گرفته بود و امروزه تحقيقات پژوهشگران (و حتى دست نوشته‏هاى بجا مانده از خود ابراهيم زنجانى) به خوبى نشان مى‏دهد كه محرّك اصلى اين نوع تندرويها، ايادى سفارت انگليس و در رأس آنها: سِر اردشير ريپورتر و حسينقلى خان نواب بوده‏اند.

مخبر السلطنه (وزير علوم و والى تبريز در صدر مشروطه) مى‏نويسد: «شبهه در سوء اخلاق محمدعلى شاه نيست؛ لكن در مقام انصاف بايد گفت كه راه موافقت هم به او نمى‏دادند: هر آن رايض كه توسن را كند رام / كند آهستگى با كُرّة خام».  

ثقهًْ‌الاسلام تبريزى، كه نامش به عنوان مشروطه خواهى اصولى و معتدل ثبت تاريخ است، معتقد بود: «محمدعلى شاه همچون آن اسب جوان و سركش و تعليم نديده است كه به آسانى نمى‏توان بر پشت آن نشست و ركاب كشيد، بلكه احتياج به سوقون دارد تا تدريجاً با چوخات (چوب خط) به گردنش زدن و رام كردن و بعد زين به گرده‏اش نهادن و سوارى كشيدن را لازم دارد. به اصطلاح خود مرحوم      ثقهًْ‌الاسلام   : بايد با او به طور " پشم پشم" رفتار كرده و با نرمش و كاردانى، زنگوله را به گردن او آويخته و به قانون مشروطيت متقاعدش ساخت، نه آنكه با حركات ناشيانه و ناگه خيزانه او را رمانيد».  حتى تقى‏زاده، كه در رأس جناح تندرو قرار داشت، اعتراف دارد كه اگر آن تنديها نسبت به شاه انجام نمى‏گرفت، از حوادث سوء بعدى جلوگيرى مى‏شد: «بعد از حادثة بمب، شاه خيلى ملول و آزرده شد و اميد او از سازش با مجلس منقطع كرديد و در واقع كم كم مهياى برطرف كردن مجلس و تغيير وضع شد و شايد هم تصور كرد كه مشروطه خواهان قصد جان او را دارند. تندى افراطى بعضى جرايد ملى و عدم رعايت ادب لازم هم او را سخت برآشفته نمود. ظاهراً اگر مداراى بيشترى با او مى‏شد امكان سازش منتفى نبود  ». 

احتشام السلطنه (از پيشگامان مشروطه و رؤساى مجلس اول) گام فراتر نهاده و با تنقيد از برخوردهاى تحريك‏آميز و زيان بار جناح تندرو با شاه مستبد و بهانه‏جوى قاجار، اعتراف عجيبى دارد: 

  به عقيدة من، با شرايطى كه وكلاى تندرو و انجمنهايى كه با هزار غرض تشكيل شده و وضعى كه جرايد هرزه و هتاك پيش آورده بودند هر پادشاه ترقى خواه و عاشق آزادى و حكومت مشروطه‏اى را هم كه به جاى محمدعلى شاه بود، متنفر و عاصى و وادار به دشمنى و جنگ با آن مجلس و آن نوع مشروطه خواهى مى‏نمود   

بديهى است زمانى مى‏توان به «آشتى ناپذيرى و سوء نيت» افراد (نظير شيخ فضل‏اللّه‏ يا حتى محمدعلى شاه) نسبت به مشروطه و مجلس حكم كرد، كه برخورد گروه و جناحى كه خود را متولّى مشروطيت (آن هم متولّىِ «انحصارىِ» مشروطيت) مى‏شمرد با افراد يادشده، برخوردى پخته، معقول و منطبق بر اصول مندرج در قانون اساسى باشد. در اين صورت جا دارد كه گفته شود: مشروطه‏خواهان، تا آنجا كه در توان داشتند، درهاى آشتى و اتمام حجت با مخالفان خويش را كوفته و همة راههاى قانونى و مسالمت‏آميز را براى تعامل با آنان پيمودند، اما علماى مشروعه خواه يا شاه به هيچ وجه زير بار نرفتند و بنابراين بايد به مشروطه چيان حق داد كه (پس از تمام كردن حجت بر حريف) دست به آشوب و بلوا و حتى قتل و كشتار بزنند. اما متأسفانه ـ در تاريخ مشروطيت هرگز چنين برخوردى از سوى جناح تندرو و سكولار با طيف مقابل صورت نگرفت، بلكه جناح مزبور (كه خود را هوادار و پرچمدارِ «مطلق و انحصارىِ» مشروطه جا زده بود) براى پيشبرد اهداف سياسى خويش، نه تنها راههاى قانونى و مسالمت‏آميز را در مواجهه با حريف نپيمود، بلكه با هر حركتى نيز كه در راستاى وفاق و التيام ملى (بين شاه، دولت و مجلس) انجام گرفت (حتى اگر مورد قبول و حمايت رهبران مشروطه نظير سيدين طباطبايى و بهبهانى، و اكثريت نمايندگان مجلس و رؤساى آن: صنيع الدوله و احتشام السلطنه قرار داشت) به طور افراطى مخالفت كرده، آن را در نطفه خفه ساخت و بدين گونه دائماً فضاى كشور را به سمت اختلاف و آشوب بيشتر پيش برد و هركس را نيز كه به اين رويّه و رفتار اعتراض كرد هرچند از پيشگامان دلسوز جنبش مشروطه و هواداران واقعى و اعتدال گراى آن بود به اتهام مخالفت با «اساس» مشروطه و هوادارى از «استبداد» و «ارتجاع»! فرو كوفت. با اين حساب، چگونه مى‏توان انتقاد از رويّة افراطى مزبور و اقليتِ عاملِ آن (تقى‏زاده‏ها و اردشير جى‏ها) را مخالفت با «اساس» مشروطيت و مجلس و آزادى شمرد؟!

فتاوى آخوند خراسانى و ديگر مراجع مشروطه خواه نجف بر ضدّ محمدعلى شاه را نيز (كه ماهها پس از انحلال خونين مجلس اول صادر شده) به هيچ وجه نبايد توجيه‏گر عملياتِ افراطىِ باندِ تقى‏زاده و اردشير جى (ماهها پيش از انحلال مجلس) قرار داد. آخوند و همپايان وى، حتى تا اواسط دوران موسوم به استبداد صغير (فترت ميان مشروطة اول و دوم)، جانب نصيحت نسبت به شاه را فرو نگذاشتند و تنها، زمانى حكم به طرد و عزل وى دادند كه (به زعم ايشان) همة راهها به بن بست رسيده بود.  در حاليكه امثال اردشير جى، از همان بدو مشروطة اول، دمادم در شيپور بى‏اعتمادى و خشونت‏گرايى مى‏دميدند تا كار را به جايى كه مى‏خواستند رساندند.  و چه‏بسا اگر اين تندرويهاى بيجا و نابهنگام نبود، معلوم نيست كه محمدعلى شاه (با سابقة حمايت از نهضت عدالتخواهى و مخالفت با عين الدوله در آستانة مشروطه، و گرفتن امضاى قانون اساسى از پدر پس از تأسيس مجلس) آن گونه به راه بى‏بازگشت مخالفت با مشروطه مى‏افتاد، و در نتيجه، آن همه خسارت به جنبش مشروطيت و خود وى وارد مى‏شد (دقت كنيد).