دوستان شيخ ابراهيم زنجاني ، عاملي در استحاله وي
دوستى با حاجى مير بهاء، و ازدواج دوم
در نخستين رمضانى كه شيخ ابراهيم در زنجان به كار وعظ و خطابه پرداخت، با يكى از ثروتمندان درجة اول شهر موسوم به حاجى مير بهاءالدين آشنا شد كه بعداً نقش مؤثرى در زندگى وى بازى كرد.
حاجى ميربهاء، علاوه بر كمكهاى مادّى به شيخ ابراهيم ، اسباب انتقال وى را به برخى از مساجد مهمّ شهر (همچون مسجد آخوند ملاّ على قارپوزآبادى) فراهم ساخت و همين امر به شهرت شيخ در بين مردم دامن زد و وضع مادى او را بهبود بخشيد، چندانكه پس از يكى دو بار جابجايى، سرانجام به خانهاى بزرگتر نقل مكان كرد و در 1310 به كمك متمولين شهر در محلة اعيان نشين زنجان خانهاى به مبلغ 200 تومان خريد و «از اين زمان، معاشرت زنجانى با اعيان و دولتمردان محله و شهر او را با دنيايى ديگر آشنا كرد».
* حاجى مير بهاء، ثروتمند نيكوكار و خوشنام زنجان
حاجى مير بهاءالدين (تولد: 1234 يا 1236، وفات: پاييز 1310 ق) فرزند مير مسيحا و نوادة قاضى جلال (قاضى القضات زنجان)، از تجار و مالكان طراز اول و «خودساختة» زنجان بود كه اهتمامى تحسين انگيز به انجام خدمات اجتماعى و عمرانى (احسان به ضعفا، و احداث مسجد، حمام، قنات، پل، آب انبار و مغازه) داشت.
وى در كودكى (9 سالگى)، پدرش را از دست داد و مادرش نيز اندكى پس از مرگ پدر، ساية لطف و نوازش خويش را از سر وى برگرفت و او را با دستانى تهى از مال دنيا، و سختى ادارة هفت خواهر بزرگتر از خويش، تنها گذاشت. نوجوان ما، اما، بيكار ننشست و مجدّانه به تلاش معاش همت گماشت و خواهرانش نيز در اين راه به وى كمك دادند.
او، به رغم تنگدستى، دلى مهربان و دستى بخشنده داشت و حادثههايى شگفت همچون ماجراى احسان زير، كه امثال آن در زندگى او بارها رخ داده، لطف خداى منّان را در حق او تمام كرد و موجب ترقيات مالىِ برق آسا و شگفتانگيزش گرديد. نوشتهاند:
در يك روز سرد زمستانى از واپسين ايام كودكى، در حاليكه چند قرص نان (روزىِ خود و خواهرانش) زير بغل گرفته، سرماى جانسوز زنجان صورتش را كبود ساخته، و به سوى منزلش در سرچشمه روان بود، ناگهان چشمش به سگى افتاد كه جز پوست و استخوان در تنش نمانده و در مقابل مسجد نصراللّه خان زنجان روى زمين افتاده بود و تولههايش، به بوية شير، پستانهاى خشك وى را بيهوده مىمكيدند. جوانِ دل رحم و مهربان كه طعم گرسنگى را نيك مىشناخت، بىاختيار دستان لرزان خويش را به زير بغل برده يكى از نانها را خُرد كرد و جلو سگ افكند و سگ زرد و نزار كه گويى ساليان دراز چيزى نخورده است، از جا جهيد و تكههاى نان را در هوا بلعيد. نان دوم و سوم نيز بدين گونه تكه تكه شد و از هضم رابع سگ گذشت تا كاملاً جان گرفت و توان پذيرايى از تولههاى گرسنهاش را بازيافت. مير بهاء بعدها ضمن تعريف ماجرا، بيان مىداشت كه چگونه، پس از سير شدن سگ، حالتى عجيب به وى دست داده و در آن سوز سرما، تنش داغ شده و خوشحالى عميقى توأم با روشنى خاص در درون خويش احساس كرده بود و متوجه نبود كه با دست خالى روانة منزل مىشود و خود و خواهرانش شام ندارند.
چندى بعد ميربهاء، به لطف الهى توانست خواهرانش را يكى پس از ديگرى به خانة بخت فرستد و خود نيز صاحب اموال و املاك فراوان گردد و توفيق تشرف به حج را يابد. خوشبختانه پس از دستيابى به مكنت فراوان نيز، بخشش به خلق خدا را (بويژه در قحطى بسيار سخت 1288 ق) فراموش نكرد و فى المثل، پس از خريد اولين ده (دگرمان دره سى)، بلافاصله دو دانگ آن را جهت روضه خوانى براى امام حسين عليه السلام و يك دانگ آن را براى اطعام مساكين وقف نمود و در طول عمر از احداث آثار و ابنية گوناگون (همچون پل رودخانة قزل اوزن «سفيد رود»، واقع در بيست فرسنگى جنوب غربى زنجان) و موقوفات فراوان به نفع مردم دريغ نورزيد.
حاجى مير بهاء، با علماى شهر، و در رأس آنان: آخوند ملاقربانعلى زنجانى معروف به حجهًْ الاسلام زنجانى، ارتباط داشت و بخشى از احسانها و انفاقهاى خويش به تهيدستان را از طريق آنان به انجام مىرساند. نوادة حاجى نقل مىكند: زمانى كه خزان زندگى حاجى ميربهاء (پاييز 1310) فرارسيد وى،
همة افراد خانواده و فرزندان و برادران و حتى نوكر و كلفت و آشپز و قهوهچى و سرايدار و مهتر و شتربان و غيره را به گرد بستر خويش فراخواند و قبل از هر چيز از آنها خواست كه گريه و شيون راه نيندازند و آن را به پس از درگذشت وى موكول كنند. آن گاه خواست كه مُهر او را كه هميشه در يك صندوق نگهدارى مىشد و كليد صندوق هميشه در نزد حاج سيد احمد بود، آورده، پيش روى وى مهر را شكسته و از بين ببرند.
سپس مىخواهد كه دفتر و كتاب پانزده پارچه آبادى كه داشت بياورند. مىپرسد در انبارهاى اين آبادىها چه مقدار گندم و جو و سهم مالكانه وجود دارد؟ مىگويند كه در حدود دو هزار و چهل يا پنجاه خروار گندم هست. او در آن حال دستور مىدهد كه چهل و پنج خروار از آن را براى مصرف كلفت و نوكر نگهدارند و از دو هزار خروار موجود، يك هزار خروار به آيت اللّه العظمى ملا قربانعلى مشهور به حجهًْالاسلام بدهند تا به هر كس كه مىخواهد ببخشد و يك هزار خروار بقيه را به هر يك از روحانيون معروف زنجان، پنجاه خروار بدهند.
پس از درگذشت اين مرد خيّر و نيكوكار، بنا به وصيت او دو هزار خروار گندم از دهات او به شهر سرازير شد و قيمت گندم كه در آن سالهاى پس از قحطى، خروارى پانزده تومان آن روز (1311 هـ.ق) مىشد يكباره به خروارى پنج تومان تنزل يافت.
شيخ ابراهيم نيز از جملة كسانى بود كه دست احسان حاجى، وى را بركشيد و به جادة ترقى افكند. دوستى حاجى با شيخ ابراهيم، طبعاً ارتباط و دوستى فرزندان وى با شيخ را به دنبال داشت و مع الاسف، آن طور كه از گفتة شاهدان عينى بر مىآيد، اين امر، خالى از تأثيرات سوء فكرى و اعتقادى در آنان نبود. گفتنى است كه، ابراهيم زنجانى در زمان حاجى، هنوز از عقايد شيعى دست نشسته و انحراف فكرى و اعتقادى وى (آن گونه كه بعدها منفور همگانش ساخت) آشكار نشده بود، تا حاجى مير بهاء، هوشمندانه، فرزندان خويش را از او واپايد.
حاجى مير بهاء بر گردن ابراهيم زنجانى حقى عظيم داشته، و خاطرات زنجانى خودْ گواه اين امر است؛ هرچند تمجيد وى از حاجى، خالى از نيش و نكوهش نيست:
اين سيد مردانه صفت و عالى مقدار كه چندان سواد و فهم نداشت، بلكه در حقيقت عامى بود، مرد بلند همت هنرمند و پردل و بافتوت بود... واقعاً آن وقت در زنجان در ميان توانگران، او و حاجى سيد محسن نامى توانگرتر از هر ملاّك بلكه اعيان و تجار بودند... [ حاجى ميربهاء ]اهل احسان و باهمت و بخشش و خرج كننده بود، همچنان كه بسيار تند و بدزبان و بدخو بود...
* مرگ همسر و ازدواج دوم
اواخر 1314 همسر شيخ ابراهيم در گذشت و او اين بار، به كمك يكى از فرزندان حاجى مير بهاء، زنِ ثروتمندى را به همسرى برگزيد كه از وى چند فرزند تازه به دنيا آورد. آقاى يوسف محسن اردبيلى در مرداد 82 اظهار داشتند:
همسر دوم شيخ ابراهيم، هاجر خانم نام داشت. وى، خواهر حاجى ميرزا هادى رهبرى و دختر حاجى فرج بود كه به خاندان كهن رهبريهاى زنجان تعلق دارد و غالب افرادشان، مردمانى متديناند. هاجر از شيخ ابراهيم، فرزندان متعددى آورد كه حسين، وحيده، اسحاق، اسماعيل، سعيده و رشيده نام داشتند.
ميرزا حسين، كارمند وزارت امور خارجه و كاردار سفارت ايران در استانبول بود. سعيده به همسرى دكتر غلامحسين شمسآورى درآمد كه آگهى تشكر و اعتذار را پس از مرگ شيخ ابراهيم، همراه اسحاق، در روزنامة اطلاعات امضا كرده است. برادر دكتر شمسآورى، سياح، نيز در زمان رضا خان، رياست دانشكدة داروسازى تهران را بر عهده داشت. رشيده، با حسن آقاى رهبرى ازدواج كرد كه مدتى رئيس فرهنگ و نيز رئيس ثبت زنجان بود... اسحاق هم صاحب سينماى «ايران» در تهران، و رئيس سنديكاى سينماداران كشور بود.
به گفتة جناب اردبيلى (در دى ماه 83): حسن آقاى رهبرى (داماد شيخ ابراهيم) فردى متدين و اهل ذكر و صلوات بود و به اصطلاحْ تسبيح از دستش نمىافتاد. زمانى كه اطلاع يافت مرحوم محمدرضا روحانى (شخصيت فرهنگى زنجان) در جايى نوشته: حسن آقا رهبرى، داماد شيخ ابراهيم زنجانى، رئيس فرهنگ زنجان بوده است، برآشفته و گفت: «بيجا كرده چنين نوشته؛ بايد مىنوشت: شيخ ابراهيم، پدر زن حسن رهبرى است!». يعنى، در واقع، خودش را بالاتر از شيخ ابراهيم مىدانست و شايد اساساً او را قبول نداشت. چنانكه در اين اواخر، با دختر شيخ (رشيده خانم) به هم زده و اين امر نيز از اختلاف وى با همسرش بر سر مسائل و قيود دينى ناشى مىشد.
مرحوم دكتر سيد نورالدين مجتهدى هم اظهار مىداشتند كه: دختر بزرگتر شيخ، رشيده خانم، در زمان رضا خان در جرگة پيشگامان كشف حجاب قرار داشت. دومى، سعيده خانم، هم مُكَشَّفه (بىحجاب) بود و در اوايل سلطنت پهلوى دوم، زمان دكتر ميلسپو، در استخدام وزارت ماليّه قرار داشت. در بارة اين دومى نيز، گفته مىشد كه از هواداران كسروى بوده و همين امر نيز سبب جدايى وى از همسرش شده است.
ارادت (مُفرط) به شاهان قاجار
شيخ ابراهيم در كتاب خاطرات خود، كه آن را در حدود 1306ـ1307 شمسى يعنى دو سال پس از انقراض قاجاريه و شروع سلطنت پهلوى نوشته، به سنّت روز و با شيوههاى گوناگون، از سلاطين قاجار بدگويى كرده است:
مظفرالدين شاه ساده لوح و اطرافيان غارتگر و قشون و مخازن اسلحه در هرجا نابود، به طورى كه به اسم صد هزار قشون ايران، هزار نفر هم نبود كه بداند جنگ چيست...
معلوم است با يك شاه سادة احمقى مانند مظفرالدين شاه كه هيچ حق و حسابى نمىداند، همين قدر كه كارخانة عياشى و چپاول اطرافيان راه بيفتد...
...اواخر ناصرالدين شاه و تمام مدت مظفرالدين شاه كه درباريان همه در پى ثروت شخصى خود بودند و هزاران نفوس ايرانى بىقدر فداى نفع و جمع ملك و مال خود مىنمودند، در فكر مملكت دارى نبودند و هرگز نمىدانستند كه در زير دانة دول همجوار چه دامى براى اين مملكت گسترده است.
بدگويىِ مكرّر زنجانى از سلاطين و حكّام قاجار (در ضمنِ شرح خاطراتِ دوران پيش از مشروطه) چه بسا اين پندار را براى خواننده پيش مىآورد كه اينها، عقايد و مواضع وى در همان دوران است! ولى بهتر است بدانيم كه زنجانى اين مطالب را دهها سال پس از آن دوران نوشته و ربطى به مواضع وى در عصر ناصرالدين شاه و فرزند وى (مظفرالدين شاه) ندارد. موضع زنجانى نسبت به سلاطين يادشده در سالهاى پيش از مشروطه، بسيار چاپلوسانه است و اين مطلب را مىتوان به خوبى در مادّة تاريخهايى كه به مناسبت مرگ ناصرالدين شاه و جلوس فرزندش سروده و مهمتر از آن، در ستايشهايى كه از آنان در «ارشاد الايمان» (تصنيف 1313 قمرى، نخستين سال سلطنت مظفرالدين شاه) نموده ديد و مشاهده كرد. در مادّة تاريخ قتل ناصرالدين شاه، وى را شهيد و پشتيبان اسلام خوانده و قتلش را ضايعهاى اسف انگيز براى دين شمرده است:
ناصرالدين شهِ جهان كه بدو
دوستان شاد و، كور عدو
چون شهادت بيافت شد تاريخ
واى بر دين برفت ناصر او
در ارشاد الايمان در ثنا و ستايش ناصرالدين شاه سنگ تمام گذارده و متقابلاً با لحنى بسيار تند از قاتل وى: ميرزا رضا كرمانى بدگويى كرده و او را «ابن ملجم ثانى» و «بابىِ بدنام» لقب داده است:
... شاهد اين مطلب اينكه: اين طايفة خبيثة ضالّة مفسدة ملحدة دهرية بابيه، كه چون مزدكيه و خرم دينيه و ملاحدة اسماعيليه منشأ تمام مفسده و شرورند، در همين مقام كه سفسطه به اينجا رسيده شرارتى و افسادى از ايشان در عالم ظاهر شد و به عملى اقدام نمودند كه پشت اهل اسلام را شكسته اهل ايران را يتيم كردند.
تفصيل اينكه: هفدهم همين ماه ذىالحجهًْ الحرام سنة هزار و سيصد و سيزده از هجرت نبويه ص ع مرحوم مغفور، منشأ عدل و امان و منبع جود و احسان، ملجأ و ملاذ اهل اسلام و ايمان و قبلة جهانيان و روح قوالب اهل ايران، السلطان بن السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان ناصرالدين شاه قاجار انار اللّه برهانه و اعطاه يوم القيامهًْ امانه، عصر روز جمعه به زيارت حضرت امام زادة واجب التعظيم شاهزاده عبدالعظيم رضوان اللّه عليه رفته، بعد از زيارت با جمعى از اركان دولت مثل جناب صدارت خطاب فرموده كه قاليچه در ميان حرم مقدس نزديك ضريح مبارك پهن مىنمايند؛ براى اداء فريضة ظهر و عصر در حضور حضرت بارى قيام مىنمايند.
بعد از اتمام فريضة ظهر، وقتى كه قيام مىفرمايند براى اقامة عصر، يك نفر ولد الزناى شقى، ابن ملجم سيرت، شمر سريرت، از يك طرف حرم ظاهر گشته ورقهاى در دست كه عريضهاى است به حضور مبارك؛ و حضرت شاه اشاره مىفرمايند بعد از گرفتن عريضه كه صبر نما نماز عصر را اتمام كرده مقصد تو را رسيدگى نمايم، دستها را بلند مىفرمايند براى تكبيرهًْ الاحرام، اين لعين ولدالزناى اخبث از يزيد و انجس از علىمحمد شيرازى، پشتوى مطروس از بغل درآورده با كمال جسارت به طرف سلطان زمان گشاد داده و گلوله از روى پستان چپ حضرت ظل اللّه خورده و از پشت درآمده.
دورة حضور ريخته، اين ولد الزنا را گرفته و شاه زمان افتاده به خون طپان، اقتدا به امام خويش حضرت اميرالمؤمنان كرده به قدر نيم ساعت طول كشيده كه رخت به خلد برين كشيده و اين ابن ملجم ثانى هنوز محبوس است... و اين اقلّ ضعيف مصنف در تاريخ مصيبت سلطان اين رباعى انشاد كردهام:
ناصرالدين شه آن كه كرد جلوس
چهل و نه سال زد به شاهى كوس
شد شهيد از جفا در اين تاريخ
ناصر جود و دين برفت افسوس
و ايضاً انشاد كردهام:
ناصرالدين شه جهان كه بدو
دوستان شاد بود و كور عدو
چون شهادت بيافت شد تاريخ
واى بر دين، برفت ناصر او
و ايضاً از اين ضعيف است:
شاه شهيد ناصر دين مالك جنود
ذىقعده ماه سلطنت و رحمتش نمود
تاريخ قتل عقل بروهم چنين گشود
گويند خلق جمله اِغفِر اَيا ودود
و ايضاً از بنده است:
تا سلطنت ناصر دين خسرو اسلام
چل و نه شده تا خواست به پنجاه زند گام
مقتول شد از دست لعين بابى بدنام
تاريخ به غفران ده و دو آر ببر لام
در پايان، حكم به قتل عام بابيان داده و در مدح شاه جديد سنگ تمام مىگذارد:
اگرچه اين خبيث ابن ملجم سيرت كه اسمش محمدرضا كرمانى بوده، صدمهاى چنين به دولت اسلام وارد كرد، لكن بحمداللّه تعالى وجود مسعود همايون اقدس ظل اللّه فى ارضين، سلطان الاسلام و المسلمين، رافع لواء النصر و الظفر فى الآفاق و مالك سرير سلطنت بالاستحقاق، مروّج الشريعهًْ الطاهرهًْ و مؤيّد الملهًْ الباهرهًْ، منبع جود و معدن الاحسان و ينبوع الفضل و العدل و الامتنان و قامع اصول الكفر و الطغيان و مخرّب بنيان الظلم و العدوان، السلطان بن السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، ابوالفتح و النصر و الظفر، السلطان مظفرالدين شاه قاجار كه در صدف سلطنت ماضيه و قائم مقام وليعهد خلافت قاهره بود، از فرداى همان روز بر تخت ميمنت و اقبال جلوس فرمودند و به يمن ملاطفت و مرحمت، كدورت آن مصيبت عظمى را از قلوب اهل ايران زدودند، خلد اللّه ملكه و سلطانه و ايّده اللّه عزه و احسانه. و از جهت تبريك و تهنيت و يمن و بركت، اين رباعى در تاريخ جلوس از مصنف است:
تا زد قدم به تخت شهى شاه نيك پى
فرخنده گشت طالع خلق جهان به وى
ذىقعده شد جلوس و به تاريخ سال، عقل
گفتا به جود و جاه مظفر لواى وى
افراط و تفريط «نكتة كليدى» در روان كاوى و رفتار شناسى زنجانى
سخنان ابراهيم زنجانى در ستايش ناصرالدين شاه، و بدگويى شديد از قاتل او: ميرزا رضا را ديديم. اين سخنان، چنانچه به دقت تجزيه و تحليل گردد، معيار خوبى در تحليل منش و روش ابراهيم وى (بويژه در آن تاريخ) به دست مىدهد.
نخست ببينيم داورى زنجانى در بارة ميرزا رضا كرمانى و سلاطين قاجار، به لحاظ تاريخى، در چه پايهاى از دقت و اعتبار قرار دارد؟
ميرزا رضا كرمانى، قاتل ناصرالدين شاه، سمسار و دوره گرد دلسوختهاى بود كه به تدريج از ظلم بعضى از اهل ديوان به تنگ آمده و سخن كوبندة مرادش: سيد جمالالدين اسدآبادى در اسلامبول به وى (بر ضد شاه قاجار) آتشى در جانش افكنده بود كه جز با ترور شاه خاموش نمىشد.
پدر ميرزا رضا (ملا حسين عقدايى) در اثر تعدّيات حاكم كرمان (وكيل الملك) از زاد شهر خويش آواره شده بود و خود وى نيز در تهران، از سوى آقابالاخان معين نظام (سردار افخم بعدى) گماشتة نايب السلطنه كامران ميرزا (فرزند ناصرالدين شاه) آزارها ديده ، چند سال در قزوين و تهران مرارت زندان را چشيده و از حوادث تلخ و ناگوارى كه در اين فاصله بر سر او و خانوادهاش آمده بود قرار اختيار از كف داده و به سيم آخر زده بود. هنگام استنطاق، زمانى كه بازجو از وى پرسيد: «از كجا به خيال قتل شاه شهيد افتاديد؟» گفت: «از كُندها و بندها كه به ناحق كشيدم و چوبها كه خوردم و شكم خود را [ در زندان ]پاره كردم. از مصيبتها كه در خانة نايب السلطنه و در اميريه و در قزوين و باز در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجير و كند بودم...». در اين ميان، برخورد تند و وقيح گزمههاى ناصرالدين شاه در حضرت عبدالعظيم (ع) با مرحوم سيد جمالالدين اسدآبادى نيز ـ كه ميرزا رضا به وى ارادت مىورزيد ـ بر آتش احساسات وى نفت پاشيده و نفرت وى از دربار قاجار را دو چندان ساخته بود.
چنين فرد ستمديده و دلسوختهاى را ـ هرچند عملش مورد ايراد باشد ـ بدتر از شمر و يزيد خواندن، از آن حرفها است!
اتهام ميرزا رضا به «بابىگرى» نيز ـ كه زنجانى در گفتار فوق بر آن اصرار دارد ـ فاقد دليل استوار بوده و حكم پرتاب تير در تاريكى را دارد. ناظم الاسلام كرمانى ـ معاصر واقعه ـ مىنويسد: «ميرزا رضا مسلمان و متدين به دين اسلام بود». هنگام استنطاق هم وقتى از ميرزا رضا پرسيدند مذهب تو چيست؟ گفت اسلام، و از بابىگرى برائت جست و با توجه به اينكه، وى بىپروا به قتل شاه اعتراف كرده و با گزمهها و مأموران نيز به تندى و شجاعت سخن مىگفت ، به نظر مىرسد چنانچه گرايشى به بابيّت داشت آن را انكار نمىكرد. تأخير و تعلل زيادى هم كه از سوى مظفرالدين شاه در اجراى مجازات (اعدام) ميرزا رضا صورت گرفت ، مؤيّد بابى نبودن ميرزا است و مسلّماً اگر شاه وى را بابى مىانگاشت، گونة ديگرى با او برخورد مىكرد.
مظفرالدين شاه، سلطان متعصبى بود كه در سفرهاى فرنگ نيز، روضهخوانى دوشنبهاش را ترك نمىكرد. چنين سلطانى، به روايت حاج سياح محلاتى (دوست ميرزا رضا و شاهد معاصر واقعه): «مايل به قتل» ميرزا رضا نبود و در اثر فشار ديگران بود كه «حكم كرد او را به دار» آويزند.
كاساكوفسكى، كلنل روسى، كه رياست قزاقخانه را در آن زمان بر عهده داشت و در مراسم اعدام ميرزا رضا حاضر بود، با اشاره به نماز و دعا خواندن وى در شب آخر عمر، مىنويسد: ميرزا در شب اعدام از زندان بانان تقاضا كرد برايش قرآن بياورند تا براى آخرين بار قرائت نمايد، ولى (به جهاتى) تقاضاى وى پذيرفته نشد. به نوشتة همو: ميرزا رضا در پاى چوبة دار دليرانه خطاب به مردمى كه شاهد اعدام وى بودند گفت: «مردم بدانيد من بابى نيستم و مسلمان خالص هستم».
كاساكوفسكى شايعة بابيگرى ميرزا رضا را رد كرده و با تأكيد بر «مسلمانِ شيعه» بودن وى مىنويسد: «كلية شايعاتى كه در ابتدا دشمنان بابيه سعى داشتند انتشار دهند كه قاتل بابى است بكلّى عارى از حقيقت است». يحيى دولت آبادى نيز با ردّ آن شايعه تصريح مىكند كه: مطلعان مىدانستند «كُشندة شاه بابى نيست و اقدام به اين عمل از روى فساد عقيده نمىباشد». تأييد سخنان اين دو را مىتوان در اظهارات عبداللّه بهرامى (از صاحب منصبان مهم و مشهور نظميه در مشروطة دوم) باز جست كه مدعى است: «مطابق تحقيقات جدّى كه... از اشخاص معاصر مخصوصاً از آقا شيخ مهدى نجم آبادى پسر آقا شيخ هادى» نموده «ميرزا رضا مسلمان متعصب» بوده است. به قول عين السلطنه، ديگر شاهدِ مطلعِ حوادثِ آن روزگار: ميرزا رضا «بابى نيست... در حقيقت، آزادى طلب و قانون طلب بايد گفت. " سوسياليست" و " نهيليست" و " اناركيست" [ كذا. آنارشيست] مىباشند». به گفتة همو: «...ميرزا رضا اول كارى كه كرده بود و به مردم اظهار داشته، لعن و طعن بابيها بود».
در تحريك ميرزا رضا به قتل شاه، بىگمان سخنان آتشين سيد جمال الدين اسدآبادى، نقش مؤثر داشته است. زمانى كه ميرزا در اسلامبول به حضور سيد رسيده و با چشمى پر آب، ستمهاى اهل ديوان بر خود و خويشاوندانش را شرح داد، سيد خروش بر آورد كه: «تو چقدر به زندگى دل بستهاى كه داد نخواستى. انسان داد خود را از ظالم با گريه نمىگيرد و ريشة ظلم را بايد قطع كرد»! مع الوصف بايد گفت كه سيد جمالالدين، نه تنها بابى نبوده و (به موجب اسناد موجود) در نجف محضر شيخ انصارى تحصيل كرده بود، در جاى جاى آثارش نيز به فرقة بابيّت تاخته و در همان زمان حيات خويش فرياد اعتراض اين فرقه را برآورده بود. شاهد اين امر، نامة گلايهآميزى است كه بابيان به ناصرالدين شاه نوشته و در آن، ضمن اعلام بيزارى از سيد، شديداً از اقدامات وى بر ضدّ خود انتقاد كردهاند:
اى شهريار عالم، قسم به آفتاب حقيقت كه... اين شخص گمراه [ = سيد جمالالدين اسد آبادى] از قديم و جديد، بدخواهِ آوارگان [ = بابيان] بود... و برهان اعظم بر وضوح مطلب آنكه: جمالالدين در بلاد خارجه... در اكثر روزنامهها بدگويى و ذمّ شديد و طعن شنيع بر بابيان اعلان نمود؛ افترايى نماند مگر آنكه روا داشت و اسناد بدى نگذاشت مگر آنكه به منتهاى تزييف و تشنيع بنگاشت. از آن جمله در روزنامههاى مصر، مقالات مفصله بر قدح و ذمّ اين طايفه مرقوم نمود و رسالهاى در هندوستان [ = رسالة ردّ بر نيچريه] تأليف و فصل مُشبعى در نكوهش حركت و روش اين طايفه ترقيم كرد و چون پطرس بستانى، دائرهًْ المعارف يعنى قاموس عمومى به لسان عربى تأليف نمود، جمالالدين جميع قبايح و شنايع و ذمائم را جمع نموده و به صورت مقالهاى مجسّم نمود و نسبت به اين طايفه داد و از مؤلف خواهش درج در آن كتاب نمود. حال آن كتب و اوراق، موجود و در ممالك خارجه منشور [ است]...
ميرزا رضا چند ساعت پيش از اعدام نزد صدر اعظم وقت (امين السلطان) «صريحاً اعتراف كرد» كه در ترور شاه «ابداً همدست و همخيالى نداشته» و حتى تا روز ترور، انديشة قتل او را در سر نمىپخته و تنها در پى انتقام از نايب السلطنه كامران ميرزا بوده ولى روز واقعه (به خيال قطع ريشة ظلم و بىعدالتى) ناگهان به فكر قتل شاه افتاده و دست به ترور وى زده است. يحيى دولت آبادى نيز مىنويسد كه در هنگام محاكمة ميرزا، هرچه بازجويان و نيز شاهزادگان و رجال دولت و حتى خواجگان دربار كه با ميرزا در زندان ملاقات داشتند، به انگيزههاى سياسى كوشيدند با ترفندهاى گوناگون از وى اعتراف بگيرند كه در ترور شاه شريكى داشته يا كسى از نيت وى باخبر بوده، «كامياب» نشدند و ميرزا «با قوّت قلبى كه نظيرش كمتر ديده شده، همه را به احساسات وطن خواهى، دشمنى با ظالم و دوستى با مظلوم نسبت» داد.
البته، اقدام ميرزا رضا به ترور ناصرالدين شاه (كه مسلّماً در كشوردارى، و به خصوص: حفظ موازنه در سياست خارجى، از اخلاف خويش موفقتر مىنمود) «به لحاظ سياسى» قابل دفاع نيست، خصوصاً آنكه، با ترور مزبور، سدّ بزرگ «استبداد» شكست، ولى سيلاب «غربزدگى» (در قالب تشكيل و تكثير انجمنهاى ماسونى، و جولان عناصر بابى) كشور را فراگرفت. مشهور است كه حاجى ملك التجار معروف (از فعالان سياسى در جنبش تحريم تنباكو) در زندان به ميرزا رضا كرمانى گفته بود: «كدام انوشيروان عادل را پشت دروازة طهران سراغ داشتى، كه ناصرالدين شاه را كشتى» (تعريض به جانشين بيمار و كمتجربة وى: مظفرالدين شاه) و ميرزا رضا نيز نظر وى را تصديق كرده بود.
اما اين گونه ستايشهاى تملقآميز ابراهيم زنجانى از سلاطين قاجار، و خبيثتر شمردن ميرزا رضا از يزيد پليد! نيز وجاهت منطقى ندارد و ترديف القابى چون: «حضرت ظل اللّه، منشأ عدل و امان، منبع جود و احسان، و قبلة جهانيان»! براى ناصرالدين شاه و «وجود مسعود همايون اقدس ظل اللّه فى ارضين، رافع لواء النصر و الظفر فى الآفاق، منبع جود و فضل و عدل و احسان و قامع اصول كفر و طغيان»! براى مظفرالدين شاه، آن هم در روزگار ضعف چشمگير سياسى و اقتصادى و نظامى ايران در برابر غرب، و واگذارى امتيازات ايران بر باد ده «رويتر» و «رژى» و «دارسى» و... به دولتها و كمپانيهاى استعمارى، و گسترش روزافزون دامنة نارضايى و قيام ملت (به رهبرى روحانيت) بر ضدّ حكومت قاجار، نشان از «بىخبرى يا تغافلِ عجيبِ» زنجانى از اوضاع زمانه دارد. تو گويى از حادثة سترگ و زلزله وارى چون جنبش ضدّ استبدادى تحريم تنباكو كه توسط همصنفان وى (علماى دين) نيز رهبرى شده و تركشِ انفجارش حتى كابينة ساليسبورى (نخست وزير مقتدر و امپرياليست لندن) را صدها فرسنگ آنسوتر واژگون ساخته بود، مطلقاً بىاطلاع است!
ستايشهاى چاپلوسانة زنجانى از ناصرالدين شاه و جانشين وى، و متقابلاً لجن پراكنىِ مفرطِ وى نسبت به ميرزا رضا، حاكى از «طبع افراطى و روحيّه و رويّة غلو آميز»ى است كه متأسفانه در طول عمر، گريبانگير زنجانى بوده است («افراط» وى در رياضت را كه نزديك بود حسابى كار دستش بدهد، قبلاً ديديم و از ديگر افراطهاى وى نيز به تفصيل در بخش هشتم كتاب حاضر، فصل «افراط و تفريط در گزارش، تحليل و داورى»، سخن خواهيم گفت). اين خصيصه، افزون بر روحيه و رويّة غلو آميز زنجانى، دنياى «خشك» و «بسته» (و به همان ميزان: «شكننده» و «آسيبپذيرِ») وى در آن روزگار را مىرساند ، و كيست كه نداند اين گونه ذهنهاى متحجر و روانهاى افراط خو، به محض آنكه روزنهاى به جهان بيرون يافته و هواى تازه به درونشان رخنه كند، همچون شيشه از همه سو تَرَك بر مىدارد و مىشكند و آنچه را كه داشت (از خوب و بد و سره و ناسره) يكسره پسِ پشت مىافكند و با جزميّتى شگفت ـ درست همچون جزميت و جمود پيشين ـ به آنچه كه نو و تازه و نا اينهمان مىنمايد به نحو افراطى دل مىبندد و در مىآميزد و با آنچه كه كهنه و ديرينه (و متعلق به دنياى پيشين) مىنمايد عقده ناكانه در مىستيزد، و آنچه كه نيست ارزيابى، نقّادى، انصاف و اعتدال است، و آنچه كه هست اغراق، مبالغه، افراط و زيادهروى است.
مولاى متقيان على عليه السلام در وصف اين گونه كسان مىفرمايد:
لا يُرَى الجاهلُ اِمّا مُفرِطاً او مُفَرِّطا.
نادان يا تند مىرود يا كند.
واقعيت تلخى كه مع الاسف در زندگى قهرمان داستان ما ـ ابراهيم زنجانى ـ به وقوع پيوست و آثار و پيامدهاى آن را در طول كتاب حاضر خواهيم ديد...
آشنايى با جرايد و رُمانهاى خارجى
زنجانى در 1310 ق با مرحوم ميرزا علىاصغرخان مشيرالممالك مشهور به حاجى وزير و سپس با حاجى ميرزا ابوالمعالى دوستى و ارتباط يافت. حاجى وزير از دولتمردان تجدد گراى زنجان بود و حاجى ميرزاابوالمعالى نيز از معاشرين ابراهيم زنجانى در عتبات شمرده مىشد كه از نجف به هند و رانگون و مصر و تركيه و جاهاى ديگر سفر كرده و دختر حاجى مير بهاءالدين را به همسرى گرفته بود.
زنجانى از طريق آن دو، با كتب و جرايد چاپ مصر و كلكته (ثريا، پرورش، الهلال و حبل المتين) آشنا شد و نيز به مطالعة رُمانهاى خارجى و داخلى (همچون سه تفنگدار، كنت مونت كريستو، بينوايان و سياحتنامة ابراهيم بيگ) پرداخت و برخى از آنها را در سالهاى بعد، از زبانهاى عربى و تركى به فارسى برگرداند. در همين راستا، اقدام زنجانى به مطالعة آثار ميرزا عبدالرحيم طالبوف (نويسندة سوسيال دمكرات و پوزيتيويست مقيم قفقاز) و سفر وى در پاييز 1318 از راه رشت به بادكوبه و عشق آباد ياد كردنى و تأمل انگيز است.
چنانكه گفتيم، گشايش «ناگهانى و چهارطاقِ» درهاى دنياى «بسته» و «سنگ وار» زنجانى به خارج، امكان برخورد «نقادانه» و «گزينش گرانه» با فرهنگ و تمدن جديد را از وى گرفت و در نتيجه به جاى آنكه به «تلفيقى پخته و معقول» ميان ميراث عظيم شرق و دستاوردهاى مثبت غرب بينديشد، در راه شيفتگى به «تجدد غربى» و ستيز با «سنّت شيعى» افتاد و كسانى چون تقىزاده را الگو و پيشواى خويش برگزيد...
مىدانيم كه رويكرد به غرب، در تاريخ دو قرن اخير ايران، به گونههاى مختلف، از آن جمله: به دو شيوة كلّى: «تقليد كوركورانه» و «برخورد نقّادانه» صورت گرفته است. جماعتى چون تقىزاده (كه زمانى، در مجلة كاوه، بىپروا صلاى «فرنگى مآب شدن ايرانيان از فرق سر تا ناخن پا» را در داد) شيوة نخست را برگزيدند و جماعت ديگر (كه عالمان دين، نوعاً از آن زمرهاند) با تكيه بر ميراث عظيم فرهنگ و تمدن اين مرز و بوم، راه «نقّادى» و احياناً تعاملِ «پاياپاىِ» با غرب را درپيش گرفتند (و البته كسانى هم بودند كه در برابر غرب، به «نفى مطلق» روى آوردند، كه شرح آن فرصتى ديگر مىطلبد).
با توجه به اين رويكرد دوگانه، جاى اين سؤال وجود دارد كه زنجانى عملاً كدام يك از آن دو شيوه را در زندگى برگزيده است؟
به گمان ما، چنانچه دوستى و ارادت ديرپاى زنجانى به تقىزاده را (خصوصاً پس از اعلام انحراف مسلك تقىزاده از اسلام توسط آخوند خراسانى، و حمايت تقىزاده از «فرنگىمآبى مطلق» ايرانيان در مجلة كاوه) ملاك داورى در بارة زنجانى قرار دهيم، ناگزير بايد اذعان كنيم كه رويكرد زنجانى به فرهنگ و تمدن غرب، در مجموع، در گونة نخستين آن (يعنى شيفتگى و تقليد) جاى مىگيرد. بررسىِ كارنامة وى و بويژه نوعِ برخوردش با مقولة دين و روحانيت شيعه نيز، اين داورى را تأييد مىكند. از روابط و مناسبات زنجانى با تقىزاده و طيف غرب گراى عصر مشروطه، در بخشهاى آينده به تفصيل سخن خواهيم گفت.
نخستين جوانههاى تحول جديد در ذهن و انديشة زنجانى را مىتوان در رسالة وى: «بستان الحق» مشاهد كرد كه سال 1323 قمرى يعنى در آستانة طلوع مشروطه تأليف كرده و در آن ـ به رغم اعتقاد به كمال و جامعيت فقه اسلامى ـ مايههايى از مخالفت با برخى سنن تشيع، و متقابلاً ترويج اصول تمدن و تكنولوژى غرب، در آن به چشم مىخورد.
دوستى با وزير همايون و تشديد استحاله
فرد ديگرى كه زنجانى در سالهاى اقامت در زنجان رشتة دوستى وى را بر گردن افكند، وزير همايون (1282ـ1336 ق) حاكمِ زنجان در سالهاى 1321ـ1324 ق بود كه خود و پدرش از كهنه درباريانِ عصر قاجار بودند و خصوصاً وزير همايون عنصرى فرصت طلب بود كه، براى قبضة مناصب سياسى، هر روز رنگ تازهاى مىزد و در همين راستا بود كه به دام فراماسونرى و حتى بهائيت افتاد.
زنجانى ـ چنانكه خواهيم ديد ـ خود از لُژ نشينان عصر مشروطه بود و در دو مجمعِ ماسونى آن روزگار شركت داشت. چگونگىِ جذبِ وى به انجمنهاى ماسونى چندان روشن نيست، ولى مىتوان حدس زد كه وزير همايون در سَوقِ وى به فراماسونرى بىنقش نبوده است (پدر و چند تن از نزديكان وزير همايون، در مجامع مختلف ماسونى عضويت داشتند و خودِ وى نيز در لژ «بيدارى ايران»، با زنجانى قرين و همراه بود).
به گمان ما، وزير همايون در «استحالة فكرى و اعتقادىِ» شيخ ابراهيم و نيز گرايش او به انجمنهاى ماسونى نقش كليدى داشته و بنا براين بجا است كه براى آشنايى بيشتر با ابعاد مسئله، مرورى بر كارنامة فكرى و عملىِ او داشته باشيم:
* كارنامة وزير همايون؛ يك بررسى انتقادى
ميرزا مهدى خان غِفارى كاشانى، ملقب به وزير همايون و قائم مقام، 1282 ق در كاشان تولد يافت و 1336 ق در تهران درگذشت.
پدرش، فرخ خان امين الدوله، از درباريان مهمّ ناصرالدين شاه و جزوِ ماسونهاى قديمى ايران بود كه گفته مىشود روى خوش خدمتى به ميرزا آقا خان نورى (رقيب و جانشينِ «انگلوفيلِ» اميركبير) در مقدماتِ عزل و حبس امير نقش داشت.
در جريان نزاع ايران و انگليس بر سر هرات و افغانستان در اوايل سلطنت ناصرالدين شاه، فرخ خان مأموريت يافت در رأس هيئتى به اروپا رود و غائله را از طريق مذاكره با انگليسيها پايان دهد. وى در اين سفر به پاريس رفته و با همراهان خويش وارد لژ فراماسونرى گرانداوريان گرديد (و به مقام «استادى اعظم» رسيد) و سپس در مارس 1857 ميلادى در همان پاريس عهدنامهاى با انگليسيها امضا كرد كه بر جدايى هرات و افغانستان از ايران، مُهرِ تأييد مىزد. مهدى بامداد، عهدنامة پاريس را «پس از معاهدة تركمانچاى، ننگينترين و ظالمانهترين معاهدهاى» مىخواند «كه تا كنون يك دولت خارجى با دولت ايران بسته و به او به زور و دسيسه تحميل كرده است...».
پس از آن نيز فرخخان، همواره يكى از رجالِ ايرانىِ مرتبط با انگليس و «مورد توجهِ كاملِ» سفارت آنها در ايران شمرده مىشد كه «در حفظ منافع انگليسيها شور و حرارت زيادى به خرج» مىداد. از جملة اقدامات او در اين راستا، نقشى است كه در اخذِ امتيازِ كشيدن خط تلگراف در ايران براى انگليسيها (17 دسامبر 1862) ايفا كرد ؛ خط تلگرافى كه با وارد ساختنِ ايران به شبكة خبررسانىِ جهانىِ بريتانيا (از اروپا تا هند)، هم پايههاى تسلط انگليس بر مستعمرة آشوب زدة هند (پس از نبرد استقلال 1857ـ1859 م) را محكمتر مىساخت و هم به مثابة راهِ نفوذى به تار و پود اجتماع و سياستِ ايران اسلامى عمل مىكرد.
وزير همايون، فرزند چنين كسى بود. او خود از درباريان ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه محسوب مىشد كه، با «مسخرگى و دلقكى» نزد آن دو، سعى در تقرّب به محضر شاه قاجار و حفظ و ارتقاى مقام سياسى خويش داشت و مظنون بود كه در ميان رجال حكومت، براى شاه جاسوسى مىكند. وزير همايون اهل قمار و مشروب و بد مستى بود و تاريخ، موارد مكرّرى از اين اعمال شنيع را در پروندة او ثبت كرده است.
نظام السلطنه از دوستان وزير همايون (و نيز ابراهيم زنجانى) مىنويسد: «بعد از مراجعت ناصرالدين شاه از سفر سوم فرنگستان، حرص و ولع ميرزا علىاصغرخان [ امين السلطان] صدراعظم به مجالس [ عشرت ]شبانه به حد كمال رسيده، چند نفر از عملة خلوت كه از بدايت جوانى با او مأنوس و همسن بودند محرم اين حالات شدند: مهدى خان [ وزيرهمايون ]و ميرزا ابراهيم خان معاونالدوله و غلامحسين خان پسر ميرزا هاشم خان كاشى امين خلوت... اقبال الدوله برادربزرگ غلامحسين خان... . از ساعت دو از شب رفته تا يك ساعت به صبح مانده، در باغى كه به وضع جديد ساخته بود و پارك مىگويند ، نوشانوش داشتند». نيز مىنويسد:
در جمال آباد، ميرزا محمدخان وكيلالدوله اسبابى فراهم آورد كه حكيمالملك [ از درباريان مظفرالدين شاه] شب، صدراعظم [ امين السلطان ]را به شام دعوت كند... شب مرا هم در خدمت صدراعظم وعده خواست. جز وزير همايون و برادرش، كسى نبود... صدراعظم براى مشغوليت، با وزير همايون مشغول بازى نرد بود. وزير همايون و برادرش در كمال بىاعتنايى عرق مىخوردند و بىادبانه با صدراعظم حرف مىزدند و متحمل بود.
شاهد مطلع ديگر، قهرمان ميرزا عينالسلطنه، در بخش خاطرات مربوط به محرّم 1315 ق / خرداد 1276 ش، با اشاره به «كرّ و فرّ» فرمانفرما در پايتخت و همدستى كاشيها (بستگان فرخ خان امين الدولة كاشى) با وى، مىنويسد: «اين مدت بهار، آجودان مخصوص كه وزير همايون لقب گرفته باغ فخرالملك چادر زده منزل كرده بود. شبها تا صبح فرمانفرما آنجا بود و عيش داشتند. حالا باغ بزرگى بيرون شهر احداث مىكند كه پارك و محل عشرت باشد. شاهزاده يمين السلطان، اميرآخور قديم، محرم شده. همان كارهاى ايام صدراعظم [ امين السلطان] را پيش گرفته. معاون الدوله و نيّر الدوله هم داخل هستند، اما سركرده وزير همايون و يمين السلطان است. باغبان فخرالملك چيزها تعريف مىكرد. يكى از خانمهاى محترمة اين شهر هم ملاقات شد؛ او هم حكايات مىكرد. اول كارى را كه وزرا [ و] رؤساى ما مشغول مىشوند همين كارها است. باغ خارجى بسازند كه خلوتخانه باشد و شب تا صبح مشغول باشند».
افزون بر اين، وزير همايون در زمان تصدّى وزارت پُست، متهم به خوردنِ 20 هزار تومان وجوهِ پُستخانة فرانسه در ايران و نيز 3 هزارتومان حقوق خدمت پستخانه بود. مع الأسف، در پايان عمر (روى انگيزههاى سياسى) «انحراف عقيدة مذهبى نيز پيدا كرد» ، يعنى «بابى شد و ترتيبات ديگرى در زندگانى او به وجود آمد و به صورت خيلى عبرت آور و تأسف انگيز درگذشت» و كارش (در پريشان حالى و بىدركجايى) به آنجا كشيد كه حتى قبرش بر بازماندگان خويش مخفى ماند.
قبلاً از ورود فرخ خان (پدر وزير همايون) به لژ گرانداوريان سخن گفتيم. عضويت در مجامع ماسونى و نيمه ماسونى، ارثى بود كه پس از فرخ خان، به افراد مختلف خاندان او رسيد. از برادران و برادرزادگان و عموزادگان فرخ خان (ميرزا زمان خان و ميرزا رضا خان، محمدعلى خان دبير همايون و غلامحسين خان صاحب اختيار و حسينقلى خان امينخلوت و نيز مهندس الممالك و منسوبين وى: شريف الدولة بنىآدم و عليقلى خان نبيلالدوله) گرفته تا فرزندان فرخ خان (معاون الدولة غفارى و پسر وى امينخلوت و خودِ همين وزير همايون و ابوالقاسم خان ناصرخاقان و پسروزير همايون: محمدحسن خان) همگى عضو انجمنهاى ماسونى بودند.
وزير همايون، به لحاظ سياسى نيز، عنصرى چند چهره و فرصت طلب بود كه، براى حفظ قدرت دولتى و قبضة مناصب برتر، در غالبِ دسته بنديها و جنگ قدرتهاى سياسىِ معمولِ آن روزگار حضور فعّال داشت و خود را «با هر نوع شرايط سياسى تطبيق» مىداد. فى المثل، در راه رسيدن به اغراض سياسى خويش، هيچ ابايى نداشت كه از يكسو در صدر مشروطه، در گرفتن امضاى قانون اساسى مشروطه از مظفرالدين شاه شركت جويد و از سوى ديگر در بحبوحة مشروطه در كنار محمدعلى شاه قرار گرفته، از كابينه و جلسات مشروطه خواهان براى شاه خبرچينى كند يا وى را به تعطيل مجلس شورا تحريك نمايد. شرف الدوله، وكيل تبريز در مجلس اول، در خاطرات خويش پس از شرح قتل امين السلطان در بحبوحة مشروطه (شام 21 رجب 1325 ق) مىنويسد: «اقبال الدوله و وزير همايون، وقت و فرصت را غنيمت دانسته خواسته بودند شاه را وادار نمايند مجلس را تعطيل و منفصل نمايد و گفته بودند چنين موقعى ديگر دست نمىدهد، ولى شاه از راه احتياط و از بيم انقلاب ولايات، به عرايض غرض آميز و فتنهانگيز آنها گوش نداده برعكس هشت نفر از وكلا را به حضور خواسته كمال لطف و محبت» نمود.
وزير همايون در سال 1321 ق از سوى مظفرالدين شاه و وزير اعظم وى (عين الدوله) به حكومت زنجان منصوب شد و تا 1324 بر آن شهر حكومت كرد. نصب او به حكومت زنجان، در واقع جنبة تبعيد از پايتخت را داشت و شاه و وزير، با اين كار، در واقع، امكانِ حضور و شركت در دسيسهها و توطئههاى سياسى پايتخت بر ضدّ دولت را از وى گرفتند. لاجرم، وزير همايون، به انحاء گوناگون تلاش داشت به اين تبعيدِ محترمانه پايان داده و براى بهرهگيرى از خوان قدرتى كه در مركز پهن بود، به تهران برگردد. به شهادت اسناد و مدارك تاريخى ، روى همين منظور با فقيهِ متنفّذ زنجان، حجهًْالاسلام ملاّ قربانعلى زنجانى، درافتاد تا مَحمِلى براى كنارهگيرى از حكومت زنجان و طبعاً بازگشت به پايتخت يابد كه البته اين درگيرى، به شكست وى و پيروزى حجهًْالاسلام انجاميد و پس از پايان حكومت زنجان (در 1324 ق) نيز فرمان حكومت بر كردستان را به دستش دادند كه از مركز دورتر بود!
وزير همايون، افزون بر القائاتى كه روى ابراهيم زنجانى داشت (و نمونههاى آن را ديديم) موجبات آشنايى وى با اردشير جى مشهور (يعنى همان سِر اردشير ريپورتر، سَر جاسوس بريتانيا در ايران) را نيز فراهم كرد، كه در صفحات آينده به پيامدهاى سوء اين آشنايى در مواضع فكرى و سياسى زنجانى در عصر مشروطه اشاره خواهيم كرد.
* وزير همايون، محبوب زنجانى
ابراهيم زنجانى با وزير همايون، نرد دوستى مىباخت. وى در خاطرات خود ـ بدون كمترين اشاره به واقعيات فوق ـ او را «آدم فوق العاده باعقل و باهوش و تدبير و نطّاق» شمرده و مىافزايد:
واقعاً نظير او را تا آن وقت از رجال و حكام ايران نديده بودم. بسيار عاقل و دانا و خوش صحبت و خوش اخلاق بود. بىحد با من دوست شده بكلّى كلفت را از ميانه برداشته، مانند دو صديق و دو طلبه شديم. هرچند خواست من قبول قضاوت و ارجاعات كنم قبول نكردم، اما در تمام كارها با من و بعد به واسطة من با حاجى ميرزا هادى مشورت مىكرد. واقعاً در استبداد مانند او حاكم كاردان و خوش رفتار و پرتدبير نديدهام.
مضرّات اوضاع و اطراف ملاّ قربانعلى را ديد و از طهران هم ناظر موقوفة دارا از او خواسته بود كه اين موقوفه را از چنگال گماشتگان او دربياورد. او با حسن تدبير اقدام كرد... و در اندك وقت تمام خرابيهاى مسجد و مدرسه و موقوفه را تعمير كرد و به طلاب هم دو برابر سابق داد، باز علنى كرد كه از عايدات موقوفه زايد مانده.
واقعاً با حسن تدبير تمام گردنكشان اطراف و ملوك الطوايف را مطيع ساخت، يعنى قناعت نكرد مانند حكّام ديگر به يك قسمت غارتها كه مىكردند و به ايشان حقالسكوت مىدادند. با اينكه مدبّرانه استفاده هم كرد و ولايت را امن نمود و نان به واسطة كمى غلّه كم و گران بود با اقدامات خوب، فراوان و ارزان نمود. عامّه را دوست و دعاگو كرد.
بالاخره با من يگانه و محرم شد؛ اغلب ملاقات مىشد و در سياسيات و ترقيات مملكت مذاكره و مشاوره مىكرد...
سپس به نقل تحليلهاى وزير همايون از اوضاع سياسى وقت ايران و به اصطلاح نگرانيهاى او از نقشهها و مواضع روس و انگليس نسبت به اين كشور مىپردازد و در ضمن آن، بدگويى او از علما و روحانيون را اين چنين منعكس مىكند:
ملاّهاى ما دشمن علم هستند و علم را منحصر كردهاند تنها به دو كلمه مسائل دينى كه نمىخواهند آن را هم به آسانى به عموم ملت ياد بدهند، و الاّ اگر ملخَّصِ احكام فقه را به زبان فارسىِ سادة آسان آن قدر كه براى مسلمانان لازم است يك كتاب بكنند، كودك پس از تحصيلِ سوادِ خواندن، در يك سال به تمام احكام لازمه آگاه مىشود. آن وقت براى آقايان اين اهميت كه در انداختن محصلين به عربى و اصول و مسائل غير لازمة فقه دارند باقى نمىماند، و ايشان مردم را عوام و محتاجِ مراجعه به خودشان مىخواهند كه استفاده كنند...
معلوم نيست كسى همچون وزير همايون، كه اعتقاد و التزامى به مبانى دينى و احكام شرعى نداشته، چگونه و به چه جهت، براى اطلاع هموطنان خويش از احكام اسلام دل مىسوزانده است؟!
* نقد اظهارات زنجانى در بارة وزير همايون
چنانكه مىبينيم: زنجانى، وزير همايون را «آدم فوق العاده باعقل و باهوش و تدبير» و «بسيار عاقل و دانا و... خوش اخلاق» شمرده و مدعى است در دوران استبداد، «حاكم كاردان و خوشرفتار و پرتدبير» مثل او نديده است. بعد مدعى مىشود كه او، با حسن تدبير، با آخوند ملاّقربانعلى بر سر موقوفة مدرسه / مسجد سيد زنجان درگير شده و موقوفه را بدون ايجاد مشكلى از چنگ وى بيرون آورده است. نيز «با حسن تدبير تمام گردنكشان اطراف و ملوك الطوايف را مطيع ساخت... و ولايت را امن نمود و... عامّه را دوست و دعاگو كرد».
اين وصف كسى است كه در دوران انحلال مجلس شوراى صدر مشروطه (موسوم به استبداد صغير) به پاداش مخالفتهاى خويش با مشروطه، از سوى محمدعلى شاه به حكومت برخى شهرها (همچون يزد و عراق عجم) رسيد و گذشته از اين، گزارش شاهدان عينى از حكومت وى، مثبت نبود. ناظم الاسلام كرمانى در تاريخ خويش، بخش مربوط به حوادث 5 جمادى الثانى 1327 قمرى مىنويسد: «معينحضور، خيلى شكايت كرد از استبداد قائم مقام و بد سلوكى او با رعايا». كمتر از بيست روز از انتقاد معينحضور از استبداد و بد سلوكى قائممقام با مردم نگذشته بود كه تهران توسط اردوى مشروطه فتح و محمدعلى شاه به سفارت روسيه گريخت. چنين كسى كه رفتارش با مردم در عصر مشروطه و به اصطلاح دوران بيدارى و مطالبات ملت از دولت چنين بود، مشكل بتوان باور كرد كه (طبق ادعاى ابراهيم زنجانى:) در دوران «استبداد»، «خوش رفتار»ى با مردم را پيشة خود ساخته و در اين راه تا آنجا پيش رفته باشد كه «عامّه را دوست و دعاگو»ى خويش ساخته باشد!
از اين نكته كه بگذريم، اساساً در اظهارات زنجانى راجع به وزير همايون، جا به جا، نقاط سؤال و تأملى وجود دارد كه در مجموع، قبول آنها را براى محقق تيزبين دشوار مىسازد. به پارهاى از اين نقاط تأمل اشاره مىكنيم:
1. معلوم نيست جناب وزير همايون، كه زنجانى او را «بسيار عاقل و دانا و... كاردان و... پرتدبير» مىشمارد، چگونه در دربار تهران، آن طور بىشخصيتى نشان داده و نزد شاه و صدراعظم، خود را تا حدّ يك «دلقك» پايين آورده بود؟! مهدى بامداد مىنويسد: وزير همايون «در سلطنت ناصرالدين شاه... مسخرگى و دلقكى داشت و يكى از جهات و اسباب تقرّب او به شاه همين موضوع، يعنى " رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز" بوده است».
اعتماد السلطنه، از درباريان ناصرالدين شاه خاطرنشان مىسازد: «امروز شنيدم بعضى شبها چشمهاى مهدىخان كاشى را مىبندند به اندرون مىبرند خدمت شاه، در وقتى كه تمام خواتين حرم حضور دارند مهدىخان دلخكى مىكند كه خانمها بخندند...»! نيز مىنويسد: «... عصر... به طرف پارك امين السلطان رفتم. بسيار جاى خوب باصفايى است. به محض اينكه نشستم امين السلطان با مهدى خان كاشى، كه نديم و دلقك ايشان است ورود كردند. فى الفور از باغ بيرون آمدم...». مخبرالسلطنة هدايت وزير همايون را «در خلوتِ» مظفرالدين شاه نيز «مسخره» مىداند.
2. چنانكه گفتيم، حكومت وزير همايون بر زنجان، حكمِ تبعيدِ وى از مركز را داشت و او در آن شرايط، فاقدِ اقتدار لازم براى به اصطلاحْ مطيع كردنِ «تمام گردنكشان اطراف و ملوك الطوايف»! بوده است، آن هم خوانين قدرتمندى چون جهانشاه خان امير افشار كه سلطانِ بىجقّة منطقه شمرده مىشد و از طريق بند و بست با حكومت مركزى، حكام زنجان را به هيچ مىگرفت. در موردِ درگيرىِ «موفقِ» وزير همايون با آخوند ملاّقربانعلى نيز بد نيست يادآورى كنيم كه يك بار وزير همايون با آخوند درافتاد و مردم چنان بر او شوريدند كه ناگزير سپر انداخت و به عتبه بوسىِ آخوند رفت. ملكالمورخين سپهر، از دوستان وزير همايون، مىنويسد:
در اواخر شوال [ 1321 ق] در زنجان شورش سخت شد. مردم به حكومت شوريدند و جمعى از اجزاى حكومت را صدمه زدند. سبب اين بود كه حاكم مىخواست از خانة مجتهد، بَستى را بكشد. چون وزير همايون مرد عاقلِ زيركى بود، به خانة مجتهد رفت و آشوب خاموش شد.
درگيرى فوق، كه به پيروزى آخوند انجاميد، در اوايل حكومتِ چهار سالة وزير همايون بر زنجان (1321ـ1324) صورت گرفت و او ـ بويژه با توجه به مغضوبيّتِ خويش نزد شاه و صدراعظم ـ قاعدتاً بايستى از همين واقعه درس خود را خوب آموخته، و فهميده باشد كه نبايد موجباتِ حسّاسيّتِ فقيهِ پرنفوذِ شهر (ملاّ قربانعلى) را فراهم آورْد و فى المثل، متعرّضِ موقوفاتِ مدرسه / مسجد سيد در زنجان (كه آخوند نسبت به آن سخت حسّاس بوده و سريعاً واكنش جدّى نشان مىداد) گرديد.
3. زنجانى، وزير همايون را فردى دلسوز نسبت به سرنوشت ايران و نگران از دسايس روس و انگليس بر ضدّ كشور نشان مىدهد، ولى اين امر، با تلوّنِ سياسىِ وزير همايون، بستگىِ وى به فراماسونرى و خصوصاً تمسّكش در آخر عمر (روى انگيزههاى مادّى) به عباس افندى، پيشواى وقت بهائيت سازگار نيست. گفتنى است عباس افندى همان كسى است كه به پاسِ خوش خدمتىهايش به ژنرال آللنبى (فاتحِ انگليسىِ قُدس در جنگ جهانى اول) از پادشاه انگليس لقبِ «سِر» دريافت كرد!
عبدالحسين آيتى (آوارة سابق)، مبلغ مشهور بهائى كه بعداً از آن فرقه برگشت، در كشفُ الحِيَل مىنويسد:
پوشيده نماند كه چون در تمام ادوار بهائيت، يك نفر قائم مقام وزير همايون... بود كه بر اثر جنون خمرى و اغتشاش حواس بهائى شد و بهائى شدنِ او هم با آن جنون از روى عقيدة مذهبى نبود، بلكه بر اثر اشتباهات سياسى بود. لهذا لازم دانستم كه شرح حال او را مختصرى اشاره كنم... چه، شرح بهائى شدنِ قائم مقام مذكور نزد نگارنده است. حتى الواحش كلاًّ نزد من است و من خود واسطة آنها بودهام و احدى به قدر بنده از حالات او آگاهى ندارد. حتى عبدالبهاء يكى از فتوحات مهمّة مرا تبليغ اين وزير قلمداد نموده بود كه در مدت هشتاد سال هيچ مبلّغى نتوانست يك نفر وزير را به دام بهائيت بيندازد و از بس در بهائى شدن او كيف كرده بود، در لوحى كه به عربى برايم فرستاده مىگويد: الهى، الهى، إِنَّ عبدالحسين قَد نادى اهلَ المشرقين و ذَكَرَ بِذِكرِكَ مَلَأ الخافِقَين...
آيتى سپس از درماندگى سياسىِ وزير همايون در مشروطة دوم [ به علت همكاريش با محمدعلى شاه در مشروطة اول] و تلاش وى جهت ابقاى مقام سياسى پيشين در رژيم نوين مشروطه سخن گفته و توضيح مىدهد كه: روى اين جهت، در زمان حكومت وزير همايون بر عراق عجم (اراك)،
بهائيان آنجا دامى گسترده، همين قدر به توسط حاجى مونس درويش توانستند ذهنش را مشوب كرده به اين اشتباه كارىِ خود [ مبنى بر تبليغِ همعنانىِ مشروطه با بهائيت] ترتيب اثر داده او را متيقِّن به بهائى بودنِ رؤساى مشروطه كنند و چون اين تخم را در ارض وجودش كاشته بودند، پس از معزولى از عراق [ = اراك ]و ورود به كاشان دوازده شبانه روز ليلاً و نهاراً در مزرعة حسكو كه مِلك خودش بود با نگارنده به سر برده، از بس او را از اوضاع تهران خائف و به وساطتِ باقراوف و ورقا و كلية بهائيان تهران اميدوار ديدم و كاملاً آثار جنون از حركات و سكناتش مشاهده كردم، خلاف رأفت و انسانيت دانستم كه او را بار ديگر نوميد و افسرده كرده بگويم همة اين حرفها دروغ و حقّه بازى است. بعلاوه، صلاح خود را هم نمىدانستم كه بىمقدمه خويش را طرف هجوم و حملة... اغنام قرار دهم.
لذا با او معاشرت كرده تا بر اثر معاشرت با نگارنده اميدش تأييد شد و از من درخواست توصيه بر سر سپهسالار [ تنكابنى، فاتح تهران در مشروطة دوم] و سردار اسعد [ بختيارى، ديگر فاتحِ تهران ]مىكرد و من در دل بر او مىخنديدم كه گمان مىكند مكاتبة دائمى بين من و آن آقايان مستمرّ است، ولى صورتاً اميدوارش مىكردم و به كجدار و مريز گذرانيده بالاخره روانة تهرانش كردم و به قدرى بىطمعى نمودم كه حتى به بهانة شطرنج خواست هديهاى كه داده و نگرفته بودم به من باخته باشد و شايد ابوالحسن خان زنجانى كه آن روز منشى او بود اين قضايا را در نظر دارد و تصديق نمايد (اگر در حيات باشد).
اما پس از ورود به طهران بهائيان چه كردند؟ از عكا تا طهران، از عبدالبهاء تا حاج غلامعلى مبلّغ كاشانى، به هر اسم و رسم توانستند گوش او را بريدند و هى وعدة فتح و نصرت و شفا و صحت دادند تا بالاخره از هستى ساقطش كردند و پس از دو سال، جسدش را به خاك سپرده و ارثش را هم به گور كردند و رهايش نمودند.
توضيحات فوق، ضمناً «عقل و هوش و زيركى و كاردانىِ» جناب وزير همايون را ـ كه زنجانى آن همه در وصفش داد سخن داده ـ معلوم مىدارد!
وزير همايون در شرايطى كه دولتهاى استعمارى غرب براى بلعيدن منابع شرق دندان تيز كرده و بخشى عظيم از ممالك شرقى و اسلامى را با زور و نيرنگ تحت اشغال خود درآورده بودند، از «مراتب مهربانى و انسانيت» آنان دم مىزد!
او در دفترچة يادداشت خود به مناسبت حوادث شب 25 محرم الحرام 1307 قمرى (هنگام برگشت از سفر اروپا در تبريز) مىنويسد:
امشب هم شام را در خدمت حضرت آقاى امين السلطان وزير اعظم صرف نمودم... بعد از شام... ابتدا صحبت از فرنگستان و تمجيدات آن سامان بود. در اين باب خيلى صحبت شد و معلوم شد سليقة حضرت اجل خيلى خوب و بهتر شده است و از كراهت قديم به فرنگستان، بالمرّه خارج و مراتب ترقى و علوم و صنايع و مهربانى و انسانيت آنها را درست استحضار حاصل فرمودهاند.
اين همان سفرى است كه شاه و امين السلطان را آبستن رشوههاى كمپانى رژى ساخت و قرارداد استعمارى تنباكو را براى ملت ايران به ارمغان آورد!
4. آنچه را كه زنجانى در انتقاد از علما (مبنى بر دشمنى آنان با علم و انحصار آن به علوم دينى ـ آن هم احكام شرعى ـ و پرهيزِ ايشان از تلخيص و ساده كردنِ فقه براى مردم به منظور محتاج نگه داشتنِ آنها به خويش!) گفته، همگى قابل بحث و ايراد است. توضيح آنكه:
الف) روحانيت شيعه هيچ گاه علم را منحصر در فقه ندانسته و اساساً نمىتواند بداند، و حديثِ پيامبر: اَلعلمُ علمان علمُ الأَديان و علمُ الأَبدان شهرة آفاق است. آنان زمانى كه مريض مىشوند يا مىخواهند خانه بسازند، همچون ديگران، بىهيچ تأمّلى به دنبال «كارشناس» مربوطه (طبيب، معمار و...) مىروند، بلكه سراغ «بهترين» پزشك يا معمار را مىگيرند، و كم نيستند فقهاى قلهپويى چون شهيد اول و ثانى، كه گذشته از فقه و اصول و علوم رايج حوزوى، در ديگر علوم نيز دستى داشته و به «جامعيت علمى» مشهور و ممتاز بوده و هستند.
اساساً تا همين اواخر در حوزهها در كنار علوم دينى، موادى چون نجوم، هيئت، طب و رياضيات نيز تدريس مىشد و طلاب و فضلا به طور گسترده در آن دروس شركت مىجستند و وجود دانشمندانِ بزرگِ آشنا با اين علوم در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامى همچون ابنسينا، ابوريحان بيرونى، زكرياى رازى، خيام، خواجه نصير طوسى و ابنهيثم، گواه اين امر است. چرا راه دور برويم؟ در بارة شيخ فضلاللّه نورى (كه زنجانى، دشمنى بسيارى با وى مىورزيد) تصريح شده كه علاوه بر علوم دينى، در تاريخ و جغرافيا و هيئت و نجوم نيز دست داشته است. ضياءالدين دُرّى، مدرّس فلسفه و علوم عقلى در تهران، كه با نورى كراراً ديدار داشته، مىگويد:
مراتب علمى شيخ را هيچ كس از دوست و دشمن، منكر نبود. ولكن گمان مىكردند كه فقط معلومات او منحصر به همان فقه و اصول است. نگارنده در چند جلسه فهميدم، قطع نظر از جنبة فقاهت، از بقية علوم هم اطّلاع كافى دارند. از جمله، علم تاريخ و جغرافيا كه اغلب فقها از اين دو علم بى بهره مىباشند.
حتّى در اين اواخر نزد مرحوم ميرزا جهان بخش منجّم، مشغول خواندن علم نجوم واسطرلاب بود. من عرض كردم: جناب آقا، در اين آخر عمر براى چه علم نجوم تحصيل مىكنيد؟ فرمود: من از اين علم چون بهره نداشتم واين مسئله براى من، يعنى اهل علم، كُلّيّتاً بد است كه از اين علم معروف بى بهره باشند، بميرم و اين علم را بدانم، بهتر است كه بميرم و ندانم...
مرحوم آيت اللّه حاج شيخ حسين لنكرانى، كه پدرش (آيت اللّه حاج شيخ على) از خواص اصحاب شيخ فضلاللّه بود، با تأكيد بر «جامعيت علمىِ» شيخ نورى اظهار مىداشت:
«در علم هيئت مرحوم حاج ميرزا عبدالغفار خان نجم الدولة معروف ـ كه تقويم صدسالة ايران را ايشان نوشته و هنوز هم صورت تقويم نويسى به بركت همان استخراج صدسالة آن مرحوم است ـ خدمت مرحوم شيخ، علم كلام مىخواند و حاج شيخ نيز كه در هيئت و نجوم يد طولايى داشته، در اين قسمت با ايشان بحث علمىِ هَيَوى مىفرمود. شيخ مخصوصاً براى انس دادن اصحاب حوزه و اطرافيان خود به قسمتهاى هَيَوى و اصطلاحات نجومى، تقويمى با اصطلاحات فنّىِ مربوط به اين قسمت چاپ كرده بودند كه بين خودشان به نام تقويم رقومى خوانده مىشد و اشخاص ناآشنا با هيئت و نجوم، از آن تقويم چيزى درك نمىكردند. و وفتى كه مثلاً در ميان خودشان، اشخاصى از ساعات عقد و نكاح و اين قبيل چيزها سؤال مىكردند، آنها از تقويم مخصوص خودشان جواب مىدادند، كه ما هيچ چيز از آن نمىفهميديم و حتى نمىتوانستيم بخوانيم. اگر نمونه اى از آن تقويم پيدا شود خيلى ارزش دارد» (پايان اظهارات آيت اللّه لنكرانى).
در همان زمان حيات زنجانى، شهيد مدرس در مجلس چهارم (1300ـ1302 ش) كه زنجانى نيز عضو آن بود، هنگام بحث در بارة قانون نظارت شوراى معارف بر امور مدارس قديمه، تأكيد كرد كه هرچند وجهِ «تفوّق مدارس قديمه بر جديده»، تدريس علوم دينى (فقه و اصول و...) در مدارس مزبور است، اما
باقى علوم كه مرسوم است همه در اين مدارس خوانده مىشود، و الآن هم اغلب علوم از قبيل هندسه، حساب، فلسفه، طب در اين مدارس خوانده مىشود.
بنده خودم خاطرم هست در اصفهان، در اغلب مدارس علم طب تحصيل مىشد...
ب) با «تقسيمِ كار»ى كه (بويژه در سدة اخير) عملاً بين علماى دين و دانشمندان علوم طبيعى صورت گرفته، كارِ تحقيق و پژوهشِ علوم دينى و متعلّقات آن در حوزة اصول و فروع (= فقه، اصول، رجال، درايه، حديث، تفسير، كلام و...) به عهدة روحانيان واگذار شده و تحصيل ساير علوم (= طبّ، نجوم، فيزيك، شيمى و...) بر دوش ديگر دانشمندان نهاده شده است. و همان طور كه يك مهندس الكترونيك حق دارد براى دانش و تخصص خويش، كه در اثر سالها كوشش و تحصيل نزد اهل فنّ آن رشته فراهم آمده، بهاى بسيار قائل باشد و دخالتِ عناصرِ كم اطلاع و ناوارد در اين رشته را برنتابد، كارشناسانِ رسمىِ ديگر رشتهها ـ از جمله: عالمان دين نيز كه كارشناسانِ علوم دينىاند ـ حق دارند توقع داشته باشند شأن و منزلت علم در جامعه محفوظ باشد و هر كسى در جايگاه شايستة خود قرار گيرد.
ج) زنجانى ضمناً ميان دو مقولة كاملاً متفاوت: آموزش احكام شرع با زبان ساده به مردم، و تحصيل قوّة اجتهاد در علوم دينى (كه دستيابى به آن، سالها رنج و كوشش مىطلبد) خلط كرده است. مىنويسد:
ملاّهاى ما... علم را منحصر كردهاند تنها به دو كلمه مسائل دينى كه نمىخواهند آن را هم به آسانى به عموم ملت ياد بدهند، و الاّ اگر ملخَّصِ احكام فقه را به زبان فارسىِ سادة آسان آن قدر كه براى مسلمانان لازم است يك كتاب بكنند، كودك پس از تحصيلِ سوادِ خواندن، در يك سال به تمام احكام لازمه آگاه مىشود. آن وقت براى آقايان اين اهميت كه در انداختن محصلين به عربى و اصول و مسائل غير لازمة فقه دارند باقى نمىماند، و ايشان مردم را عوام و محتاجِ مراجعه به خودشان مىخواهند كه استفاده كنند.
حال آنكه مىدانيم تحصيلاتِ «طولانىِ» حوزوى، به هدفِ تحصيلِ «قوّة فقاهت» صورت مىگيرد و بدين منظور، شخص طلبه ناگزير است يك سرى دانشها و آموزشهاى لازم براى اين كار را زير نظر استادان فن فراگيرد. يعنى، نخست با زبان و ادبيات عرب (به مثابة كليدِ استفاده از قرآن و احاديث اسلامى) در حدّ كفايت آشنا شود. سپس يك سرى از علوم مقدماتى (نظير منطق، رجال، درايه و حديث) را به عنوان بابِ ورود به مباحثِ مستدلّ فقهى فرا گيرد و نهايتاً به بهرهگيرى مستقيم از متون و منابعِ دست اولِ دينى و استنباطِ عالمانة احكام شرعى از ادلّة چهارگانه (كتاب و سنّت و عقل و اجماع) بپردازد. اين هدف بلند و انجام مقدمات ضرورى آن كجا و نگارش يك دوره مسائلِ روزمرّة شرعى به زبان ساده براى عموم كجا؟!
سخن زنجانى بدان مىماند كه بگوييم، پزشكان يا مهندسان، براى آنكه مردم را دائماً محتاج خويش سازند، مسئلة طبابت و معمارى را امرى تخصصى كرده و ملخّص مسائل اين دو علم را به زبان ساده و مختصر و مفيد، در كتابى نمىنويسند تا مردم، خود به عمل جراحى يا معمارى بپردازند!
اين نكته هم كه، «ملاّهاى ما» نمىخواهند «دو كلمه مسائل دينى... را... به آسانى به عموم ملت ياد بدهند» و مىخواهند مردم را دائماً محتاج خود نگه دارند، ادعايى ناروا و نا منصفانه است. زيرا از قرنها پيش از زنجانى، شخصيتهايى چون شيخ بهائى و علامه مجلسى، عالمانِ برجستة عصر صفوى، با نگارش كتابهايى چون جامع عباسى و حليهًْ المتقين به فارسى، همين كارِ تلخيص و بيانِ سادة يك دوره مسائل شرعى براى عامّة مردم را انجام داده بودند و رسالههاى عملية «فارسىِ» مراجع بزرگ شيعه، از عصر قاجار تا كنون نيز همگى در راستاى همين حركت است. حتى سنّت حسنهاى كه آن روزگار جريان داشت (و حدود نيم قرن است كه ترك شده و جا دارد دوباره تجديد شود) درجِ يك دوره اصول عقايد ساده و مختصر در آغاز رسالههاى عمليه بود كه مىتوان آن را، از جمله، در رسالة عملية ملاّقربانعلى زنجانى (فقيهِ معاصرِ شيخ ابراهيم) مشاهده كرد. بگذريم...
* تأسيس مدرسه و ادارة آن
وزير همايون با كمك اعيان و بزرگان زنجان و نيز شيخ ابراهيم به تأسيس يك مدرسة ابتدايى به سبك جديد در زنجان اقدام كرد و چندى بعد، خود شيخ ابراهيم به كمك دوستانش، يك مدرسة ديگر هم براى ايتام تأسيس كرد.
بىگمان، همّت به تأسيس مدارس و پرورش شاگردان، مىتواند يك نقطة مثبت و حتى درخشان در كارنامة بانيان و كارگزارانِ اين امر باشد؛ مشروط بر آنكه بر پردة سفيدِ ذهنِ دانشآموزان، چيزهايى نقش نبندد كه تدريجاً آنها را از مواريث فرهنگى، سُنَن ملّى و باورهاىِ دينىِ ملتِ خويش بيزار ساخته، از ايشان مادّة مستعدّى براى هضم و استهلاك در غربزدگى و ماسون مآبى سازد. چه، در اين صورت، با هيچ توجيهى نمىتوان بر تأسيس مدارسى با آموزههايى چُنين، صحّه گذاشت...
پيش از اين، وزير همايون (بنيانگذار مدرسه) را، به لحاظ فكرى و اخلاقى و سياسى، كاملاً شناختيم. آموزگارى هم كه وى، براى ادارة مدرسه از تهران درخواست كرد، علىمحمد خان مترجم همايون (فَرَهوشىِ بعدى) بود كه شطرى از احوال و اطوارِ «غير اسلامىِ» وى را در جاى ديگر بازگفتهايم. وضعيّتِ خودِ زنجانى نيز در اين زمان ــ به لحاظ فكرى و اعتقادى ــ با دوران گذشته، فرقِ بسيار كرده و ديگر آدمِ نخستين نبود. او اينك، از عقايد و باورهاى پيشين فاصله گرفته و عنصرى به اصطلاح تجدّد مآب شده بود. به قول خود او: در 1321 «كاملاً مردم كهنه پرست» وى «را از فرنگى مآبان و مشروطه طلبان و حاميان مدرسه و تعليم و خواندن روزنامه و علوم عصرى» مىدانستند «و شايد تأسف» داشتند «كه چگونه طرفِ آخوندى را سست گرفته و از تاريخ و جغرافى و شيمى و اختراعات عصرى حرف» مىزند. «خصوصاً با حكام و مردمانِ به يك درجه بزرگ باهوش معاشرت» مىكند.
زنجانى، برخورد منفىِ علما با خود و يارانش را، همه جا به گونهاى گزارش و پردازش مىكند كه خوانندة بىاطلاع، او و وزير همايون را «خادمانِ مخلصِ علم و فرهنگ»، و مخالفان آن دو را «كهنه پرستانى ضدّ علم و مدرسه» تلقى كند! حال آنكه، بايد گفت مخالفت طرفين، نه بر سرِ علم و دانش، كه بر سر باورها و عقايد بود.
مخالفت عالمانى چون آخوند ملاّ قربانعلى، در اصل، متوجهِ كسب دانش و فن (حتى دانشها و فنونِ نو) در آن مدارس نبود، بلكه آنان از اخبارى كه ـ جسته و گريخته ـ پيرامون افكار و گرايشهاى (غير اسلامى و بلكه ضدّ اسلامىِ) بانيان و مديرانِ آن مدارس، از وزير همايون گرفته تا مترجم همايون و شيخ ابراهيم، به گوششان مىرسيد و ظاهرِ حال و رفتار آنها نيز صحّتِ اخبار مزبور را تأييد مىكرد، به جدّ حسّاس و نگران بودند كه مبادا اولياى اين مدارس، در پوشش تعليمِ علوم و فنونِ عصرى، بذرِ شكّ و الحاد و اباحه را در دلِ كودكانِ معصومِ اين ديار (كه مردانِ سرنوشت سازِ فرداى ايراناند) بپاشند. و مع الاسف بايد گفت كه مرورى بر كارنامة فكرى و عملىِ ابراهيم زنجانى و همفكرانش، كاملاً بر سوء ظن و نگرانىِ ياد شده مُهرِ تأييد مىزند و در اين زمينه، تنها همان همكارىِ وى با افراطىترين جناحِ سكولارِ مشروطه، در اعدام فجيعِ شيخ فضلاللّه كافى است.