تناقضات و خطایای لیبرالیسم ایرانی

تناقضات در تحلیل تاریخی

نقد لیبرال های ایرانی را باید در نگاه آنان به تاریخ و شیوه تحلیل شان در این حوزه آغاز کرد. بخشی از آنها به تاریخ رویکرد هگلی دارند که این آغاز تناقضات در نظام فکری آنها است. مثلاً دکتر مرتضی مردیها اتهام امریکا در ماجرای کودتای ۲۸ مرداد را به وسیله ترس امریکا از نفوذ کمونیسم در ایران توجیه می کند. همین استدلال توسط آنها در حوادث و فجایع گوناگون همچون جنگ ویتنام و سرکوب های مشابه مطرح می شود، در صورتی که در اندیشه لیبرالی این توجیهات منطقی به نظر نمی رسد. این درک از تاریخ بیشتر هگلی است تا کانتی و لیبرالی.




درک من از لیبرالیسم تا آنجا که با آثار افرادی چون جان استوارت میل آشنا هستم با درک لیبرال های ایرانی متفاوت است. این نوع تحلیل های تاریخی در واقع سمت و سوی نهایی برای تاریخ متصور و معتقد است امریکا برای نهادینه کردن دموکراسی می تواند به هر سویی برود و هر کاری بکند، حتی حقوق افراد و طبقات را نادیده بگیرد ولی به هدف نهایی خود برسد. 


همانطور که هگل وقتی ناپلئون را دید گفت بگذارید هزاران نفر زیر پا له شوند تا تاریخ در مسیر خود قرار گیرد. واضح است این نگرش با لیبرالیسم جور درنمی آید. اگر قرار است با ظلمی مبارزه شود دلیل ندارد ظلم جدیدی خلق شود. کلی دیدن تاریخ ظرافت تحلیل را نیز از بین می برد. در همان توجیه درخصوص سرنگونی نهضت ملی توسط امریکا این اشکالات جلوه می کند؛ چگونه می توان ثابت کرد سران نهضت ملی با توده یی ها ارتباط نزدیک داشتند، چطور می توان نشان داد حزب توده در نهضت ملی نفوذ کرده بود؟ اینها بدون در نظر گرفتن این ظرافت ها احکام کلی صادر می کنند.


اشتباه دیگر در تحلیل های تاریخی لیبرال های ایرانی(با تاکید بر مباحث تاریخی آقای مردیها) نادیده گرفتن اصول اولیه لیبرال ها است. لیبرال ها حقوق فرد را محور قرار می دهند و بر این اساس واقعه مستقل از عوامل گوناگون را مورد بررسی قرار می دهند یعنی برای فهم و تحلیل هر پدیده یی جدای از وقایع تاریخی، به خود آن واقعه اشاره می کنند. در این نوع تحلیل فرد و سوژه موردنظر اهمیت دارد که آیا به او ظلم شده است یا نه، آیا فرد به حقوق اولیه خود رسیده است یا خیر.


این نگاه فارغ از تفکرات فرد اعتبار دارد. برای لیبرال ها فرق نمی کند که فرد چپ است یا راست، مذهبی است یا غیرمذهبی، شرقی است یا غربی، هر کس در هر شرایطی حقوقش محترم است و هیچ قدرتی حتی امریکا نمی تواند به بهانه دفاع از دموکراسی یا ترس از نفوذ کمونیسم این حقوق را نادیده بگیرد. البته برخی این ایده ها را در جهت نفی دخالت گسترده استعمار مطرح می کنند. ریشه این مباحث اگر چنین باشد درست است اما نتیجه آن که توجیه اقدامات ناصواب امریکا است، منطقی نیست. این نوع نگاه قبل از مباحث آقای مردیها توسط آقای زیباکلام در کتاب «ما چگونه ما شدیم» هم مطرح شد. این ایده کلی درست است که نباید همه تقصیرات و مشکلات را متوجه استعمار کرد اما معنای این سخن این نیست که استعمار نیست. این نگاه شتاب زده بعضی از لیبرال های ایرانی است که اساس استعمار را نفی می کنند. در واقع آنها با ایدئولوژی، ایدئولوژیک برخورد می کنند. در مثالی که از ابتدا مطرح شد این نفوذ استعماری برملا شده است و وزیر امور خارجه امریکا هم بدان اعتراف می کند و نقش مخرب کشورش را در کودتای ۲۸ مرداد عنوان می کند. 


ما در ایران معمولاً دچار جوزدگی می شویم. حال این جو یک بار متاثر از ادبیات کمونیستی است، یک بار متاثر از ادبیات لیبرالیستی، یک بار مانند ایام جوانی، واژه هایی همچون دیالکتیک، خشم توده ها و انقلاب رهایی بخش و... مد می شود، یک بار هم حقوق فردی، اقتصاد آزاد و حقوق بشر و... در هر دو حالت نقد و شناخت عمیقی صورت نمی گیرد.


خطایای استراتژیک


لیبرال امروز از دو خطای استراتژیک رنج می برد؛ نخست آنها لیبرالیسم را کلیتی در برابر کل واحدی همچون کمونیسم مطرح می کنند. این خطا در سایر مکاتب نیز وجود دارد، مثل اسلام بنیادگرا که غرب در برابر اسلام سیاسی مطرح می کند. در مجموع لیبرالیسم تعاریف متفاوتی دارد که نمی توان به صورت یک مفهوم کلی آن را در برابر مفهومی دیگر قرار داد. قطعاً لیبرالیسمی که جان استوارت میل مطرح می کند متفاوت از لیبرالیسمی است که جان رالز مطرح می کند. او عدالت و آزادی را بسیار به هم نزدیک می کند. به طوری که اولویت محسوسی بین این دو در آثار وی دیده نمی شود لذا باید همواره از انواع لیبرالیسم صحبت کرد نه از یک مفهوم کلی به اسم لیبرالیسم. 


زیرا ما لیبرالیسم یکپارچه نداریم. لیبرالیسم در امریکا با پراگماتیسم گره می خورد، لیبرالیسم در انگلیس با قدرت برای مردم است، در فرانسه با مردم است و در آلمان ورای مردم حرف می زند. در واقع نظریه بالا تر از واقعیت می رود اما نمی تواند واقعیت را نادیده بگیرد. 


دیگر خطای لیبرال ها- که البته منحصر به آنها نیست- بحث های ذهنی و انتزاعی و اتوپیایی آنان است. معمولاً فلسفه سیاسی بدون جامعه شناسی سیاسی منجر به یک چیز اتوپوپیستی می شود که در روشنفکری ما اپیدمی دارد. روشنفکران ما معمولاً در توهم و اتوپیا زیست می کنند. یک دوره ما توهم تکنولوژی داشتیم که امیرکبیر پس از دیدن سن پترزبورگ به آن دچار شد. 


یک بار هم توهم قانونی داشتیم که در مشروطه به آن مبتلا شدیم در هر مقطع گمان کردیم اگر تکنولوژی یا قانون یا ایدئولوژی بیاید تمام مشکلات برطرف می شود. این مشکل ادامه یافت. بعد از دهه هفتاد نیز ما دچار توهم متدولوژی شدیم و سروش و مجتهد شبستری و طباطبایی و حتی دوستان ما نیز بر آن شدند اگر متدولوژی بیاید از آن طرف مشکلات رخت می بندد.


به همین دلیل غرق در مباحث انتزاعی و فلسفی شدیم و متاسفانه دیدیم تمام این مباحث و ایده ها به راحتی ذوب شد و به آسمان رفت چرا که فکری برای کارکردی کردن این ایده ها نداشتیم. مواجهات تئوریک لیبرالیست ها و مارکسیست ها، مذهبی ها و غیرمذهبی ها در هر دوره در جامعه جدی بود، در صورتی که جای این مباحث در کلاس های درس دانشگاهی است نه در سخنرانی ها و سالن های تجمع. ما باید نهادهای اندیشه یی به وجود می آوردیم گرچه می پذیریم حاکمیت هم مانعی بر سر این راه بود و بحث های تئوریک با مرده باد و زنده باد در سالن های سخنرانی پیگیری شد. اما در عمل ایده ها در بستر خود مطرح نشد، برخلاف غرب که اگر هابرماس سکولاریسم را مطرح می کند در شرایط غرب و متناسب با مقتضیات آنجا این ایده را مطرح می کند لذا ما باید ایده های معطوف به آرمان را به کمک توجه به شرایط جامعه به ایده های معطوف به عمل تبدیل کنیم.


به عنوان مثال لیبرال ها ساعت ها راجع به لیبرالیسم صحبت کردند و کتاب ها نوشتند و ترجمه کردند اما یک بار نگفتند در این نظام قوه قضائیه را چطور باید لیبرال کرد، اقتصاد را همین طور و سایر نهادها و سازمان ها به همین ترتیب. در گفت وگوی یکی از طرفداران و استادان بنام اقتصاد آزاد با یکی از اقتصاددانان مارکسیسم آمده بود چرا اقتصاددانان لیبرال برنامه یی نداشتند.


آن طرف این مباحثه پاسخ داد ما برنامه اقتصاد تعدیل را نوشتیم و به آقای هاشمی هم تحویل دادیم، اگر خوب اجرا نشد تقصیر ما نیست. در مقابل هم مطرح شد مگر شما نمی دانستید برای چه کسی این برنامه را می نویسید؟ چرا این ملاحظات را دخیل نکردید. تاریخ نواندیشی ایران همین ملاحظات را رعایت نمی کند و به همین سبب به اتوپیا می رسد اما در غرب این روند برعکس است. کتاب های کارتر، آرای ویلیام جیمز و نظریات رورتی را در نظر بگیرید، یکی در مقام رئیس جمهور، دیگری در مقام جامعه شناس و رورتی هم به عنوان فیلسوف همگی در عملگرایی مشترکند و همین زایش فکری به وجود می آورد؛ اتفاقی که هیچ گاه در ایران نیفتاده است. مارکسیسم مطرح شد بدون آنکه این اندیشه با طبقه کارگر ارتباط برقرار کند. لیبرالیسم را مطرح می کنند بدون آنکه طبقه بورژوازی شکل گرفته باشد. متاسفانه قبل از هر تاثیرگذاری مباحث مطرح شده سیاسی می شود و صرفاً در حد نام گذاری های ذهنی باقی می ماند و هر روز هم بر تعدادشان اضافه می شود، بدون آنکه بدانیم در عمل چیست. نام هایی همچون راست جدید، راست قدیم، چپ سنتی و... تا وقتی این ایده ها در عمل نیاید به کام ما نیست و برعکس صرفاً فرصت طلبان و ابن الوقت ها از آن استفاده می کنند. با مثالی منظورم را روشن می سازم. آقای نوربخش در سه دولت بعد از انقلاب در مراکز برنامه ریزی های اقتصادی حضور داشتند. خب جای تاسف دارد که یک نفر چطور با تمام مکاتب و برنامه های اقتصادی جور درمی آید؟


روشنفکران باید خوانش جدیدی از نظریات مطرح شده در ۱۸۰ سال گذشته داشته باشند و در سنت های عمیق روشنفکری پای بگذارند تا بنگاه های مستقل اندیشه ورزی شکل گیرد.


متاسفانه جذابیت کتاب های تئوریک ترجمه یی روشنفکران ما را فرا گرفته و باعث شده ما نظریه علمی خودساخته یی نداشته باشیم. چرا امروز هندوستان می تواند در باب توسعه حرف داشته باشد و در حوزه جامعه شناسی توسعه صاحب نظریه باشد و ما نمی توانیم، چرا که متفکران ما مجذوب اندیشه های هایدگر و پوپر و آرای کانت و مارکس شدند و نتوانستند با اتکا به نظریات خود وارد تعامل علمی با دنیا شوند.


متفکران هندی با استادان مسلم جهانی وارد گفت وگو می شوند چرا که صاحب رای هستند و می توانند در این تعامل جهانی شرکت کنند. روشنفکران ایرانی نیز باید به این جمع بپیوندند و پیوندی بین فلسفه سیاسی و جامعه شناسی سیاسی به وجود آورند تا از سنتز علوم انسانی، جامعه هم بهره مند شود.


طبیعی است میزان بهره مندی جامعه متناسب با میزان دخالت واقعیات در این نظریات است. شعر و شاعری ما هم از این واقعیات تاثیر پذیرفته است. بیش از یک سوم شعرهای حافظ نیز متاثر از شرایط اجتماعی خودش است. وقتی شعر که مربوط به عالم خیال است تا این حد از شرایط تاثیر می پذیرد چطور شاخه های مختلف علوم انسانی می تواند نسبت به اجتماع بی تفاوت باشد.


چرا گرامشی جامعه مدنی را مطرح می کند چون جامعه ایتالیا جامعه مدنی ضعیفی دارد. فوکویاما کی نظریه پایان تاریخ را اعلام می کند؛ طبیعی است بعد از فروپاشی شوروی این نظریه مطرح می شود.


خطای سوم لیبرال ها - که این هم تنها آنها را شامل نمی شود - نفی تفکر مقابل است. متاسفانه لیبرال ها تفکرات مقابل خود را نقد نمی کنند بلکه نفی می کنند. سوسیالیسم قابل نقد است، 


نفی کردنی نیست چرا که این مکتب فکری نیز نتایجی دارد که می توان به دور از تعصب های لیبرالی از آن استفاده کرد. همین حکم در مورد سوسیالیست ها مطرح است. آنها هم می توانند از نقاط قوت اندیشه لیبرالی بهره مند شوند.