تعقل سیاسی و اجتماعی در عصر مشروطه

تاریخ و تاریخنگارى

تعقل سیاسى و اجتماعى در عصر مشروطه

کتاب آفتاب و زمین از جمله کتب مستقل سیاسى است که تاکنون در هیچ یک از آثار و مقالات مربوط به کتاب‏شناسى و یا تاریخ انقلاب مشروطیت معرفى نشده است.نام نویسنده آن چنانچه از صفحات اولیه کتاب معلوم مى‏شود شخصى است به نام میرزا عباس یزدى فرزند میرزا على اکبر شهیر به صرّاف، تاریخ طبع کتاب چنانچه در آخرین صفحه آن گزارش شده بدین قرار است«فى شهر جمادى الاول من شهور سنه اثنین و ثلاثین و ثلاث مأة بعد الالف من الهجرة النبویه و على هاجرها الف الف تحیة و الثناء 1332».محل طبع کتاب در شهر اصفهان بوده و نام دیگر آن«تنبیه للغافلین» است.

سبک نگارش نویسنده نه خیلى مغلق‏نویسى دشوار است و نه روان‏نویس و ساده‏گویى و ظاهرا نویسنده بنابر مطالعات فلسفى و اندیشه‏هاى خاص خود سبک نویسندگى مخصوص بخود داشته است.

هدف از این مقاله نه معرفى کتاب و بحث در کتاب‏شناسى است، بلکه بررسى فلسفه سیاسى و اجتماعى و قدرت درک و انتزاع و شعور ملى و سیاسى رجال و اهل فکر و قلم در عصر مشروطیت است، رجالى که شهرتى داشته‏اند و نه اسم و رسمى، و از این لحاظ که جزو طبقات ممتاز و یا حاکمه نبوده و از طبقه مردم بوده و اینگونه عقاید منسجم را ابراز مى‏کرده‏اند جاى بسیار امیدوارى و دقت است.

هر چند زندگى نویسنده کتاب آفتاب و زمین مانند خود کتاب تاکنون ناشناخته مانده بود، ولى اطلاعات تاریخى، تعمق فلسفى و بینش سیاسى مؤلف آنطور که از اثر مزبور معلوم مى‏شود آنقدر بوده که به جرأت مى‏توان ادعا نمود که وى از نخبگان فکرى زمان خود بوده است.

اما اینکه چرا نویسنده على رغم سطح بالاى آگاهى و صاحب‏نظر بودن، ردّپاى سیاسى و فعالیت مهم اجتماعى از خود باقى نگذاشته به درستى معلوم نیست. شاید علت این امر سیاسى عمل نکردن او و یا فرارى بودنش از کشمکش‏هاى زمانه و یا مخالفت با جریانات حاکم آن روز بوده است.

هر چند که در این زمینه‏ها شخصیت نویسنده براى ما مجهول باشد، لااقل یک نکته کلیدى و حساس محرز است که نویسنده دواى اصلى و توصیه مکررش که روح حاکم بر کتابش را تشکیل مى‏دهد، بر پایه تفکر و تعمق مى‏داند و این تأکید مکرر و تکیه کلام تا حدود زیادى مى‏تواند شخصیت و روحیه نویسنده را مشخص نماید و بر همین اساس نیز در قلم نویسنده، اعتماد به نفس خاص و پرهیز از افراط و تفریط بخوبى به چشم مى‏خورد.

با خواندن کتاب و بینش و مواضع نسبتا خاص و منطقى آن مى‏توان یقین نمود که نویسنده نه تنها عضو هیچ یک از احزاب و تشکیلات نبوده، بلکه تحت تأثیر و نفوذ هیچ یک از حوزه‏هاى سیاسى شناخته شده زمانش نیز نبوده است.

قبل از آنکه به سراغ ریز موارد کتاب برویم مناسب است با توجه به متن خود مؤلف تا حدودى مواضع سیاسى او را نسبت به عصر مشروطیت ارزیابى نماییم.

شخصیت‏شناسى سیاسى نویسنده

اول:نویسنده از حکومت استبدادى بیزار است و بخصوص نظرى بسیار منتقدانه نسبت به سلاطین قاجار دارد.او در این زمینه مى‏نویسد:

«از اوایل شباب پیش‏آمدهایى بوده که سوءسیاست و ستم پیشگى کارکنان این مملکت را دیده و دانسته بودم، پیوسته در این اندیشه بودم که چگونه مى‏توان این رسم ستمکارى را از میان برداشت و از چنگال این گرگان خون آشام رهایى یافت و کى مى‏شود که این شبهاى تیره سرآید و دوباره روز خوش و فیروزى این مرز و بوم برآید». (1) (ص 5).

در زمان سابق و دوره استبداد یا ایام غفلت و روزگار به من چه و به تو چه، شاه هر چه مى‏خواست مى‏کرد، مى‏خواست بجنگد مى‏جنگید، مى‏خواست صلح کند صلح مى‏کرد، مى‏خواست امتیازات داخلى را به خارجه بدهد مى‏داد، مى‏خواست تبعه داخلى را از حقوق محروم کند مى‏کرد، مى‏خواست حضایض ملک را به بیگانگان تفویض کند مى‏کرد، مى‏خواست نازپروردگان را که هنوز وقت سفرشان نبود به ممالک خارجه بفرستد مى‏فرستاد، یا خودش در صورتى که از اوضاع دربار بى خبر بود مى‏خواست به تماشاى فرنگ رود مى‏رفت، و از این مسافرتها چه سوغاتهایى آوردند مى‏آوردند... اسمش یاور دین بود و لقبش پناه مسلمین، اما رسما پشتیبان مشرکین بود و ناصر معاندین، مردان نام‏آور و خوانین ایلات را نابود مى‏کرد که مبادا به او زیان وارد آورند(ص 156).

(1)-تمام نقل قولهاى منقول در این مقاله از کتاب زیر مى‏باشد:آفتاب و زمین، نوشته میرزا عباس یزدى، چاپ اصفهان 1332 ه.ق، ط اول. تأکید بر احساسات ضد استبدادى نویسنده، به خاطر این است که-چنانچه خواهد آمد-وى در مواضعى، تفکرات حاکم بر نظریات مشروطه‏خواهان افراطى را نیز مورد انتقاد قرار مى‏دهد و سوءسیاست زمان خود را نیز بررسى مى‏کند، بنابراین موضع انتقادى نویسنده در پاره‏اى موارد از برخى روحیات حاکم بر عصر مشروطیت نه از سر تعبد و علاقه به حکام مستبد و یا وابستگى به دربار، بلکه به جهات دیگر بوده است.

دوم:نویسنده در مجموع مشروطیت را به حال جامعه ایران مفید و سودمند دانسته و آن را سرآغاز حیات مجدد ایران زمین مى‏داند و بر برکات عملى اولیه مشروطیت بخوبى انگشت مى‏گذارد و مى‏نویسد:

«تا آنکه بواسطه همان اسم مشروطیت فى الجمله زبانها و قلمها آزاد گشته گفتند و نوشتند و مفاسد و مضار این حکومت کیف یشائى را حالى کرده پرده از روى اعمالشان برداشتند و چون حجاب برداشته شد همه دیدند که در پس این پرده هیچ نبود، مگر آنکه تمام موجبات خسارت و فلاکت و ذلت و اسارت را در این خیانت سرا آماده و مهیّا مى‏ساخته‏اند و معلوم شد که آنچه بیش از همه چیز به این ملک و ملت زیان وارد آورده همانا فساد عقاید و افکار، سوءاخلاق و اعمال این است سلسله و درباریان و مقربان در گاهشان بود».(ص 7)

نویسنده در صفحات آخر کتاب ضمن گزارش وضعیت جامعه خود و نیز احساس بدبینى مردم نسبت به عملکرد مشروطه‏خواهان دروغین، باز حس امیدوارى را از دست نداده اجراى درست و تفکر بجا در آن را روز رستاخیز دزدان و خائنین به ایران مى‏داند و در این زمینه چنین مى‏نویسد:

«...تا آنکه به این اندازه تنفر عمومى را از دوایى که علاج تمام امراض مهلکه مزمنه این مملکت بلا رسیده بود حاصل کردند چونکه مى‏دانند که اگر ایرانى بیدار شود و بداند گمشده او چیست و در جیب کیست همان روز، روز رستاخیز این دزدان و خائنین خواهد بود و ما وعده 2میدهیم که با همه این اشتباه‏کاریها و مشکل تراشیها چنین روزى را درک نماید».(ص 175)

نهایتا نویسنده در مورد سیاست سکوت در قبال مشروطه، آن را جایز ندانسته و کناره‏گیرى را پیش زمینه نابودى کشور و واگذارى آن به دست خائنین مى‏داند و مى‏گوید:

«کسانى که در تصدیق کلى مشروطیت سکوت کرده‏اند فکر نموده حق را به معنى خودش تصدیق نمایند و سپس در مقام تطبیق با جزئى نمودنش برآمده از تحمل زحمات لازمه مضایقه ننموده خود را مسئول و ضامن صحت این امر دانسته، من بعد سکوت و تقاعد نورزند، عامه اهالى هم که تمام نفع و ضررها عاید آنهاست و آنهایند که با مال و جان خود رونق بخش عرضه اجتماع شده‏اند بى‏فکرى و لاابالى‏گرى را کنار گذارده بدانند که غفلت و بطالت خودشان است که هماره موقع بدست خیانت‏کاران و غارتگران داده روزبروز آنها قوى مى‏شوند و خودشان ضعیف».(ص 176)

سوم-نویسنده، مشروطه زمان خود را قالب بدون روح و لفظ بدون معنا مى‏داند ولى این طرز تفکر باعث آن نمى‏شود که به نفى اساسى آن پرداخته و یا آرزوى دوره استبداد را نماید بلکه وى خواهان دمیدن روح در قالب و تحقق معناى آن لفظ است و در این زمینه چنین مى‏نگارد:

«از زمانى که این مملکت را به نام مشروطه نامیده‏اند تاکنون که هشت سال مى‏گذرد مى‏بینیم باز هم آنچه از آثار و نتایج مشروطه شمرده مى‏شد در ما یافت نشده است چرا که تنها به لفظ قناعت کرده و به اسم خوشحال گشته‏ایم و گویا بهیچ وجه در این امور و اوضاع فکر نمى‏کنیم و همچو تصور مى‏کنیم که اگر زهر را تریاق نام نهند اثرات سمى از آن برداشته مى‏شود و یا آنکه اگر ما در حفظ قوانین دین خود مسامحه کرده از دست دادیم قواعد مشروطیت بخودى خود محفوظ خواهد ماند و حال آنکه چنین نیست و خلافش ثابت است.(ص 162) «بزرگتر خبطى که کرده و مى‏کنیم که آن هم ناشى از عدم تفکر و تنبلى و دفع الوقت کردن است این است که گمان مى‏کنیم صرف لفظ کار مى‏کند و در حقیقت تغییر مى‏دهد و اگر ملل دیگر فوایدى از مشروطیت برده‏اند بواسطه همین لفظ مشروطه(کینتى توسیون) بوده و راه خود را زده همچو خیال مى‏کنیم که باید مدتى به قول بعضى بر حسب تاریخ مشروطیت انگلیس ششصد سال بر همین قالب بى‏روح بگذرد تا آثار مشروطیت و نتایج حسنه آن را دریابیم و حال آنکه عمده خطا اینجاست زیرا که مرور زمان باعث تضج و نمو و ترقى و کمال مواد حسیه مى‏شود و نه میته بلکه همینطور که یک نطفه و یا یک بذر تدریجا و به مرور زمان مراحل تکامل را پیموده مردى کامل و توانا و درختى سایه افکن و بارور مى‏شود، و یا یک مبتدى حرف به حرف و کلمه به کلمه آموخته یک روز عالمى کامل مى‏گردد همین قسم هر قدر هم زمان بر نطفه، مرده و ریشه پوسیده بگذرد بهه عکس عمل کرده و عوض ترقى به درجات حیاتى، آنها را به درکات مماتى تنزل مى‏دهد و کم کم متلاشى شده از میان مى‏روند و همچنین آن متعلمى که دل به درس نداده حرف اول و کلمه اولى را درست و دانسته به ذهن نمى‏سپارد هر چند بر این رویه باشد و بیشتر به مدرسه رود حقیقتا از نقطه علم دورتر مى‏شود زیرا که اگر سالکى رو به مقصدى قدم زند تدریجا به مقصود خویش مى‏رسد اما اگر در جاده خلاف گام زند هر چه بیشتر راه برود درمانده‏تر مى‏شود و بهیچوجه در این مقام جاى تردید نیست، حالا باید به خود آمده فکر و ملاحظه نمود که از ابتداى مشروطیت چه شده و چه کرده‏ایم و چه داریم و به کجا مى‏رویم و مرور زمان با ما چه خواهد کرد و اگر خداى نخواسته حال بر این منوال باشد، استقبال ما چه حالتى خواهد داشت».(ص 169)

از آنچه تا اینجا بیان شد مى‏توان به این نتیجه رسید که نویسنده از لحاظ شخصیت‏شناسى سیاسى، فردى با عقاید افراطى و یا گروهى نبوده است و رقبتى نیز به جناح بندیهاى موجود جامعه آن روز در خود احساس نمى‏کرده و توصیه‏هاى مکررش نیز به تفکر و تعمق در مسائل فکرى و اجتماعى نیز تا حدودى این موضع مستقل و پایگاه خاص را در وى تقویت مى‏نموده است.

در هر حال مطالب و محتواى کتاب آفتاب و زمین متضمن ظرایف و نکات قابل دقت و توجه مى‏باشد که به اهم آنها توجه مى‏نمائیم.

پیوند عظمت تاریخى با هویت سیاسى

در بسیارى از متون سیاسى عصر مشروطیت تأکید بر عظمت تاریخى گذشته ایران دیده مى‏شود، این تأکید عمدتا حول سه مقطع تاریخى خلاصه مى‏شود:

الف:تاریخ صدر اسلام

ب:تاریخ ایران باستان

ج:تاریخ دولت‏هاى مقتدر ایرانى و...

و کتاب آفتاب و زمین نیز از این مهم بى‏بهره نمانده ورود به بحث و یا حواشى قسمتى از مباحث را با گریز و یا بحثى در این مورد تکمیل مى‏نماید، در قسمتى از کتاب، چنین مى‏خوانیم:

«آنچه از تواریخ و آثار معلوم است این مملکت که اسمش ایران است تا قبل از سلطنت قاجاریه هر چه دیگران داشته‏اند او نیز داشته و هر وقت او را با یکى از ممالک مى‏سنجیده‏اند هم ترازو بوده و اگر در بعضى اوقات و دوره‏هاى انحطاط و تبدیل سلسلهاى سلطنتها چند سالى دچار ضعف و گرفتار دشمن شده باشد باز پس از چندى به همت و کفایت و کوشش و مجاهدت مردان تاریخى و حسیات مردمان آن زمان قوت و شوکت اولیه خود را دارا گشته نام بلند خویش را در عالم نگهداشته است زیرا که سرمایه حقیقى را یکباره از دست نمى‏داد».(ص 6)

نویسنده در جاى دیگر کتاب به هیجان آمده با لحنى حماسى مى‏نویسد:

«چه شدند مسلمانان دین باور، کجا رفتند ایرانیان ایمان پرور، بزرگان اسلام چه شدند، سرداران ایران‏ کجایند، روح اسلام در کیست و خون ایران در کدام، حال که آنها زنده نمى‏شوند کاش ما بیدار شویم»(ص 68).

نویسنده آنگاه علت قدرت و پیشرفت کار حکومت‏هاى مقتدر و با کفایت پیشین را در ضمن بحثى تحلیلى با ذکر مثالى بررسى مى‏کند:

«اولین ستاره درخشان آسمان ایران یا سر سلسله دودمان صفاریان لشکر به محاصره دار الخلافه بغداد مى‏کشد، رسولان خلیفه به نزد او آمده مى‏گویند که خلیفه بیش از این از تو نمى‏خواهد که نام او را در خطبه ذکر کنى و بر سکه نقش، دیگر تمام ایران از آن تو باشد و از اینجا برگرد.این مرد با فرّ و تاب در حالى که تب شدید دارد یک پارچه نان خشکیده در یک دست گرفته و بدست دیگر شمشیرش را از کمر کشیده به رسولان مى‏گوید به خلیفه بگوئید من که سردار این لشکرم در حال تب اینم خوراک است و این لشکر و شمشیر را براى تو نکشیده‏ام مگر آنکه نام تو را از میان بردارم و در واقع این سلسلهاى سلاطینى که بعد از آن در ایران دیده مى‏شود تمام شاخهاى آن درخت مبارکند که از سینه آن مرد دل آگاه سر برزده، این مملکت را در زیر سایه خود نگهداشته است»(ص 72).

بررسى روحیه ملى و سنت تاریخى در ایران

نویسنده با توجه به تاریخ گذشته به هنگام بروز فتنه‏ها و حوادث ناگوار به نوعى جمع‏بندى از منش و روحیه ایرانیان مى‏پردازد و این بررسى را درسى بزرگ به هم عصران و آیندگان خود مى‏داند، فرازهایى از کتاب در ذیل تقدیم مى‏گردد:

«چون در تواریخ دیده و از یشینیان خود شنیده بودند که ایران یک مملکتى است که اهالى آن داراى عقاید و معنویاتى هستند که اگر چه تمام قواى مادى آن هم از میان برود و از غفلت گاه به گاه نهایت و ضعف و ناتوانى حاصل کند باز به واسطه همان عقاید و معنویات به محض آنکه یک نفر دل آگاه و خیر خواه قد مردانگى برافرازد و دامن همت را براى اعاده سعادت و استقلال و شوکت و جلال آن بر کمر زند و خورشید آسا از مشرق استعداد این خاک تابناک طلوع نماید فورا و بلا درنگ اهالى مملکت هم که در تیرگى شبهاى غفلت و تن آسایى به خواب رفته بودند از تابش آن آفتاب با فرّ و تاب بیدار گشته و سر از پاى نشناخته پروانه‏وار بر گرد شمع وجود آن بزرگوار مرد جمع گشته پریشانیها را فراهم و آنچه از دست داده به چنگ آرد (رجوع شود به تاریخ مشعشع ایران)و این عقیده و معنى را از این دو شعر درخشنده مهر سپهر غیرت و مردانگى و فرزند بى‏مانند ایران، فردوسى طوسى که رحمت بر آن تربت پاک باد بخوبى مى‏توان دریافت.

چنین گفت دانا که مردن بنام

به از زنده و دشمن شاد کام

تن مرده و گریه دوستان

به از زنده و طعنه دشمنان

و نیز تمام شعراء و ادباء و حکما و علماى ایرانى که ما مى‏توانیم آنها را فرزند ایران گفت همین معانى را در اشعار و کلمات خود اشعار و اظهار داشته‏اند».(ص 9).

«وقتى که ما رجوع به تاریخ خودمان کرده یک نظرى هم به هموطنان خویش مى‏نماییم بى‏اندازه امیدوار مى‏گردیم چرا که ایران بسى سختى‏ها کشیده و بدبختى‏ها دیده و با این همه انقلابات شش هزار سال نام نامى خودش را در عالم به بزرگى و بزرگوارى نگهداشته است و چه بسیار مردمان بزرگ که در افق این مملکت طلوع کرده مانند ستاره‏هاى روشن نامشان در آسمان تاریخ ایران مى‏درخشد و امروز هم چون نگاهى به شهرها و قصبات و مزارع و دهات و طوایف و ایلات بنمائیم مى‏بینیم که هنوز ار هر صد نفر، نود و نه نفرشان ایرانى هستند یعنى وارث ایرانیانند و داراى‏ همان عقاید و معنویات که مى‏توان آنها را بخود آورده و حاضر میدان غیرت و مردانگى ساخت».(ص 14)

«همیشه ایرانیان در مانند اینگونه زمان، پدران فرزند مرده بودند و فرزندان پدر کشته، همه سوگوار بودند و همگى خشمناک، دلهایشان آتش‏زار بود و چشمهایشان شرربار، چهره‏شان پر از چین بود و سینه‏شان آکنده از کین، جامه‏شان سیاه بود و خانه‏شان تاریک.آمد و رفتشان با خویشان همدرد بود و گفت و شنودشان با همدردان خویش، آنى از جوش و خروش نمى‏افتادند و تا آنچه از دست داده به چنگ نمى‏آوردند از پاى نمى‏نشستند، و مادام که خصم را بجاى خود نمى‏نشانیدند در بستر راحت نیم‏خوابیدند، سورشان در آزادى از بند دشمن بود و سرورشان در استقلال و آبادى وطن، و اگر این کارهاى بایسته را نپرداخته بودند پارک سازى و خانه‏پردازى را شایسته نمى‏دانستند و مادام که تاج و تخت مملکت را از تصرف غیر خارج و عساکر متجاوز را از قلمرو حکومت اخراج نکرده بودند از پذیرفتن نام مملکت مدار و قبول اسم فرمانگذار شرم نموده، از خود این آب و خاک آزرم داشتند و چون چنین بودند چنان بودند».(ص 82)

افسون کیمیاگران تجدد و ضرورت هوشیارى ملى

نویسنده آفتاب و زمین على رغم ضرورت بیدارى و حیات دوباره ایران زمین، نسبت به هر گونه رخنه اجنبى و سوءاستفاده آنها هشدار مى‏دهد و خطر استعمار غرب را به خوبى درک نموده، آن را بزرگترین خطر براى هستى و هویت ایران معرفى مى‏نماید، و آن اذهان ساده‏لوح و زودباور را که به غرب به چشم کعبه آمال و مهد تعالى مى‏نگرند هشدار داده، با دیده افسوس و تأثر مى‏نویسد:

«من در این فکر مانده مى‏گفتم که چرا؟؟؟ قبول من کم شده و سوء ظنم زیاد، چه شده که بعضى به اعجاز برخى از اروپائیان تصدیق کرده و آنها را مخبر صادق مى‏دانند و من هر وقت آنها را دیده یا کلماتشان را شنیده به خیال ساحر و افسون مى‏افتم، چرا بعضى ایشان را خضر پى خجسته طریق سعادت مى‏دانند و من از غول بیابان هلاکت مى‏ترسم، چه باعث شده که پاره آنها را آزادى بخش و نجات‏دهنده مى‏دانند و من در این اسمها معنى بندگى و اسارت مى‏یابم، بهتر آن است که در همین موضوع فکر کرده از تردید خارج شوم و به تحقیق پرداخته حقیقت را کشف نمایم».(ص 17)

نویسنده زبان حال و بى‏هویتى گروهى از مردم زمان خود را به روشنى به تصویر مى‏کشد:

«..و چون چنین شوند البته گذشته از اینکه نمى‏توانند خیر و سعادت خود را ادراک کرده و از قبول مضرات امتناع نموده و درصدد همسرى و فکر سرورى باشند و در تحصیل اسباب و لوازم آن کوشیده کامیاب و سرفراز گردند هر چه را هم سابقین ایشان دانسته و در متون کتب و رسایل و در کتیبه عمارات و ابنیه و بر قالب خشت و سنگ نگاشته و در ضمن حکایات و قصص و در طى آداب و رسوم باقى گذاشته‏اند همه را از دست داده بر آنها به چشم انکار و سرزنش نگرند، بلکه بر اعمال و افعال دین و آئین‏شان زبان به طعن و ناسزا گشوده دیده خویش را نادیده دانند و گفته بیگانه را دیده بدیهیات و محسوسات را تشکیک و تردید نمایند و شکوک و شبهات را ضروریات و مسلمیات شمارند، معقولات را موهوم گویند و موهومات را محسوس ببینند بر آباء خود نفرین فرستند و به اعدام کنندگان خود درود، اسرار و نوامیس خویش را به رایگان پیشکش بیگانگان نمایند و علل فلاکت و افناى خود را به گمان احسان قبول نفایس و نقود مملکت را به انجس اجناس تبدیل نمایند و آداب و اخلاق را به ارذل صفات تغییر داده، آن یک را تجارت نامند و این یک را نتیجه سیاحت، بر زىّ و لباس خود عار دارند و به نشان و شعار خصم افتخار، غیرت مذهبى را منافى انسانیت دانند و تعصب وطنى را مخالف نوع‏پرستى، جانبازى در راه ناموس را شیفتگى دانند و مدافعه از وطن را فریفتگى، بى‏باکى و عدم مرعوبیت از دشمن را دیوانگى نامند و قبول ذلت و بى‏شرفى را فرزانگى، از زندگى بهیمى محبوب‏تر ندارند و از کشته‏شدن مبغوض‏ترى، همه چیز را براى زندگانى و کامرانى مى‏خواهند و همه چیزشان را براى کامرانى و زندگانى مى‏دهند لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اذان لا یسمعون بها و لهم اعین لا یبصرون بها اولئک کالانعام بل هم اضل.و لا ریب چنین مردمى براى هر گونه اسارت و بندگى و رذلت و سفلگى آماده است و از قبول هیچگونه عار و ننگى سرباز نخواهد زد و پیوسته تمام فکرش صرف این مى‏شود که چگونه در مقام تسلیت باشد تا موجب سخط قوم غالب نگردد و سرمایه فرهنگش بیش‏از این نمى‏شود که نیرنگى بکار برده خود را شوخ و شنگ سازد تا بهتر مقبول و پسند مالک افتد و نهایت همش مصروف آرایش و پیرایش تزلف و تزیین و چاپلوسى و آستان‏بوسى شده و هر وقت یکى از افراد چنین ملتى در مقام تنبیه و ایقاظ برآید او را مکروه داشته، به نسبتهاى آشوب‏طلبى و فتنه‏جوئى و بلندپروازى و دیوانگى منسوبش خواهند داشت».(ص 13)

نویسنده کتاب، ضمن مقایسه بین کیمیاگران حیله‏گر قدیمى با ساحران عصر جدید، معتقد است دام‏هاى فریب و اسباب شعبده و خواب کردن مردم امروز چنان پیشرفته و پیچیده شده که هوشیارى و تعقل ملى و عمومى را جدا طلب مى‏کند، او در قسمتى از کتاب خود مى‏نویسد:

«حقیقت کیمیاگرى هم هنوز از یک عده معدودى تجاوز ننموده مثل این عصر بسط نیافته و از افراد به جماعات نشر نکرده بود و یک دفعه صد هزار کیمیاگر و پانصد کرور فریفته گولخور دست بکار نمى‏شدند و دود کوره آن کیمیاگرهاى قدیم فقط بعضى خانه‏ها را تاریک مى‏کرد اما امروز بیشتر افق آسیا و آفریقا به انضمام امکنه فقرا و رنجبرهاى اروپا و امریکا از دود آتش کارخانجات این کیمیاگرهاى عصر ترقى و تمدن ویران و تاریک است و اگر در ایام سابق یک یک از اولاد بشر فریب خورده گول مى‏شوند و به وعده‏هاى غولان یعنى دروغگویان دل داده با آنها دوست و همراه مى‏گشتند و چون وارد بیغوله آنها شده مهمان را مى‏کشتند و گوشتنش را مى‏خوردند، در لوره ما غولها لباس انسان پوشیده ده ده و صد صد وارد شهرها شده، فریاد اهالى آبادى را به فلک رسانیده، از ولوله غلغله روز محشر را بر پا ساخته‏اند و چون به همان نسبت که فعل گول خوردن در این زمان ترقیات زیاد کرده استعداد گول خورى در این زمان ترقیات زیاد کرده را پهن و میدان را گشاد چیده و با همین روح کیمیاگرى میلیونها نفوس را گدا و سرگردان ساخته، به یک لقمه نان و یک جرعه آب محتاج‏شان نموده‏اند و در منازل اولاد آدم مسکن کرده هم بر دوششان سوار مى‏شوند و هم گوشتشان را مى‏خورند و هنگامه غریبى است واقعا سزاوار است که خوب فکر کرده و ببینیم کیمیاگران این عصر چه‏ها که با ما نکرده و چه‏ها که نمى‏کنند، طلا و نقره‏ما را نگرفتند که گرفتند، جواهرات و نفایس و زینت‏آلات را هر چه بود نبردند که بردند، حتى آنچه را که پدران ما به دست خود یا بروز حوادث در زیر سنگ و خاک رایمان مخفى کرده بودند یا مختلف شده بود بیرون نیاورده و ندادیم که دادیم، خانه و ملک خودمان را به ایشان نسپردیم که سپرده‏ایم، مزد کار و روج دست خود مانرا هر روزه مثل بنده تسلیم آقایان نمى‏کنیم که مى‏کنیم، بندگى و خدمت که از ایشان نمى‏نمائیم که مى‏نمائیم، ما شاگرد و بنده و ایشان استاد و آقا نشده‏اند و نشده‏ایم که شده‏اند و شده‏ایم.افکار و عقاید و اخلاق خودمان را مشابه آنها نکرده‏ایم که کرده‏ایم، مختصرا آنها چه نکرده و نمى‏کنند و ما چه نشده و نمى‏شویم، الله از این عصر ترقى که چگونه فریب خورده همراه غول مى‏ریم.»(ص 116)

ارتباط سیاست و قدرت با اخلاق

آفتاب و زمین، به خوبى سیاست نظرى و تئورى‏هاى زمان خود در مورد حکومت و حاکمیت را زیر دیدگاه نقد گذارده و از لحاظ ریشه‏یابى مبانى و همچنین اثرات عملى به بحث و نظر مى‏پردازد:

«همچنین سیاست و پولیتیک را ترقیات بى‏اندازه داده و دایره حریت و مساوات را تا هر چه تصور شود وسیع کرده‏اند و لکن چه حریتى و چگونه مساواتى، ظاهرش چون گور کافر پر حلل و باطنش قهر خدا عز و وجل و از طرف دیگر مشاهده مى‏شود که به همین میزانها بازار اخلاق کاسد شده و یکبارگى از قالب الفاظ قبض روح نموده به هیچ شرط و عهدى پابند نیستند مگر آنکه عهد شکستن بر نیاید و بالصراحه مى‏گویند و مى‏نویسند که حق با قدرت و چشم سیاست کور شکل صلیب را نقش پرچم جهانگیرى کرده و حقیقت مسیح را فراموش، اقوالشان مردم فریبى شده و اعمالشان حیله‏کارى».(ص 124)

نویسنده آنگاه انعکاس این تفکر را در جامعه بشرى بررسى کرده و روح و رابطه بر این اساس را موجب فراموش شدن روح مساوات و حرّیت و مشروطه مى‏داند و بدین ترتیب بخوبى یکى از آفات بزرگ دمکراسى را که هنوز نیز بین متفکران فلسفه و علوم سیاسى مورد بحث است، به تصویر مى‏کشد:

«صد هزار شما بلکه یک کرور شما بقدر ده نفر متمول ارزش ندارد، زیرا که آدم را به میزان پولش قیمت مى‏کنند و حق را با ترازوى قدرت مى‏کشند، بلى در این عصر معجزات و قرن تجدد و تمدن بلکه دوره نور و سرور به ثبوت پیوسته است که هر کس زورش زیاد شده و توانست یک کم‏زورى را خورد کرده بخورد حق دارد. و حق در خارج دایره قدرت ثابت و معین نمى‏شود.

و حق در حال مغلوبیت معدوم است و حق موجود یک مولودى است که پدرش نیزه و شمشیر است و مادرش توپ و تفنگ و هر زورمند و متمولى و شعبده‏گر دروغین چون زور و فریب و پولیتیک دارد که خود را بزرگ کرده و حدود زورمندى و کامرانى خود را تا هر جا که بخواهد و بتواند وسعت دهد و پیش رود و خود این حق لازم دارد که دیگران ناتوان و بى‏چیز و گول خور و ساده‏لوح باشند و الا فعل بدون مفعول از فاعل تجاوز نمى‏کند و تحقق نمى‏یابد و در این مثال دریابید که مطلب از چه قرار است، همین‏طور که شاهین حق دارد کبوتر را گرفته بخورد و پلنگ حق کشتن و خوردن گوزن را دارد و طبیعت به آنها آموخته است که این ضعفا را شکار نموده طعمه خود سازند همین‏طور آدم پر زور و پر پول و مکار و دروغگو هم حق دارد سایر بنى نوع خود را که مى‏تواند مقهور و مغلوب و مغبون ساخته خودش به عیش و راحت باشد و کرورها مردم در رنج و ناکامى و اگر بحثى دارید با طبیعت بجنگید که چرا آنها را زورمند نمود و شما را مستمند، و حرفهاى انبیاء و حکماء که شما را ذى حق و مقتدر نموده بود مدتى است که از میان رفته و شما خواب بوده‏اید، و حالا دیگر هم مطمئن باشد که با این قوت و قدرت و ثروت و مکنت و علم و حکمت و ریاست و حکومت که طبقات مقتدره دارند و از پرتو بى‏حقى و از برکت بى‏فکرى خودتان دو سه کار عمده در این عصر قدرت حصر صورت داده‏اند و دیگر محال است که شما روى آسایش و ترقى ببینید».(ص 148)

نویسنده آنگاه اساس قدرت زمان خود را که در حقیقت نظام بین‏المللى استعمارى و تجارى غرب مى‏باشد، در سه عامل خلاصه مى‏کند:عامل اول:«پول معنى معینى دارد و میزانش در دست خود پولدارهاست و اگر بخواهند ترقى و تنزل دهند، مى‏دهند و مواد طلا و نقره هم چون به یک حال مى‏ماند و هماره شما را مغرور مى‏نمود از شما گرفته شده تا حد خود را بشناسید، معنى پول امروزه و وجود طلا و نقره این زمان به حکم کیمیاگرى و علم قرطاس بسته به میل و اراده یک عده‏اى است که هرچه بگویند بشو، مى‏شود.(ص 148)

عامل دوم را نویسنده ربا که روح بانکدارى و تجارت‏ سرمایه‏دارى است معرفى مى‏کند:«دیگر آنکه روح تجارت و حقیقت ثروت در همان چیزى است که به گمان شما هیچ است و هیچ نمى‏شود یعنى تنزیل».(149)

سومین عامل که قدرت را قبضه در کنترل عده معدودى کرده و آن را از اخلاق انسانى و متعالى دور مى‏کند، نظام هرمى قدرت سیاسى و نظامى بین المللى است که در رأس این هرم، قدرتهاى غرب قرار دارند.

«دولتهاى متمدن از روى اساس مشورت و حکومت ملى خودشان تصدیق کرده‏اند که خود ملت باید بلا واسطه قوه دافعه نداشته باشد و شاخ از براى گوسفند بى‏جاست زیرا که براى قصاب احتمال ضرر دارد، ملت حربه نمى‏خواهد چرا که او فقط باید خار بخورد و شیر بدهد و جان بکند و بار بکشد و اگر حربه داشته باشد بعضى حرفها را باور نموده راستى راستى مطالبه حقوق کرده کم‏کم یاغى مى‏شود و چون این مسئله حالا دیگر مقبول عموم، خواص شده و همه جا مجرى است دیگر احتمال ندارد که شما بتوانید بر ضد قوانین جاریه و اصول مسلمه بین المللى بکشید».(ص 150)

البته از لحن و طرز نگارش نویسنده، بخوبى معلوم است ه این سه عامل تمرکز و انحصار قدرت ضد اخلاقى را از دیدگاه رایج زمانش نقل مى‏کند و خود مؤلف به این منطق و جبر و سلطه مطلق آن باور چندانى ندارد، چنانچه به سبک مخصوص خود باز از زبان منطق قدرت زمانش به بررسى پرداخته مى‏نویسد:

«چون شماها عاقل هستید ببینید که آیا عاقل مشت به درفش مى‏زند یا نه...»(ص 151)

آنگاه خود در چند سطر بعد چنین جواب مى‏دهد:

«البته وقتى که انسان فکر خود را تسلیم دیگران کرده بناى فرى خوردن را گذارد همینطور مى‏شود که مى‏بینیم و لکن اگر فکر کرده، در هر چه مى‏بیند و مى‏شنود تأمل نموده، ملتفت نتیجه و ثمره آن باشد ممکن نیست گول بخورد و همراهى با غول نماید.»(ص 153)

تعقل و تفکر منطق انسانهاى آزاده

نویسنده در مقابل منطق زور و قدرت عریان حاکم بر زمانش نه تنها جبر عملى آن را در جامعه نمى‏پذیرد بلکه سیطره نظرى این افکار را به منزله طلسم و شعبده مى‏داند که راه ابطالش دورى از زود باورى و تفکر دقیق در محتواى مضمون و هویت واقعى آن است.وى در این زمینه چنین مى‏نویسد:

«اگر چه دشمنان نوع انسان هماره براى اضلال و گمراهى بشر حاضرند اما اگر انسان فکر کند هرگز درمانده نمى‏شود و راه را باز جسته به سعادت انسانى نایل مى‏گردد و همان قسم که به مجرد آنکه اولا تا یک امر غلط و خلاف واقع را قبول کرده فورا یک رخنه در فکر شخصى پیدا شده هزارها مزخرف را از همان رخنه مى‏پذیرد و همه را بر یکدیگر حمل مى‏نماید تا به کلى حواس و مشاعر خود را از کار انداخته و گول و گمراه شود هر وقت هم کسى به خطاى خود بر خورده یک باطلى را شناخته از ذهن خود بیرون نمود فورا و از همان رخنه شروع مى‏کند، و به یکى یکى از غلطات بیرون ریختن و آنا فآنا چرخ فکرش تندتر مى‏گردد و چراغ عقلش روشن‏تر شده و به قوه فکر و عقل و یارى خداوند طلسمات را در هم شکسته دامها را پاره ساخته بر غولها غالب مى‏آید و اساس حقیقت و حقانیت را منبسط مى‏سازد».(ص 154)

کالبدشناسى اجتماعى و تعقل فلسفى

نحوه استدلالها و طرز ورود و خروج نویسنده آفتاب و زمین در مسائل اجتماعى و سیاسى، بیانگر نوعى تعقل فلسفى، و غلبه روح و بیان و قالب فلسفى بر ذهن نویسنده مى‏باشد.آفتاب و زمین در جاى جاى صفحات خود گویاى چنین خط مشى مى‏باشد، در حقیقت مؤلف پاى‏بندى خود را گاه چنان به این شیوه بیان متوجه‏ مى‏کند که حتى قالب فنى الفاظ منطق و فلسفه را نیز در سمائل اجتماعى و سیاسى رعایت مى‏نماند.

در قسمتى از کتاب چنین مى‏خوانیم:

«مخفى نماند که اگر قلم محرر حکمى را معلق به وصفى نمود هر فردى که آن وصف را دارا نیست آن نسبت به او تعلق نمى‏گیرد و جان او با جان استثناست جفت، و دوام این تعلیق هم بسته به دوام آن وصف است و چون آن صفت را از خود دور نمود از آن نسبت نیز بر کنار خواهد بود».(ص 83)

تأکید بر متدلوژى خاص نویسنده و طرز بیان و استدلال نسبتا شخصى او که در مواقعى نیز رنگ افراط و حتى لفاظى نیز بخود مى‏گیرد موجب آن نمى‏شود که مؤلف آفتاب و زمین در برخورد با موضوعات، شرایط و زمینه‏هاى اجتماعى و سیاسى با ذهنیت دور از واقعیت و عینیات برخورد کرده و صرفا به قالب‏سازى‏هاى غیر منطقى و پیش ساخته مشغول شود، بر عکس وى به زمینه‏ها و موضوعات جامعه‏شناسانه به خوبى اهمیت داده و استفاده فراوان از روش‏هاى بررسى تاریخى* تحلیل تاریخ، نقد تاریخ و فلسفه تاریخ که گاه با نوعى متدلوژى تطبیقى همراه است حکایت از واقع‏بینى و توجه به ظرایف و نکات عینى از سوى نویسنده دارد.اما آنچه باید به دو مورد بالا افزود تأکید فراوان و تقریبا مکرر او به تعقل و تفکر بنیادین و دقیق است چنانچه شاه کلید اصلى بسیارى از معضلات سیاسى بلکه تمامى مسائل اجتماعى را نیز در همین مسأله جستجو مى‏کند.«فریب عبارت است از اینکه یک چیز را غیر از آنچه هست شناخته، امید آثار و فوایدى از آن داشته باشد که در آن نیست، گمراهى آن است که هر چه بروند به مقصود نرسند و گمراهى در بى‏فکرى است زیرا که تا فکر داریم نه ب دلیل پا در راهى مى‏گذاریم و نه گامى از راه بیرون، و فریب هم از عدم تفکر است چرا که مادام که فکر مى‏کنیم هیچ چیزى را تا درست و به حقیقت نشناسیم یک چیزى نمى‏شماریم و نیز به فکر دریافته مى‏دانیم که دو چیز از هر جهت یکى نمى‏شود و اگر از هر حیث یکى شود، دیگر دو چیز نیستند، پس اگر یک چیز را چنانکه هست شناخته و فواید و آثار و منافع و مضار آن را دانسته باشیم و شبیه و مانند آن را دیده و در کار داشته باشیم مى‏دانیم که باید به خوبى او را وارسى کرده جهات و اطرافش را ملاحظه نموده به دقت هر چه تمام‏تر ببینیم که آیا همان است که شناخته بودیم یا آنکه از جهت با او شبیه است و از جهاتى دیگر با او فرق دارد و اگر فرقى دارند دوباره در شناسائى آن فکر کرده کاملا از عهده معرفتش برآییم و چیزى دیگرش نام نهیم و گرنه نشناخته به همان شناخت تنها اشتباه نکرده به کارش نبریم.»(ص 89)

نویسنده در جاى دیگر مى‏نویسد:

«بعد از اینکه یک فرد و یا یک جمعى چراغ فکر و بینائى خود را کور و دلیل عقل و دانائى خویش را گم کرده، در بیابان حیرانى سرگردان گشته به بیغوله غفلت افتاد، درندگان از بین نوع انسان هم فورا براى خوردنش دندان طمع تیز کرده و به چشم شهوت در او نگریسته تباهى و نیستى او را سرمایه عیش وقایه هستى خود قرار داده هر یک به یک طرفیش مى‏خواند و از اطراف دیگرش مى‏ترساند و هر کدام به دام خودش کشیده از دیگر دامهایش مى‏رهاند و او هم بواسطه تاریکى و گمراهى ترسان ترسان و افتان و خیزان دنبال بانک غولان را گرفته و هر دیو ددى را که به اشکال مختلفه در نظرش آمده و به اصوات متفاوته به گوشش مى‏دهند».(ص 85)

و نیز در جاى دیگر چنین مى‏خوانیم:

«حال فکر کرده ببینیم کسانى که سابقا بوده و ما داستان ایشان را شنیده یا آنکه امروزه به چشم خود ایشان را ملاحظه کرده مى‏بینیم که فریب خورده گمراه مى‏شوند یا خودمان از عدم رعایت قانون فکر به نتایج سوء برخورده و معنى کلمات خیرخواهان را معاینه مى‏نمائیم آیا از اول علتى سواى بى‏فکرى در آنها یافت شده یا آنکه عین علت است که همه را تباه و نابود ساخته است و اگر از مهلکه نجات یافته گم شده‏ها را پیدا کرده دوباره به سلامت و سعادت رسیده‏اند آیا بدوا سببى جز تفکر و تنبه در ایشان موجود شه یا تنها به همین وسیله است که از گمراهى به راه و از شبهه به حقیقت برگشته‏اند».(ص 91)

نظرات اقتصادى نویسنده

آفتاب و زمین در قسمت‏هاى مختلف کتاب چه به صورت بحث مستقل و چه در حواشى سایر مباحث به طرح نظریات اقتصادى پرداخته و مانند بسیارى دیگر از کتب سیاسى عصر مشروطیت دیدگاههاى اقتصادى در ارتباط با سایر مسائل بررسى و تبیین مى‏شود مبحث اقتصادى کتاب را مى‏توان در دو قسمت مجزا بررسى و تحقیق نمود.

الف:استثمار و اقتدار روح حاکم بر تجارت بین الملل غرب

«اگر بخواهیم کاملا ترقیات تجارت این عصر را بگوئیم دفتر دیگرى لازم است همین قدر بطور اختصار و وجه انصاف مى‏گوئیم راست مى‏گویند کسانى که مى‏گویند عصر، عصر تجارت است یعنى کارخانجاتى که کشتى زره‏پوش و توپهاى مسلسل و تفنگهاى جدید الاختراع مى‏سازند کارگر تجارند سربازها و سوارها و توپچى‏هائى که در میدان مشق به حرکات نظامى ورزش کرده و در روز جنگ سیلها از خون خود و دیگران جارى مى‏سازند جان نثاران تجارند، وزراء و امراء و صاحب منصبان برى و بحرى که نشان‏هاى افتخار و علامات شجاعت و بهادرى را بر سر و پیکر خود مى‏زنند مأمورین حفظ و طرق وصول و ایصال مال التجاره تجارند، حکماء و متفقهین و شعراى این زمان که کتابها در تعیین حقوق و تحدید حدود نوشته و از نظم و نثر خود داستانها سروده‏اند قضات و وکلاى مرافعات و محاکمات و مداحین محسنات تجارند و چون گنجهاى سیم و زر و سرمایه‏هاى نقدى عالم اصل سرمایه تجار است و بطورهاى غیر مستقیم و پر پیچ و تاب دارائى و مزد کار دیگران هم فرع و ربح پول تجار است».(ص 122)

«هر چه بگوئیم تجارت ترقى کرد و تجار این عصر سود برده و به این ترتیب هنوز هم ترقیات مى‏کنند و منافع مى‏برند اغراق نگفته‏ایم ولى از این تجار و منسوباتشان که بگذریم طرفهاى این تجار و خریداران این اجناس را ملاحظه خواهیم کرد که به همان نسبت که آنها منفعت برده و ترقى کرده‏اند این مغبونها خسارت برده و تنزل کرده‏اند یعنى هرچه داشته‏اند در این میدان مبادله یا فریب‏خورى داده و مى‏دهند و هیچ هم نخواهند داشت».(ص 124)

ب:تنزیل و استقراض و اثرات وخیم اجتماعى و فرهنگى

از مباحث اقتصادى که آفتاب و زمین بسیار بر روى آن حساسیت و دقت به خرج داده مقوله ربا و تنزیل و ابعاد خسارت بار آن مى‏باشد، نویسنده از باب و زاویه نگرش تنزیل نه تنها به اقتصاد حاکم بر عصر خود مى‏تازد بلکه بطور کلى در صدد اثبات تعارض عمده آن با روح و روابط اقتصادى جامعه مسلمین نیز برمى‏آید و چنین مى‏نویسد:

«خداوند تفضل کرده بوسیله انبیاء و رسل و حکماء و عقلاء چه به توسط جبرئیل و وحى و چه بواسطه نور عقل و حکمت آنها را مبعوث و آگاه ساخت که به مردم فرموده و گفتند که اى بى‏فکران بدانید که این قانون تنزیل که پول پول را جلب کند و پولدارها بیکار نشسته عمر خود را صرف شهوت رانى نموده هیچ چیز براى شما حاضر نساخته و هیچیک از احتیاجات شما را رفع ننمایند و به مفت‏خورى گذران نمایند براى شما ضرر دارد و حتى براى خودشان هم مآلا ضرر مى‏رساند، پس به ظاهر الفاظ این دورغگویان و غولان آدم‏خوار فریفته نشده بدانید که این نمایش سراب است نه آب و بجاى سود، زیان خواهید برد و از قبول این قانون سرباز زده از میان خود بردارید و اگر غفلت نموده چنین امر غلط و خالى از حقیقتى را رواج دهید تدریجا یک عده از شدت کار کردن و رنج بردن خورد و خورده مى‏شوند و یک عده هم از کثرت استراحت و بیکارى، در عوض آنکه به اعمال مفیده و افعال سودمند پرداخته و به سایرین کمک و اعانت نماید به افعال رذیله و اعمال مضره اشتغال ورزیده انسانیت خود را به حیوانیت تبدیل داده و خورده خورده شما را خورده قوى و جرى شده پرده برداشته کارهاى خانگى خود را در برابر چشم شما نموده و شما را نیز به هوس مى‏اندازند و شما هم به تماشاى آنها مشغول شده میل مى‏کنید و گول مى‏خورید و گذشته از آنکه آنها را از این بى‏حیائیها منع نموده و فى الحقیقه مفتخور خانه و و دزد بازار بشرشان شمارید خودتان هم فریب خورده تمناى مقام آنها را مى‏نمایئد و تغییر جنس داده و از سنخ غول و جانوران آدم‏خوار و مردم آزار شده کم‏کم آنها زیاد شده و شما کم و اگر از ابتدا که مى‏خواستند شما را فریب بدهند و هزار رنگ و ریا روى کار مى‏آوردند و التماس و تملق مى‏گفتند که برادر این چند تومان تنزیل را چگونه خداوند حرام کرده و ما به ازاء هم ندارد به من ببخش یا بدون جنگ صلح کن و تو هم کارى مى‏کردى که حلال شود ولى غافل از این بودى که اثر این افعال از بین نمى‏رود و واقعا اگر کسى شراب را به اعتقاد آب بخورد باز از مستى و رسوائى دور نمى‏شود و خداوند فرموده بود که من ربا را نابود مى‏سازم و اثر حقیقى تنزیل به ربا دهى و تمام شدن بود و مى‏شدیم.»(ص 140)

نویسنده در قسمتى از کتاب به روابط اخلاقى و انسانى سالم قبل از حرام خورى و روابط و مناسبات ناسالم اجتماعى زمان خودش که در اثر شیوع قوانین و مقررات ضد شرعى و مذهبى است پرداخته مى‏نویسد:

«یکى از احکام و قوانینى که منفعت و سعادت عمومى را حفاظت و صیانت کرده سد سدیدى از براى هجوم و تجاوزات جانوران آدم‏خوار بود و ما از پرتو شریعت خالى از خدیعت اسلام داشتیم، همانا حرمت ربا و تنزیل بود و مادامى هم که این قانون را مجرى و مرعى مى‏داشتیم همه با یکدیگر برادر بوده نه بغضى از هم در دل داشتیم، و نه این قدر مکر و حیله، هر یک در پى کارى بودیم و سعادت جماعت را موجود ساخته جمعى بیکار نمى‏نشستیم و جماعتى را از شدت کار و زحمت نابود نمى‏ساختیم و چون حکمت و فلسفه این قانون را هم مى‏خواستیم بفهیم به اندک تفکرى بر ما کشف و معلوم مى‏شد زیرا که مى‏گفتیم پول فى الحقیقه خودش رافع احتیاج ما نیست چرا که نه غذاى ما مى‏شود و نه لباس و نه مسکن ما مى‏گردد و نه دواى ماست با آن اسباب و افزار هم نمى‏توان ساخت و ظروف و اوانى آن را هم به حکمت‏هاى دیگر بر ما حرام نموده‏اند که شاید بیشتر متفرع بر همین اصل بشود، زینت و زیور هم که از طلا ساخته شود مذموم شرع و عقل است و پیغمبر(ص)و ائمه(ع)و صحابه هم بر خود نمى‏گرفتند و آن هم حدى دارد و فقط عمده مصرف و فایده که از براى طلا و نقره در عالم خلقت مى‏توان تصدیق کرد همین است که در تمام دنیا تا قبل از، رواجى بازار کیمیاگرى یا تنزیل‏خوارى معمول بوده است، یعنى از براى سنجیدن قیمت اجناس بوده که حسب الضروره بایست مبادله نمود...در آن زمانها که راستگوئى و درست‏کردارى و حفظ عهود را از اخلاق حسنه شمرده و هیچ ملت و مملکتى نبود که قایل به حقیقت و واقعیت نباشد...اینها چون آدم بودند در هر مملکت و ملتى که بودند دروغگویى را عقلا و شرعا بد و حرام مى‏دانستند».(ص 125)

شرط مشروط مشروطه(قواعد، اصول و آئین مملکت‏دار)

نویسنده آفتاب و زمین انتظارات و هویت اساسى و اصول فکرى و عملى که از مشروطه مى‏خواهد را اینگونه برمى‏شمرد:

«معنى مشروطیت این بود که هر امرى شرایطى‏ مقرر باشد چون شرایط سلطنت، شرایط ملیت، شرایط انتخاب، شرایط وکالت، شرایط وزارت، شرایط حکومت، شرایط سربازى، شرایط سردارى، شرایط آمریت، شرایط مأموریت، شرایط قضاوت، شرایط تعلیم، شرایط نطق، شرایط تحریر، شرایط صناعت، شرایط تجارت، شرایط معاهدات، شرایط معاملات، شرایط مراودات، شرایط مرابطات، شرایط استقراض، شرایط استخدام، شرایط مناصب، شرایط القاب، شرایط اخذ مالیات، شرایط خرج مالیات، شرایط صلح، شرایط جنگ و هکذا سایر امور.تا آنکه به واسطه وجود شرایط لازمه هیچ امرى به غلط و دغل نگذرد و حدود و حقوق تمام افراد محفوظ مانده سعادت عموم حاصل گردد، یعنى اگر کسى جاهل و فاسق است به سند قضاوت و یا کرسى عدالت ننشیند و اگر کمى عاقل و مجرب و امین و خیرخواه نیست در مقام وزارت نایستد، اگر شخصى را به حکومت محلى مى‏فرستند بداند چگونه حکومت کند و چون مواجب مى‏گیرد، جریمه و رشوه نگیرد و اگر قوانین در کار است دیگر چوب و فلک و کوک و کلک را از کار بیندازد، اگر مالیات را براى حفظ جان و مال مردم مى‏گیرند جان و مال مردم را حفظ نمایند، اگر دهى ویران است یا کسى منسوخ گردیده از مالیات و خراج آن درگذرند، اگر املاک آبادى هست مرفوع القلم نگذارند، از مجازات و تنبیه گناهکار نگذرند و ناله مظلومین را بشنوند دست ظالمین را ببندند و پنجه جابرین را بشکنند صنایع وطن را ترویج کنند و صنعتگران ملى را تشویق، احتیاجات را کم کنند و انتفاعات را زیاد، دین و آئین را حفظ نمایند و حدود را رعایت، آزادى را به اندازه خود دهند و خود سرى را به هیچ اندازه تجویز نکنند، اگر در شخصى لیاقتى نیست عهده نبخشند و اگر مزیتى ندارد امتیاز ندهند، حقوق را به اندازه بدهند که سرمایه ملت به آن وافى باشد و مواجب را به قدرى بگیرند که براى مخارج عادى کافى، اگر قرض مى‏کنند در فکر ادایش هم باشند و اگر مالى بدستشان مى‏افتد در خیال حساب و جوابش، اگر معلم و مستخدم مى‏آورند از آنها فایده گیرند و اگر شاگردى مى‏کنند استاد شوند، اگر معاهده مى‏بندند صرفه ملت و صلاح مملکت را منظور دارند، اگر نشان ایران را به کلاه خود مى‏زنند خدمتکار دیگران نباشند و اگر به سفارت مى‏روند شرافت قومیت را از دست ندهند و هکذا و هکذا.

در این مقام باید چشمها را باز کرده یک نگاهى به اطراف و جوانب خود نموده ملاحظه نمائیم که آیا امورات مملکت ما با شرایط لازمه مشروط است و حدود حقوق افراد محفوظ یا آنکه باز هم مشروطه ما لا بشرط است و کلا بر خلاف مأمول معمول مى‏دارند و با این همه انقلابات و تغییراتى که در ظواهر امور و عوالم الفاظ حاصل ک رده تبدیلى در حقیقت و معنى یافت نشده و در آثار و نتایج تفاوتى رخ ننموده است.»(ص 163)

حفظ حدود و پاس حقوق

نویسنده پایدارى و تسلط حکومت‏هاى استبداد را بیش از آنکه از خود آن حکومتها بداند، ناشى از ملت دانسته و معتقد است:

«خوب فکر کنیم واقعا اگر ما مسلمانى بودیم که ترک امر به معروف و نهى از منکر نکرده بودیم و این حصار متین و رکن رکین آئین خویش را صیانت نموده نمى‏گذاردیم در آن رخنه کرده از پاى بیندازند آیا پادشاه مسلمین مى‏توانست على رؤس الاشهاد، تمام احکام و قوانین اسلام را زیر پا گذارده چشم از همه بپوشد و به هیچ وجه چشم زخمى به او نرسیده مطلقا مورد تعرض و تنیه و عزل و قتل نشود؟حاشا و کلا. ولى بعد از اینکه مسلمانان به لفظ اسلام قناعت نموده و به کلى درصدد معنى نباشند همه چیز امکان دارد و چون مسلمان امر به معروف و ناهى از منکر نشد چرا عرض و ناموش مسلمانان دستخوش ظلم و میل ظلاّم و هواپرستان نگردیه هیئت جامعه مسلمین را دچار ضعف و گرفتار دشمن نسازند و اگر کسى معنى‏شناس باشد مى‏داند که این حق نظارت و اعتراضى را که ملل عالم به ازاى میلیونها فدیه جان و مال در مقابل جباران حاصل کرده‏اند شبیهى از همین حق امر به معروف و نهى از منکر است که از پرتو ذات مقدس عقل کل و خاتم رسل ارواحنا فداء دارا بوده و از غفلت و لاابالى‏گرى و قدرنشناسى خودمان از دست داده‏ایم».(ص 158)

نویسنده، این مطلب را به قدرى بازاندیشى و توسعه مى‏دهد که مطالب و استناداتى را از رفتار و نقد و انتقاد ایرانیان نسبت به زمامداران خود سر و مستبد بیان کرده و علت عظمت و پیشرفت گذشتگان نیز را در عمل به این سنت مرضیه مى‏داند، قانون و قالب حکومت مناسب براى ایران اینکه چه حکومت و چگونه قانونى بر ایران و ایرانى مناسب است موضوعى بوده که در عصر مشروطیت بسیار به بحث و نظر گذارده مى‏شد، اما پاسخ آفتاب و زمینن و معیارى که بدست مى‏دهد در خور توجه و تعمق است.

«چون هر مملکت و ملتى را دین و مذهب و عادات و آداب و احتیاجات و منافع علیحده است نمى‏توان قوانین مشروطه را کلا و بدون شور و اخذ رأى و ملاحظات فوق الذکر از مملکتى دیگر تقلید و اخذ کرد.»(ص 171)

آنگاه با توجه به معیار فوق به مشروطیت پرداخته مى‏نویسد:

«اصل مشروطیت اساس مشورت امرى است معقول و مشروع و جامع همه منافع و خیرات و مطابقت تامه دارد با دین مبین اسلام، بلکه این اصل مأخوذ از کتاب و آئین ماست که«امرهم شورى بینهم»و فقط چیزى که هست این است که باید موضوعاتى که تحت مشاوره گذارده مى‏شود قابل مشورت باشد و این آزادى هم که گفته مى‏شود باید مشروع و محدود بوده و با ملاحظه همین شرایط و قیود که ناشى از روح خود مشروطیت است پذیراى مشروطیت شده از بذل مال و جان خودشان هم مضایقه نکردند».(ص 173)

نتیجه‏گیرى از عقاید آفتاب و زمین

کتاب آفتاب و زمین شاهد معتبر و مستندى براى این ادعاى ماست که در مورد بسیارى از نکات و ظرایف فکرى سیاسى انقلاب مشروطیت مى‏بایست باز اندیشى مجدد نمود، افکار پخته و بالنسبه منسجم نویسنده و بحثهاى فراوان تاریخى، سیاسى، اقتصادى و فلسفى آن، به خوبى از قدرت درک و انتزاع سیاسى مردان و آگاهان آن عصر حکایت مى‏کند.

بعلاوه به کسانى که در مسطح و زمینه مشروطیت تحقیق و تفحص مى‏کنند این هشدار را مى‏دهد که مدارک و اسناد و کتب بسیارى وجود دارند که ما را در شناخت دقیق و صحیح آن جنبش فراگیر مردمى یارى مى‏رسانند و بدون انتشار و تحقیق در اینگونه کتب ناشناخته و گاه نایاب قضاوت‏ها و تحلیل‏ها نمى‏تواند همه جنبه‏ها و کلیات اساسى مشروطیت را روشن نماید.

به نظر مى‏رسد تفکرات سیاسى عصر مشروطیت را در انحصار گروهى خاص قرار داده و به هم بافتن تحلیل‏هاى کلیشه‏اى نمى‏تواند ره به جایى برد.مثلا در مورد همین کتاب آفتاب و زمین نمى‏توان نویسنده و محتواى کتاب را در سلک گروه و تفکر و طبقه خاصى بطور انتزاعى و از پیش تعیین شده قرار داد.

دفاع از مشروطیت، حمله به استبداد و استعمار توأمان، دفاع از اصول اسلامى و دموکراسى، نفى منطق عصر تجدد در قالب نظام اقتصادى غرب و دعوت به تفکر و تعمق، مجموعا نویسنده و کتاب را ارزش و جایگاهى خاص مى‏بخشد و به بسیار یاز برداشتهاى رایج و عنوان شده قبلى مهر ابطال مى‏زند چنانچه مثلا برخى تحلیل و نظرات دکتر فریدون آدمین با اتشار کتبى نظیر آفتاب و زمین مورد سئوال جدى قرار خواهد گرفت، بخصوص حرفهایى کلى و خاص مثل نظرى که مى‏نویسد:

«تنها گروهى که تصور روشنى از مشروطیت داشت عنصر ترقى‏خواه تربیت یافته معتقد به حکومت دمکراسى غربى بود». (1)

از اینگونه نظریات کلى و غیر دقیق در اینگونه کتب و نظایر آنها بسیار مى‏توان شاهد بود و بحث و مجادله مفصل‏ترى را مى‏طلبد که بالطبع از حوصله این مقاله خارج است و لیکن شاید آخرین سطور کتاب آفتاب و زمین ندایى مناسب براى ما باشد که تعمق و تفکر تنها راه علاج در پیدا نمودن حقیقت است و این هشدار دوستانه از عصر مشروطیت همچنان عصر ما را مخاطب قرار مى‏دهد که:

«از مطالعه کنندگان این اوراق تمنا مى‏شود که در تمام مندرجاتش فکر نموده بى‏تأمل نگذرند».(ص 178)

(1)-«ایدئولوژى نهضت مشروطیت ایران»فریدون آدمیت(تهران، پیام، 1355)ص 228.