بحران رهبری در مشروطه
انقلاب مشروطیت یكی از مهمترین رخدادهای تاریخ معاصر ایران است كه در انبان آن انبوهی از تجارب گرانبها وجود دارد و عبرتهای فراوانی را فراروی نسلهای بعد قرار میدهد. ملت ایران از سالهای آغازین سلسله قاجار و به ویژه پس از پایان تحقیرآمیز و خفتآلود جنگهای ایران و روسیه، به تدریج با تمدن غرب آشنا شد و به فاصله خود با آن پی برد. به طور طبیعی، چارهاندیشی برای جبران این فاصله و بركشیدن ایران به جایگاه تمدنی و شأن تاریخی اصیل و درخور، مهمترین دغدغهی ایرانیان گردید.
در حالی كه نظام استبدادی به عنوان یكی از عوامل عقبماندگی ازسوی جامعه ایران شناخته میشد، و اصلاح آن بخشی از دغدغهی ملی او را تشكیل میداد، استعمار غرب نیز به تدریج بر این نظام استبدادی مسلط شد و از مجرای آن سلطه استعماری خود را تحمیل میكرد. بدینگونه، سلطه استعمار نیز مزید بر دیگر علل عقبماندگی جامعه گردید و ناكارآمدی نظام سیاسی برای برونرفت از وخامت اوضاع بیش از پیش آشكار میشد. از این رو، ملت ایران چاره را در محدود كردن استبداد دید.
نتیجهی این چارهاندیشی ملی؛ انقلاب مشروطیت را رقم زد و ملت ایران توانست استبداد چند هزار سالهای را كه در آن ایام در چنگال استعمار نیز گرفتار آمده بود وادار سازد تا با دست خویش محدود بودن و مشروط بودن قدرت خود را امضا كند. بدان امید كه در پرتو این اقدام، یكی از موانع مهم پیشرفت را از سر راه خود بردارد و با برطرف كردن دیگر عوامل و كاستیهای ساختار اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، راه را برای تحقق ایرانی شایسته هموار سازد.
حال این پرسش مهم مطرح میشود كه چرا ملتی برای كوتاه كردن دست استبداد و استعمار و هموار كردن مسیر پیشرفت، هزینه میپردازد و دست به انقلاب میزند و پیروز هم میشود اما در مرحلهی پس از پیروزی كه مرحلهی تحقق بخشیدن و نهادینه كردن اهداف انقلاب است، به چنین سرنوشتی دچار میشود؟
اما سیر تحولات پس از پیروزی نشان میدهد كه اگرچه مشروطیت به مفهوم یاد شده و به عنوان یك آرمان، هیچگاه شكست نخورد و همواره وجههی همت ملت ایران بود، اما در عمل، مطالباتی كه از اقدام 1285 (ه.ش) مورد انتظار بود برآورده نشدند و میتوان گفت كه از جهاتی، وضع از گذشته هم بدتر شد. به گونهای كه آخوند خراسانی در نامهای خطاب به مسئولان كشور، آنان را ملامت كرد كه استبداد مركبهای كه شما ایجاد كردید از استبداد مفردهی قبل از نهضت به مراتب بدتر است.
از منظر اقتصادی، نه تنها اقدام چشمگیری انجام نشد و طرح مناسبی برای تولید طرح نشد، بلكه پیشنهادهایی از قبیل تاسیس بانك ملی هم به جایی نرسید و حتی دولتها برای تامین حقوق ماهانه نظمیه میبایست دست به همان كاری میزدند كه نظام استبدادی قبل از پیروزی میزد. یعنی دست نیاز به سوی استعمار دراز كردند. البته استعمار هم به ازای پرداخت این مستمریها، استعمارگری میكرد و از مسئولان ایران میخواست مثلاً قرارداد 1907، مبنی بر تقسیم ایران به مناطق نفوذ روس و انگلیس و نقض حاكمیت ملی كشور را به رسمیت بشناسد و یا موجودیت پلیس جنوب به عنوان نماد آشكار تجاوز نظامی به كشور را بپذیرد.
از منظر سیاسی نیز در پرتو استبداد مركبهی مورد اشاره مرحوم آخوند، نظام سیاسی پس از مشروطیت، پشتوانهی مردمی خود را از دست داد و كار مداخله استعمار و دولتهای خارجی در امور كشور به جایی رسید كه نه تنها هیچ نخستوزیری، بلكه اعضای هیأت دولت و والیان استانها نیز بدون تأیید آنها به كار گمارده نمیشدند. بیسابقهتر آنكه حتی دولتهای آلمان و عثمانی آن روزگار هم جرات پیدا كرده بودند كه برای جلوگیری از انتصاب نخستوزیری كه مورد قبولشان نبود، نیمه شب به مقر احمدشاه رفته او را از خواب بیدار كنند و به او ابلاغ كنند كه حق ندارد میرزا جوادخان سعدالدوله را به نخستوزیری منصوب كند و جالب آنكه موفق هم میشوند و جالبتر آنكه توافق به عمل آمد تا عینالدوله را كه انقلاب مشروطیت در واكنش به عملكرد او آغاز شد به نخستوزیری بگمارد. این روند همچنان سیر صعودی داشت تا به كودتای اسفند 1299 و ظهور دیكتاتوری رضاخان و پایمال كردن همه آمال مشروطیت منجر شد.
چرا اینگونه شد؟
حال این پرسش مهم مطرح میشود كه چرا؟ چرا ملتی برای كوتاه كردن دست استبداد و استعمار و هموار كردن مسیر پیشرفت، هزینه میپردازد و دست به انقلاب میزند و پیروز هم میشود اما در مرحلهی پس از پیروزی كه مرحلهی تحقق بخشیدن و نهادینه كردن اهداف انقلاب است، به چنین سرنوشتی دچار میشود؟ روشن است كه پاسخ جامعهبه این پرسش كلان نیازمند یك آسیبشناسی جامع از انقلاب مشروطیت است و چنین كاری در حوصله این یادداشت نیست. از این رو، به ناگزیر، نكتهای كلیدی و مهم را كه در رقم خوردن آن سرنوشت نقش كلیدی داشت به اجمال مورد اشاره قرار میدهیم تا ضمن اینكه گوشهای از حقیقتی بیان میشود، طرح نقدی شده باشد و زمینه عبرتی نیز فراهم گردد.
البته نیاكان ما در انقلاب مشروطیت به ما یاد دادند كه با وحدت و همبستگی میتوان ظلمت ظلم را شكست. همچنین به ما آموختند كه میبایست و میتوان با سلطه بیگانگان مبارزه كرد و موفق هم شد. اما این همهی آن چیزی نبود كه میبایست از رفتار پدرانمان بیاموزیم. بلكه این را هم باید آموخت كه نگهداری یك فرزند از تولد آن به مراتب مهمتر و حساستر است. چه اگر پدر و مادری قادر به نگهداری فرزند خود نباشند، آن همه رنج برای تولد او بیهوده خواهد بود و به هدر خواهد رفت.
به بیان دیگر، رفتار پدرانمان در انقلاب مشروطیت به ما میآموزد كه دست به گریبان استبداد و استعمار بردن چه مشكلاتی در پی خواهد داشت و ملتی كه عزم خود را برای چنین اقدام سرنوشتسازی جزم میكند، باید از چه میزان آمادگی و هوشیاری و بصیرت بهرهمند باشد تا شاهد كارگر شدن دسیسهها و فتنههای مخالفان داخلی و خارجی انقلاب و پایمال شدن اهداف و هدر رفتن خونها و خسارتها نباشند. از این رو، سرنوشت مشروطیت، به مثابه یك تجربهی پرعبرت، همچنان میتواند برای ملتی پویا كه در حال پیمودن فراز و نشیبهای مسیر سرنوشتساز استقلال و آزادی و پیشرفت و تمدنسازی است، ذخیرهای بس گرانبها باشد.
اكنون بنگریم در مشروطیت چه گذشت؟ اشاره كردیم كه نهضت برای برطرف كردن استبداد و كسب پیشرفت انجام گرفت. البته طبیعی است كه در آن انقلاب، نیروهای بازمانده از استبداد همچنان درصدد باشند تا همانگونه كه در دوران مبارزه در برابر انقلابیون و اهداف آنان مقاومت میكردند و به سركوب میپرداختند، در دوران پس از پیروزی نیز از طریق كارشكنی در امر انقلاب و همچنین نفوذ در مصادر امور، همچنان برای بقای خود بكوشند.
به همینگونه طبیعی است كه قدرتهای استعماری همانگونه كه قبل از پیروزی انقلاب در پی سلطه بر كشور و تامین منافع خود بودند و به همین علت، كوشیدند تا با كشاندن اقشار مختلف جامعه به سفارت انگلیس، روند مبارزه را در جهت تامین منافع خود سامان دهند و هدایت كنند. پس از پیروزی نیز بكوشند تا همهی اهرمها و ابزارها را به كار گیرند و انقلاب را در جهت تامین منافع خود هدایت كنند. افزون بر این، طبیعی است كه خود انقلابیون هم پس از پیروزی دچار اختلاف علایق و سلایق و منافع بشوند و در معرض تفرقه و فراموش كردن اهداف كلان انقلاب قرار بگیرند.
رهبران مشروطه دچار دو غفلت مهم شدند. یكی اینكه در تبیین شفاف اهداف انقلاب و تفسیر ایدئولوژی آن، اقدام درخوری صورت نگرفت. دیگری اینكه در آن روزگار هم تمدن غرب در پی آن بود كه گفتمان خود را بر دیگر كشورهای جهان مسلط سازد و گفتمان او در ایران نیز نمایندگانی داشت كه غرب در پی سپردن مدیریت كشور به آنها بود ولی ظاهراً از سوی رهبران توجه لازم به این موضوع نشد.
در روند انقلابها، این قبیل امور اگرچه ناخوشایند و نامطلوباند، اما گریزناپذیرند. پس چه باید كرد؟
در اینجاست كه اهمیت و نقش یك مقوله مهم، از منظر جامعهشناسی سیاسی، رخ مینماید و آن نقش رهبری و مدیریت انقلاب است. با تامل در بحرانهای پس از مشروطیت، به نظر میرسد كه مقوله رهبری آن نیازمند یك واكاوی و آسیبشناسی عالمانه و منصفانه است. البته مدعیان رهبری انقلاب مشروطیت فراوانند و همین خود از نشانهها و حتی عوامل بحرانها و ناكامی آن رخداد است.
برای برونرفت از این آشفتگی و تشخیص رهبران واقعی از مدعیان، میبایست رهبری را تعریف كرد و بر مبنای تعریف علمی رهبری باید دید كه در یك جنبش اجتماعی، عنوان رهبری را به چه كسی یا كسانی میتواند اطلاق كرد و رهبری چه وظایف و مسئولیتهایی دارد. به طور طبیعی رهبر كسی است كه اقشار مختلف جامعه در انجام باید و نبایدهای خود از او الهام و دستور گرفته و او بتواند كنش انقلابی جامعه را مدیریت و هدایت كند. از آنجا كه میان ساختار اجتماعی یك جامعه و مطالبات سیاسی آن پیوند واقعی وجود دارد، بنابراین مطالبات یك جامعه برخاسته از هویت ملی آن بوده و از هر جامعهای هر مطالبهای صادر نخواهد شد.
به همین دلیل، هر كسی نمیتواند سخنگوی مطالبات جامعه و مرجع باید و نبایدهای آن بشود. كسانی قادر به ایفای چنین نقشی خواهند شد كه با هویت جامعه و نظام ارزشی آن پیوند داشته و از سوی مردم به عنوان مرجع قابل اعتماد این امور شناخته بشوند. بدینترتیب روشن میشود در جامعه اسلامی ایران سال 1285 ه.ش كه از منظر فرهنگی، ضدفرنگ بود و در عرصه سیاست و اقتصاد نیز شاهد چنگال استعمار تمدن غرب بود، منادیان از فرق سر تا نوك پا غربی شدن، به عنوان سخنگوی مطالبات ویژه آن جامعه برگزیده نخواهند شد. بنابراین، رهبران طبیعی آن جامعه جز علمای دینی نمیتوانست باشند. به قول حافظ:
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست كلاهداری و آیین سروری داند
رهبری برخاسته از هویت و نظام ارزشی جامعه، در فرایند یك جنبش انقلابی مسئولیتهایی دارد. به اختصار اولین وظیفهی رهبری تفسیر ایدئولوژی انقلاب و تبیین اهداف آن است. پس از آن، چگونگی بسیج جامعه و مدیریت و هدایت آن در چارچوب ایدئولوژی و اهداف انقلاب از حساسترین و مهمترین وظایف رهبری است. پس از پیروزی نیز حفظ وحدت و همبستگی ملی، تنظیم مدیریت علایق و سلایق و منافع متضارب انقلابیون، تمركز بر اهداف انقلاب و تدبیر برای زنده نگه داشتن و نهادینه كردن آنها از یكسو، و مهار و دفع جریانهای داخلی و خارجی منحرف، فرصتطلب و ضدانقلاب از سوی دیگر، از جمله مهمترین مسئولیتهای رهبریاند.
حال باید دید كه در مراحل مختلف انقلاب مشروطیت، رهبران آن یعنی علمای دینی، چگونه و به چه میزان از عهده انجام مسئولیتهای یاد شده برآمدند و اگر از عهده برنیامدند؛ چرا؟ روشن است كه رهبران آن انقلاب، اولاً متعدد بودند و ثانیاً نامتمركز بوده و در دو مكان دور از هم، تهران و نجف، مستقر بودند. همین تكثر و عدم تمركز، خود یكی از منافذ مهم آسیبپذیری گردید. با وجود این، آنان در مجموع، به خوبی از عهده بسیج ملی برآمدند، به گونهای كه قادر شدند نظام سیاسی را وادار به تسلیم كنند.
دو غفلت مهم
اما به نظر میرسد كه آنان در این مرحله از انقلاب، دچار دو غفلت مهم شدند. یكی اینكه در تبیین شفاف اهداف انقلاب و تفسیر ایدئولوژی آن، اقدام درخوری صورت نگرفت. شاید این فرض كه از جامعهای اسلامی، هیچگاه مطالبهای غیراسلامی صادر نخواهد شد، ضرورت تفسیر ایدئولوژی نهضت را برای آنان آشكار نساخته بود. دیگری اینكه در آن روزگار هم تمدن غرب در پی آن بود كه گفتمان خود را بر دیگر كشورهای جهان مسلط سازد و گفتمان او در ایران نیز نمایندگانی داشت كه غرب در پی سپردن مدیریت كشور به آنها بود ولی ظاهراً از سوی رهبران توجه لازم به این موضوع نشد. همین دو غفلت نظری، به غفلت عملی مهمی انجامید و باعث شد تا هنگامی كه آنان برای تحقق اهداف انقلاب به قم مهاجرت كردند، از خلأ مدیریتی نهضت در تهران و كشاندن اقشار مختلف جامعه به سفارت انگلیس و استحالهی مطالبات انقلاب در آن سفارت غفلت شود. بدینسبب واژه مشروطه در ظرف چند روز در سفارت مطرح شد و بدون یك تفسیر روشن و تعیین مرز و مناسبت آن با اسلام، صرفاً به مفهوم مشروط و محدود كردن استبداد به عنوان مطالبهی نهضت پذیرفته شد.
همین ابهام و عدم شفافیت تئوریك، باعث بزرگترین بحران و عمیقترین شكاف و واگرایی در میان خواص و در پی آن، در میان جامعه در مرحله پس از پیروزی گردید. بدین معنا كه از تاسیس سلسله صفویه تا نهضت مشروطه، نزدیك به 420 سال، برای بقای دین و وطن، یك تفاهم و قراداد همكاری سرنوشتساز و راهبردی نانوشته میان علما و شاهان برقرار شد.
بدینترتیب كه علما برای اجرای نظم و امنیت و حفظ كیان كشور اسلامی، موجودیت سلاطین را به رسمت بشناسند و از آن حمایت كنند، و سلاطین نیز مرجعیت اعتقادی علما و مذهب رسمی كشور را پاس بدارند یا دستكم به تخریب آن نپردازند.
موجودیت ایران محصول این تعامل مصلحتاندیشانه بود و استمرار تاریخی آن نیازمند تداوم این تعامل بود. از این رو دیده میشود كه اگرچه این تعامل، بسته به بینش و منش و توان هر كدام از علما یا پادشاهان، در مقاطع مختلف تاریخ، كش و قوسهاو نوسانهایی داشت، اما در مجموع هر دو طرف به كلیت این تعامل پایبند بودند.
بنابر آنچه گفته شد، علما وظیفه خود را نه حضور در صحنه سیاست و مدیریت اجرایی، كه تذكر و تنبه و هدایت سلاطین و حكام به اجرای نسبی عدالت و رعایت نسبی احكام دین میدانستند. در انقلاب مشروطیت نیز آنان بر همین سیره سلوك كردند و در سیاست عملی هنوز به این ضرورت نرسیده بودند كه اگر نهضتی را رهبری كردند، پس از پیروزی نیز خود به مدیریت نظام آن هم بپردازند. اما اتفاقی كه در مشروطه رخ داد و تعامل تاریخی و ضروری یاد شده را دچار اختلال كرد این بود كه پس از پیروزی انقلاب، حاكمیت دو شاخه شد و تعامل یاد شده از این پس میبایست میان علما از یك سو، و شاه و مجلس از سوی دیگر انجام پذیرد.
بحرانی كه روشنفكران سكولار آفریدند
بحران از اینجا آغاز شد كه با حضور جریان روشنفكری سكولار غربگرا و فراماسون در مجلس، كه عملاً ابتكار عمل مجلس به دست آنها افتاد، این جریان به طور كلی مخالف با تعامل یاد شده بود. ایدهال اینان جوامع غربی بود و در پی تحقق چنین جامعهای در كشور ایران بودند. از این رو، رویكردی ابزاری و فرصتطلبانه نسبت به دین و نمایندگان آن داشتند و در مرحله پس از پیروزی، مخالف حضور اصل دین در صحنه بودند تا چه رسد به حضور نمایندگان دین یعنی علما.
در این مرجله، اینان مشروطه را نه به مفهوم مشروط كردن استبداد، كه به معنای ساختن ایران به گونهای كه «دول راقیه» آن را مشروطه بدانند تفسیر كردند. چیزی كه مطلوب نظام سلطه و دولتهای استعماری آن روزگار نیز بود.
در چنین وضعیتی بود كه رهبران انقلاب كه خود دچار تعدد و عدم تمركز بودند، در اولویتبندی و چگونگی برخورد با شاخههای دوگانه حاكمیت جدید، دچار تعدد تشخیص شدند. علما درباره مسائل مهمی مانند ضرورت وجود مجلس و مشروط شدن استبداد، چگونگی تعامل علما با حاكمیت و حاكمان، ضرورت عدم مغایرت تصمیمها و تصویبهای حاكمیت با شریعت اسلام و ضروت حفظ كیان اسلام در برابر غرب (نفی سبیل) درمجموع، مبنای نظری و حتی مواضع عملی مشتركی داشتند.
پشتیبانی و تایید تمام عیار پیشنهاد مرحوم نوری مبنی بر نظارت علما بر مصوبات مجلس شورای ملی از سوی علمای عتبات و ایران شاهد محكمی برای این ادعاست. اما آنان در تشخیص اینكه از میان گروههای سیاسی موجود در هر دو شاخه حاكمیت جدید، كدامشان به آرمان انقلاب نزدیكترند و برای تحقق اهداف و مطالبات جامعه مفیدترند و یا برعكس. بنا به دلایلی كه به اجمال بدانها اشاره خواهیم داشت، دیدگاههای متفاوتی پیدا كردند. بدین معنا كه تشخیص مرحومان بهبهانی و طباطبایی این بود كه سكولارهای غربگرا و دیگر منحرفان در بدنهی نهضت جایگاهی نداشته و مهار آنها در موقع مناسب میسر است. از این رو، خطر اصلی كه نهضت را تهدید میكند محمدعلی شاه است و باید مبارزهی با او در اولویت قرار بگیرد.
فتنه پیچیده اختلافافكنی و هنجارشكنی، بیشتر از سوی مطبوعات و انجمنهای غوغاسالار وابسته به این جریان و دیگر دستهای پیدا و پنهان آن، به گونهای اجرا شد كه امكان هرگونه سازش و همگرایی میان رهبران انقلاب و در نتیجه اقشار مختلف جامعه را از میان برد.
همین دیدگاه به طرق مختلف به مرحومان خراسانی، مازندرانی و تهرانی در نجف هم منتقل شد و پذیرفته شد. در برابر، تشخیص مرحوم نوری این بود كه افرادی مانند محمدعلیشاه اگرچه ظالم و خطاكارند اما در مجموع، شیعهاند و میتوان در چارچوب تعامل تاریخی یاده شده همچون اسلافشان با آنان رفتار كرد. اما اندیشه و عمل سكولارهای غربگرا با فرهنگ و هویت جامعه تعارض بنیادین دارد. ضمن اینكه اینان از پشتیبانی تمدن استعماری غرب كه با تمدن اسلامی خصومت اعتقادی داشته و در پی سلطه سیاسی و اقتصادی نیز هست، برخوردارند. بنابراین، نباید فریب تعداد اندك آنها را خورد بلكه میبایست مبارزه با اینها را در اولویت قرار داد و بدنه نهضت را از وجود آنان سالم نگه داشت تا بتوان با تمركز بر اهداف اولیه و اصیل نهضت به نهادینه كردن آنها پرداخت. این دیدگاه در نجف از سوی مرحوم یزدی صاحب عروه پذیرفته شد.
البته عوامل معرفتی و شخصیتی و اجتماعی متعددی دست به هم داده و تشخیص یك شخص، به ویژه یك مجتهد، را تشكیل میدهند و رهبران مشروطه هم از این قاعده مستثنی نیستند. اما به هر حال یكی از این عوامل، دادهها و اطلاعاتی است كه به شخص داده میشود. در شرایط وجود رهبران متعدد و نامتمركز در صحنه، هر دو شاخه حاكمیت میكوشیدند آنگونه اطلاعاتی را به رهبران انقلاب بدهند كه خود را سالمتر و به مصالح انقلاب و جامعه نزدیكتر نشان دهند و طرف مقابل را به عنوان تهدید انقلاب وانمود سازند.
در این مسابقه، سكولارهای غربگرا، به صورت گستردهتر و تشكیلاتیتر اقدام میكردند و موفق شدند تا برای بخش مهمی از رهبران، خطر محمدعلیشاه را نزدیكتر و جدیتر بنمایانند و بدینگونه خطر اندیشه و عمل خودشان را، كه ممهترین وجه آن، تضعیف و سپس حذف رهبری دینی و در نهایت متلاشی كردن انقلاب بود كم رنگ كرده یا پنهان بدارند. اینها مانع مهم حضور و موفقیت فكری و سیاسی خود در كشور را دین و نمایندگان پرنفوذ آن یعنی علما میدیدند و برای بقای خود نیازمند حذف این مانع بودند.
از این رو همهی تاكتیكها را در این راه به كار بستند؛ تجلیل و تمجید منافقانه و فرصتطلبانه، تبلیغ و تخریب در شبنامه و روزنامه و محافل و ترور شخصیت، اختلافافكنی و تضعیف موقعیت و سرانجام ترور و حذف فیزیكی.
این یك نزاع متعارف میان گروههای درون یك انقلاب نبود. بلكه عملیات منحرفانه یك گروه ناهمگن با ساختار و هویت جامعه بود كه میخواست به رغم فقدان پایگاه و پیوند با جامعه، خود را بر جنبش اجتماعی مردم تحمیل كرده و آن را به سود سكولاریسم غربگرای خود مصادره كند.
فتنهای كه همگرایی را نابود كرد
بدینترتیب، فتنه پیچیده اختلافافكنی و هنجارشكنی، بیشتر از سوی مطبوعات و انجمنهای غوغاسالار وابسته به این جریان و دیگر دستهای پیدا و پنهان آن، به گونهای اجرا شد كه امكان هرگونه سازش و همگرایی میان رهبران انقلاب و در نتیجه اقشار مختلف جامعه را از میان برد.
انقلاب در چنین مرحلهای نیازمند یك رهبری واحد متمركز و مقتدری است كه سخن و موضعاش فصلالخطاب باشد تا ضمن اجتهاد مستمر متناسب با مقتضیات مراحل مختلف انقلاب، بتواند به تفسیر ایدئولوژی و اهداف انقلاب پرداخته، با مدیریت كردن علایق و سلایق متضارب انقلابیون، وحدت ملی را تامین كرده و بصیرت لازم را برای ایجاد همگرایی در راه تحقق اهداف انقلاب فراهم نماید و در چنین بستری مجال فتنهگری را از غافلان یا معاندان داخلی و خارجی بگیرد.
اما انقلاب مشروطیت كه از تعدد و عدم تمركز رهبری رنج میبرد، گرفتار فتنهی پیچیدهی یاد شده گردید و در این میان هر بخش از رهبران بر تشخیص خود اصرار داشته و هیچ كدام قادر به اقناع دیگری نشدند. سیر حوادث نشان داد كه بهرهبردار نهایی از این وضع، استعمار غرب و جریان سكولار غربگرای داخل كشور بود. بدینمعنا كه اینان پس از حذف هر دو گروه از رهبران انقلاب كه با اعدام مرحوم نوری و ترور مرحوم بهبهانی و انزوای مرحومان طباطبایی و علمای نجف انجام گرفت، در نتیجه، پشتوانه مردمی را از انقلاب گرفتند و شاید ناخواسته، اما عملاً آن را از میان بردند. آنگاه كه كشور در نتیجه ضعف مدیریتیشان به ورطه انحطاط افتاد، به بزرگنمایی این انحطاط پرداخته و نیاز كشور را به «دیكتاتوری منور» مطرح كردند.
سرانجام هنگامی كه استعمار انگلیس تأمین منافع خود را در ایجاد یك دیكتاتوری نظامی در ایران دید و ژنرال آیرونساید رضاخان را بدینمنظور راهی تهران كرد، همینان اعضای اتاق فكر و برنامهریزان و كارگزاران حكومت او گردیدند.
این همدلی و همكاری با دیكتاتور مأمور استعمار آشكار ساخت كه چه كسانی و چه جریانی در اختلافافكنیهای آغاز نهضت مشروطیت و تضعیف و حذف دین و رهبری دینی آن نهضت و متلاشی كردن آن نقش محوری و عمده را داشتند و به رغم شعارهای زیبا و فریبا در انجمنها و مطبوعاتشان، هدف واقعی و نهاییشان چه بود!