آيا مخالفت شيخ با مشروطه بر سر قاليچة رياست بود؟!
* طرح اتهام
برخى از مورخان مشروطه، ضمن اعتراف به شركت و همراهى مؤثر شيخ فضلاللّه در جنبش عدالتخواهى صدر مشروطيت، در تحليل علتِ «اختلاف بعدىِ او با مشروطهخواهان» مدّعى شدهاند كه شيخ به اصطلاحْ از قاليچة قدرت دور مانده بود و اگر سيد عبداللّه بهبهانى رضا مىداد كه گوشهاى از قاليچه به وى برسد، مخمصهها كوتاه مىشد! لذا (به قول عبدالحسين نوايى) «ميل به استبداد و حفظ بساط قديم كه از بركت آن به ثروت و نفوذى رسيده بود» شيخ «را وادار كرد با درباريان كنار آيد و ملّيّون را رها كند».
اين اتهام را به بيانهاى گوناگون در كلام احتشام السلطنه ، مخبر السلطنه ، و به تبعيت از وى در نوشتة كسانى چون مهدى بامداد مشاهده مىكنيم. ملكزاده، چشم و همچشمى شيخ را نه صرفاً با بهبهانى، بلكه با او و نيز طباطبايى، منشأ مخالفت با مشروطه قلمداد مىكند و يحيى دولت آبادى نيز، با رويكردى مشابه به موضوع، علت مخالفت شيخ با مشروطه را در بسته شدن «راههاى استفادة مادى» او جستجو مىكند!
تحقيقات و پژوهشهاى اخير تاريخى، ثابت كرده است كه موضوع مخالفت شيخ با مشروطيت، به اين «سادگى» و «بساطت» نيست كه صرفاً با نسبت دادن برخى ضعفهاى روحى و اخلاقى به وى، قابل توجيه باشد. «تضاد بنيادين» ميان مشروطة غربى و اسلام، همراه با مسائلى چون: استوارى منطق شيخ در انتقاد از مبانى نظرى و پيامدهاى عملى مشروطيت، اثبات درستىِ هشدارها و اخطارهاى او در تاريخ، و استقبال زيباى وى از مرگ در راه عقيده، نكاتى هستند كه اگر جايى براى اين گونه توجيهات روانى و نفسانى باقى نگذارند، دست كم، آن را بسيار كمرنگ مىسازند.
اكنون ديگر، مقولاتى چون «ضديت شخصى با سيد عبداللّه بهبهانى» (كه احتشام السلطنه و بامداد مطرح كردهاند)، نه عامل «انحصارى» يا حتى «عمدة» مخالفت شيخ با مشروطه، بلكه عاملى در كنار ديگر عوامل (بلكه در رديف آخر آنها) قلمداد مىشود كه صرفاً در حدّ «تحريك بيشتر» شيخ به اين مخالفت عمل كرده است. نمونة اين امر، سخن يكى مشروطه پژوهان معاصر است كه مىنويسد: «...شيخ فضلاللّه نورى، مشروطه، رشد سكولاريسم در مجلس؛ و بروز احساسات ضدّ " علما" در " انجمنها" و مطبوعات را، از عوامل آسيب رسان به شريعت و تفوق هواداران آن، مىدانست. بسيارى از علما با وى همعقيده بودند. به علاوه، آنچه موجب تحريك بيشتر شيخ فضلاللّه و مخالفت وى با مشروطه مىشد، نفوذ و شهرت رقيب اصلىاش، يعنى بهبهانى بود».
اين نوع برخورد با مسئله، در عين «پايبندى نسبى» به ميراث تاريخ نگارى مشروطه، يك «عقب نشينى آشكار» از سوى مكتب تاريخ نگارى مشروطيت در عرصة اتهام به شيخ، و تحليل «توطئه پندارانه» از مواضع اصولى او است، كه بايد منتظر گامها و مراحل بعدى آن بود. زيرا اساساً بنيان اين اتهام، به دلايل گوناگون، سست و مخدوش است.
* اتهام زنندگان، خود، اتهام را باور ندارند!
نخستين تأملى كه پس از مطالعة اين گونه اظهارات به ذهن مىرسد، آن است كه، گويندگان اين سخنان، نوعاً دشمن شيخ بوده و در جاى جاى آثار خويش نشان دادهاند كه، بيش و پيش از آنكه در صدد بيان واقعيات تاريخ باشند، در فكر پرونده سازى براى شيخ و احياناً گرفتن انتقام شخصى از او و باورهاى دينى اويند... حتى از صدر و ذيل نوشتة برخى از آنان برمىآيد كه خود نيز اعتقاد چندانى به درستى اين نسبتها و اتهامات نداشتهاند!
نمونة اين امر، ادوارد براون (پدر معنوى تقىزاده و جناح تندرو و سكولار مشروطه) است كه در تاريخ خويش، يكجا موضع مخالف شيخ فضلاللّه در برابر مشروطه را به نحو «قطعى و مسلّم»، معلول «حسادت» وى «به همكاران» خويش يعنى سيدين طباطبايى و بهبهانى مىشمارد ولى جاى ديگر از همان كتاب، در قطعيت اين موضوع، «ترديد» كرده و مىنويسد: «محاكمه و اعدام مرتجع برجسته مجتهد شيخ فضلاللّه، مردى صاحب دانش و توانايى عظيم، كه خواه به دليل اعتقاد ناب يا به دليل حسادت به سيد محمد و عبداللّه، اعضاى برجستة روحانيت كه از آرمان مردم در تهران حمايت كردند، از جان و دل مرتجع شده بود، هيجان عظيمترى را برانگيخت».
اين تناقض گويى نشان مىدهد كه هدف وى، نه بازگويىِ «عالمانه / منصفانة» واقعيات، بلكه برچسب زدن به مخالفان و منتقدان مشروطيت بوده است. در اين باره، در «شيخ فضلاللّه نورى و مكتب تاريخ نگارى مشروطه» توضيحاتى دادهايم و طالبان مىتوانند بدانجا مراجعه كنند.
نيز دكتر قاسم غنى (سياستمدار و روشنفكر بهائى تبار عصر پهلوى)، ضمن تعريف چرب از دانش كلان و «وسعت مشرب و آزادى و آزاد منشى و رندى و صفات بزرگ» شيخ فضلاللّه نورى، او را مورد حسادت بهبهانى (و نه بهبهانى را مورد حسادت شيخ!) شمرده و خواننده را (در تقابل با مندرجات تواريخ مشروطه) براى كشف حقيقت دربارة شيخ فضلاللّه، به كسانى چون «حاج مخبرالسلطنه» ارجاع مىدهد! و اين در حالى است كه مخبرالسلطنه، در آثار خويش، بيش از ساير مورخان مشروطه، شيخ را به حسادت و رقابت شخصى با مرحوم بهبهانى متهم داشته است!
شيخ فضلاللّه از قاليچه خارج مانده، با مشروطيت مخالفت دارد و با شاه بست و بند. در حضرت عبدالعظيم جرگه[ اى] دور خود جمع كرده و به تمام معنى مزاحمت مىدهد و مقام علميش بالاتراز سيدين مسند نشين است. طلاب و بيشتر اهل منبر دور او را دارند.
آقا سيد عبداللّه بهبهانى و ميرزا سيد محمد طباطبايى عضو مجلساند، شيخ فضلاللّه را راه به قاليچه ندادند؛ سيدين مشروطه شدند، شيخ فضلاللّه مستبد.
شيخ فضلاللّه و پسران نقيب كارشكنى مىكنند. شيخ براى قاليچه، ايشان براى برگشت تيولات.
اگر سيد عبداللّه بهبهانى رضا مىداد كه گوشهاى از قاليچه به شيخ فضلاللّه برسد، مخمصهها كوتاه مىشد!
با توجه به اينكه، دكتر غنى مسلكى كاملاً جدا از مذهب شيخ داشته (اگر به تبعيت از تبارش، بهائى نبوده، دست كم فردى سكولار و لامذهب بوده) و بنابراين، هيچ گونه تعصبى به له شيخ نداشته، از كلام وى كه فوقاً نقل شد بر مىآيد كه مخبرالسلطنه، به رغم آنچه كه در كتابهاى خويش (و با ملاحظة جوّ روز) نوشته، در گفتگوى خصوصى با دكتر قاسم غنى، از كمالات شيخ، و حسادت ديگران نسبت به او سخن گفته است! و اين امر كاملاً نشانگر آن است كه وى، به مندرجات آثارش دربارة شيخ اعتقادى نداشته، منتها ملاحظات گوناگون سياسى و اجتماعى و نفسانى او را وادار ساخته كه نعل وارونه زند.
* مرگ زيباى شيخ، ناقض اتهام وى به دنيا طلبى است!
دومين ايرادى كه بر اين نسبتها و برچسبهاى منفى وارد است آن است كه، چنانكه همة مورخين اذعان دارند، و ما نيز كراراً بر آن تأكيد كردهايم، شيخ در هنگام مرگ، مناعت و پايدارى شگرفى از خود نشان داده و حاضر شده است جانش را از دست بدهد ولى براى حفظ آبروى اسلام و روحانيت، پناهنده به بيرق كفر نشود. به قول دكتر تندر كيا: «دوست و دشمن، همآواز هستند كه حاج شيخ فضلاللّه نورى با وجود ضعف پيرى و بيمارى، با متانت و طمأنينه به پاى دار رفت و با وقار و قدرت، آخرين خطابة خود را از روى چهار پاية دار ايراد نمود و با شجاعت و شهامت جان سپرد. محال است بدون حسن نيتى محكم و ايمانى عميق بتوان در آستانة مرگ، چنين ايستاد و چنين افتاد!».
سخن اين است كه ادعاها و اتهامات ياد شده به هيچ روى با اين مناعت و پايدارى شگرف «سازش ندارد» و حضرات نيز هيچ گاه توضيح ندادهاند كه اين دو مسئله: «قدرت پرستى و دنيا طلبى به مذمومترين شكل آن» و «استقبال از مرگ در راه عقيدة دينى در زيباترين وجه آن!»، چگونه قابل جمعاند؟!
پيغام شيخ توسط مشيرالسلطنه (صدراعظم وقت) به شاه، در روزهايى كه سفراى روس و انگليس بر سر تجديد مشروطه، با تمام توان در برابر شيخ ايستاده بودند، نشانگر ارادة استوار مرد مصمم و «از جان گذشته» اى است كه در راه دفاع از تشخيص دينى و سياسى خويش، حتى مرگ را به هيچ مىگيرد:
اين پير دعاگو آفتاب لب بام هستم، ديگر هوس زندگى ندارم و آنچه در دنيا بايد ببينم ديد[ ه]ام. لكن تا هستم در همراهى اسلام كوتاهى ندارم و اين نيم جان خود را حاضر كرد[ ها]م براى فداى اسلام. لذا اگر عرضى بكنم مُعَلَّل به هيچ غرض دنيوى نيست. اگر مطلبى را خدا بخواهد، جهانيان دست به هم بدهند نمىتوانند برگردانند و بالعكس. در اين صورت از اسلام نبايد گذشت... اين آخر زحمت اين دعاگوست. خداحافظ شما. آدم از جان گذشته خيلى كارها مىتواند بكند...
اين لحن و برخورد اسلامى قاطع كجا و آن نسبت و اتهام (جاهطلبى و رياست خواهى) كجا؟!
در همين زمينه، افزودنى است كه: اتهام شيخ به مسائلى همچون گرفتن رشوه و طلب رياست، در تعارض با گزارشهايى قرار دارد كه از نجابت و نيكنفسى و تقواى آن مرد بزرگ در دست است:
علاّمه محمّد قزوينى، شخصيت فرهيختة عصر ما است كه كسانى چون تقىزاده و مجتبى مينوى، از وى به عنوان پيشواى اهلتحقيق، و بنيادگذار تصحيح متون به روش علمى جديد ياد كردهاند. قزوينى، كه چندين سال از نزديك با شيخ فضلاللّه و پسران وى مرتبط بوده و حتى در اروپا هم كه بوده با شيخ مكاتبه داشته است، مىنويسد: «من همة آنها را خوب مىشناسم، آنها اشخاص خوش قلب و نجيبى بودند».
شاهد ديگر اين محضر: ضياءالدين دُرّى ـ فرهنگبان و استاد فلسفه در تهران ـ است كه با تأكيد بر «مراتب تقوا و خداشناسىِ» شيخ، مىنويسد: «من او را يك نفر مسلمان خوش عقيده و متّقى يافتم كه به تمام جهات، مسلمان بود و خوش طينت، و با عمومْ مهربان، و دستگير فقرا و ضعفا بود».
سومين شاهد: عبداللّه بهرامى (از دمكراتهاى صدر مشروطه) است كه از شهرت شيخ به «زهد و تقوا»، و «اعتقاد اغلب» مردم به او سخن مىگويد. سخن بهرامى، كه در دوران نوجوانى، شاهد پيشواز باشكوه مردم تهران از شيخ بوده، شنيدنى است:
شيخ فضلاللّه، قبل از مشروطه و جريان باغشاه هم در تهران عنوانى داشت و از علماى بانفوذ آن دوره محسوب مىشد. اتفاقاً به زهد و تقوا هم مشهور، و اغلب اهالى به او اعتقاد كاملى داشتند.
من يك روز كه از تكية سنگلج عبور كرده به طرف خيابان مىرفتم، يكدفعه مشاهده كردم در تكيه هياهو و غلغله برخاست. عابرين كنار ايستاده و صف كشيده و كسبه از دَكاكين خود بيرون آمده و دستها را روى سينهها قرار داده بودند. ناچار من هم با نوكر پدرم پشت جمعيت توقّف كرديم. پس از چند دقيقه، كوكبة آقاى شيخ نورى از توى بازارچه نمايان شد. شيخ كوتاه قدى كه بدن چاق و شكم بزرگى داشت در جلو عدهاى مىآمد. چند نفر آخوند در اطراف او بودند و پشت سر آنها چند نفر نوكر و حتى رعيّت ديده مىشد.
آشيخ فضلاللّه چشمهايش را به زمين دوخته و به اطراف نگاه نمىكرد و پيوسته لبهاى او تكان مىخورد، مثل اينكه مشغول ذكر و دعا مىباشد. مردم با عجلة تمام جلو دويده دست آقا را كه همين طور بىحركت آويزان بود مىبوسيدند و سلام مىكردند...
به همين ترتيب، در مدت يك ربع ساعت، يك ضلع تكيه را كه از پنجاه ذرع تجاوز نمىكرد پيمود تا كم كم جمعيت متفرق شده و من توانستم از آنجا خارج شوم. در همان موقع در من فكرى پيدا شد كه اگر انسان شاه نشود، بهتر است كه اقلاً مجتهد يا پيشواى امّت گردد!
حتى كلنل پيكوت (وابستة نظامى سفارت انگليس در ايران) نيز ضمن گزارش بيوگرافيكى كه در سال 1316 ق به لندن ارسال كرده، از دانش كلان و پاكى شيخ در زندگى خبر مىدهد: «بسيار باسواد است، زندگى منزّه و فقيرانهاى دارد. بسيار مورد احترام است».
به رغم اتهام شيخ به قدرت طلبى و دنيا پرستى از سوى برخى مورخان مشروطه، پرفسور پيتر آورى معتقد است كه رمز مخالفت شيخ با مشروطه خواهان را بايستى نه در انگيزههاى دنياطلبانه، بلكه در اعتقاد او به حاكميت مطلقة الهى بر جامعه، و تضادّ اصولى اين نظريه با مبانى انديشة غربى در بارة حكومت، جستجو كرد:
برخى ادعا كردهاند كه شيخ به مقام سيد محمد طباطبايى و سيد عبداللّه بهبهانى و... رشك مىبرد و همين موضوع موجب كنارهگيرى او از روحانيون گرديد. اما شيخ فضل اللّه نورى را بايستى نمايندة آن مكتب فكرى دانست كه حاكميت را از خداوند مىدانند و نه از مردم و شاه...».
* اگر شيخ رياست مىخواست، بايد با مخالفان سازش مىكرد!
سومين نقضى كه بر اين نسبتها و برچسبها وارد است، حركت مستمرّ شيخ در خلاف جهت موج رايج و نيرومند روز است.
بسيار خوب، مىپذيريم كه شيخ، درد دنيا داشته و در پى كسب رياست بوده است! در اين صورت، چرا وى نيز از همان نردبانى كه (به زعم اتهام پراكنان) مرحوم بهبهانى از آن بالا رفته و به رياست رسيده است (يعنى همنوايى با موج رايج مشروطه خواهى) بالا نرفته و به جاى شناكردن در مسير موافق امواج، تا پايان عمر بىوقفه به شنا در جهت خلاف مسير رودخانه پرداخته است؟!
فريدن آدميت، با «فاسد» شمردن بهبهانى، مىنويسد:
زيركى بهبهانى در اين بود كه به همه احوال، خود را با حركت مشروطه خواهى دمساز مىساخت ـ گرچه انگيزة باطنىاش رياست فائقة روحانى بود، نه تأسيس حكومت مشروطة ملى. و خود داعية چنين رياستى را در سر مىپروراند. اما نهضت مشروطه خواهى از آغاز نفى كنندة رياست عالى روحانى بود ـ چنانكه مجلس ملى هم قدرتطلبى ملايان را سد كرد.
در برابر موقعشناسى بهبهانى، غلط انديشى و كجتابى شيخ فضل اللّه در اين بود كه مىپنداشت با افراشتن لواى مشروطيت مشروعه، بتواند پيشوايى روحانى را به دست آورد
سپس، بر بنياد اين اتهامات، ادعا مىكند: «مفهوم مشروطة اسلامى، زادة چنين رقابت و خودپرستى ملايى است»!
كاش جناب آدميت توضيح مىدادند كه: اگر شيخ با بهبهانى بر سر رياست رقابت داشت، و بهبهانى از سر زيركى و موقعشناسى، راه دستيابى به رياست را همراهى با نهضت مشروطه ديد، چرا شيخ فضلاللّهِ (به زعم آدميت: رياست خواه) اين زيركى و موقعشناسى را به خرج نداد؟!
روشن است كه اگر شيخ، دنيا را مىخواست، بايستى لااقل در هفتههاى پايانى سلطنت محمدعلى شاه (كه ضعف وى، به نحو فزاينده و مهارناپذير، آشكار شده بود) در مواضع خود تجديد نظر مىكرد و اگر راه سازش با جناح مخالف را كاملاً بسته مىديد، همچون ديگران جان پناهى در يكى از سفارتخانهها (خاصه سفارت روسيه كه دعوت نامه هم فرستاده بود) مىجست، و اگر به سفارتخانهها هم نمىرفت، دست كم با مشاهدة سيطرة مطلق مشروطه خواهان تندرو بر كشور، و اسارت خويش در چنگ آنان، آن گونه تند و بىپروا بر مخالفت خويش با آنان تأكيد نمىورزيد و با تشر به يفرم خان (رئيس شهربانى سفاك مشروطه) در هنگام محاكمة «فرمايشى»، همة پلهاى پشت سر را خراب نمىكرد!
اما مىبينيم كه شيخ، هيچ يك از اين تمهيدات و چاره جويىهاى مصلحت آميز را (كه از سوى دوستان، به وى مصرّا پيشنهاد نيز مىشد) نمىپذيرد و حتى در پاى دار هم، به تندى و قاطعيت سخن مىگويد. از دو حال خارج نيست: يا مطلقاً فاقد عقل (حسابگر و سودانديش) بوده است و يا آنكه در افقى بسيار بالا از ايمان دينى و تعهد اسلامى سير مىكرده، كه جز تكليف شرعى و مصلحت امت اسلامى را مدّ نظر نداشته است؛ همان چيزى كه در روزهاى آخر عمر (زمانى كه اردوى مسلّح مشروطه، پايتخت را فتح، شاه را خلع، و «حكومت وحشت» را بر شهر برقرار ساخته بود، و شايعة تصميم شيخ به پناهندگى در سفارتخانههاى اجنبى، چُنان در شهر پخش شده بود كه حتى برخى از دوستان وى نيز به شبهه افتاده بودند!) به آخوند ملا محمد جواد صافى گلپايگانى فرمود:
در روز عاشورا وقتى حضرت سيدالشهدا در مقام اتمام حجّت و هدايت برمىآمدند، براى آنكه نگذارند سخنان آن حضرت را بشنوند، بر دهنها مىزدند و فرياد هياهو سر مىدادند، و حال وضعْ به اين منوال است كه نمىگذارند من حرفم را بزنم و تهمتهايى را كه به من مىزنند جواب بدهم...
(آيا) جايز است براى من به جهت حفظ نفس خود، به كفّار پناهنده شوم و پرچم سفارت روس را بالاى منزلم بزنم؟! من در انظار اجانب و كفّار، از طراز اوّلِ علماى اسلام محسوب مىشوم، باشم يا نباشم، و اگر من براى حفظ جانم پرچم كفّار را بر سر خانه ام بزنم، مثل اين است كه اسلامْ پناهنده به كفر شود. و اينها مرا بكشند، براى من آسانتر و گواراتر از اين است كه از بيم جان به كفّار پناهنده شوم.
* تضاد مشروطة غربى با اسلام، انگيزة كافى براى مخالفت شيخ بود
چهارمين نكتة مورد تأمل دربارة اين نسبتها و تحليلهاى مبتنى بر آن، اين است كه: ميان مشروطة سكولار غربى (كه تقىزادهها به قبلة آن نماز مىگذاردند) و اسلام (كه شيخ، به قول كسروى: شيفته و بىقرار آن بود) تضادى بنيادين وجود داشت و همين تضاد (كه توسط شيخ، كاملاً احساس مىشد) كافى بود كه شيخ را (به مثابة يك فقيه دين باور و اسلام خواه) به مخالفت با تقىزادهها و مشروطة مطلوب آنان برانگيزد و ديگر نيازى به جستجو يا تراشيدن انگيزههاى «مادّى و نفسانى» (نظير رياست خواهى و رقابتهاى صنفى) وجود نداشت!
والتر اسمارت (تحليلگر سفارت انگليس، و دوست تقىزاده) روزهاى نزاع ميان علما و جناح تقى زاده در مجلس شورا بر سر تصويب اصل دوم متمم قانون اساسى (نظارت فائقة فقها بر مصوّبات مجلس) طىّ گزارشى به لندن نوشت: «به يقين مهمترين مسائل فعلى كه براى اهل تحقيق و سياست ـ هر دو ـ قابل توجه مىباشد، مسئلة دين و نهضت آزادى است. لازم به يادآورى نيست كه در ايران ـ همچون اروپا ـ دمكراسى، شريعت را عدوى خود مىداند، و اتحاد اين دو اتحادى است غيرطبيعى، و دير يا زود به پيكار سختى عليه يكديگر بر خواهند خاست... طبقة روحانيان خوب آگاهند كه مخالفانشان چه در سر دارند و نسبت به خطرى كه هستى شان را تهديد مىكند حساس اند، اما به دامى افتادهاند كه گريز از آن سهمناك بلكه ناميسّر است».
در كلامى نيز كه قبلاً از فريدن آدميت نقل شد، آمده بود كه: «نهضت مشروطه خواهى [ بخوانيد: مشروطة سكولار و دينگريز] از آغاز نفى كنندة رياست عالى روحانى [ يعنى: مرجعيت و ولايت دينى فقهاى جامع الشرايط] بود ـ چنانكه مجلس ملى هم قدرتطلبى ملايان را سد كرد». با فرض قبول اين سخن، آيا مخالفت مجلس و مشروطه با مرجعيت و ولايت دينى، كافى نبود كه يك رهبر دينى را به مخالفت با آنها برانگيزاند و حتماً بايستى رياست خواه مىبود تا به اين امر دست بزند؟!
اين مطلب را توضيح مىدهيم:
اصولاً در تحليل پديدهها و رخدادها، نخست بايستى به علل طبيعىتر، نزديكتر و زوديابترِ آنها توجه كرد و سپس ـ چنانچه علل يادشده، در فضا و بستر وقوع آن پديده، «مفقود» يا در توجيه ماجرا، «خنثىو بىاثر» بود ـ به علل دوريابتر و هزينهبر تر توجه كرد و در تعليل يا توجيهِ پيدايش و گسترش پديدة مورد نظر، از آنها بهره جست. توجه به نوع پديده و ويژگيهاى ذاتى و عارضى آن، بهترين ملاك براى تشخيص علل «اصلى» از عوامل «فرعى»، و ملاك ارزيابى و طبقه بندى اولويّتها در تعليل مسائل است.
موضوع مورد بحث، يعنى موافقت اوليّه و مخالفت ثانوية شيخ فضلاللّه (به مثابة يك «فقيه صاحب نظر و پرنفوذ» در جامعة يك قرن پيش ايران اسلامى ) با مشروطيت، نيز از آنچه گفتيم مستثنا نيست. در اينجا هم بايد ديد كه مخالفت چنين شخصيتى با يك رژيم نوپديد و «وارداتى از غرب» (كه دست كم از ديدگاه شخصيت مزبور، حرفها و حديثهاى زيادى دربارة «ناسازگارى آن با موازين شرع» وجود دارد) بيشتر معلول چه عاملى از عوامل زير مىتوانست باشد؟ احساس تضاد ميان رژيم نوين و الزامات و اقتضائات ذاتى و عارضى آن با اسلام در ذهن شيخ، يا رياست خواهى و جاهطلبى وى؟
يكى از تحليلگران معاصر، با اشاره به «ناهمگونىِ ماهوىِ هدفهاى نهضت مشروطه [ البته مشروطة وارداتى و سكولار] با پيشينة فرهنگى ايران»، و تأكيد كسروى بر اين «ناهمگونى ماهوى»، مىنويسد: تأكيد كسروى بر اين ناهمگونى ماهوى، اگر در زمان او تازه مىنمود، ولى اكنون، پس از مباحث و نوشتههاى روشنگرانة نويسندگان و متفكران، به خصوص از دهة چهل به بعد، چندان شگفت و غريب به نظر نمىرسد. به تقريب مىتوان گفت كه، امروز، همة مورخان و تحليلگران تاريخ معاصر ايران به صحت اين نظر اعتقاد دارند. اختلافى اگر هست، در ارزش گذارىها است و در تعيين آنچه بايد مىماند و آنچه بايد فدا مىشد. كسروى به آن صنف از روشنفكران تعلق داشت كه معتقد بودند در برابر مشروطه، «شريعت» را بايد فدا كرد و، در مقابل، عدهاى ديگر بودند كه جز «غرب زدگى» چيز ديگرى نديدند.
به نظر مىرسد كه، با توجه به ناسازگارى مشروطة (سكولار) غربى با اسلام شيعى فقاهتى (كه جامع «دنيا و آخرت» و «دين و سياست» است)، منطقاً بايستى شاهد مخالفت هواداران چنين اسلامى با چنان مشروطهاى باشيم و ريشههاى مخالفت فردى چون شيخ فضلاللّه با مشروطة وارداتى را (كه هم به اسلامِ «جامعِ دين و سياست» معتقد است و هم اصول موضوعة غرب پس از رنسانس را در تعارض با اصول و موازين اسلامى مىانگارد) بيش و پيش از هر چيز در همين باور به دوگانگى مشروطه و اسلام جستجو كنيم.
* اتهام رياست طلبى به شيخ، از متن به حاشيه رانده مىشود!
مورخانى چون خانم آفارى و دكتر آجودانى، در عين قبول درصدى از اتهام يادشده، يعنى تأثير گذارى «رقابت شخصى» شيخ و بهبهانى در ضدّيت وى با مشروطه (كه البته، از نظر ما، جاى حرف دارد)، بهدرستى بر اين نكته تأكيد كردهاند كه علت اصلى درگيرى شيخ با مشروطة وارداتى، شناخت (درست) وى از تضاد بنيادين اسلام با اصول موضوعة فرهنگ و تمدن غرب بوده است.
ژانت آفارى مىنويسد: «بعضى از نويسندگان، مثل يحيى دولت آبادى، مبارزة نورى و روحانيان مشروطه را صرفاً مبارزه بر سر قدرت سياسى دانستهاند. اخيراً منگل بيات هم چنين نظرى را تكرار كرده است. شكى نيست كه رقابت شخصى بهبهانى با نورى، در مخاصمة نورى با نظم جديد [ = مشروطة وارداتى ]تأثير داشت، اما اختلاف علماى مشروطه خواه و ضدّ مشروطه را نمىتوان صرفاً به جنگ قدرت و رقابتهاى خانوادگى تعبير كرد. قوانين شريعت و قوانين غير مذهبى قانون اساسى در برخى موارد، مانعهًْ الجمع بودند. نورى، برخلاف طباطبايى و بهبهانى، ايدئولوگ محافظه كارى بود كه خيلى زود ناسازگارى نظم جديد با نظم قبلى را تشخيص داد، و نوشتههايش از مخالفت فلسفى عميق او با نظم مشروطه حكايت مىكند».
دكتر ماشاء اللّه آجودانى نيز شديداً از روشنفكران متجدد و سكولار (نظير ملكم خان و دنباله روان وى در عصر قاجار) و روحانيون مشروطه خواه انتقاد مىكند كه در اظهارات و تبليغات خويش، بر تناقضهاى اساسى ميان مبانى فكرى و سياسى اسلام و غرب سرپوش نهاده و با ايجاد ملغمهاى هفت جوش و پارادوكسيكال از آموزهها و موازين اسلام و غرب (به عنوان تجدّد و مشروطة ايرانى) به «توهّمِ» سازگارى، بلكه اين همانىِ آن دو با يكديگر در جامعة ايران دامن زدهاند، و سپس تنها دو نفر را از اين امر مستثنا مىسازد: آخوند زاده و شيخ فضلاللّه نورى را:
در ميان جريانهاى مذهبى و غير مذهبى، دو چهرة شاخص يعنى ميرزا فتحعلى آخوند زاده و شيخ فضلاللّه نورى، از دو جناح مختلف و مخالف، از ابتدا تا انتها، هريك با استدلالها و دنياهاى خود، آن يكى با تلاش مستمرّ روشنفكران و اين يكى با تلاش روحانيون و روشنفكران در شرعى جلوه دادن اين مدنيّت جديد به مخالفت پرداختند. اگر صداى آخوندزاده حتى در جرگة جريانهاى روشنفكرى ايران درست شنيده نشد، اما صداى شيخ فضلاللّه شنيده شد، دير شنيده شد و در بدترين شرايط و به بدترين شيوهها هم خفه گرديد.
نورى به جهت همكارىهايش با استبداد محمد على شاه... «مجرمِ» سياسى بود، اما به عنوان عالم متشرّعى كه حفظ و حراست شريعت را در وظيفة خود داشت، مجتهدى بود كه از قضا در تحليلها و سخنانش آنچه كه دربارة تناقض اين تجدد ايرانى و مشروطة جديد با شرع مىگفت، صادق بود و راستگو. روشنفكرى ايران و بدتر از آن روحانيون مشروطه خواه، با خشم و تهمت و افترا و حتى تكفير و توبيخ، يعنى همان حربة شناخته شدهاى كه به بدترين شيوهها مورد استفاده يا سوء استفادة خود نورى قرار گرفته بود، با او به مقابله پرداختند و ساده لوحانه انديشيدند كه با اعدام مجتهدى، مىتوانند سرپوشى بر اصل تناقض «تجدد ايرانى» و «مشروطة ايرانى» نهند...
به گفتة آجودانى: «بى انصافى است اگر بخواهيم حمايت بىدريغ او را از محمد على شاه و مخالفت عميق و بنيادىاش را با مشروطه، صرفاً به مسائل شخصى و اختلافات خصوصى با بهبهانى و طباطبايى بر سر رياست مجلس تقليل دهيم. عقيدة او همان اندازه بر مبناى نظرى و فقهى استوار بود كه عقايد مخالفانش. گرچه او هم به شيوة سنت معمول مبارزة سياسى در ايران، در طرح نظرياتش و در پيشبرد مقاصد سياسيش از عوام فريبى، تكفير و تهمت، افترا و نسبتهاى ناروا به مخالفان سياسيش پرهيز نداشت، ساده نگرى است كه اساس مخالفتهاى او را به مسائلى از اين دست محدود كنيم. او به روشنى بر تناقض عميق دمكراسى و نظام مشروطيت با اسلام و مبانى اعتقادى آن، انگشت نهاد و با طرح مبانى نظريش، مشروطيت ايران را به جدّ دچار بحران ساخت. رسالات مهمى كه در اين دوره در توجيه شرعى مبانى مشروطيت نوشته شد، در حقيقت پاسخهاى كوتاه و بلندى بود به نورى و به دلايل و نظرياتش. تأثير نظريات او تا بدان حد بود كه مىتوان گفت، مقولة نظرى مشروطيت ايرانى در چهارچوب نوعى ديالوگ و گفتگو و برخورد با آرا و نظريات نورى، مفهوم واضح و روشن خود را به دست آورد و به دست داد.
تا پيش از آن، مبانى نظرى " مشروطة ايرانى" بدين روشنى صورت مدوّن به خود نگرفته بود. او با دامن زدن به اين بحران، بيش از آنچه كه انتظار مىرفت مشروطه خواهان را به تقليل هرچه بيشتر مبانى و اصول مشروطيت واداشت و از اين جهت سهم مهمى در جريان تقليل دادن مفاهيم بنيادى مشروطيت داشته است. نقش او از اين بابت به درستى ارزيابى نگرديده است. آنچه كه تا كنون مخالفان و موافقان او نوشتهاند، شكوهنامه يا نوحهنامههايى است بلند و بالا. فاقد تفكر و نقد تاريخى. فكر مىكنم كه زمان آن رسيده باشد كه بدون تعصب و بىحرمتى و پيشداورى، رها از تهمت و افترا، مبانى نظرى او به بررسى و نقد منصفانه گرفته شود، و كتاب يا كتابهاى جداگانهاى در بارة او، زندگى و عقايدش نوشته و پرداخته گردد».
البته اظهارات دكتر آجودانى در فوق، خالى از ايراد نيست. فى المثل اينكه مىگويد: شيخ نورى «هم به شيوة سنت معمول مبارزة سياسى در ايران، در طرح نظرياتش و در پيشبرد مقاصد سياسيش از عوام فريبى، تكفير و تهمت، افترا و نسبتهاى ناروا به مخالفان سياسيش پرهيز نداشت»، به هيچ روى سخنى پذيرفتنى نمىنمايد. زيرا اولاً جانبازى و فداكارى شگرفى كه نورى (به ويژه در پايان عمر) به اعتراف دوست و دشمن، در دفاع از عقيده و تشخيص دينى و سياسى خويش نشان داد، توهّم عوام فريبى و مانند آن را در حقّ وى منتفى مىسازد. ثانياً اگر شيخ را در تشخيص و تحليل ناسازگارى و تناقض بنيادين ميان اسلام و آنچه كه تحت عنوان تجدد و مشروطه به ايران آمده بود، صائب و صادق مىشماريم ـ كه آقاى آجودانى چنين نظرى دارند ـ و بدين حقيقت اذعان داريم كه شيخ «به عنوان عالمى متشرع... حفظ و حراست شريعت را در وظيفة خود داشت» ـ كه اين نكته نيز مورد قبول و تصريح دكتر آجودانى قرار دارد ـ آيا شيخ براى بيدارى متديّنان از آتشى كه (به زعم وى) بر خرمن دين افتاده بود، چارهاى جز اين داشت كه نقاب از چهرة عاملان اين آتش (يعنى تقىزادهها) كنار زند و دينداران را از متابعتِ (خوش بينانه و خام خيالانه از) آنان برحذر دارد؟! و آيا مىتوان نسبت دادن انحراف از اسلام به فردى چون تقىزاده را، كه همّتش در مجلس اول، مصروف جلوگيرى از نظارت فقها بر مصوّبات مجلس بود و بعدها نيز در مجلة كاوه، صراحتاً از «فرنگى مآبى مطلق ايرانيان» دم زد، مصداقِ «پيشبرد مقاصد سياسى از طريق عوام فريبى، تكفير و تهمت، افترا و نسبتهاى ناروا به مخالفان سياسى» شمرد؟! و اگر چنين است لابد بايستى اقدام آخوند خراسانى و شيخ عبداللّه مازندرانى (چندى پس از شهادت شيخ نورى) دائر بر اعلام انحراف مسلك تقى زاده از اسلام، و لزوم اخراج وى از مجلس، را نيز گامى در راستاى «عوام فريبى، تكفير و تهمت، افترا و نسبتهاى ناروا به مخالفان سياسى» شمرد!
بنابراين، نقل اظهارات دكتر آجودانى و آفارى، به معنى قبول دربست آنها نبود. تنها مىخواستيم، از زبان آنان، بر اين نكتة اساسى تأكيد ورزيم كه تأويل و توجيهِ مخالفتِ «اصولىِ» شيخ فضلاللّه با مشروطه خواهان (سكولار) با مسائلى چون رياست خواهى و جنگ قدرت وى با امثال بهبهانى، توجيهى مُقنِع و منطقى نيست...
دكتر عبدالهادى حائرى، مشروطه پژوه معاصر، نكتهاى نغز مىآورد: «نوگرايان ليبرال و انقلابيان در خلال انقلاب، از نفوذ علما به سود مشروطه بهره بردند، ولى در حاليكه در متمم قانون اساسى ايران، امتيازهاى گوناگونى به علما مىدادند آگاهانه نيز كوشيدند كه قدرت علما را، چه در زمينة قانونگذارى و چه در امور داورى و دادگسترى عملاً نابود كنند». شيخ فضلاللّه نورى، با درايت ويژة خويش، اين خطر را احساس كرده و با تمام وجود به مقابلة با آن برخاسته بود، و جرمش نيز جز اين نبود...
* اتهام يادشده، با واقعيت تاريخ، همخوانى ندارد!
گذشته از نقاط تأمل پنجگانة فوق، بايد گفت كه اتهام حسادت و رقابت شيخ با سيدين، با واقعيات تاريخى نيز متضاد و ناهمخوان است. برخلاف آنچه كه مخبرالسلطنه و ديگران راجع به شيخ و قاليچه! گفتهاند، مدارك تاريخى نشان مىدهد كه سيدين غالباً ناز شيخ را مىكشيده و به اصرار از او مىخواستهاند كه وارد معركه شود و به آنان كمك نمايد. در واقع، ما (به اصطلاح) با نوعى منّت كشى از سوى سيدين نسبت به شيخ روبرو هستيم كه وجهى براى حسادت و رقابت وى با آن دو باقى نمىگذارد.
مستوفى تفرشى در جلد نخست «تاريخ انقلاب ايران» در شرح حوادث پيش از مشروطه ـ كه به مهاجرت كبراى علما به قم و تأسيس مجلس شورا انجاميد ـ ضمن اشاره به سابقة مبارزات سيدين (بهبهانى و طباطبايى) با عين الدوله تا پايان مهاجرت صغراى علما به حضرت عبدالعظيم (ع)، و ضعف سياسى آنان در اين مبارزه، مىنويسد:
در اين وقت كه علماى اعلام صلاح و پيشرفت كار خويش را در... جنبش مجدّد ديدند...، در فكر عاقبت كار افتادند كه آيا با اين... قدرت شاهزاده صدراعظم [ عين الدوله]... كار پيشرفت مىكند، يا مانند حركتِ پيش [ = مهاجرت صغرا به حضرت عبدالعظيم عليه السلام] اسبابِ افتضاح خواهد بود؟ پس از آنى كه دو سه روز در اين باب سخن راندند عاقبت، صلاح پيشرفت كار خويش بر آن ديدند كه با هر طريقى كه بتوانند جناب حاج شيخ فضلاللّه... را... با خود... همراه سازند، زيرا كه مىدانستند با ضدّيت و مخالفت با جناب شيخ، كار براى اين حضرات پيشرفت ندارد...
به گزارش تفرشى: سيدين به شيخ گفتند كه: «با ضدّيّت و مخالفت شما، كار براى ما پيشرفت ندارد. اگر شما با ما همراهى و مساعدت نفرماييد، هيچ وقت كار از پيش نمىرود و در زير فشارِ اين شاهزادة مغرور و متهوّر، خواهيم ماند».
رمز توسل و تمسك سيدين به شيخ، آن بود كه به نفوذ و اعتبار وسيع اجتماعى وى واقف بودند و مىدانستند نفوذ او در بين علماى تهران به حدّى است كه حضورش در صف مقدم جنبش عدالتخواهى، غالب ائمة جماعات و روحانيون پايتخت (و بالتبع، انبوه مردم) را به صفوف جنبش مىكشاند. محمدعلى تهرانى (كاتوزيان)، در شرح حوادث منتهى به تأسيس مجلس و مشروطيت در پايتخت (بخش مربوط به تحصن سيدين و شيخ فضلاللّه در مسجد جامع تهران كه با كشتار مردم توسط گزمههاى دولتى، منجر به مهاجرت كبراى علما به قم گرديد)، خاطر نشان مىسازد: «به جهت ورود شيخ [ فضلاللّه به جمع متحصنين مسجد جامع ]اكثر ائمة جماعت و مدرسين نيز ملحق گشتند و تقريباً مىتوان گفت كه ديگر از ارباب عمائم با عين الدوله كسى همراه نبود مگر حاج ميرزا ابوطالب زنجانى...». تهرانى، به مناسبت مهاجرت علما به قم، مىنويسد:
حاج شيخ فضلاللّه... شروع به تهية حركت نمود و به اكثر ائمة جماعت نوشت كه لازم است شما هم ملحق به آقايان شويد. عدة كثيرى اجابت نموده و حاضر براى حركت گرديدند و يكى دو سه روز جمعيت متوجه منزل شيخ بودند. چون عين الدوله از تصميم شيخ مستحضر گشت نصرالسلطنه [ سپهدار تنكابنى] را به منزل شيخ فرستاد تا استمالت نموده از حركت منصرف گردد و شيخ به اين معنى راضى نگشت و با عدة كثيرى از ائمة جماعت و مردمى كه محل وثوق عامه بودند و عدة زيادى از طلاب روز پنجشنبه 26 جمادى الاول از طهران حركت كرد و حركت شيخ از طهران موجب تقويت مهاجرين گرديد و بر ضعف عين الدوله افزون گشت.
در دوران مشروطه و فعاليت مجلس نيز، التجاى سيدين به شيخ ادامه يافت. مستوفى تفرشى، ضمن اشاره به حضور جدّى و هر روزة شيخ نورى (همراه سيدين) در اوايل تأسيس مجلس شوراى اول، و كاهش چشمگير اين حضور در ماههاى بعد، مىنويسد:
«به مرور حاج شيخ نورى از مجلس شورا كناره گرفت. اگر هم در مجلس حاضر مىشد ده روز يك مرتبه بود. آقاى سيد محمد طباطبايى اكثر اوقات ايشان را به اصرار به مجلس مىآوردند. از جمله يك روز خود طباطبايى به منزل حاج شيخ رفت و به هر وسيله بود او را به مجلس آورد. آن روز قرار بود علما قانون اساسى را امضا نمايند... خلاصه، در مجلس گفتگوى امضاى قانون اساسى پيش آمد. هر قدر علما خواستند امضاى قانون مزبور را... موكول به وقت ديگر دارند امكانپذير نشد. قيل و قال از جمعيت تماشاچى و اطرافى و وكلا بلند شد... چون آقا سيد عبداللّه ديد موقع گفتگو نيست از زرنگى كه داشت قانون اساسى را خواست. فورى در حضورشان گذاشتند. بدون تصور و تأملى، امضا و مهر كردند. نوبت به آقاى طباطبايى رسيد. مبهوت مانده بود، با حال ترديد. آقاسيد عبداللّه سبقت كرد آهسته به آقاى طباطبايى گفت: امروز روز ترديد و قصور نيست، بدون اينكه جوابى به من بدهيد فورى آن را امضا كرده بعد جواب مرا بگوييد. اگر ما دو نفر كه مصدر اين امر شناخته شدهايم امضا نكنيم صداها بلند مىشود، انقلاب و شورش در ملت پيدا خواهد شد. اين بود كه آقاى طباطبايى بدون آنكه سخنى گويد، مهر خودرا بيرون آورد و زير مهر آقا سيد عبداللّه را مهر كرد. سپس صداى زنده باد سيدين السَنَدين از اطراف بلند شد. نوبت به حاج شيخ فضلاللّه رسيد. امضاى قانون مزبور را از حاج شيخ خواستند، ايشان از امضا تبرّا كردند، جواب دادند من بايستى روزى چند در اين قوانين غور و دقت كنم، پس از آن اگر از وظيفة شرعى من خارج نباشد مضايقه از امضا ندارم و الاّ بدون تأمل امضا نخواهم كرد...
روزنامهها و ملتىها از آن روز به بعد بناى بدگويى را نسبت به شيخ فضلاللّه گذاشتند. بعد از مدتى كه در مجلس حاضر نمىگشت ورقه[ اى] از طرف شيخ نورى چاپ كرده در ميان مردم منتشر كردند... [ كه] حاكى بود بر فصلى كه بايد در قانون اساسى مزيد شود». ورقة مزبور در بين مردم و نيز وكلاى مجلس ماية بحث و گفتگو شد و حمايت جمعى از آنان از ورقة يادشده، و سكوت يا مخالفت جمعى ديگر نسبت به آن را برانگيخت. ورقة منتشره از سوى شيخ، «مدتها در مجلس... موضوع بحث بود... آخر الامر جماعتى با يكديگر همرأى و همعقيده شده گفتند اين فصلى را كه حاج شيخ معيّن كردهاند بايد در قانون اساسى اضافه شود... فصلى را كه حاج شيخ نوشتهاند ما حصلش اين است كه مىنويسد: قانونى كه از مجلس شوراى ملى مىگذرد بايد پنج نفر از مجتهدين طراز اول در مجلس حضور داشته باشند و در قوانين موضوعه نظارت كنند.
بعد از آنكه مذاكرات طولانى شد، يك روز به اصرار علما، حاج شيخ را به مجلس آوردند. آقايان بهبهانى و طباطبايى خيلى با او گفتگو كردند كه از اين مطالب و اين فصل بگذرند و ما را به زحمت دچار نسازند. قانونى را كه با هزاران زحمت مرمّت داشتهاند از هم نريزند و جماعتى را با خود طرف قرار ندهند. در تمام اين حرفها، حاج شيخ ساكت بود. حضرت آيت اللّه طباطبايى شخصاً در مقام نصيحت برآمدند، گفتند از اين قصد و خيالات صرفنظر نماييد. امروز ديگر روزى نيست كه بشود اين حرفها را زد [ و] ايراد و اعتراض كرد. خصوصاً به شما مىگويم براى خود اسباب صدمه و مخاطره فراهم نياوريد، بگذاريد اين مردم محنت ديده در صدد اصلاح امورات خود برآيند [ و] خرابيهاى گذشته را مرتب نمايند. حاج شيخ فضلاللّه جوابى كه مىگويد اين است كه: تكليف شرعى من غير از اين است كه شما مىگوييد. من از كشته شدن در راه دين خدا خوف و انديشه ندارم؛ راضى هستم مرا با نفط آتش بزنند و رخنه در دين اسلام و مذهب جعفرى ننمايند. و اين ورقه را كه من نوشتهام ميل داريد ببريد بر قانون اساسى ضم بنماييد، ميل نداريد خوددانيد، ربطى به من ندارد. تكليف شرعى من اين بود كه نوشتم. اما آن قدربه شما مىگويم نوعى نكنيد كه مورد سخريّة اجانب و تسلط خوارج شويد و دشمن بر ما مسلّط گردد. در اين باب گفتگو زياد كردند، نتيجة درستى به دست نيامد. از آن روز به بعد ديگر حاج شيخ فضلاللّه در مجلس حاضر نشد. در باب فصل مزبور بعد از مدتى مذاكرات لازمه به عمل آمد. عاقبت اين طور صلاح ديدند كه فصل مزبور را مُهر نمايند».
نوشتة محمدعلى تهرانى (كاتوزيان) نيز مؤيد اظهارات تفرشى است. به نوشتة تهرانى: زمانى كه توسط برخى از نمايندگان مجلس، به شيخ فضلاللّه نسبت داده شد كه از حشمت الملك (مدعى حكومت قائنات) وجهى گرفته شده است، شيخ دلتنگ گرديده و
چندى... به مجلس نيامد و به عبارت اُخرى از مجلس قهر كرد. ليكن آقا مير سيد محمد بهبهانى، كه داماد مرحوم شيخ بود، به تحريك آقايان بهبهانى و طباطبايى شيخ را راضى نمود كه ثانياً به مجلس حاضر شود و آقايان طباطبايى و بهبهانى براى رفع دلتنگى شيخ به منزل شيخ رفته و از اين پيشامد اظهار تأثر نمودند. بالاخره شيخ يكى دو مرتبة ديگر به مجلس حاضر گرديد ولى با سردى و برودت...
پس از شروع تحصن شيخ در حضرت عبدالعظيم (ع)، زمانى كه موضوع در مجلس شورا مطرح شد و برخى از نمايندگان به تقبيح شيخ پرداختند، طباطبايى ضمن انتقاد از شيخ و اتهام وى به ضديت با اساس مشروطيت، گفت: «آنچه لازمة مساعدت بود با اين مرد كرديم. پيغام دادم، آدم فرستاديم و گفتيم اگر اطمينان مىدهيد خودمان بياييم شما را بياوريم و ملت را وادار نماييم كه از شما استقبال نمايد. ابداً متقاعد» نشد.
موارد فوق كاملاً نشان مىدهد كه با حرمتى كه رهبران روحانى مشروطه به شيخ مىگذاشتهاند جايى براى «حسادت» شيخ نسبت به آنان وجود نداشته و اين تشخيص قاطع دينى و آينده نگرى سياسى شيخ بوده كه او را به موضعى متفاوت از برخورد منفعلانة سيدين با اوضاع روز و روند مشروطيت سوق مىداده است.
لطف اللّه آجدانى، مشروطه پژوه تيزبين معاصر، به درستى متذكر مىشود :
...وجود اسناد و مداركى نشان مىدهد آن ديدگاهى كه مىكوشد تا با محدود كردن مواضع فكرى و سياسى شيخ فضلاللّه نورى در چارچوب اختلافات و رقابتهاى صنفى، ماهيت و علل مخالفت شيخ فضلاللّه با مشروطيت را به انگيزهها و اهداف جاه طلبانه و منافع طلبىِ شخصىِ وى تقليل دهد، پيوند چندان نزديكى با واقعيتهاى تاريخى ندارد.
مطابق مدارك و گزارشهاى متعدد موجود در آثار تاريخى و منابعى كه از جانب مورخان و نويسندگان مخالف شيخ فضلاللّه به نگارش در آمده است؛ در تمامى مراحل مبارزه و در همة موارد از مناسبات شيخ فضلاللّه و علماى مشروطه خواه، بدون آنكه شيخ فضلاللّه تمايل و تلاش چندانى براى نفوذ در حوزة رهبرى نهضت و مشاركت در قدرت علماى مشروطه خواه از خود نشان دهد، تمامى زمينهها و امكانات براى مشاركت شيخ در رهبرى سياسى و مذهبى نهضت از سوى علماى مشروطه طلب فراهم بوده است.
اين علماى مشروطه خواه و بعضى ديگر از رهبران نهضت بودند كه بارها از شيخ فضلاللّه براى حضور در رهبرى نهضت دعوت كردند و حتى كسب همراهى وى در رهبرى نهضت را ضرورى مىانگاشتند. چنانكه بنا به نوشتة هاشم محيط مافى كه خود از مخالفان سرسخت شيخ فضلاللّه به شمار مىآيد، علماى مشروطه طلب پس از بازگشت از مهاجرت صغرا «در جلسات عديده مشورت و مذاكره نمودند، بالاخره چنين رأى دادند كه بدون وجود شيخ فضلاللّه نورى كارها پيشرفت نخواهد كرد. هر دو آقايان طباطبايى و بهبهانى رفتند منزل شيخ. پس از پذيرايى اظهار مطلب نمودند كه صدارت نسبت به علما رفتار توهينآميز مىنمايد و نسبت به ملت با سختى و بىعدالتى رفتار مىكند. ما هم بىوجود شما كارمان پيشرفت نمىكند».
پس از پيوستن شيخ فضلاللّه به علماى مشروطه خواه در واقعة مهاجرت كبرا نيز بهبهانى و طباطبايى در برآيند ادامة سياست كسب حمايت و همراهى شيخ فضلاللّه، با اظهار كوچكى و اطاعت از وى، براى جلب رضايت خاطر شيخ فضلاللّه تلاش فراوانى كردند و حتى طباطبايى به شيخ فضلاللّه اظهار داشت: «در طهران هر طريقى كه ميل شما باشد و دستور بدهيد، البته خارج از امر و اجازة جناب عالى نخواهيم بود».
و بارها در حالى كه «حاج شيخ فضلاللّه نورى از مجلس شورا كناره گرفت... آقاى آقا سيدمحمد طباطبايى اكثر اوقات، ايشان را به اصرار به مجلس مىآوردند». همچنان كه پس از تحصن شيخ فضلاللّه در زاوية حضرت عبدالعظيم نيز «از طرف مجلس مقرّر شد كه آقايان آقا سيد عبداللّه و آقا ميرزا سيد محمد طباطبايى به حضرت عبدالعظيم بروند، به هر طريقى كه صلاح بدانند حاج شيخ فضلاللّه نورى و ساير همراهانش را به شهر برگردانند و ترضيه بخواهند كه بعد از اين به ميل ايشان رفتار نمود».
از اين رو نمىتوان ترديد كرد كه ادعا و پندار يحيى دولت آبادى در اين باره كه: «شيخ فضلاللّه نه با مجلس مخالف است و نه با مشروطه طرف و نه با قانون اساسى ضد و نه دلش به حال مذهب سوخته است، بلكه حرف او با همكاران محترمش مىباشد كه به او اعتنايى ندارند و او را مرده فرض كردهاند. شيخ مىگويد من دعوى برترى بر شما داشتم، نشد؛ راضى شدم با شما همسر باشم، صورت نگرفت؛ حالا به كوچكى كردن از شما راضى شدهام و باز شما مرا به بازى نمىگيريد. آخر، من از جنس شما و همكار شمايم. روى آن مسند كه نشستهايد، قدرى جمعتر بنشينيد تا من هم زير دست شما بنشينم» ، سخنى مغرضانه و فاقد هر گونه ارزش و اعتبار تاريخى است.